به مناسبت سالروز انتشار رمان گوژپشت نتردام- اثر ویکتور هوگو- در سال 1831

سخنی چند درباره زندگی و آثار ویکتور هوگو

ویکتور هوگو ،شاعر و نویسنده و تئاترنویس بزرگ فرانسه، در ۲۶ فوریه سال ۱۸۰۲ در بزانسون دیده به جهان گشود. ایام کودکی به همراه پدر خویش در سفر بود و چون هنگام تحصیلش فرا رسید، به دبستان رفت و پس از مدتی با مساعدت دو برادر دیگر خود که از وی بزرگتر بودند، به انتشار روزنامه‌ای همت گماشت. او از چهارده سالگی شروع به نویسندگی کرد و به اندک زمانی در کار ادبی توفیق یافته و در نتیجه مقدمه‌ای که بر نمایشنامه «کرمول» نوشت، به عنوان پایه گذار سبک رمانتیسم در ادبیات فرانسه شناخته شد.

عشق به نویسندگی و بلندپروازی وی از همان دوران جوانی همچون کوره پرهیجان اخگری زبانه می‌کشید. او نمی‌خواست همچون نویسندگان و شاعران کم مایه بازاری، کالای بیرونق و مبتذل به جهان عرضه دارد، دل او در هوای پریدن به مکان‌ها و بلندی‌هایی که دست هیچ بشری به آن نرسیده و خیال هیچ کس در آن گوشه‌ها به پرواز درنیامده است، می‌تپید!

او از خواندن اشعار زیبای شاتوبریان لذت می‌برد و در آغاز کار نویسندگی می‌گفت: می خواهم شاتوبریان باشم، یا هیچ!

بعدها همین نویسنده به مقامی رسید که تمام بزرگان و نویسندگان و هنرمندان در برابر بزرگی و عظمتش سر تعظیم فرود آوردند. او در حقیقت به آرزوی بزرگ خود نائل آمد و توانست شاهین خیال و اندیشه را تا به آنجا که مطلوب و آرزوی نهایی‌اش بود به پرواز آورد. همان طوری که سعدی با نوشتن گلستان، خود را جاوید و جهانی ساخت، هوگو نیز با آثاری همانند: بینوایان و گوژپشت نتردام و کارگران دریا و مردی که می‌خندد و ناپلئون کوچک و اشعار و قطعات زیبا و دل‌انگیز و بینظیرش.

با پایه گذاری مکتب رمانتیسم در ادبیات و هنر – نام خود را زنده و جاویدان نمود. هنر نویسندگی و هدف قهرمانان داستان‌های هوگو همواره موضوعات اخلاقی است و او می‌کوشد فساد و آلودگی و تباهی و راه رهایی از آن را در برابر خوانندگان مجسم سازد. شما با خواندن کتاب‌های هوگو گذشته از اینکه از مزایای یک داستان بهره‌مند شده و لذت می‌برید، در ضمن نیز با وضوح بسیاری به خصوصیات زندگی، عرف و عادات و اخلاق و طرز حکومت آن مردمی که وی قهرمان داستان‌های خود را از آن میان برگزیده است، پی خواهید برد و با زندگی مردم آن دوره و حتی چگونگی ساختمان‌های آن زمان را خواهید شناخت.

کتاب‌های هوگو همگی بکر و بدیع و ارزنده است. اگر گروهی از نویسندگان و هنرمندان در تمام دوران کار ادبی و هنری خویش فقط یک اثر ارزنده و شاهکار دارند، ویکتور هوگو گذشته از «بینوایان» چندین اثر بدیع دیگر نیز دارد که یکی از آن‌ها «گوژپشت نوتردام» است. رمانی زیبا و شاهکار که پس از بینوایان در ردیف بهترین کتاب‌های اوست.

این کتاب از یک حادثه تاریخی الهام گرفته و رنگ آمیزی عاشقانه‌ای دارد. در میان اوراق این کتاب شما قهرمانان شگفت‌انگیزی را با صورت‌ها و سیرت‌های گوناگون خواهید یافت که هر کدام آرام آرام به دنبال سرنوشت خویش روانند.

سبک داستان همچون دریای آرامی است که رفته رفته توفان خیز می‌شود و سکون و آرامش را از خود دور می‌سازد، جالب توجه و بسیار گیرنده و قوی است و خواننده هر چقدر جلوتر می‌رود و اوراق بیشتری را پشت سر می‌گذارد، برای دانستن پایان داستان حریص‌تر است، به طوری که اگر خواننده عجول و کم حوصله‌ای بتواند در شروع داستان کتاب را برهم نهاده و از خواندن آن چشم بپوشد، مسلما در وسط داستان نخواهد توانست.

راز کار نویسندگی و موفقیت شگرف و عالم گیر هوگو نیز در همین نکته نهفته است که او برخلاف دیگر داستان سرایان در آغاز کار چابک و در پایان وامانده نیست.

هوگو در داستان سرایی بسیار تیزبین و نکته سنج است. او همچون هنرمندی که تابلو نفیسی زیر دست دارد، خوب می‌داند که مورد استعمال هریک از رنگ‌ها کجاست.

این خردمند داهی، خواننده را آرام آرام به دنبال خود می‌کشد. در شهر بزرگی همچون پاریس می‌گرداند و شما همین که چند صد قدم همراه او رفتید، دیگر نمی‌توانید باز گردید. یک نیرویی که میتوان آن را خلاقیت و هنرمندی و ابتکار نام نهاد، خواه ناخواه شما را تا پایان داستان با خود می‌برد.

در این کتاب، شما نمونه‌های گوناگونی از زندگی را می‌بینید: انحراف و سقوط یک کشیش، هرزگی و ولنگاری یک طلبه، عیاشی و بدعهدی یک افسر، عشق و علاقه پابرجا و شدید یک دختر کولی، فداکاری و از خودگذشتگی یک هیولای آدم نما و خلاصه تمام مردم پاریس را از ولگردان و کولیها و دزدان گرفته تا لویی یازدهم خواهید شناخت.

هوگو در این کتاب اعجاز می‌کند و با آن مهارت و چیره دستی که از خصوصیات نویسندگی اوست، انسانیت و از جان گذشتگی آدمی را که از همه جا رانده شده و پشت و پناهی ندارد و به واسطه زشتی خویش مطرود همه است، آنقدر خوب و استادانه رنگ آمیزی نموده و مجسم می‌سازد که بهتر از آن امکان پذیر نیست. این هیولای گوژپشتی که تقریبا در همه جای کتاب به چشم می‌خورد و در واقع قهرمان داستان است در برابر خوبی و مهربانی و ابراز وفاداری نسبت به آزاد‌کننده خویش، خود را به هر آب و آتشی‌زده و تا سرحد فداکاری پیش می‌رود.

ویکتور هوگو در این کتاب مفهوم شعر سعدی، یعنی «صورت زیبای ظاهر هیچ نیست – ای برادر سیرت زیبا بیار» را استادانه با قلم موشکاف خود تجزیه و تحلیل نموده و به قالب داستان ریخته است.

هوگو، در این کتاب غم‌انگیز و آموزنده و در این شاهکار عالی تاریخی و عشقی حقایق تلخ زندگی و مفاسد و معایب نادانی‌های یک اجتماع دور از تمدن را به رخ بشریت کشیده و او را با تازیانه‌ای که هم عبرت آموز است و هم خیرخواهانه، تأدیب نموده و دلسوزانه راه زندگی را نشان داده است.

این نویسنده عالیقدر هنگامی که آخرین اثر خود را می‌نوشت، متجاوز از هشتاد سال داشت. وی پس از ۸۳ سال زندگی سراسر افتخارآمیز در ۲۲ مه سال ۱۸۸۵ زندگی را بدرود گفت. او با بینوایان و درماندگان اجتماع پیوندی ناگسستنی داشت و آنان را یاوری می‌نمود. پیوند وی آنقدر استوار و صمیمانه بود که در واپسین عمر خود وصیت کرد که جسدش را با تابوت گدایان به گورستان برده و به خاک بسپارند.


کتاب گوژپشت نتردام
نویسنده: ویکتور هوگو
مترجم: اسفندیار کاویان
ویراستار: همایون جوانمردی
انتشارات جامی


بامداد روز ششم ژانویه ۱۴۸۲ که آهنگ ناقوسها مردم را از خواب بیدار می‌کرد، عید پادشاهان و جشن دیوانگان باهم مصادف شده بود. مردم با شادی و نشاط فراوانی منتظر نمایش مذهبی بودند. این نمایش به قدری افتضاح آمیز و مسخره بود که کشیشان روم به آن اعتراض کرده می‌خواستند آن جشن را تحریم نمایند.

پس از تلاش بسیار، سرانجام دارالفنون پاریس به تمام کلیساهای فرانسه ابلاغ کرد که دیگر کسی حق برگزاری جشن دیوانگان را ندارد، در حالی که در نظر روحانیون پاریس این جشن یکی از اعیاد بزرگ و مقدس بود و کسانی را که منکر آن بودند، با حقارت و پستی مینگریستند. اهمیت جشن دیوانگان برای مردم پاریس همین بس که یکی از بزرگان اواخر قرن پانزدهم گفته است: جشن دیوانگان از عید روح القدس کمتر نیست!

بدیهی است ممنوع نمودن چنین جشنی کار آسانی نبود و نمی‌شد ابنا کلیسا را از انجام آن باز داشت. در آن روز غوغا و هیاهوی عجیبی بود. در کوچه و بازار مردم را به تماشا دعوت کرده بودند. همه جا را آذین بسته و آتش بازی باشکوهی شروع شده بود.

مردم بیچاره و تهیدستی که کفش و کلاه‌شان مندرس و پاره پاره بود بیشتر متوجه چراغانی بودند. کاخ دادگستری که محل نمایش بود از انبوه جمعیت موج می زد. همه به آن سو می‌آمدند، زیرا می‌دانستند که سفیر فلاندر هم به آن مکان خواهد آمد.

گروه تماشاچیان همچون دریای خروشانی به میدان جلو عمارت می‌آمدند. سالن بزرگ و زیبای ساختمان با حجاری‌های عالی استادان چیره دست تزیین یافته و میز بزرگی از سنگ مرمر در وسط آن قرار داشت. در انتهای سالن چند نفر سرباز پاس میدادند و بازیگران خود را برای نمایش آماده می‌ساختند.

گروه بسیاری از مردم پیش از دمیدن آفتاب به آنجا آمده و از سرما می‌لرزیدند و آن‌ها که زرنگ‌تر بودند، تمام شب را در جلو پلکان گذرانیده بودند تا جای راحت و بهتری به دست آورند.

از گوشه و کنار سالن صدای شوخی و خنده به گوش می‌رسید. ناگهان ساعت دیواری، دوازده ضربه متوالی نواخت و متعاقب آن سکوت ممتد و احترام آمیزی تمام سالن را فرا گرفت. مردم به تصور اینکه اکنون نمایش آغاز می‌گردد، با دیدگان کنجکاو و دهان باز به میزی که وسط تالار قرار داشت متوجه شدند، ولی از نمایش خبری نبود و فقط آن چهار نگهبان ساکت و آرام مثل مجسمه در اطراف میز ایستاده بودند.

از بامداد، مردم تماشاچی انتظار می‌کشیدند که ظهر شده سفیر بیاید و نمایش شروع شود. اکنون ظهر فرا رسیده بود.

پانزده دقیقه گذشت و باز هم از سفیر خبری نرسید. دیگر صبر و حوصله‌ها داشت تمام می‌شد و جای آن را عصبانیت و خشم فرا می‌گرفت. ناگهان از میان انبوه مردم یک نفر فریاد برآورد: نمایش، نمایش… نمایش می‌خواهیم، ما دیگر در انتظار سفیر نخواهیم نشست!

سپس همگی از کوچک و بزرگ و زن و مرد با شادی و شعف بیپایانی پای کوبان و دست افشان تکرار کردند: آری… نمایش را شروع کنید وگرنه فرماندار شهر را به دار خواهیم آویخت.

صدای همهمه و فریاد مردم در آن تالار میدان وسیع و باشکوه انعکاس ویژه و وحشتناکی داشت. سربازان از ترس جان باختن، همچون درختی که در معرض توفان قرار گیرد، می‌لرزیدند. در این میان ناگهان پرده کنار رفت و یکی از بازیکنان تئاتر نمایان گشت و شروع نمایش را وعده داد!

ولی وعده این بازیگری که نقش ژوپیتر و الهه قدرت و خدای خدایان قدیم یونان را به عهده داشت، فقط به منظور آرامش و سکوت مردم بود. لحظه‌ای گذشت و چون نمایش آغاز نشد، مجددا آن جوان خود را به کنار سر ستونی کشانید و با آهنگی رسا و موج دار فریاد زد: نمایش را شروع کنید، نابود باد ژوپیتر. مرگ بر کاردینال!

و به دنبال آن صدای رعب آور جمعیت موج می‌زد و با بیصبری انتظار شروع نمایش را داشت.

ژوپیتر، از فرط پریشانی و وحشت بال‌های مصنوعی‌اش فرو ریخت. مثل آدم‌های گنگ به تته پته افتاده بود. می‌ترسید طغیان و شورش مردم نیست و نابودش کند. حق داشت، زیرا در آن دم اگر کسی پیدا نشده بود که وی را از آن مهلکه نجات دهد، در میان پنجه‌های خشمگین و انتقام آمیز مردم قطعه قطعه شده و برای همیشه مرده بود.

جوانی که این مسؤولیت را بر عهده گرفت، قامتی بلند و اندامی لاغر داشت، و با اینکه جوان بود، بر چهره‌اش چین و چروک زیادی دیده می‌شد و لبانش نازک بود و همواره میخندید. لباس سیاه و کهنهای پوشیده و در کنار میز مرمر نشسته بود و تا آن وقت هیچ کس او را نمی‌دید، پس از آن برخاست و خود را به میز رسانید و گفت: ژوپیتر!

و چون جوابی نشنید، مجددا افزود: ژوپیتر عزیزم! برای سومین دفعه فریاد زد: با تو هستم ای بازیگر! مرد بازیگر هراسان از جای خود پرید و پوزش خواست. – زود نمایش را شروع کنید، بیش از این تأخیر جایز نیست. من آقای فرماندار را راضی می‌کنم و او نیز رضایت خاطر عالیجناب کاردینال را جلب خواهد کرد.

این سخن همچون سروش غیبی در جسم بیجان و افسرده و ترسان بازیگر روح تازه‌ای دمید و در حالی که قامتش از زیر بار نگرانی و ترس رهایی یافته بود، با چهره گشاده و خندانی رو به سوی جمعیت برگردانید و گفت: آقایان، اکنون نمایش را شروع می کنیم.

جوان سیاهپوش با تواضع و وقار خاصی که داشت، به جایگاه خویش بازگشت. هنوز از مقابل ردیف اول تماشاچیان نگذشته بود که زمزمه‌ای از دو دوشیزه جوان به گوشش رسید. او را صدا‌زده بودند. جوان همچنان با متانت و فروتنی جلو آمده و در برابر آن دو دوشیزه زیبا ایستاد و گفت: خانم، با من فرمایشی دارید؟

یکی از دوشیزگان که از خجالت سرخ شده و سر را به زیر افکنده بود، گفت: رفیقم می‌خواهد با شما صحبت کند.

آنگاه هر دو سر را به زیر افکندند. جوان دوست می‌داشت با آنان مشغول صحبت شود و از این جهت با لبان متبسم و دیدگان مشتاق خود اندام آنان را با کنجکاوی مینگریست. پس از لحظه‌ای که آن دو را آرام و ساکت یافت، ادامه داد: خب، اکنون که شما ساکت نشسته‌اید، من برمی گردم.

و می‌خواست برگردد که ناگهان آن دختری که بسیار خوشگل و طناز بود، گفت: آقای شما این مرد را که روی صحنه تئاتر آمده می‌شناسید؟!

– ژوپیتر، خدای خدایان را می‌گویید؟ . چطور، او ژوپیتر است؟! جوان با لحن آرام و دلنشینی افزود: او یکی از بازیگران تئاتر است و در نقش ژوپیتر بازی می‌کند.

– از موضوع نمایش چه اطلاعی دارید؟!

– نمایش خوبی است، یک موضوع اخلاقی و علمی است؟

یکی از دختران پرسید: رقص و آواز هم دارد؟! نه خانم، در این نمایش از رقص و آواز هیچ خبری نیست.

دختر در حالی که از درون دل آه می‌کشید و متأثر بود، گفت: «افسوس! » این خبر برای زنان و دوشیزگان خوشایند نبود، کم کم گفت وگوی خصوصی و زنانگی را آغاز کردند، زیرا شروع نمایش و دیدن آن برایشان لطفی نداشت و اصلا چنگی به دل نمیزد!

یکی از دختران رو به رفیق خود کرد و گفت: یادت می‌آید پارسال چه نمایش قشنگی دادند و چقدر ساز و آواز و پایکوبی داشت؟!

– آری، هنوز آن دختران زیبایی که با مهارت می‌چرخیدند، به خاطر دارم. جوان در برابر آنان ایستاده بود، دخترها دیگر به او توجهی نداشتند. جوان لاغراندام در این هنگام سخن‌شان را قطع کرد و گفت: من به شما توصیه می‌کنم که حتما این نمایش را ببینید …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]