داستان کاوه و ضحاک در شاهنامهٔ فردوسی
«آژیدهاک سـه پوزه، سـه سر، شش چشم، در سرزمین بابل، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، پیشکش آناهیتا کرد و از ویـ خواستار شد کهای «اردویسور آناهیتا» ای نیکنام توانا، این کامیابی را به من ارزانـی دار که بتوانم هفت کـشور روی زمـین را از آدم تهی سازم. «اردویسور آناهیتا» او را کامیاب نساخت و خواهش او را برنیاورد) آبان یشت کرده هشتم آیه 82 تا 13.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار بر او سالیان انجمن شد هزار نهان گشت آیین فرزانهگان پراکـنده شد نام دیوانهگان هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سـوختن
اگرچه از عمر افسانهها و استورهها هزاران سال میگذرد و همهٔ آنها جای خود را به تاریخ دادهاند، اما هنوز تقارن پارهای از افسانهها با حقیقت اجتنابناپذیر است و طبیعی است کـه انـسان در دورههای مختلف، هرگاه نمیتوانسته حقیقت را دریابد به استورهها و افسانهها پناه میبرده است. امروز باید بکوشیم تا در شرح استورهها و بیان آنها حقی ضایع نشود و حقیقتی به باطل نرود و در عین حـال در بـیان تسلط حقیقت بر افسانه یا بالعکس و در صورت تغییرپذیری معیارها و تعبیر و تفسیر افسانهها، باز هم از ارج و اعتبار شاهنامه و از حرمت و عظمت فردوسی کاسته نمیشود و اگر قرن پرآشوب و مضطرب فردوسی و همهٔ قرنهای پریـشان احـوال ایـن خاک بلاخیز و دردمند را در نظر آوریـم، عـجولانه دربـارهٔ فردوسی به قضاوت نمینشینیم.
بیتردید باید در شنیدن و پذیرفتن حقیقت، منطقی باشیم و سخن، چه روا باشد چه ناروا، باید بشنویم و غث و سمین آن را از صـافی انـدیشه بـگذرانیم. نه بیاستدلال بپذیریم و نه بیمنطق پرخاش کنیم. امـا بـه گمانم، خود شاهنامه، بزرگترین سند و مدرک موجود است که ستمستیزی و ظلمزدایی فردوسی را بر ما آشکار میسازد و همین صفت مـمتاز او اسـت کـه هزار سال یا ده و اندی قرن جای او را در دلها مستحکمتر کرده اسـت و احساس میشود که مستحکمتر خواهد شد.
شاهنامه کتابی است که تقریباً همهٔ مردم ایران و حتا جهان با آنـ انـس و الفـت دارند، زیرا علاوه بر ارایهٔ هویت ایرانی، افتخار زبان پارسی مـا نـیز هست. از آن پیرمرد روستایی که شاهنامه را برای دل خود میخواند تا آن نقال قهوهخانه که آن را برای صـدها نـفر نـقالی میکند، از آن دانشجوی مشتاق که زلال حماسههای فردوسی را جرعهجرعه مینوشد و سرمست میشود تـا آنـ پهـلوانی که با بیان رزم یلان و گردان و نامآوران، دلاوری و مردانهگی را در روح و جسم خود میدمد، همه و همه فـردوسی را بـه دیـدهٔ احترام و ستایش مینگرند. برخورد فردوسی و محمود را همه میدانند اما نمیدانیم برخورد جانشینان محمود غـزنوی بـا شاهنامه چهگونه بوده است. همچننی نمیدانیم که خوارزنمشاهیان و سلجوقیان ترکنژاد غیر ایرانی، چـه بـرخوردی بـا شاهنامه داشتهاند، اما این را میدانیم که خاندانهای دیلمی و زیاری که ایرانی اصیل بودهاند بـا ایـن کتاب پهلوانی، چندان بیگانه نبودهاند و از آن در کار راه و رسم زندگی و سیاست بهرهٔ فراوان میبردهاند و هـمه مـیدانیم کـه اشعار و حکایات شاهنامه، هزار سال سینهبهسینه نقل شده تا به دست ما رسیده است.
(بـه تـصویر صفحه مراجعه شود) حماسه چیست؟ شرح دلیریها و دلاوریها و ایجاد روح مبارزه با بیگانه و توجه بـه مـیهن و اصـالت ملی است که در دورهای خاص از تاریخ یک ملت شکل میگیرد. این دوره یا دورهٔ تولد دوبـارهٔ یـک مـلت است یا دورهای است که ملتی به منتهای فقر سیاسی و انحطاط مـلی مـیافتد. حمس، افتخار به اصالت و یادآوری و شرح سربلتندی و سرافرازی ملت و تهییج و تشجیع مردم در برابر متجاوزان و غارتگران و زورگـویان مـیباشد.
عصر حماسهٔ فردوسی، عصر قرنهای آغازین تولد زبان پارسی دری و تسلّط مطلق عـرب و تـرک بر عجم بوده است. پس ظهور حماسه در ایـن زمـان اجـتنابناپذیر بوده است. این واقعیت را هم باید پذیـرفت کـه پس از فردوسی دفتر حماسه و حماسهسرایی بسته شد و عصر آن پایان یافت و بعد از آن ضرورت ظـهور حـماسه، در کشور روی نداد و هنوز هـم روی نـداده است و اگـر شـاعران عـصر قاجار در این زمینه تلاشهایی کردهاند، تـلاش آنـها بسیار بیثمر بوده است؛ چنانکه فتح علی خان صبا، شاعر دربار فـتح عـلی شاه قاجار، شاهنشاهنامه را در چهل هزار بـیت (به تمجید، تعریف، سـتایش و گـزافه از پادشاهان قاجار) سرود و چهل هـزار سـکه از پادشاه قاجار دریافت کرد. اما خود در هنگام مرگ اعتراف کرد که کتابش بـه پشـیزی نمیارزد و همهٔ ابیاتش در برابر یـک بـیت فـردوسی نمیتواند سربرافرازد. در دنـیای امـروز نیز جایی برای سـرودن شـعر حماسی وجود ندارد، همانگونه که در یونان و روم و آلمان و اسکاتلند و اتریش، عصر حماسهسرایی به سر آمـده اسـت.
فردوسی و عصر او
فردوسی خود از دهقانان بـود کـه از چهل سـالهگی پسـ از کـسب کمال و تکمیل اطلاعات و جـمع افسانهها و قصهها به نظم شاهنامه پرداخت. به نظر نمیرسد که فردوسی از حاصل دسترنج کشاورزان یـا دهـقانان کسب معاش کرده باشد، زیرا خـود از دهـقانزادهگان ایـران بـود. در آنـ عصر کلمهٔ دهـقان، کـشاورز و برزگر را در ذهن متبادر نمیساخت بلکه دهقان مرادف بود با نجیب، اصیل، ایرانی و غیره. شاید ایرانیان بـا ذوقـ کـه بر تابیدن نام (مولی) به معنی بـنده و (عـجم) بـه مـعنی گـنگ و زبـان بسته از سوی اعراب برایشان ناگوار بود لفظ دهقان یا نجیبزاده و بزرگزاده را برای مقابله با آن دو واژه ابداع کرده بودند. چون دهقانان ایرانی از تاریخ و سرگذشت نیاکان خویش بااطلاع بـودند و بیشتر حکایات و افسانهها توسط آنان سینهبهسینه نقل میشد. از آن جهت واژهٔ دهقان غیر از معنی اصلی خود معنی دیگری را نیز پذیرفت-مورخ-
ز گفتار دهقان یکی داستان بپردازم از گفتهٔ باستان
دهقان، تداوم کـلمهٔ (دهـقان دانشور) نیز بود کهدر زمان یزدگرد به تنظیم و تدوین مدارک و اسناد نیاکان ایرانی پرداخت که در عصر انوشیروان و به فرمان وی گردآوری شده بود. دهقانان از زندگی نسبتاً مرفهی برخوردار بودند و ایـن سـی چهل سال که فردوسی در خانه نشست و برای پایداری زبان پارسی و بیداری مردم در مقابل بیگانهگان ترک و تازی، شاهنامه را سرود، پشتوانهاش اندکمایهای بود که از پدر بـه ارث داشـت یا حاصل دسترنج خود بـود کـه در جوانی با کار کشاورزی فراهم آورده بود و نیز از فروش ما بقی وسایل زندگی خویش امرار معاش میکرده است و در اواخر عمر و پیری و تنگدستی که مـشقت بـه حد نهایت رسید، (بـه تـصویر صفحه مراجعه شود) حاکم طوس به ادعای وصول مالیات معوقه یا بدهکاریهای فردوسی خانهٔ مسکونی وی را میخواست مصادره کند. شکایت و ناتوانی او نزد حاکم مؤثر نیفتاد و به مشاورهٔ دوستی، راهی غزنین، پایـتخت مـحمود شد تا شکایت خود را به عرض برساند و در همین سفر بود که قسمتی از شاهنامه را نیز برای محمود برخواند و او شاهنامه را پسندید و فردوسی را به ادامهٔ کار تشویق نمود. منظور اصلی فردوسی از سرودن شـاهنامه دریـافت صله و پاداش مـحمود نبود زیراکه فردوسی سالها قبل از جلوس محمود بدین کار پرداخته بود و قـبل از سرودن این کتاب به هیچ وجه ملاقاتی بین محمود و او روی نداده بـود.
اگـر بـه اوضاع پرآشوب زمان فردوسی بیندیشیم که از یک سو هجوم عرب و قتل و کشتار و خونریزی آنان که پیام الهـی اسـلام را فراموش کرده و بع عیش و شادخواری و جمع زر و سیم پرداخته بودند و تهیمغزان اموی و عباسی کـه بـر خـراسان حکم میراندند آسیاها را با خون جوانان و مردم بیگناه به گردش درمیآوردند و رودخانههای خون به راه مـیانداختند و هزارهزار مردم بیگناه را از دم تیغ میگذراندند و ایرانیان را عجم و مولی به معنی زبان بسته و غـلام میخواندند و عرب را بر عـجم بـرتر میداشتند و از سویی دیگر ترکنژادان تورانی از شمال و شرق خراسان بدین سرزمین تاخته و بر تختگاه شاهان ایرانیتبار و دانشمند و فاضل دوست سامانی تکیه زده و منشور تأیید خلافت و سلطنت خود را به ضرب سکههای سیم و زر که بـه دربار خلیفه بغداد روان میساختند میگرفتند، به عظمت کار فردوسی و ارزش شاهنامهٔ وی پی خواهیم برد. باید قبول کرد که فردوسی برای خونخوارانی مانند حجاج بن یوسف، یزید بن مهلب، قتیبهٔ بن مسلم و دیـگر غـارتگران و متجاوزان چه لقبی بهتر از ضحاک ماردوش میتوانست به کار ببرد. ضحاک، مظهر پلیدی و سیاهدلی و خونخواری است و فردوسی او را با خونریزان عرب و ترک تطبیق داده است.
آنچه مسلم است این است کـه تـطبیق افسانه با تاریخ، کاری بسیار ظریف و حساس است و به دقت و مراقبت و اطلاعات فراوان نیازمند است زیرا در آنجا که از مرز تاریخ فراتر میرویم، افسانه و استوره، تمام قامت روبهروی ما جـلوهگری مـیکند، همان عنصری که آدمهای پیش از تاریخ، زندگی خود را با آن ساختهاند و در آن زیستهاند. هیچ دلیلی وجود ندارد که این افسانهها دور از واقعیتهای زندگی انسانها بوده باشد. زمانی که اساتیر یونان یا رومـ یـا هـند و دیگر جاها را میخوانیم به اهـمیت و عـظمت تـعبیراتی که در ورای این اساتیر نهفته است میاندیشیم و ضمن اینکه از مطالعهٔ استوره لذت میبریم به چهگونهگی زندگی و محیط زیست و طرز جنگیدن و لباس پوشـیدن و رویـارویی بـا دشمن و دهها نکتهٔ ظریف دیگر پی میبریم. در داستانهای اسـاتیری خـودمان آیا نمیتوانیم دیوان را با دشمنان ایران تطبیق دهیم؟ آیا دیو سفید شاهنامه همان قلهٔ پوشیده از برف البرز است یا دیو سـفید، دشـمنان سـفیدپوست تورانی آن سوی مرزها بودهاند؟ آیا مارهای ضحاک، شعلههای آتشفشان کوه البرز بـوده که شرارههای آن به اسمان میرفته و انسان آن روزگار چون این اثر طبیعی را نمیشناخته و در ضمن از حرارت و هیبت آن در عذاب بوده آنـ را بـه مـارهای ضحاک بدل ساخته؟ آیا حرارت و شعلهای که از دهان اژدها-این موجود افسانهای-خـارج مـیشده همان حرارات شعلهٔ دهانهٔ البرز یا دماوند که ترکیبی است از دم به معنی دود و آتش و آوند به مـعنی ظـرف و بـر روی هم ظرف دود و دم، نبوده است؟ آیا دیو سیاه همان دشمنان تیرهپوست نواحی شرق ایران نبودهاند؟ همهٔ این سئوالات و صدها پرسش دیگر، پیوسته ذهن کنجکاو بشر را به خـود مـشغول داشـته است.
بر روی هم فردوسی از سرودن شاهنامه به دو عامل مهم و حیاتی نظر داشت. یکی حـفظ زبـان نوپای فارسی دری که در آن آشفته بازار زبانهای بیگانهٔ موجود، نزدیک بود فراموش شـود و دیـگر عـرضهٔ عظمتها و میهندوستها با اظهار داستانهای پهلوانی نیاکان، خواه به طور مستقیم و خواه غیر مـستقیم.
ایـن داستانهای پرداختهٔ ذهن وسیع فردوسی که مایهٔ اصلی آنها از بین مردم در سرتاسر نـقاط مـختلف جـمعآوری شد وسیلهٔ تهییج و تشجیع جوانان و همهٔ مردم در برابر خونخواران عرب و تازی بود که جهانی را بـه خـاک و خون کشیده بودند. فردوسی برای امرار معاش و ادامهٔ حیات خویش از دسترنج کـشاورزان اسـتفاده نـمیکرد اما در هنگام تنگدستی و فقر از مهرباندوستی به نام محمد لشکری که متن منثور شاهنامه را جهت نـظم بـدو سـپرده بود و مهرباندوست دیگر به نام ابو منصور محمد که در رفع نیازهای او مـیکوشیدند کـمک میگرفت. اما با مرگ ابو منصور محمد، از یاری او نیز نومید شد. حیّی قتیبه عامل دیگر طـوس فـردوسی را از خراج معاف کرد و علی دیلم، کاتب شاهنامه و ابودلف راوی شاهنامه نیز از دوستان صـمیمی او بـودند.
ضحاک و کاوه
داستان ضحاک و کاوه پیش از آنـکه مـاجرایی واقـعی باشد، یک ماجرای افسانهای است. بدون شـک نـه ضحاکی وجود داشته است و نه کاوهای. اما در هر زمان که انسان در بند و سـتمدیده نـتوانسته است در مقابل زورگوییهای روزگاران ایـستادهگی کـند و در برابر سـتم حـربه بـرگیرد، به ناچار به افسانه و استوره تـوسل جـسته، یا به مبارزهٔ منفی از طریق شوخیها و لطیفهها و طنزها پرداخته و یا در نهایت بـه مـبازرات مخفی روی آورده است.
حال این ستمها و بـیدادها، امکان داشت از دست شـاهان و امـیران و حاکمان سرزده باشد یا از دسـت حـوادث طبیعت و پیشآمدهای طبیعی. انگیزهٔ پیدایی خدایان متعدد و قدرتنمایی و نیرومندی آنها نیز ریشه در هـمین ضـعف و زبونی بشر داشته است. در طـول دورهـهای اسـاتیری، دو عامل بزرگ سـبب ظـهور خدایان متعدد و زورگور، یـا مـهربان و سخاوتمند بوده است. بشر اولیه هم جاهل بوده و هم ترس داشته است.
جهل و تـرس، سـبب میشده تا انسان مثلاً صدای رعـد را بـشنود و گمان کـند کـه صـدای ارابهٔ خدایانی است کـه در آسمانها میتازند. بنابراین، نخستین خدایی که در زندگی بشر ظهور کرده، خدای رعد بوده است و سـپس خـدایان دیگر. انسان عوامل پیدایش صاعقه و تـوفان و زلزلهـ و بـیماری و عـامل رواج بـرکت و نعنمت و باران و سـایر نـعمتها را نمیشناخت، خیال میکرد از آسمانها و پشت ابرها، خدایان بد، پلیدیها و بیماریهاو بلایا را میفرستند و خدایان نیک، نعمتها و بـرمکتها را. پس در خـیال خـود از آنان تصویری را از ینک و بد مجسم میکرد و آنـگاه از خـدایان تـندیسهایی را مـیآفرید. خـدایان نـیک سیرت را با چهرهای زیبا از چوب و خدایان دیو سیرت را با چهرهای نازیبا و سهمگین از سنگ میتراشید وب ه پرستش آنان میپرداخت و در مقابلشان قربانی میکرد و همین تعدد خدایان بود که بـاعث شد بعدها بشر بیشتر بیندیشد و به وجود خدای یگانهٔ آفریننده موجودات پی ببرد و از تقدس تندیسها و اصنام روی گرداند.
مدارک و اسنادی که امروز از دورهٔ پادشاهان و ملوک افسانهای در دست داریم، آنچنان روشن و گویا نـیستند، امـا دیرینترین مدرک موجود یعنی کتاب مقدس اوستا از دو گروه اسامی یاد کرده است، اسامی پاک و اهورایی و اسامی زشت و اهریمنی. اسامی اهورایی مانند: آناهیتا (الههٔ آب)، آرش آبان، اردیبهشت، سپیتمان، سروش، سوشیانس، سیاوش، سـیمرغ، انـدورا، اهورا، بهرام، بهمن، زامیاد، زرتشت، سپندارمذ، مهر و اسانمی اهریمنی و بدخو همچون اپوش (دیو خشکی) ارجاسب، اژدهاک، افراسیاب، اهرمن، پشنگ، دیو، گرسیوز و غیره.
همه مـیدانیم کـه سلطنیت هزارسالهٔ ضحاک، دروغی بـیش نـیست، اما انسان تنگدل و ستمکش که قدرتی در برابر ابرقدرتان نداشته، یک روز ظلم و ستم را معادل هزارسال میدانسته است. بعید نیست که اگر ضحاکی در کار بوده، چـند سـالی بیشتر سلطنت نکرده اسـت. امـا در همان چند سال، چنان عرصه را بر مردم تنگ کرده و تنفسگاه آدمیان را آلوده ساخته که همین چند سال را هزار سال پنداشتهاند.
پس در داستان ضحاک و همهٔ حکایتهای شاهنامه، قبل از هر چیز باید به دنـبال عـناصر سازندهٔ پدید آورندهٔ حکایت برگردیم. مثلاً چه عواملی به داستان سیاوش شکل داده است؟ باعث و انگیزهٔ داستان سهراب چه عواملی بوده است؟ اسفندیار چرا به جنگ رستم رفت؟ منظور از دیو سفید و سایر دیوان موجود در شـاهنامه چـه بوده است؟ چرا نـفس اژدها گرم بوده و هدف از این موجود افسانهای چیست؟ عناصر تراژدی و کمدی در افسانه چه چیزهایی بودهاند؟ سرنوشت در شکلگیری حکایتها چه نقشی داشـته است؟ چرا رستم پیوسته از ایران به توران یا به سرزمین (به تـصویر صـفحه مـراجعه شود) دیوان لشکر میکشید تا دیوان و انیران را در بند بکشد یا نابود سازد؟ عناصر سازندهٔ داستان کیخسرو و فرود و سایر داسـتانهای تـراژیک چه بوده است؟ و صدها چرای دیگر، وقتی همهٔ اینها را بررسی کردیم آنگاه به مـقایسه و مـقابلهٔ ایـن داستانهای افسانهای با زندگی انسانها باید بپردازیم.
ماجرای کاوه و ضحاک داستان کاوه و ضحاک ساختهٔ ذهـن فردوسی نیست، اما پرداختهٔ اندیشهٔ او هست. فردوسی جمعآورنده و ناقل داستانهای پیش از خود بـود و بدین منظور سالهای سـال بـه جمعآوری و طبقهبندی افسانهها پرداخت و سفرهای بسیار به نقاط مختلف و از جمله به هند رفت و به جمعآوری مدارک و قصههای موجود اقدام کرد و سپس این قصهها را تنظیم و ترتیب نمود و به رشتهٔ نظم درآورد.
حکایت کـاوه و ضحاک تقریباً یک صد سال قبل از فردوسی، در شاهنامهٔ ابو منصوری آمده است. محمد جریر طبری که در سال 203، تاریخ خود را به پایان رسانیده و سپس محمد بلعمی که ترجمهٔ تاریخ طبری یعنی تـاریخ بـلعمی را در 253 ه.ق.نوشته است، هر دو از داستان کاوه و ضحاک سخن به میان آوردهاند. حمزه بن حسن اصفهانی در کتاب تاریخ پیامبران و شاهان که در 053 ه.ق.نوشته، همچنین در قسمت اول کتاب تاریخ سیستان که در سال 544 تألیف یافته اسـت از داسـتان ضحاک سخن رفته است.
ابو حنیفه دینوری متوفی به سال 182 ه.ق.در کتاب «اخبار الطوال» که بین سالهای 722 تا 182 تألیف نموده است از داستان ضحاک یاد کرده است، درحالیکه میدانیم فردوسی شـاهنامه را در سـال 073 شروع و در سال 004 به پایان برده است. مورخان معاصر وی و همهٔ مورخان بعد از وی نیز کموبیش از ضحاک تازی و ظلم و فسادهای او یاد کردهاند. با این تعاریف داستان ضحاک و صدها سرگذشت افسانهای دیگر در زمـان فـردوسی در بـین مردم رواج داشته و فردوسی آنها را جـمعآوری و مـرتب کـرده و منظوم ساخته است و چنانکه بیان شد، فردوسی خود این داستانها را نیافریده است و اگر چهرهٔ ضحاک را آنچنانکه بوده ترسیم کرده است، گـناه از او نـیست.
ضـحاک کیست؟
(و این ضحاک را اژدها به وی از آن گفتندی که بـر کـتف او دو پاره گوشت بود بزرگ بر رسته دراز و سر آنها به کردار ماری بود و آن را به زیر جامه اندر داشتی و هرگاه که جـامه از کـتف بـرداشتی خلق را به جادویی چنان نمودی که این دو اژدهاست و از این قـبل مردمان از او بترسیدی و عرب او را ضحاک (خنده رو) گفتند و مغان گویند که او بیور اسب (صاحب ده هزار اسب) بود و اندر این اخـتلاف اسـت و ایـن ملکی بود ستمکار و همه ملوک جهان را بکشت و خلق را به بتپرستی خـواند و بـدین سبب خلق را همی کشت و به ایام هیچ ملک، چندان خون ریخته نشد که به ایام پادشـاهی او، و تـازیانه زدنـ و بر دار کردن او آورد و هزار سال پادشاهی راند و خلق جهان از او ستوده شدند (تاریخ بـلعمی جـ 1 ص 341) ضـحاک به فارسی (ده آک) است، آک به معنی عیب و ده آک به معنی ده عیب و معرب آن ضحاک اسـت.
حـمزه بـه حسن اصفهانی گفته است (این لقب در فارسی نهایت درجه قبیح بود اما در عربی (تـعریب) بـسیار زیبا گردیده، زیرا (ده آ) یعنی دارندهٔ ده عیب به ضحاک تبدیل شد و همین اسم در کـتابهای عـربی مـتداول گردید.)
حمزه میگوید (بیور اسب پسر ارونداسف، پسر ریکاون پسر ماده سر، پس تاج، پسـر فـرودال پسر سیامک، پسر مشی و پسر کیومرث است، جد او (تاج) کسی است که عـرب از فـرزندان او هـستند و ازاینرو آنان را تاجیان (تازیان) خوانند.1 بیور اسب در بابل سکونت داشت و در آنجا خانهای به شکل کـلنگ (پرنـدهٔ معروف) ساخت و آن را کلنگ دیس نامید) تاریخ پیامبران و شاهان
ص 23. حمد اللّه مـستوفی نـیز در کـتاب تاریخ گزیده گفته است: (نامش به عربی قیس و به پارسی بیور اسب بن مرداس بـود. فـارسیان او را بـه لقب (ده آک) یعنی خداوند ده عیب مینامیدند؛ بسیارخوری، بدزبانی، دروغگویی، شتابکاری، بددلی و بیخردی. عـرب، ده آک را مـعرب کردند و ضحاک گفتند عظیم ظالم و ستمکار بود، در آخر دولتش او را دو فضله بر دوش از رنج سرطان پیدا شد و مـجروح گـشت و درد میکرد. تسکین او به مغز سر آدمی بود.
(بر کتف ضحاک جادو، دو مـار بـرست و برآمد ز مردم دمار)
تاریخ گزیده ص 28
در شاهنامه چـندین بـار از ضـحاک به نام اژدها، اژدهافش و اژدها دوش یاد شـده اسـت، در اوستا، اژیدهاک و اژی آمده است.
(اژی) در زبان اوستا به معنی مار و (دهاک) مخلوقی اهریمنی اسـت.
مـنشپلید، خونخواری و مردمآزاری او، در داستانهای ملی مـا از او چـهرهای ساخته اسـت زشـت و کـریه که دو مار بر دوش دارد و این نشانه، مـبارزهٔ پنـهانی و ناآشکار نیاکان ما است که بدان و پلیدان و نابخردان را به مار و عقرب و اژدهـا تـشبیه میکردهاند.
گفتهاند که در آغاز اژیدهاک در کـشور بوری Bowry که همان سـرزمین بـابل است سکونت داشت. در بعضی از روایـات اسـلامی نیز اشاراتی در مورد حکومت ضحاک در بابل شده است، پایتخت او در اوستا (کوی ریانتا) یـاد شـده است. محققان این نام را بـا (کـرند) مـنطقهای نزدیک اسلامآباد غـرب امـروز تطبیق کردهاند. پس آنچنانکه پیـدا اسـت، آژیدهاک در غرب ایران میزیسته است و ما میدانیم که اژیدهاک یا آستیاز یا ایشنوویگو پادشـاه مـاد که به روایتی دختر او ماندانا بـه مـعنی عنبر سـیاه، مـادر کـوروش بود در غرب ایران یـعنی در هگمتانه، مستقر بوده است.
از طرفی میدانیم که دولت باستانی آشور و کلده، چند بار از سرزمین بـابل کـه در غرب ایران بوده است بر کـشور مـا تـاخته و آثـار فـراوانی از این کشور را در شـوش و نـواحی دیگر غارت کرده و با خود برده است. چنانکه دولت (عیلام) که از غرب تا جنوب ایران را در اختیار داشـت تـوسط آشـور منقرض شد. (آشوربانی پال) امپراتور آشور آخرین شـاه دلیـر عـیلام-تـوم مـان-را کـه در برابر او دلاورانه جنگیده بود دستگیر کرد، سر برید و سر بریدهٔ او را به (نینوا) فرستاد و در مجلس جشن بر درخت آویخت. او دستور داد همهٔ سپاهان عیلام در ایران را از دم تیغ گذرانیدند. و سـرداران و امیران لشکر را زنده زنده پوست کند و بدنشان را قطعهقطعه کرد و هر قطعه را به گوشهای از کشور آشور فرستاد. آشوربانی پال شوش را غارت کرد و آتش زد به طوری که ایـن شـهر زنده و تاریخی تا دورهٔ هخامنشی سر بلند نکرد. حملات و ویرانگریهای دیگر آشوریان باستان در غرب و جنوب ایران، آنچنان بر روح و ذهن ایرانیان اثر گذاشت که ناخودآگاه و ناخواسته، ضحاک را بازآمده از مرزهای غـربی کـشور دانستهاند.
قرنها بعد که ایرانیان، حملات آشور کلده را به بوتهٔ فراموشی سپردند، ضحاک را به نژاد عرب که از نژاد سامی است و با طوایف آشـوری و کـلدانی رابطهٔ نژادی دارند منتسب سـاختند و او را ضـحاک تازی نامیدند و نسب او را در شجرهنامهای که ساختند به (تاز) جد اعلای تازیان پیوند دادند. و همانگونه که در سطور پیش بیان شد در نوشتههای مورخان اسلامی، نام ضـحاک و انـساب وی به گونههای متفاوت آمـده اسـت. دار مستتر (9481-4981 م) ایرانشناس فرانسوی در مورد ضحاک و داستان او چنین اظهار نظر کرده است که (داستان ضحاک بازماندهٔ یکی از اساتیر کهن است که اصل آن را طبیعت و حوادث طبیعی بوده ولی با گذشت روزگار تـغییراتی در آن راه یـافته است. اژدهای سه پوزه، همان اژدهای طوفان است که در (ودا) رب النوع نور با او در ستیز جدال است و بقایای آن در اوستا نیز محفوظ مانده و آن جنگ آذر است با اژیدهاک و این جنگ در (ودا) میان (اهی) و (ایندیرا) رب النوع نـور جـاری است. بـنابر بعضی روایات (ودایی)(تریته آپتیه) یعنی تریته پسر آب، اژدهایی را که سه سر و شش چشم داشت کشته اسـت و بنابر بعضی از قطعات دیگر، کشندهٔ این اژدها، (ترای تنه) است و آنـ اژدهـا (داس) نـام داشت و البته باید در نظر داشت که (دهاک) و (داس) باهم از یک اصلند، همچنان که (ترای تنه) و (تراتئون) یعنی فـریدون از یـک بنیادند. این استورهٔ مذهبی در میان ایرانیان به صورت امر تاریخی مرتب شده و اژیـدهاک بـه ضـحاک تبدیل گردیده است (حماسهسرایی در ایران، ذبیح اللّه صفا ص 754)
شکی نسیت که با این اوصاف، ضحاک نـمیتواند یاور دردمندان و نابودکنندهٔ شاهان ستمگر باشد. از صفت ماردوش، نمادی بیش نیست و همانا دلالت بـر سیاهدلی و بدذاتی و تبهکاری و مـردمکشی مـیکند و ای بسا ماردوشان بسیار که در طول تاریخ ستم راندهاند و تبهکاری کردهاند والا رویدن مار بر دوش کسی عاری از حقیقت است.
در سال هشتصدم سلطنتش، غدهها سر باز کردند و ریش شدند و معالجهٔ هیچ یک از پزشـکان سود نبخشید. در این هنگام شیطان در لباس یک طبیب بر او ظاهر شد و معالجه زخم را مغز سر مردم تجویز کرد و مجدداً از نظرها غایب شد. به فرمان ضحاک هر روز دو جوان ایرانی را میکشتند و مغز آنـها را بـر زخمهای ضحاک میگذاشتند و درد التیام میپذیرفت. دویست سال آخر سلطنت ضحاک بدین منوال گذشت و دیگر جوانی در کشور باقی نماند و همه فدای هوسهای شوم و شیطانی ضحاک شده بودند، هرچند که دو برادر خـوالیگر ضـحاک که مأمور تهیهٔ مغز جوانان بودند هر روز از دو جوان یکی را میکشتند و دیگری را رها میکردند و به جای مغز او مغز گوسفند را به کار میبردند، اما چیزی نمانده بود که نسل جوانان ایـرانی بـرچیده شود.
کاوه که در اصفهان به شغل آهنگری و به قول بلعمی به شغل کشاورزی مشغول بود دارای هیجده پسر بود که هفده نفر از آنها را کشته بودند و آخرین را برای کشتن دستگیر کـرده بـودند. کـاوه برای نجات تنها فرزند بـازماندهٔ خـود بـا فریاد وارد قصر شد. هنگامی رسید که رجال و علما و دانایان مقیم دربار ضحاک، گواهی مینوشتند که ضحاک عادل است:
یکی بیزبان مـرد آهـنگری ز شـاه آتش آید همی بر سرم تو شاهی و گـر اژدهـاپیکری به باید بدین داستان، داوری اگر هفت کشور به شاهیتر است چرا رنج سختی همه بهر ماست
طرفی در همهٔ روایات ایرانی و اسلامی، از او به لقب (بیوراسب) یـعنی دارندهٔ ده هزار اسب یاد شده و تنها همین لقب کافی است که او را یک فئودال ثروتمند و یک شاه غـاصب مـعرفی کـند.
بدیهی است که القاب و شجرهنامههای گوناگونی که مورخان و وقایعنویسان بدو نـسبت دادهـاند، چهره و هیبت زشت و نامیمونی که برای او ساختهاند و مارهایی که بر دوش او نقش زدهاند، تصوراتی بیش نیست و هـمهٔ ایـن تـصورات زاییدهٔ ستمها و بیدادگریهای موجود در جامعه بوده که در هر عصر و زمانهای رخ مـیداده و فـاعلین و عـاملین ستم و زورگوییها با این چهرهها در نظرها مجسم میشدهاند. چنانکه گفتهاند، ضحاک تازی، پسر (مـرداس) عـرب پادشـاه سوریه بود، البته فردوسی، پدر ضحاک را فرمانروای دشت سواران نیزهگذار خوانده است، یعنی عربستان. ضـحاک بـه اغوای شیطان، پدر خود را که مردی بیداردل و دادگر بود، در چاه انداخت و کشت و خود بـه پادشـاهی نـشست. پادشاهی او هزار سال یک روز کم دوام یافت که این طول سلطنت یک اشارت سـمبولیک بـیش نیست.
ضحاک، جمشید پادشاه پیشدادی را از میان برداشت و خاندان او را به قتل رسانید. در سال چـهار صـدم سـلطنت او، شیطان در لباس یک خوالیگر یا آشپز بر وی ظاهر شد و درخواست کرد که برای او غذاهای لذیـذ طـبخ کند و ضحاک پذیرفت شیطان به مدت دویست سال بهترین و لذیذترین غذاها را بـرای وی تـهیه کـرد، در سال ششصدم، ضحاک اراده کرد تا از آشپز خود دلجویی کند و به او گفت از من چیزی بخواه تـا بـه پاداش پخـتن غذاهای لذیذ و نیکو، بر تو ارزانی دارم. شیطان (آشپز) گفت فقط آرزو دارم جامه را از تـن بـیرون کنی تا شانههای تو را ببوسم. ضحاک جامه از تن بیرون کرد و شیطان بر دو کتف او بوسه زد و از نظرها پنـهان شـد. جای بوسهٔ شیطان بر روی دو شانه ضحاک دو غده به شکل دو مار سیاه بـود کـه هرچند آن را میبریدند باز میرویید و علت اینکه صـفت ضـحاک در اوسـتا، سه سر سه پوزه و شش چشم میشود.
از آن پس چـنین گـفت با موبدان کهای پرهنر، نامور بخردان یکی محضر اکنون به باید نبشست که جـز تـخمی نیکی، سپهبد نکشت نگوید سـخن جـز همه راسـتی نـخواهد بـه داد اندرون، کاستی ز بیم سپهبد، همه مـهتران بـدان کار گشتند هم داستان در آن محضر اپدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر
آیـا کـاوه یک فئودال و یک بزرگ مالک بود؟
خـروشید و زد دست بر سر ز شـاه کـه شاها منم کاوهٔ دادخواه بـده داد مـن کامد ستم دوان همی نالم از تو به رنج روان ستم گر نداری تـو بـر من روا به فرزند من دسـت بـردن چـرا مرا بود هـجده پسـر در جهان از ایشان یکی مـانده اسـت این زمان ببخشای بر من، یکی را نگر که سوزان شود هر زمانم جگر شـها مـن چه کردم، یکی بازگوی و گر بـیگناهم، بـهانه مجوی مـرا روزگـاری چـنین گوژ کرد دلی بیامید و سـری پر ز درد جوانی نماندست و فرزند نیست به گیتی چو فرزند، پیوند نیست ستم را میان و کرانه بود هـمیدون سـتم را بهانه بود یکی بیزبان مردم آهـنگرم ز شـاه آتـش آیـد هـمی بر سرم تـو شـاهی و گر اژدهاپیکری به باید بدین داستان، داوری اگر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج سختی هـمه بـهر مـاست سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آنمدش کـان شـگفتی بـدید بـدو بـاز دادنـد فرزند اوی بهخوبی بجستند پیوند اوی بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بدان محضر اندر گوا چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایـمردان دیو بریده دل از ترس کیهان خدیو همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دل را به گفتار اوی
وقتی که کاوه مطلب خود را با ضحاک در میان گذاشت، ضحاک گـفت کـه فرزندش را بدو باز پس خواهد داد به شرط آنکه گواهی عدالت ضحاک را امضا کند، کاوه پس از دیدن محضر و گواهی، آن را پاره کرد و به زیر پا افکند و با فریاد، مردم کوچه و بازار را به کمک طـلبید و پیـشبند چرمی خود را بر سر چوب کرد و به درگاه تاخت. پس ضحاک را دستگیر و به کوه دماوند به زنجیر کشیدند و فریدون، پسر آبتین و فرانک که از خـاندان جـمشید بود و فرانک او را در البرز کوه مـخفی سـاخته بود از مخفیگاه بیرون آوردند و در شهر ری به تخت نشاندند.
آنگاه کاوه، نامهٔ محضر و گواهی را میدرد و با پسرش از درگاه خارج میشود و اهل کوچه و بازار را بـه کـمک میطلبد و پیشبند چرمی را بـر سـر چوب میکند و پس از حضور فریدون در ضحنه، دیگر کاوه را در داستان نمیبینیم.
در ابیات یاد شده اثری از مالکیت و فئودال بودن نمیبینیم. وقتی که خود میگوید
یکی بیزبان مرد آهنگرم ز شاه آتش همی بـر سـرم
نشان میدهد که به وی ظلمی رسیده است.
فقط در تاریخ بلعمی میبینیم که بعد از شکست ضحاک مردم از کاوه میخواهند که پادشاهی را بپذیرد و او از این کار سرباز میزند اما سپاهسالاری فریدون را قبول مـیکند و عـوامل ضحاک را در ایـالات از میان برمیدارد.
در روایات دیگر شاهنامه از دو پسر کاوه نام برده شده-قارن و قباد-بلعمی هم گفته است کـه کاوه دارای دو پسر بوده است.
کاوه کیست؟
در روایات و منظومههای حماسی ایران بـه دو گـروه پهـلوانان برمیخوریم یا پهلوانانی که از خاندانهای مشهورند و یا پهلوانانی که به طور منفرد و تنها بدون ارتباط به قـبیله یـا عشیره یا خاندانی در منظومههای حضور دارند. از خاندانهای معتبری که در شاهنامه و یا در سایر آثـار حـماسی وجـود دارند از خاندانهای سام، کیانی، نوزریان، گودرزیان و میلادیان، خاندان کاوه، خاندان پهلوانان سیستان که نژادشان بـه جمشید میرسید و چند خاندان دیگر را میتوان نام برد.
خاندان کاوه
کاوه از پهلوانان داسـتانی عصر کیانی است کـه داسـتان او ظاهراً در عصر اشکانی و ساسانی ساخته و پرداخته شده است. در میان خاندانهای اساتیری، جنبه تاریخی کیانیان بیشتر از جنبهٔ افسانهای آنها است و محققان وجود تاریخی خاندان کیان را تأیید کردهاند. برخلاف پیشدادیان که افسانهای بـودن آنان ارجحیت دارد. بعضی از پژوهشگران پنداشتهاند که کاوه، پسر کیقباد بوده است درحالیکه کیقباد نخستین پادشاه کیانی فقط چهار پسر داشت، کیکاوس، کیآرش، کیپشن و کیآرمین.
اگرچه داستان کاوه، در اوستا و در سایر متون پهـلوی دیـده نمیشود، اما دربارهٔ درفش کاویان و ارتباط آن با کاوه در اغلب متون تاریخی قدیم ایرانی و اسلامی مطالبی آمده است.
درفش کاویانی
در منظومههای حماسی همان پیشبند چرمی است که کاوه آهنگر در هنگام کـار بـه سینه خود میبست. کاوه در موقع خروج بر ضحاک آن را بر سر نیزه کرد و مردم را به قیام علیه ضحاک بازخواند. بعداً این چرم مزین و مرصع به جواهر شد و هر امیری، مـقداری بـه زیورهای آن افزود و تا زمان ساسانی موجود بود و پس از شکست یزدگرد، به دست اعراب افتاد.
اما در حقیقت درفش کاویان بیرق ملی عصر ساسانی بوده است. این درفش به قول ابوریحان در آثـار البـاقیه، از پوسـت خرس یا پوست شیر بـود و بـه زر و زیـور و جواهر بسیار آراسته شده بود. پادشاهان ساسانی، بدان تمسک میجستند و حمل آن در جنگها، تیمّن و تبرک داشت.
محمد بن جریر، در تاریخ طبری عـرض آن را هـشت زرع و طـولش را دوازده زرع دانسته و گفته است که قیمت آن هزار هزار و دویـست هـزار (یک میلیون و دویست هزار) درم بود.
درفش ساسانیان پیوسته در جنگ به همراه سپاه حمل میشد تا اینکه در (جنگ قادسیه بـه دسـت مـردی از قبیلهٔ نخع (نخعی) افتاد و سعد وقاص، آن را با غنایم مسلمین و خـزاین یزدگرد و جواهر نفیس و تاجها و کمرهای مرصع و طوقهای زرین و سایر غنایم به نزد امیر المؤمنین عمر به الخطاب فـرستاد و خـلیفه فـرمان داد تا آن را از هم بگشایند و پاره پاره کنند و میان مسلمانان قسمت نمایند) ثعالبی (غـرر اخـبار ملوک الفرس) ص 83-93.
در تمام تواریخ اسلامی از این درفش با نامهایی مثل کاویانی درفش، درفش کاویان، علم الکـابیان، یـاد شـده است.
طبری گفته است، کسی که این درفش را به غنیمت گرفت و بـه سـعد وقـاص تحویل داد (ضرار بن الخطاب) نام داشت او درفش را به سی هزار درهم به مسلمانان فـروخت و بـه فـرمان عمر بن الخطاب این درفش مانند فرش نفیس بهارستان قطعهقطعه شد و هر قطعه را بـه یـک نفر دادند. دربارهٔ درفش کاویان سخن بسیار است و مسلم است که این درفش، پرچم ملی ساسانیان بوده و پیش از آن بـه اشـکانیان نسبت داده شده است و ارتباط آن با کاوه یک ارتباط داستانی بیش نیست. عـلاوهبراین، درفـش کـاویان غیر از درفش با نقش گاو نر است که آشوریان و بابلیان در جنگها با خود حمل مـیکردند.
درفـش کاویان در اصل درفش (کوی) یا (کی) بوده است. (کی) که در آغاز نـام شـاهان کـیانی دیده میشود به معنی پادشاه است و از نام کیانیان اقتباس شده و معنی آن (بیرق شاهی) است. بـه مـرور زمـان کلمه (کی) به (کاو) و (کاوه) تبدیل گشت و کاویان به کیان تغییر شـکل داده اسـت.
بر روی هم (کاوه) از همان واژه (کی) گرفته شده و ظاهراً پهلوانی از پهلوانان عصر اشکانی بوده که گویا نـژاد خـود را به سلسله کیان میرسانیده است و ضمناً از خاندانی مهم برخوردار بوده است و چـون ایـن پهلوان در اوایل حکومت کیان میزیسته، احتمالاً در تـغییر سـلسلهٔ پیـشدادی به کیانی دست داشته و همین امر در شـاهنامه و سـایر مآخذ به صورت تغییر خاندان ضحاک و تحویل سلطنت به فریدون ساده شده اسـت. کـاوه از زندگی نسبتاً مرفهی برخوردار بـوده، امـا دادگری ضـحاک طـبق شـواهدی که پیش از این ذکر شد بـه هـیچ وجه مورد تأیید نمیباشد.
کاوه دو پسر داشت، قارن و قباد که در اساتیر (کـارن) و (کـوآت) آمده است. قارن از مشاهیر پهلوانان شـاهنامه است و نام (قارن کـاوکان) یـا قارن پسر کاوه شهرت دارد. او از دورهـی مـنوچهر و نوزر، سپاهسالاری ایران را به عهده داشت و تا عصر کیان زنده بود و در جنگهای کـیقباد بـا افراسیاب رشادتهای بسیار به خـرج داد.
خـاندان قـارن تا عصر سـاسانی مـیزیست و دارای قدرت و اعتبار بـسیار بـود و چون در این دوره شجرهنامهنویسی مرسوم بود این خاندان نیز نسب خود را به شاهان کـیانی مـیرساند و خود را از نژاد کیان و کاوه و وارث درفش کـاویانی مـیدانست. افراد خـاندان قـارن بـعد از پادشاهان، از بزرگترین رجال عـصر خود به شمار میرفتند.
پانوشت:
(1)-این سخن حمزه اصفهانی درست نیست و تازی گفتن به اعـراب دلیـل دیگر دارد.
این نوشتهها را هم بخوانید