بریدهای از رمان بینوایان ویکتور هوگو

ترجمه حسینقلی مستعان
انتشارات امیرکبیر
کتاب اول: مطالعه در پاریس بهوسیلهٔ مطالعه در اتم آن
۱. پاروولوس (۱)
پاریس را کودکی است، جنگل را پرندهای؛ پرنده گنجشک نام دارد، کودک لات (۲) نامیده میشود.
این دو فکر را، که یکی سراسر آتش سوزان است و دیگری سراسر نور سیپدهدم، با هم جفت کنید، این دو شراره را، پاریس و کودکی را درهم کوبید؛ موجود کوچکی از آن بیرون میجهد. پلوت (۳) اگر باشد این موجود را هومونچیو (۴) مینامد.
این موجود کوچک شادمان است، همه روز غذا نمیخورد، و همه شب هرطور که پسندش افتد به تماشاخانه میرود. نه پیراهنی به تن دارد، نهکفشی بهپا و نه سقفی بالای سر؛ مانند مگسهای آسمان است که هیچیک از اینها را ندارند. از هفت تا سیزده سال دارد. با جماعت زندگی میکند، خیابان ذرع میکند، در هوای آزاد منزل میکند، شلوار کهنهای بهپا دارد که از پدرش به ارث برده است و از پاشنهٔ پایش پایینتر میآید، کلاهی دارد که یادگار یکی دیگر از پدرانش است و تا زیر گوشش میرسد؛ فقط یک لنگه بند شلوار از نوار زرد دارد، میدود، کمین میگشاید، تفتیش میکند، وقت تلف میکند، چپقها را از زورِ کشیدن سیاه میکند، مثل یک دوزخی فحش میدهد، به خربات میرود، دزدها را میشناسد با دخترها خودمانی حرف میزند، به زبان آرگو (۵) سخن میگوید، ترانههای منافی عفت میخواند، و هیچچیز در قلب ندارد. حقیقت آن است که در جانش یک مروارید دارد و آن بیگناهی است و مرواریدها هرگز در گل حل نمیشوند. آدمی تا کودک است، خدا میخواهد که بیگناه باشد.
اگر کسی از شهر بزرگ بپرسد: این کیست؟ جواب خواهد داد: این کوچولوی من است.
۲. بعضی نشانههای خاص او
لاتِ پاریس، کودک پست قدِ غول است. (۶)
گزاف نگوییم، این کروبی جویبار، گاه پیراهنی دارد. اما جز همان یک پیراهن نیست؛ گاه کفشهایی دارد، اما آن کفشها تخت و پاشنه ندارند، گاه خانهای دارد و آن خانه را دوست میدارد زیراکه مادرش را آنجا مییابد؛ اما کوچه را ترجیح میدهد زیراکه آزادی را آنجا پیدا میکند. برای خود بازیهای خاص و شیطنتهای گوناگون دارد که اساسشان کینه ورزیدن نسبت به توانگران است؛ استعاراتش مخصوص به خودش است؛ مردن به اصطلاح او کاهو خوردن از طرف ریشه است. مشاغل خاصش صدا کردن درشکه، پایین آوردن پلههای کالسکهها، در بارانهای سخت برای گذراندن مردم از یک طرف خیابان بهطرف دیگر حق راهداری گرفتن، و یا به قول خودش پلخربگیری ساختن، نطقهایی را که دولت به نفع ملت فرانسه ایراد کرده است، فریادکنان باز گفتن، وسط تکههای سنگفرش را خالی کردن؛ پولی مخصوص به خود دارد که مرکب است از همهٔ تکههای کوچک مس ساختهشدهای که در شارع عام میتوان یافت. این پول قابل ملاحظه که نام پاره (۷) به خود میگیرد، نزد این کودکان کوچک آواره، نرخی تغییرناپذیر و بسیار مرتب دارد.
از این گذشته یک جانورشناسی مخصوص به خود نیز دارد که در گوشه و کنار با نهایت دقت بهکارش میبندد؛ جانور خدا شپشه و عنکبوت گیاهان است؛ شیطان حشرهٔ سیاهی است که با پیچیدن دمش که مسلح به دو شاخ است تهدید میکند. برای خود یک جانور افسانهای دارد که زیر شکمش دارای فلس است، اما سوسمار نیست، که روی پشتش دملهایی دارد اما قورباغهٔ سیاه نیست، که در سوراخهای کورههای قدیم آهک و در چاههای خشک شده منزل میکند، سیاه است، پشمآلود است، لزج است، خزنده است، گاه کند است، گاه تند، فریاد نمیکند، اما نگاه میکند، و چندان ترسآور است که هرگز کسی او را ندیده است؛ این عجیبالخلقه را کر مینامد. میان سنگها دنبال کر گشتن تفریحی خطیر است. یک تفریح دیگرش، بلند کردن یک تکه از سنگفرش خیابان و دیدن خرخاکی است. هر ناحیهٔ پاریس به مناسبت جانورهای جالبی که در آن میتوان یافت اسمی دارد. در کارگاههای اورسولین گوش خیزک بسیار است، در پانتئون هزارپا فراوان است، در گودالهایشان دو مارس بچه قورباغه هست.
اما از لحاظ کلمات، این بچه هم مانند تالران، چیزهایی برای خود دارد. کمتر از او وقیح نیست، اما با شرفتر از اوست. کسی نمیداند مجهز به چه شوخ و شنگی بیمانند است. از خندهٔ دیوانهوارش دکاندار را به تنگ میآورد. مقام آهنگش عیارانه از کمدی اعلی میگذرد و به مسخره میرسد.
یک مراسم تدفین مرده صورت میگیرد. در ردیف همراهان مرده یک پزشک است. یک لات فریاد میزند: اوهو! از چهوقت پزشکا خودشون شاهکارشونو جابهجا میکنن!
یک لات دیگر میان جمعیت است. یک مرد باوقار، آراسته به عینک و بندها و آویزها، با نفرت خودش را رو به او میگرداند و میگوید: بیسروپا، تو الان کمر زن منو گرفتی.
ـ من آقا!… بگردینم!
۳. دلپذیر است
شب، مرد کوچک از برکت چند شاهی که همیشه و به هر وسیله که باشد به دست میآورد وارد یک تماشاخانه میشود. همینکه از آستانهٔ این درِ ساحرانه میگذرد تغییر شکل مییابد، لات بود؛ ولنگار (۸) میشود. تماشاخانهها مانند بعضی کشتیها هستند که سرازیرشان کنند و اتاق زیرینشان در بالا قرار گیرد. در این اتاق تنگ و تاریک است که کودکان ولنگار جمع میشوند. نسبت ولنگارها به لاتها مثل نسبت شبپره به کرم آن است؛ هردو همان موجود بالدار و پروازکنندهاند. تشعشع سعادتش، اقتدار وجد و شادیاش، دستزدن شدیدش که به بالزدن شبیه است، برای آنکه این اتاق تنگ، بدبو، تاریک، چرکین، ناسالم، زشت و مکره، فردوس (۹) نامیده شود کافی است.
به یک موجود آنچه را که بیفایده است بدهید، و آنچه را که لازم است از وی بگیرید، یک لات خواهید داشت.
لات از بعضی ادراکات ادبی بینصیب نیست. با آن مقدار تأسف که شایسته است میگوییم که ذوق ادبیش هیچ نزدیک به ذوق کلاسیک نیست. به حکم طبیعتش کمتر آکادمیک است. از این قرار، برای آنکه شاهد آورده باشیم، باید بگوییم که عمومیت مادموازل مارس (۱۰) در این دستهٔ کوچک بچههای پرهیاهو، آمیخته با قدری تمسخر بود. لات پاریس، او را مادموازل موش (۱۱) مینامید.
این موجود قیلوقال میکند، مسخره میکند، به ریش همه میخندد، میجنگد، مثل یک کودک شیرخوار زیرپوشهای کثیف، و مثل یک فیلسوف جامهٔ ژنده دارد، در گندابروها ماهی میگیرد، در منجلابها شکار میکند، از زباله شادمانی استخراج میکند، چهارراهها را با شور وشرش پرآشوب میسازد، شوخی میکند و میگزد، سوت میزند، میخواند، هلهله میکند و دشنام میگوید، هللویا (۱۲) را بهوسیلهٔ ماتان تورلورت (۱۳) فرومینشاند، همهٔ نواها را از ِدهپروفوندیس مردگان، تا شیانلی (۱۴) میخواند، بیجستجو کردن مییابد، آنچه را که نمیداند، میداند، تاحد شیادی اسپارتی است، تاحد عقل دیوانه است، تاحد کثافت نغمهسراست، اگر روی اولمپ چمباتمه نشیند خود را در پهن میغلتاند و پر از ستاره بیرون میآید. لات پاریس رابلهٔ (۱۵) کوچک است.
اگر جیب مخصوص ساعت نداشته باشد از شلوارش ناراضی است.
کم متعجب میشود، کمتر میترسد، خرافات را مسخره میکند. بادِ غُلُو را میخواباند، به اسرار پوزخند میزند، برای ارواح بازگشتهٔ مردگان زبانش را بیرون میآورد، برای کلمات مغلق شیشکی میبندد، به خشونتهای حماسی صورت کاریکاتوری میبخشد. نهگمان رود که منکر لطف شعر است، از این مرحله دور است اما شبح تمسخر را جانشین رؤیای پرطمطراق شاعرانه میسازد. اگر آداماستور (۱۶) بر وی ظاهر گردد این لات میگوید: اوهو! لولو خورخوره!
۴. میتواند مفید باشد
پاریس از سادهلوح شروع میکند و به لات منتهی میسازد. دو موجود که هیچ شهر دیگر لیاقتشان را ندارد؛ خوشباوری کامل که با نگاه کردن راضی میشود، و ابتکار پایانناپذیر، پرودم (۱۷) و فویو، (۱۸) فقط پاریس است که این را در تاریخ طبیعیاش دارد، همهٔ اساس سلطنت در وجود سادهلوح است. همهٔ هرجومرجطلبی در وجود لات است.
این کودک پریدهرنگ حومهٔ پاریس، زندگی میکند و توسعه مییابد، بیپروا در رنج داخل میشود و از آن بیرون میآید، در پیشگاه واقعیات اجتماعی و امور بشری شاهدی است متفکر شخصاً خود را بیقید میشمارد، اما چنین نیست. نگاه میکند، آماده برای خندیدن؛ آماده برای چیز دیگر نیز. شما هر که باشید اگر نامتان پیشداوری، تعدی، بیشرفی، فشار، بیانصافی، استبداد، نادرستی، تعصب یا ستمگری است، از لات بیچاک دهن برحذر باشید!
این کوچولو بزرگ خواهد شد.
وجودش از چه خاک خمیر شده است؟ از نخستین لجنزاری که در دسترس بوده است. یک مشته گل و یک نفحهٔ ربانی آدم بهوجود آورد. کافی است که یک خدا خدایی کند. همیشه خدایی برای لات، خدایی کرده است. بخت در این موجود کوچک کار میکند. بهوسیلهٔ این کلمهٔ بخت، تاحدی به ماجرا پی میبریم. این کوچولو که از خاک نخالهٔ عمومی خمیر شده و جاهل، بیفهم، مبهوت، عامی و پست است، آیا روزی یک یونانی، یا یک بئوسین (۱۹) خواهد شد؟ اندکی صبر کنید، کوچه برمیگردد، روح پاریس، این شیطان که کودکان تصادف و مردان تقدیر بهوجود میآورد بهعکس کوزهگر لاتن از سبو، خم میسازد.
۵. مرزهایش
لات شهر را دوست میدارد، تنهایی را نیز دوست میدارد، زیراکه بهرهای از عقل دارد. مانند فوسکوس (۲۰) دوستدار شهر است و مانند فلاکوس (۲۱) دوستدار صحرا.
در حال تخیل سرگردان بودن، یعنی پرسه زدن، صرف وقت نیکویی برای فیلسوف است، بهویژه در آنگونه صحرا که قدری متلون، بسیار زشت، اما عجیب و مرکب از دو طبیعت مختلف است و پیرامون بعضی شهرهای بزرگ، خصوصاً پاریس وجود دارد. مشاهدهٔ حومهٔ شهر، مشاهدهٔ یک موجود ذوحیاتین است. پایان درختان، آغاز بامها، پایان علف، آغاز سنگفرش، پایان کشتزارها، آغاز دکانها، پایان دستاندازها، آغاز سوداها، پایان زمزمهٔ آسمانی، آغاز هیاهوی انسانی؛ از اینجا بهرهای خارقالعاده حاصل میشود.
ازاینرو در این نقاط که کمتر دلفریبند و از طرف راهگذران با وصف حزنآور نشان شدهاند گردشهای خیالبافان که ظاهراً بیمقصد است صورت میگیرد.
کسی که این سطور را مینگارد مدتها در حدود پاریس ول گشته و این برایش سرچشمهای است از خاطراتی عمیق. این چمنهای کوتاه، این راههای سنگلاخ، این گل سفیدها، این خاکهای آهکی، این سنگهای گچ، این یکنواختی ناهنجاری علفزارها و زمینهای آیش داده، این گیاهان نورس صیفیکارها که ناگهان در کنجی دیده میشوند، این آمیزش توحش و شهرنشینی، این زمینهای خلوت و پهناور که در آنها صدای طبل پادگان برای تعلیمات نظامی شنیده میشود و شمهای از غرشهای نبرد به گوش میرساند، این خلوتگاههای روز و دزدگاههای شب، آسیاب از هم دررفتهای که با باد میچرخد، چرخهای استخراج معادن سنگ، میخانههای کنار قبرستانها، لطف اسرارآمیز دیوارهای بزرگ تیره که زمینهای وسیع بیسروبن، پوشیده از آفتاب و پر از پروانه را سراسر قطع میکنند، اینها همه او را جذب میکردند.
تقریباً هیچکس در روی زمین این نقاط غریب را، گلاسییر را، کونِت را، دیوار زشت گرنل را که از ضربات گلوله چون پوست ببر شده است، مونپارناس را، فوس اولو را، اوبیه را بر ساحل سراشیب مارن، نمیشناسد، از همان قبیل است مونسوری، تومب ایسور، پیر پلات دوشاتیون، که در آن یک معدن سنگ ته کشیدهٔ کهن دیده میشود که مصرفی جز رویاندن قارچهای ندارد، و بر سطح زمین دری از تختههای پوسیده میبندد. صحرای روم یک تصور است، حومهٔ پاریس تصور دیگری است؛ در آنچه یک افق جلوی چشم ما نمایان میسازد چیزی جز کشتزارها، خانهها یا درختان ندیدن بهمنزلهٔ ماندن بر سطح است؛ همهٔ مناظر اشیا، افکار خداوندند. مکانی که در آن یک جلگه به یک شهر ملحق میشود همیشه از، کسی نمیداند چه نوع، حزن نافذ نشان دارد. آنجا طبیعت و انسانیت دفعتاً با شما سخن میگویند. آنجا بدایع خاص محلی آشکار میشوند.
هرکس که چون ما، در این خلوتگاههای پیوسته به حومههای شهرمان که میتوان حواشی پاریسشان نامید پرسه زده باشد، آنجا در گوشه و کنار، در متروکترین نقاط، در غیرمترقبترین مواقع، پشت یک چپر کوچک، یا در زاویهٔ یک دیوار زشت، کودکانی پرهیاهو، پریدهرنگ، گلآلود، غبارآلود، ژندهپوش و درهموبرهم دیده است که هریک تاجی از گل گندم بر سر نهادهاند و سرگرم بازی تیله قلعه با پولند (۲۲). اینها همه کودکانی هستند که از خانوادههای فقیر گریختهاند. بولوار خارجی مرکزشان است؛ حومهٔ شهر به آنان تعلق دارد. آنجا یک مدرسهٔ دائم صحرایی تشکیل میدهند. آنجا بهسادگی، همهٔ ترانههای زشتی را که میدانند میخوانند. آنجا، دور از هر نگاه هستند، یا بهتر بگوییم زندگی میکنند، در روشنایی زیبای اردیبهشت یا خرداد، به زانو درآمده پیرامون سوراخی روی زمین، سرگرم قل دادن گلولههای کوچکی با شستشان، و یا گرم کتککاری بر سر پول، بیآنکه مسئولیتی احساس کنند، گریخته از هر گرفتاری، رها از هر قید، خوشوقت؛ و همینکه شما را ببینند به یاد میآورند که حرفهای برای خود دارند، و باید پولی برای زندگی به دست آورند، و پیش میآیند، و یک جوراب پشمی کهنه پر از زنبورهای طلایی یا یک دامن گل یاس برای فروش به شما عرضه میدارند. در حوالی پاریس برخورد با این کودکان عجیب، لطفی دلپسند دارد، و هم در آن حال تأثرآور است.
گاه میان این تودهٔ پسربچگان، دختران کوچکی نیز هستند. آیا خواهران آنانند؟ اینان تقریباً دخترانی تازه سالند، لاغر، تبدار، خشکیده دست و پا، پر از لکههای سرخ، آراستهسر با خوشههای چاودار و شقایق، شاد، سرکش و پابرهنه. عدهای از آنان دیده میشوند که میان گندمها، گیلاس میخورند. هنگام غروب صدای خندهشان شنیده میشود. این دسته از دختران که از آفتاب نیمروز گرم و روشنند مدتی دراز مرد متفکر را به خود مشغول میدارند، و این مشاهدات رؤیایی با تصوراتش میآمیزد.
پاریس مرکز است و حومهٔ پاریس محیط آن؛ اینجاست که برای این کودکان بهمنزلهٔ همهٔ کرهٔ زمین است. هرگز از این حد فراتر نمیروند. همچنان که ماهیها نمیتوانند از آب خارج شوند. اینان نیز نمیتوانند از هوای پاریس بیرون روند. برای آنان در دو فرسخی دروازههای شهر هیچ وجود ندارد؛ ایوری، ژانتییی، آرکوی، بلویل، اوبرویلیه، منیمونتان، شوازیلروا، بیلانکور، مودون، ایسی، وانو، سِوْر، پوتو، نویی، ژانو ویلیه، کولومب، رومنویل، شاتو، آس نییر، بوژی وال، نانتر، آنگین، نوازی لوسک، نوژان، گورنه، درانسی، گونس، آنجاست که همهٔ عالم تمام میشود.
۶. کمی تاریخ
در عصری که تقریباً میتوان عصر معاصرش نامید و در خلال آن حوادث این کتاب وقوع مییابد، مانند امروز در گوشهٔ هر کوچه یک سرپاسبان دیده نمیشد (نعمتی که اکنون مجال بحث در آن نیست)؛ کودکان سرگردان در پاریس فراوان بودند. بهموجب آمار، در آن زمان بهطور متوسط، هر سال دویست و شصت کودک بیمأوا از طرف دوایر پلیس، از زمینهای نامحصور، از عماراتی که در دست ساختمان بودند، از زیر پلها، جمعآوری میشدند. یکی از این لانهها که مشهور ماند چلچلههای پل آرکول را بهوجود آورد. بهراستی نکبتآلودترین مظهر اجتماع در این مرحله است. همهٔ جنایات آدمی از هرزهگردی کودکان شروع میشود.
بااینهمه، پاریس را مستثنا کنیم. با مراعات یک میزان نسبی و با وجود خاطرهای که یادآوری کردیم، این استثنا صحیح است. درصورتیکه در هر شهر بزرگ دیگر، یک بچهٔ هرزهگرد یک مرد تباه است، درصورتیکه تقریباً همهجا کودکی که به خود واگذاشته شده باشد از بعضی جهات به یک نوع غوطهوری شوم در عیوب عمومی تسلیم میشود که ریشهٔ شرف و مایهٔ وجدانش را میخورد، لات پاریس با آنکه ظاهری خراب و فرسوده دارد، در باطن تقریباً دست نخورده است. امر بدیعی که باید مورد تصدیق قرار گیرد امری است که در سایهٔ درستی تابناک انقلابات عمومی ما میدرخشد، این است که یک نوع خاصیت فساد نپذیرفتن از فکری که در هوای پاریس است حاصل میشود، مانند نمکی که در آب اقیانوس است پاریس را تنفس کردن، روح را حفظ میکند.
آنچه اینجا میگوییم چیزی از آن دلفشردگی نمیکاهد که آدمی در هر برخورد با یکی از این کودکانکه گویی پیرامونشان ریشههای گسیختهٔ خانوادههای درهمشکسته موج میزنند احساس میکند. در مدنیت کنونی که هنوز نواقص بسیار دارد چندان غیرطبیعی نیست که خانوادههای متلاشی شده، اعضای خویشتن را در ظلمت افکنند، ندانند که کودکانشان چه میشوند، و جگرگوشگانشان را در شارع عام رها کنند. سرنوشتهای تاریک از اینجا شروع میشوند. این امر غمانگیز که خود یک جمله برای خود تشکیل داده است، رها شدن میان کوچههای پاریس نامیده میشود.
ضمناً بگوییم که این رها کردن کودکان را سلطنت قدیم هیچ مانع نمیشد. وجود قدری از مصر و بوهم (۲۳) در نواحی پست، موجب آسایش مقامات عالی بود و بهکار اقویا میآمد. عداوت نسبت به تعلیم و تربیت کودکان تودهٔ اعتقاد اساسی بود. این نیمهٔ روشناییها برای چه خوبند؟ این کلام ورد زبان بود، مثل یک اسم شب رسمی بود و حال آنکه کودک سرگردان نتیجهٔ مستقیم کودک نادان است.
ازطرف دیگر سلطنت، گاه بهکودکان حاجت داشت، و آنوقت بود که کوچهها را کفگیری میکرد. (۲۴)
در عصر لویی چهاردهم، برای آنکه از آن زمان دورتر نرویم، شاه میخواست با دلایلی چند، نیروی دریایی کاملی تشکیل دهد. فکر خوبی بود، اما وسیلهٔ اجرایش را ببینیم. اگر پهلوی کشتی شراعی که بازیچهٔ باد است برای کشیدن آن در مواقع ضرورت، کشتیهایی که همهجا دنبال آن بروند، خواه پارویی یا بخاری، نباشند جهازات دریایی وجود نخواهند داشت. در آن زمان کشتیهای جبرکار برای نیروی دریایی بهمنزلهٔ کشتیهای بخار امروز بودند. پس کشتیهای جبرکار لازم بود؛ اما این کشتیهای جبرکار حرکت نمیکنند مگر بهوسیلهٔ جبرکاران؛ پس وجود جبرکاران لازم بود. کولبر (۲۵) بهوسیلهٔ کارگزاران شهرستانها و بهوسیلهٔ انجمنهای محلی تا میتوانست جبرکار فراهم میآورد. هیئت قضات دراینمورد حسن خدمت بسیار نشان میداد. اگر مردی هنگام عبور یک دسته روحانی کلاه از سر برنمیداشت، و به اصطلاح وضع پروتستان به خود میگرفت او را برای جبرکاری میفرستادند؛ کودکی را در کوچه میدیدند. اگر سنش پانزده بود و نمیدانست که کجا بخوابد به جبرکاریش میفرستادند. چه سلطنت بزرگ، چه عصر بزرگ!
در زمان لویی پانزدهم کودکان در پاریس گم میشدند؛ پلیس آنان را، کسی نمیداند برای چکار اسرارآمیز، میربود. مردم با وحشت بسیار سرگوشی چیزهایی میگفتند و فرضیات مخوفی راجعبه حمامهای ارغوان شاه اظهار میداشتند. (۲۶) باربیه (۲۷) با سادگی تمام از این قضایا سخن میگوید. گاه اتفاق میافتاد که افسر پلیس چون کودکان ولگرد را نمییافت، کودکان پدردار را میبرد. پدران ناامید به افسران پلیس اعتراض میکردند و دنبال آنان میرفتند. در اینگونه موارد پارلمان دخالت میکرد و فرمان میداد که بهدار آویزند، که را؟ افسران پلیس را؟ نه. پدران را.
۷. لات پاریس میتواند در طبقهبندی هنود مقامی داشته باشد
اصول لاتر پاریسی مثل اصول طبقاتی هندی است. میتوان گفت، برای هرکس که بخواهد میسر نیست.
این کلمهٔ لات، اولیندفعه به سال ۱۸۳۴ چاپ شد، و از زبان عوام به لسان ادبی رسید.
در رسالهای موسوم به کلودگدا بود که این کلمه ظهور کرد. هیاهوی بسیار روی نمود. کلمه پیش برد.
عناصری که موجب احترام لاتها بین خودشان میشوند، تنوع بسیار دارند. ما یکی از آنان را شناختیم و مورد مطالعه قرارش دادیم که بسیار محترم و بسیار قابل ستایش بود زیراکه سقوط مردی را از فراز برج نتردام دیده بود؛ دیگری را شناختیم که توانسته بود وارد حیاط خلوتی شود که موقتاً مجسمههای گنبد انوالید را در آن گذاشته بودند که از سرب آنها بدزد؛ یک لات سوم را شناختیم که سرنگون شدن دلیجانی را دیده بود؛ دیگری را شناختیم زیراکه او سربازی را میشناخت که در ترکاندن چشم یک مرد بورژوا قصور کرده بود.
این چیزی است که این کلام تعجبآمیز یک لات پاریس، کلام جامع نیکویی که عوام بیآنکه معنیاش را بفهمند به آن میخندند، شرح میدهد: خدا خدا! چقدر من بدبختم، کجا میشه گفت که من هنوز کسی رو ندیدهام که از یه طبقهٔ پنجم بیفته! (کلمهٔ چقدر چقذ تلفظ میشود، و پنجم پنجم).
مسلماً این یکی نیز کلام روستایی خوبی است:
ـ بابا فلان؛ زنتون ناخوش شد و مرد؟ چرا دنبال طبیب نفرستادین؟
ـ ای آقا؛ واسه چی؟ ماها خودمون میمیریم.
اما اگر همهٔ تأثر تمسخرآمیز روستایی در این کلام احساس میشود، به یقین همهٔ هرجومرجطلبی و آزاد فکری بچهٔ حومهٔ شهر در این کلام دیگر نهفته است. یک محکوم به اعدام در گردونهای، گوش بهکشیش مرشدش داده است. بچهٔ پاریس فریادکنان میگوید: یارو با عرقچین به سرش حرف میزنه، اوه! بچه ننه!
یک نوع سرکشی دربارهٔ مذهب، قدر لات را بالا میبرد. روح قوی داشتن مهم است.
حضور در مراسم اعدام تشکیل وظیفهای میدهد. گیوتین را به یکدیگر مینمایند و میخندند. همهگونه اسم کوچک به این آلت اعدام میدهند، آن را، آخر عاقبت آبگوشت، بدعنق، مادر آبیپوش (آسمانی)، لقمهٔ آخر، و غیر آن مینامند. برای آنکه هیچچیز از جریان از نظرشان پوشیده نماند از دیوارها بالا میروند، خود را توی مهتابیها میکشانند، بالای درختها میروند، به طارمیها آویزان میشوند، به بخاریها میچسبند. لات آهنکوب مادرزاد است همچنان که ملوان مادرزاد است نه یک شیروانی میترساندش نه یک دکل. هیچ جشن نیست که برایش ارزش گرو (۲۸) را داشته باشد. شمشون (۲۹) و آبه مونتس (۳۰) اسمهایی هستند که واقعاً عمومیت دارند. لات آدم بردبار را هو میکند تا جرئت به وی بخشد. گاه نیز تحسین میکند، لاسونر (۳۱) که یک لات بود چون دید که دوتن (۳۲) مخوف با شجاعت جان میدهد، این کلام را که آیندهای در آن خفته است بر زبان آورد: من بهش حسودیم شد.
در اصول لاتی کسی ولتر را نمیشناسد، اما پاپاووان (۳۳) را میشناشد. در یک افسانهٔ واحد، سیاستها را باجنایتکاران در هم میآمیزند. میدانند که هرکس در هنگام اعدام چه لباس به تن داشته است، میدانند که تولرون یک کلاه آتشاندازی، آوویل یک کلاه پوست سمور لوول، یک کلاه گرد بر سر داشت، میدانند که دلاپورت پیر، سربرهنه و بیمو بود، که کاستن بیاندازه زیبا و سرخرو بود، که بوری به سبک رمانتیک بر چانه ریش داشت، که ژان مارتن بند شلوارش را نگاه داشته بود، که لکوفه و مادرش نزاع میکردند. یک لات فریادکنان به آنان گفت: بیخودی خود تونو واس خاطر زنبیلتون سرزنش ندین (یعنی سر هیچ و پوچ دعوا نکنید). یک لات دیگر برای تماشای عبور دباکر (۳۴) که از بس کوچک بود میان جمعیت پیدا نبود، ستون چراغ ساحل را گرفت و به بالا رفتن از آن پرداخت. یک ژاندارم او را دید و ابرو درهم کشید. لات گفت: آق ژاندارم. بذارین برم بالا و برای آنکه این مقام رسمی را نرم کند گفت: نخواهم افتاد. ـ ژاندارم جواب داد: ـ من به افتادنت اهمیت نمیدم.
در زندگی لاتی یک حادثهٔ قابل ثبت کاملاً به حساب میآید. شخص به اوج احترام میرسد اگر اتفاق افتد که یک عضو خودش را بهسختی ببرد، یعنی تا استخوان.
مشت، برای جلب احترام عنصر کوچکی نیست. یکی از چیزهایی که لات غالباً از ته دل میگوید این است: ببین که چه قشنگ زور دارم! چپ بودن شما را جداً مورد غبطه میسازد، لوچ بودن چیزی گرانبهاست.
۸. آنجا که یک کلام فریبنده از شاه اخیر خوانده میشود
لات پاریس هنگام تابستان به قورباغه تغییر شکل مییابد و از عصر تا اول شب جلو پلهای اوسترلیتز و ینا از بالای ترنهای زغالی و زورقهای رختشویی خود را سرازیر در رودخانهٔ سن میاندازد و تا میتواند آیین حیا و مقررات پلیس را نقض میکند. بااینهمه مأموران پلیس شهر مراقبت میکنند و از این مراقبت وضعی چنان عجیب و دیدنی حاصل میآید که یکدفعه موجب یک فریاد برادرانه و قابل ملاحظه شد؛ این فریاد در حدود سال ۱۸۳۰ به درجهٔ شهرت رسید و مثل یک اعلان لشکرکشی بین لاتها دهان به دهان منتشر شد؛ مثل یک شعر هومر با آهنگی که تقریباً مانند نواهای یونانی الوزیاک، پاناته (۳۵) نامفهوم بود تقطیع شد و در آن اووههٔ (۳۶) عتیق یافته میشود. آن کلام چنین است: آهای! ولنگار، آهای! باد نزله اومد. تکخال اومد! پاشنههاتو ورکش و بزن بهچاک! یه راست از طرف گندابرو!
بعضی اوقات این بچه مگس (لقبی است که لات به خود میدهد) سواد خواندن دارد، گاه میتواند بنویسد، اما همیشه میتواند عکس بکشد. معلوم نیست که در سایهٔ چه تعلیم و تربیت دوبهدو، همهٔ هنرهایی را که ممکن است برای امر عمومی مفید باشد، بیتردید فرامیگیرد؛ از ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۰ صدای بوقلمون را تقلید میکرد؛ از ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ با نقاشی کثیفی یک گلابی روی دیوارها میکشید. عصر یک روز تابستان، لویی فیلیپ پادشاه فرانسه هنگامیکه پیاده به کاخ سلطنتی باز میگشت یک لات کوچک پاریس را دید با یک وجب قدوبالا که برای کشیدن عکس یک گلابی بسیار بزرگ با زغال بر یکی از جرزهای طارمی نویلی خود را بالا میکشاند و عرق میریخت. شاه با خلق خوشی که از هانری چهارم به ارث برده بود، به کودک لات کمک کرد تا گلابیاش را به پایان رساند، سپس یک لویی طلا به وی داد و گفت: گلابی روی این هم هست (۳۷). لات، های و هوی را دوست میدارد. هر وضع وخیم موجب خوشایندش است. از کشیشها متنفر است. یک روز در کوچهٔ اونیورسیته یکی از این متقلبهای کوچولو یک علامت شست بهبینی (۳۸) روی درِ کالسکهرو شمارهٔ ۶۹ (۳۹) میکشید. یک راهگذر از او پرسید: چرا این عکس را روی این در میکشی! کودک جواب داد: واسه اینکه اینجا یه کشیش هست. بهراستی درهمان خانه بود که سقیر پاپ سکونت داشت. با وجود این، مسلک ولتری لات هراندازه باشد، اگر موقعی پیش آید که بخواهند کودک سرودخوان کلیسایش کنند ممکن است بپذیرد، در این صورت با نهایت ادب در آیین قداس حاضر میشود. دو چیز است که لات همیشه تانتال (۴۰) آنهاست و همیشه آرزومندشان است بیآنکه هرگز به آنها برسد، سرنگون کردن و دوختن چاک شلوار خود.
لات پاریس وقتی که بهحد کمال لاتی رسد، همهٔ افراد پلیس پاریس را در دست دارد، و هروقت که با یکی از آنان برخورد کند میتواند اسمش را بر زبان آورد. با نوک انگشت سرشماریشان میکند. اخلاقشان را مورد مطالعه قرار میدهد و برای هرکدام از آنان یادداشتهای خاصی دارد. نهاد پلیس برای او مانند کتابی است که جلو رویش باز باشد. با سلامت و بیاشتباه به شما میگوید: این یکی خائنه، اون یکی شر و شوره! فلونی کلفته؛ اون یکی مزخرفه. (همهٔ این کلمات: خائن، شر و شور، کلفت، مزخرف، در دهان او، پذیرش خاصی دارند) این یکی خیال میکنه که پل جدید ملک پدرشه و هیچکسو نمیگذاره روی کیلوییهای پشت دیوارهٔ پل گردش کنه؛ اون یکی کرم عجیبی داره که گوش مردمو بکشه؛ و غیره و غیره.
۹. روح کهن گل (۴۱)
در پو کلن (۴۲) پسر بازارها، اثری از این کودک دیده میشد؛ در بورمارشه (۴۳) نیز این اثر بود. لاتی، رنگی از رنگهای روح اهل گل است. مانند الکلی که با شراب آمیخته شود گاه چون با عقل سلیم ممزوج شود قوتش را افزون میسازد. گاه نقص است. هومر گفتهٔ دیگران را تکرار میکند، چنین باشد؛ میتوان گفت که ولتر لاتوار سخن میگوید. کامیدمولن (۴۴) بچهٔ حومه بود، شامپیونه (۴۵) که نسبت به معجزات با خشونت رفتار میکرد، از کنار خیابانهای پاریس برخاسته بود. وی هنگامیکه بسیار کوچک بود، رواقهای سن ژان دوبووه، و سنت اتین دومون (۴۶) را خیس کرده بود؛ با محفظهٔ آثار سن ژنوویو (۴۷) خودمانی رفتار کرده بود تا بتواند بر شیشهٔ سن ژانویه (۴۸) تسلط یابد. (۴۹)
لات پاریس محترم، مسخره و گستاخ است. دندانهای زشتی دارد زیراکه غذای بد میخورد و معدهاش رنج میبرد، و چشمان زیبایی دارد، زیراکه دارای هوش است. اگر در حضور یهوه هم باشد لیلیکنان از پلههای بهشت میجهد. در لگداندازی قوی است. هرگونه رشد برای او ممکن است. در جویباری بازی میکند و بهوسیلهٔ شورش از جای برمیخیزد، بیحیاییاش تا جلو گلوله دوام دارد، یک ولگرد کثیف بوده، حالا پهلوانی عظیم شده است. مثل آن کوچولوی اهل تِب (۵۰) پوست شیر را تکان میدهد؛ بارای (۵۱) طبال، یک لات پاریس بود؛ فریاد میزند، بهپیش! همچنان که اسب اکریتور (۵۲) میگوید: واه! و در یک لحظه از کودکی به غولی میرسد.
این طفل دنائت، طفل ایدهآل نیز هست. این فاصله را که از مولیر تا بارا امتداد دارد بسنجید.
بهطورکلی و برای آنکه همه را در یک کلمه خلاصه کنیم میگوییم، لات موجودی است که تفریح میکند زیراکه بدبخت است.
۱۰. این پاریس، این مرد
باز هم برای آنکه مطلب را خلاصه کنیم میگوییم: لات پاریس امروز مثل بچهٔ یونانی روم در روزگار گذشته، تودهٔ تازه سالی است که بر پیشانیاش چین دنیای پیر را داشته باشد.
لات برای ملت، یک لطف و هم در آن حال یک مرض است، مرضی که باید درمانش کرد. چگونه؟ بهوسیلهٔ نور.
نور، سالم میکند.
نور، روشن میکند.
همهٔ نورافشانیهای عالی اجتماعی، از دانش، از ادب، از هنر، از آموزش و پرورش بیرون میآیند. مرد بسازید، مرد بسازید. مردم را به نور معرفت روشن کنید تا گرمتان کنند. دیر یا زود مسئلهٔ عالی تعلیم و تربیت جهانی، با برتری مقاومتناپذیر مطلق واقعی جای خود را خواهد گرفت؛ و در آن موقع کسانی که زیر مراقبت فکر فرانسوی، فرمانفرمایی خواهند کرد، ناچار باید یکی از این دو را برگزینند: کودکان فرانسه را، یا لاتهای پاریس را، شعلههایی را که در نورند یا آتشهای بیمغزی را که در ظلماتند.
لات، پاریس را توصیف میکند و پاریس دنیا را.
زیراکه پاریس یک حاصل جمع است. پاریس سقف نوع بشر است. همهٔ این شهر خارقالعاده خلاصهای از طبایع قدیم و طبایع جدید است. (۵۳) کسی که پاریس را میبیند گمان میکند که زیر همهٔ تواریخ را دیده و آسمان و بروج را در فواصل آن مشاهده کرده است، پاریس یک کاپیتول (۵۴) دارد که هوتل دو ویل (۵۵) است، یک پارتنون (۵۶) یعنی نتردام، یک مون آوانتن (۵۷) یعنی حومهٔ سنت آنتوان، یک آزیناریوم (۵۸) یعنی لا سوربون (۵۹) یک پانتئون یعنی پانتئون (۶۰)، یک راه مقدس (۶۱) یعنی بولوار ایتالیاییها، یک برج بادها (۶۲) یعنی افکار عمومی دارد، و هجو را جانشین ژمونی (۶۳) میسازد ماژوی (۶۴) ترانْسْتِوِرن آن خوشلباس نامیده میشود. ترانستورن (۶۵) آن بچهٔ حومه نام دارد، باربر (۶۶) آن به گردن کلفت بازار (۶۷) موسوم است، لازارون (۶۸) آن طبقهٔ پست، کوکنی (۶۹) آنَ، جوان پولدار نامیده میشود. هرچه در جای دیگر هست در پاریس هم هست. زن ماهیفروش کتاب، دومارسه (۷۰) میتواند جواب زن گیاهفروش کتاب اوریپید (۷۱) را بدهد، وژانوس (۷۲) پهلوان گردافکن در قالب فوریوزو بندباز ظاهر شده است، تراپونتیگونوسمیل (۷۳) بازو در بازوی وادبوتکور (۷۴) بمبانداز میاندازد، دامازیپ (۷۵) دستفروش اگر خردهفروشهای پاریس را ببیند خوشوقت میشود. ونسن (۷۶) ممکن است سقراط را دستگیر کند همچنان که آگوارا (۷۷) ممکن است دیدرو را در بند کشد، گریمو دو لارنیپر (۷۸) کباب گوشت گاو با پیه را کشف کرده همچنان که کورتوس کباب خارپشت را اختراع کرده بود، میبینیم که زیر بالون طاق اتوال ذوزنقهای که در کتاب پلوت است باز پدیدار میشود، خورندهٔ قدارههای رواقِ منّقش (۷۹) که آپوله (۸۰) او را دیده بود، بلعندهٔ شمشیرهای پل جدید است، برادرزادهٔ رامو (۸۱) و کورکولیون (۸۲) مفتخوار تشکیل یک جفت میدهند، ارگازیل ممکن است در قالب اگرفوی (۸۳) خود را به کانباسرس (۸۴) معرفی کند؛ چهار خوشگذران روم، آلسزی مارکوس، فودروموس دیابولوس و آرگریپ از کورتیل (۸۵) با کالسکهٔ پستی لاباتو وارد پاریس میشوند؛ آولوسگلیوس (۸۶) جلو کونگریو (۸۷) بیش از شارل نودیه (۸۸) جلو پولیشینل (۸۹) نایستاد؛ مارتون (۹۰) یک ماده ببر نیست، اما پاردالیسکا (۹۱) هم یک اژدها نبود؛ پانتولابوس مسخره در قهوهخانهٔ انگلیسی نومانتانوس عیاش، بذلهگویی میکند، هرموژن در شانز لیزه شش دانک خوان است و پیرامون او ترازیوس گدا (۹۲)، لباس به وبش (۹۳) میپوشد و اعانه جمع میکند؛ سرخری که در حدود تویلری شما را با چسبیدن تکمهٔ لباستان نگاه میدارد، بعد از دو هزار سال خطابه تسپریون را تکرار میکند که گفت: کیست که عجله کند و گریبان مرا بگیرد؟ شراب سورن، شراب آلب را تقلید میکند، پیمانهٔ لبالب شراب سرخ دزوژیه (۹۴) با جام بزرگ بالاترون معادل است، قبرستان پرلاشز زیر بارانهای شبانه همان روشناییهای اسکیلی (۹۵) را نمایان میسازد، و گودال فقیر که برای پنج سال خریداری میشود (۹۶) به قیمت تابوتی است که برای غلام کرایه میشد. (۹۷)
چیزی بجویید که پاریس نداشته باشد. تشت تروفونیوس (۹۸) حاوی چیزی نیست که در تشتک مسمر (۹۹) نباشد؛ ارگافیلاس بهصورت کاگلیوسترو (۱۰۰) زندگی از سر میگیرد؛ وازا فانتا برهمن در قالب کنت دو سن ژرمن (۱۰۱) ظاهر میگردد؛ قبرستان سن مدار همان معجزات نیکویی را دارد که به مسجد عمومیهٔ دمشق منتسب است.
پاریس یک ازوپ (۱۰۲) دارد که مایو (۱۰۳) است و یک کانیدی (۱۰۴) دارد که مادموازل لنورمان (۱۰۵) است.
مانند دلف (۱۰۶) از حقایق درخشان رؤیا مبهوت میشود. میزها را میچرخاند همچنان که دودون (۱۰۷) سهپایه را میچرخاند. زن هرزه را بر تخت مینشاند همچنان که روم فاحشه را بر سریر سلطنت جای میداد، و بهطورکلی اگر لویی پانزدهم پادشاه بدتر از کلود امپراتور (۱۰۸) است، مادام دوپاری (۱۰۹) بر مسالین (۱۱۰) ترجیح دارد. پاریس در یک مسطورهٔ بینظیر که بهوجود آمده و ما نیز از کنار آن گذشتهایم، برهنگی یونانی، جراحت عبری و لودگی گاسکون (۱۱۱) را باهم جمعوجور کرده است. پاریس، دیوژن (۱۱۲) ایوب (۱۱۳) و پایاس (۱۱۴) را مخلوط میکند، یک شبح (۱۱۵) را با لباسهای کهن مشروطیت میپوشاند و کودروک دوکلوس (۱۱۶) میسازد.
اگرچه پلوتارک (۱۱۷) میگوید: ستمگر هرگز به پیروزی نمیرسد، روم در زمان سیلا (۱۱۸) و همچنین در زمان دومیسین (۱۱۹) سر تسلیم فرود میآورد و با رضای دل آب در نوشابهٔ خود میریخت، (۱۲۰) تیبر (۱۲۱) اگر مدح و ثنای واروس ویسبیکوس (۱۲۲) را که تاحدی جنبهٔ دینی داشت دربارهاش باور کنیم، یک لته (۱۲۳) بود، وی میگوید: تیبر، گراکوس (۱۲۴) را فراگرفت، آبش بدهید، مینوشد و طغیانش را فراموش میکند. پاریس همه روزه یک میلیون لیتر آب مینوشد اما این، در فرصت مناسب از نواختن کوس جنگ و به صدا در آوردن زنگ مصیبت بازش نمیدارد.
از این گذشته پاریس بچهٔ خوبی است. همهچیز را شاهانه میپذیرد؛ در موضوع ونوس مشکلپسند نیست، دلبر خوشاندامش، زن هوتنوت (۱۲۵) است؛ درصورتی که بخندد اغماض میکند، زشترویی مسرورش میسازد، عدم تناسب تهییجش میکند، نقص تفریحش میدهد، مسخره باشید خواهید توانست همنشین بزرگان باشید، ریا، این وقاحت بزرگ نیز، به خشمش نمیآورد، چندان ادبی است که بینیاش را جلوی بازیل (۱۲۶) نمیگیرد، و بیش از آنکه هوراس از سکسکهٔ پریاب (۱۲۷) بیم نداشت، او نیز از عبادت تارتوف (۱۲۸) نمیاندیشد. هیچ خط برسیمای عالم نیست که پاریس فاقد آن باشد. مجلس مابیل (۱۲۹) رقص اسلوب پولیمنی (۱۳۰) در ژانیکول نیست، اما در آن مجلس، زنی که خریدار و فروشندهٔ زینتالات است به آن خانم زیبای سبکسر همچنان مینگرد که استافیلا دلالهٔ محبت در کمین پلانزیوم باکره بود. سرحد رزم، یک کولیزه (۱۳۱) نیست، اما آنجا مثل اینکه سزار رویاروی شخص است درندگی میکنند. خانم مهمانخانهدار سوریهای، بیش از ننه ساگه ملیح است، اما اگر ویرژیل در قهوهخانهٔ رومی رفتوآمد میکرد داوید دانژه (۱۳۲) و بالزاک (۱۳۳) و شارله (۱۳۴) در قهوهخانهٔ کثیف پاریسی پشت میز نشستهاند. پاریس فرمانروایی میکند. نوابغ در آن شعله میافکنند، سرخدمها (۱۳۵) در آن سعادتمند میشوند. آدونایی (۱۳۶) با گردونهاش که دوازده چرخ رعد و صاعقه دارد از آنجا میگذرد؛ سیلن (۱۳۷) با ماچه الاغش وارد آن میشود. سیلن را، رامپونو (۱۳۸). بخوانید.
پاریس مرادف کسمس، (۱۳۹) است. پاریس، آتن، روم و سیباریس (۱۴۰) و بیتالمقدس و پانتن (۱۴۱) است. همهٔ مدنیتها در آن خلاصه شدهاند، همهٔ توحشها نیز مظهری در آن دارند. پاریس اگر یک گیوتین برای اعدام نداشته باشد بسیار خشمگین خواهد شد.
اندکی از میدان گرو خوب است. این جشن ابدی، بی این چاشنی چه خواهد شد؟ قوانین ما، دراینمورد تهیهٔ عاقلانهای دیدهاند، و در سایهٔ آنها این ساطور، روی این شادمانی عمومی (۱۴۲) خشک میشود.
۱۱. مسخره کردن، فرمانروایی کردن
از سرحد تا پاریس هیچ است. هیچ شهر را این تسلط نیست که گاهگاه کسانی را که منقاد میسازد مسخره کند. اسکندر فریاد میزد: آی آنتیها، خوشایند شما! پاریس بالاتر از قانون میسازد، مد میسازد؛ پاریس بالاتر از مد میسازد، چیرهدستی بهوجود میآورد. پاریس، اگر لازم بیند میتواند هرطور دلش میخواهد حیوان باشد؛ گاه تسلیم این هوس میشود؛ آنوقت همهٔ عالم نیز با او حیوان است؛ سپس پاریس دوباره بیدار میشود، چشمش را میمالد، میگوید: من بیشعورم! و به روی نوع بشر به قهقهه میخندد. چه شهر عجیبی است این شهر! عجیب آن است که این وقار و این استهزاء مجاور یکدیگرند، که همهٔ این حشمت را این مضحکه برهم نمیزند، و یک دهان واحد میتواند امروز در صور اسرافیل بدمد و فردا در نیلبک. پاریس یک بهجت عالی دارد. نشاطش از صاعقه است و مسخرهاش عصای سلطنت به دست میگیرد. توفانش غالباً از یک اخم بیرون میآید. انفجاراتش، وقایع بزرگش، شاهکارهایش، عجایبش، داستانهایش تا آخر دنیا میروند، و هم در آن حال چرند و پرندهایش نیز این راه را میپیمایند و در عالم پخش میشوند. خندهاش دهانهٔ آتشفشانی است که مواد خود را بر سر زمین میگستراند. هزلیالش شرارهٔ آتش است. کاریکاتورهایش را نیز مانند ایدهآلش بر ملل تحمیل میکند؛ رفیعترین آثار مدنیت بشری تمسخراتش را میپذیرند و ابدیتشان را در معرض هرزگی او میگذارند. فاخر است؛ چهاردهم ژوئیهٔ (۱۴۳) خارقالعادهای دارد که کرهٔ زمین را نجات میدهد؛ همهٔ ملل را به عقد یک پیمان توپبازی (۱۴۴) وادار میکند، شب چهارم اوتاش (۱۴۵) در سه ساعت هزار سال ملوکالطوایفی را از میان برمیدارد، با منطقش عضلهٔ ارادهٔ متحد را تشکیل میدهد، خود را بههرصورت جلیل میآراید، واشنگتن (۱۴۶) را، کوسیوسکو (۱۴۷) را بولیوار (۱۴۸) را، بوتزاریس، (۱۴۹) را ریوگو (۱۵۰) را، بم (۱۵۱) را، مانن (۱۵۲) را، لوپز (۱۵۳) را، ژون براون (۱۵۴) را، و گاریبالدی (۱۵۵) را از نور خود سرشار میکند؛ هرجا که سعادت نورافشانی کند او آنجاست، در ۱۷۷۹ در بوستون (۱۵۶)، در ۱۸۲۰ در جزیرهٔ لئون (۱۵۷)؛ در ۱۸۴۸ در پست (۱۵۸) و در ۱۸۶۰ در پالرم (۱۵۹) است؛ رمز عالی آزادی را در گوش طرفداران منع بردگی امریکا که در کشتی هارپرس فری جمع شدهاند و در گوش وطنپرستان آنکون (۱۶۰) که در سایهٔ آرشی جلوی کاروانسرای کوزی در ساحل دریا گرد آمدهاند میگوید؛ کاناریس (۱۶۱) میآفریند، کیروگا (۱۶۲) خلق میکند؛ پیزاکان بهوجود میآورد، سطح زمین را از نور عظمت روشن میکند، بایرون (۱۶۳) ازآنجهت در میسولونگی (۱۶۴) میمیرد و مازت از آن سبب در بارسلون جان میدهد که به هرجا که دم او بر اندشان میروند؛ پاریس زیر پای میرابو بهمنزلهٔ کرسی خطابه است، و زیر پای روبسپیر بهمنزلهٔ دهانهٔ آتشفشان؛ تئاترش، هنرش، ادبیاتش، فلسفهاش، دفتر معرفت نوع بشر است؛ پاسکال، رنییه کورنی، دکارت، ژان ـ ژاک و ولتر برای همهٔ دقایق، و مولیر برای همه قرون دارد؛ زبانش را در دهان عالم به سخن گفتن وامیدارد و این زبان ورب (۱۶۵) میشود؛ در هر روح فکر ترقی را ایجاد میکند؛ اصول آزادی و نجاتی که او به قالب میریزد، برای اعقاب بهمنزلهٔ شمشیرهای زیر سرند، و با جان متفکران و شعرای اوست که از سال ۱۷۸۹ به بعد همهٔ قهرمانان جمیع ملل بهوجود آمدهاند، اینها همه از لاتی بازش نمیدارند؛ و این ژنی بزرگ که پاریس نامیده میشود هم در آن حال که دنیایی را با نورش دگرگون میسازد، بینی بوژینیه را روی دیوار معبد تزه با زغال میکشد و روی اهرام مینویسد: کره دوئل دزد.
پاریس همیشه دندانهایش را نشان میدهد؛ هنگامیکه نمیغرد، میخندد.
این است پاریس. دودهای بامهایش افکار عالم است. میتوان تودهٔ گل و سنگش هم نامید، اما بر فراز اینها همه، یک موجود اخلاقی است. پاریس از بزرگ بزرگتر است، بیکران است، چرا؟ زیراکه جرئت دارد.
جرئت داشتن؛ ترقی به این قیمت به دست میآید.
همهٔ فتوحات عالی کمابیش به قیمت تهور حاصل شدهاند. برای آنکه انقلاب فرانسه ایجاد شود، کافی نیست که مونتسکیو از پیش احساسش کند، که دیدرو به تبلیغش پردازد، که بومارشه اعلامش دارد، که کوندروسه (۱۶۶)، حسابش کند، که آروئه (۱۶۷) آمادهاش سازد، که روسو از پیش به فکرش باشد، باید که دانتون قدم جرئت در میان گذارد.
فریاد شهامت، یک کن فیکون (۱۶۸) است. نوع بشر برای آنکه قدم پیش گذارد باید بر فراز قلل، بهطور ثابت، سرمشقهای عالی جرئت پیش روی خود داشته باشد. بیپرواییها تاریخ را خیره میکنند و یکی از انوار بزرگ بشرند. فجر صادق وقتی که طلوع میکند جرئت میورزد. کوشیدن، خطر را حقیر شمردن، پافشاری کردن، اصرار ورزیدن، به خویشتن وفادار بودن، سینه پیش تقدیر سپر کردن، حوادث را بهوسیلهٔ نترسیدن از آنها مبهوت ساختن، گاه اقتدار ناشایسته را پست شمردن، گاه پیروزی مستانه را دشنام گفتن، استوار ماندن، پایمردی داشتن، این است سرمشقی که ملل به آن محتاجند، و نوری که نیروی الکتریسیته در آنان بهوجود میآورد. همان صاعقه مخوف است که از مشعل پرومته (۱۶۹) به کلمهٔ کانبرون (۱۷۰) میرسد.
۱۲. آیندهٔ پنهان در توده
اما تودهٔ پاریسی، اگر بهصورت یک فرد درآید، همیشه لات است. ترسیم این کودک بهمنزلهٔ ترسیم همهٔ شهر است، و برای همین است که ما نیز این عقاب را در این گنجشک سبکبال مطالعه کردهایم.
بهویژه در حومه (دراینباره اصرار ورزیم) ریشهٔ پاریسی آشکار میشود؛ خون خالص آنجاست؛ قیافهٔ واقعی آنجاست که این ملت کار میکند و رنج میبرد، و رنج، و کار دو چهرهٔ آدمیاند. آنجا مقدار بیشماری از موجودات ناشناس هستند و میان آنان عجیبترین طبقات، از باربر راپه (۱۷۱) گرفته تا پوستکن مونفوکون (۱۷۲) درهم میلولند. سیسرون (۱۷۳) میگوید: فضولات شهر، بورک بانفرت بر گفتهٔ او میافزاید: تودهٔ پست؛ ازدحام عوام، طبقات پایین. این کلمات را زود گفتیم، اما باشد، چه اهمیت دارد! برای من چه فرق میکند که آنان پابرهنه راه میروند؟ خواندن نمیدانند؛ به درک! آیا شما به این دلیل رهاشان خواهید کرد آیا از فلاکتشان لعنتی برایشان خواهید ساخت؟ آیا نور معرفت نمیتواند در این تودهها نفوذ کند؟ به این کلمه بازگردیم و با صدای بلند گوییم؛ نور معرفت و روی این کلمه پافشاری کنیم. نور معرفت! نور معرفت! از کجا معلوم است که روزی این کثافت شفاف نخواهد شد؟ مگر انقلابات بهمنزلهٔ تغییرشکل نیستند؟ بروید ای فلاسفه، تعلیم کنید، درخشان سازید، نور معرفت در دلها بیفروزید، عالی فکر کنید، بلند حرف بزنید، شاد و خندان زیر اشعهٔ آفتاب بدوید، با اماکن عمومی الفت گیرید، خبرهای نیکو را اعلام دارید، الفبا زیر دست و پای مردم بریزید، حقوق حقه را اعلام کنید، سرودهای انقلابی بخوانید، تخم حمیت در دل مردم بکارید. از درختهای بلوط شاخههای سبز بکنید. توفانی از افکار ایجاد کنید. این تودهٔ مردم میتواند دگرگون شود و به عظمت گراید. باید بدانیم که این همآغوشی عظیم اصول و فضایل را که در بعضی ساعات میدرخشد و میلرزد چگونه باید بهکار گرفت. این پابرهنهها، این برهنه بازوها، این ژندهپوشان، این نادانان، این فرومایگان، این تیره جانان میتوانند برای پیروز شدن و در آغوش کشیدن شاهد مطلوب مفید باشند. از طرف تودهٔ ملت نظر کنید، حقیقت را خواهید دید. این رمل بیمقدار را که زیر پایش میمالید، بردارید و در کوره اندازید، آنجا ذوب میشود، میجوشد و سرانجام بلوری تابناک خواهد شد، و در سایهٔ همین بلور است که گالیله (۱۷۴) و نیوتن (۱۷۵) ستارگان را کشف خواهند کرد.
۱۳. گاو روش کوچک (۱۷۶)
تقریباً هشت یا نه سال پس از حوادثی که در قسمت دوم این تاریخچه حکایت کردیم در بولوار تامپل و در نواحی شاتو دو پسربچهٔ کوچکی یازده یا دوازده ساله دیده میشد که لاتی تصوری را که در فصول گذشته شرح دادیم بهخوبی صورت حقیقت میداد؛ بهشرط آنکه باوجود لبان خندان کودکانهاش قلبی بهکلی تیره و تهی نمیداشت.
این بچه نیز در یک شلوار مردانه فرورفته بود اما این شلوار را از پدرش به ارث نبرده بود، و یک بلوز زنانه پوشیده بود، اما آن نیز ماترک مادرش نبود. بعضی اشخاص این جلها را از راه احساس به وی پوشانده بودند. بااینهمه یک پدر و یک مادر داشت. اما پدرش به فکر او نبود، و مادرش هیچ دوستش نمیداشت. یکی از آن کودکان شایان ترحم بود که هم پدر دارند و هم مادر، و هم در آن حال یتیمند.
این بچه هیچگاه خود را بیش از موقعی که در کوچه بود خوشوقت نمیدید.
سنگفرش کوچه برای او از قلب سنگین مادرش نرمتر بود.
پدر و مادرش با یک لگد به عرصهٔ زندگی پرتش کرده بودند.
بهخودی خود بزرگ شده بود.
این، یک بچهٔ پرهیاهو، پریدهرنگ، چابک، بیدار، شوخ، متلکگو، تند و ناتندرست بود، میرفت میآمد، میخواند، بازی میکرد، کف جویها را ناخن میزد، قدری دزدی میکرد، اما مثل گربه و گنجشک یعنی با شادمانی. هرگاه که به او میگفتند: پسر تخس، میخندید، هروقت که هرزهاش مینامیدند متغیر میشد. خانه نداشت، نان نداشت، آتش نداشت، عشق هم نداشت، اما شاد بود زیراکه آزاد بود.
وقتی که این موجودات مسکین مرد میشوند، تقریباً همیشه آسیاب نظام اجتماعی با آنان مصادف میشود و خردشان میکند. اما تا بچهاند چون کوچکاند میگریزند. کوچکترین سوراخ نجاتشان میدهد.
با اینهمه، این بچه، هرچند که متروک بود. گاه اتفاق میافتاد که هردو یا سه ماه یکدفعه میگفت: خوب دیگه، میرم مامانو ببینم! آنوقت بولوار و کنار رودخانه و بندر سن مارتن را ترک میگفت، به اسکلهها فرود میآمد، از پلها میگذشت، به حومه میرفت، وارد سالپترییر میشد، سرانجام بهکجا میرسید؟ درست جلو خانهٔ شمارهٔ ۵۲ ـ ۵۰ که خواننده میشناسدش؛ به خانه خرابهٔ گوربو.
در آن زمان عمارت ۵۲ ـ ۵۰ که معمولاً خلوت و پیوسته آراسته به صفحهٔ آگهی اتاقهای کرایهای بود، اتفاقاً چند تن سکنه داشت، و این چند مستأجر چنانکه نظیرشان همیشه در پاریس فراوان است هیچ ارتباط با یکدیگر نداشتند. هیچ نداشت، اما شاد بود زیراکه آزاد بود
همهٔ این مستأجران از طبقهٔ فقیری بودند که از آخرین طبقات شهرنشینان تنگدست بیرون آمده، از فقری به فقر دیگر و از رنجی به رنج دیگر دچار شده، در پرتگاههای اجتماع غوطه خورده و سرانجام به این دو موجود بدبخت که همه اشیاء مادی تمدن به آنان منتهی میشوند یعنی به مأمور گندابروی که گلها را جاروب میکند و به کهنهٔ چینی که پارچههای ژنده را جمع میکند رسیدهاند.
مستأجر اصلی زمان ژان والژان مرده بود و پیرزن دیگری کاملاً نظیر او جانشینش شده بود. نمیدانم کدام فیلسوف است که گفته است: هرگز دنیا بیپیرزن نمیشود.
این پیرزن جدید، خانم بورگون نامیده میشد و در زندگیش چیزی قابل ملاحظه نداشت، جز یک خاندان طوطی مرکب از سه طوطی که یکی پس از دیگری برجانش حکومت کرده بودند.
بین بینواتر از همهٔ کسانی که در خانه خرابه ساکن بودند، یک خانوادهٔ چهار نفری پدر، مادر، و دو دختر بزرگ بودند که هرچهار در یکی از آن سلولها که قبلاً شرح دادیم سکونت داشتند.
این خانواده در نظر اول چیزی جالب توجه جز فقر بیاندازه نداشت؛ پدر خانواده هنگام اجاره کردن اتاق گفته بود که نامش ژوندرت (۱۷۷) است. چندی پس از حمل اثاثهاش که مرکب از اشیایی غریب بود، چنانکه میتوانیم جملهٔ قابل یادداشت مستأجر اصلی را به رعایت گیریم و گوییم: اسبابکشی کردند اما هیچچیز وارد خانه نشد این ژوندرت به آن پیرزن که مانند سلفش، هم دربان بود و هم پلکان را میروفت گفت: ننه فلان، اگر کسی اومد اینجا و سراغ یک لهستانی یا یک ایتالیایی و شاید یک اسپانیاییرو گرفت بدونین که منو میخواد.
این خانواده، خانوادهٔ آن کودک خندان پابرهنه بود. وی به این خانه میرسید و در آن، فلاکت میدید، و غمانگیزتر آنکه هیچ لبخند نمیدید. بخاری سرد. قلبهای سرد. وقتی که وارد میشد از وی میپرسیدند: از کجا میآیی؟ جواب میداد: از کوچه. وقتی که میرفت از وی میپرسیدند: کجا میروی؟ جواب میداد: به کوچه. مادرش میگفت: باز اینجا اومدی چه کنی؟
این کودک، مانند گیاهان پریدهرنگی که در سردابها میرویند در این فقدان محبت میزیست. از اینگونه زندگی رنج نمیبرد و از هیچکس توقع مهربانی نداشت.
درحقیقت نمیدانست که پدرو مادر چگونه باید باشند.
ولی مادرش خواهرانش را دوست میداشت.
فراموش کردیم بگوییم که در بولوار تامپل این کودک را پتیگاوروش مینامیدند. چرا اسمش گاوروش بود؟ شاید به آن جهت که پدرش ژوندرت نام داشت.
گویا گسستن رشتهٔ فرزندی، غریزهٔ بعضی خانوادههای بینوا است.
اتاقی که در خانه خرابهٔ گوربو مسکن ژوندرت بود، آخرین اتاق ته دهلیز بود. حجرهٔ کناری را جوان بیچیزی گرفته بود که مسیو ماریوس نامیده میشد.
بگوییم که مسیو ماریوس که بود.