حمله هراسانگیز مغولان به ایران
افسانهٔ شـهادت عـطار نیشابوری
دولتشاه مینویسد: شیخ عطار در زمان فترت چنگیزخان بدست لشکر مغول افتاد و در قتل عام شهید شد و تعجیل قتل خود میکرد. گویند مغولی میخواست او را بکشد مغولی دیگر گفت: این پیر را مکش کـه بخونبهای او هزار درم بدهم، مغول خواست او را نکشد گفت مفروش که بهتر ازین خواهندم خریدن، شخصی دیگر گفت: این پیر را مکش که بخونبهای او یک تو بره کاه میدهم گفت: بفروش که به ازیـن نـمیارزم، و شیخ شربت شهادت نوشید.
در کتیبهای که بر سر خاک او هست بهمین داستان اشاره کردهاند و از اینجا پیداست که این داستان در قرن نهم کاملاً رواج داشته است. نویسندگان دیگر که این داستان را آوردهـاند در آن بـعضی تصرفات کردهاند.
مؤلف مجالس العشاق مینویسد: «در وقتی که چنگیزخان تواجی وقت قدغن میکرد که بدین دیار میباید رفت بملازمت اما بسوی میرفت (؟) و در محل برخاستن فرمود که میروی و نجم الدیـن کـبری و عطار را بقتل میآوری. مریدان آن حضرت را اضطراب بسیار شد، از آن حضرت بعد از فراغت پرسیدند که حکمت درین چه بود؟ ما را چنان مناسب مینمود کـه ایـن حـضرت آن دو ولی را سفارش میکردند، آن حضرت فـرمود کـه حـضرت حق نظر خود را بنجم الدین کبری از محض عنایت خود داده بود که در وقتی که در خودی در میان نبودی که آن نظر بر هـرکس افـتادی بـمرتبهٔ ولایت رسیدی، آن نظر را او نوبتی بر سگی انداخت و عـطار اسـرار در حالت لمن الملک الیومللّه الواحد القهار فاش کرد، چون لشگر چنگیز بخوارزم و نیشابور در آمدند هردو بزرگ بقتل رسیدند» پیـداست کـه ایـن عبارات در اصل بسیار سست بوده و در موقع چاپ آنرا تباهتر کـردهاند. ولی همین قدر از آن برمیآید که خواسته است بگوید چنگیز دستور داد نجم الدین کبری و عطار را بکشند و هردو را کشتند. داستان کـشته شـدن عـطار را بسیاری از مؤلفین که گویا همه 1 زتذکره الشعراء گرفتهاند نقل کردهاند. شـیخ عـلینقی کمرهای در انتخاب تذکره میرتقی کاشی همان روایت را دارد، روایت دیگر که دو بو در کتاب «ایران» آورده اینست که آن مـرد نـخستین کـه مغولی بود هزار سکه نقره میداد، و دومی یک کیسه کاه. مؤلفین هـفت اقـلیم و آتـشکده نیز همین روایت دولتشاه را دارند. مؤلف بستان السیاحه گوید آن مغول نخستین هزار دینار و آن مـغول دوم یـک مـشت کاه میدادند. میر حسین دوست سنبهلی در تذکره حسینی 1 گوید: گویند در نظر شیخ گرمی بـحدی بـود که هر طرف که بقهر میدید آتش در میگرفت، چون چنگیزخان نزدیک شهر شـیخ رسـید اهـل آن دیار آمده التماس کردند که بیک نگاه جلال آن حضرت، آن ظالم بخاک سیاه بـرابر میشود و خلق خدا در امن میماند. شیخ فرمود تا وی را مقابل لشکر چنگیزخان بردند هرچه شـیخ بـنظر قـهر سوی لشکر دید سرمو بهیچ یکی گزند نرسید، گفتند پاسخ فوجش سوخته نمیشود (؟) شیخ گـفت بـگردانید مرا که خواهش خدای تعالی دیگرست، آخر فوجش در رسید و قتل عام کـرد. شـیخ نـیز بدست ترکی گرفتار شد. سه کس از مریدان پیدا شدند که مازر بوزن شیخ میدهیم بـستان و بـگذر، آنـ ترک از شیخ پرسید گفت مگیر که باین نمیارزم آخر زالی دامن کاهی آورد و گـفت ایـن را بگیر و شیخ را بگذار. ترک گفت: حالا چه میگویی؟ گفت بگیر که بیش از این نمیارزم. آن کافر برآشفت و شـیخ را شـهید ساخت. مؤلف روضات الجنات مینویسد: سید جزایری در کتاب انوار گفته که از بـزرگان صـوفیه نزد ایشان شیخ عطار بود و چون سـلطان آنـ زمـان کفر و اغواء مسلمین را ازو شنید جلادی باو فـرستاد کـه سرش را برگیرد و چون جلاد نزد او رفت و او را خبر داد که برای چه آمده شیخ عـطار او را گـفت تو پرودرگار منی هر صـورتی کـه خواهی تـصور کـن و اگـر خواهی مرا بکشی این منم، پس او را کـشت. مؤلف آتشکده برین داستان داستانی دیگر افزوده و گفته است: گویند چون گردن او را زدنـد بـدو دست سرخود را نگاه داشته بقدر نـیم فرسنگ دویده تا آنـجا کـه الحال مرقد اوست رسیده، هـمان روحـ پرفتوحش بآشیان علیین پرواز کرد. مؤلف بستان السیاحه همین داستان را واگو کرده است. نـیز مؤلف آتشکده آورده است که: مذکورست کـه قـاتل او بـا کمال ندامت شیخ را بطریق مـسلمین غـسل داده کفن کرد و دفن نمود و خود مادام الحیات بر سرمزار کثیر- الانوار او مجاور بود و اسـتغفار میکرد، و همین نکته را مؤلفین بستان السیاحه و ریـاض العـارفین هم مـکرر کـردهاند. مـؤلف روز روشن این افسانهها را پر آبـتر کرده و میگوید: مغلی از آن لشکر شیخ عطار را بمقتل کشید شیخ گفت که کلاه نمدی بر سـر و شـمشیر مصری بر کمر برای قتل و تـاراج از تـرکستان آمـدی و مـیدانی کـه درین پرده ترا نـمیشناسم دریـن اثنا شخصی گفت که شیخ را مکش بعوض هژده هزار درم بدست من بفروش و او را نگذاشت بفروشد و دیگری کـه تـو بـره کاه داد گفت بفروش مغل بغضب آمد و بـشمشیر سـر شـیخ را از تـن جـدا کـرد. شیخ مقتول سر خود بهر دو دست گرفته روان شد قاتل سراپا تحیر شده از پی دوید و بطی مسافت نیم گره رسیده، جسد شیخ را گرفت جسم بیسر مرده بر زمـین افتاد مغل قاتل از قتل منفعل و متحیر شده مسلمانان را جمع کرده بتجهیز و تکفین و تدفین شیخ پرداخت و خود شرف اسلام برگزیده مجاورت مزار شیخ اختیار کرد. در هر صورت سخت آشکار است کـه ایـن افسانهها بهیچوجه بیخ و بن ندارد. بهترین دلیل آن اینست که سال 627 که عطار در آن سال در گذشته است نه بآن وقایع زمان چنگیز میچسبد که مدتی پیش از آن بوده و نه بو قایع زمـان هـلاکو که مدتی پس از آن روی داده و وی بهیچوجه در نیشابور کشتاری نکرده است و اینکه گفتهاند که شادیاخ سه سال پس از مرگ عطار ویران شده این نـیز بـیاساس و نادرستست، زیرا که سه سـال پس از مـرگ عطار سال 630 میشود و تاریخ بهیچوجه اشارهای بچنین واقعهای ندارد و آنچه تاریخ گواهی میدهد اینست که شادیاخ تنها در پایان قرن هفتم متروک مانده و اندکاندک بـمرور زمـان رو بویرانی گذاشته و کسی آنـرا خـراب نکرده است و شهر نیشابور چهار بار بشهادت تاریخ ویران شده یکی در سال 548 در فتنه غزو بار دیگر در 553 و 556 که باز ترکان بخراسان حمله بردند 1 و بار چهارم در 617 که در فتنهٔ مغول آن را تاراج و ویران کـردند و مـردم آنجا را کشتند و تا نزدیک پنجاه سال پس از آن جز شادیاخ آبادی دیگری از نیشابور نمانده بود و غازانخان بار دیگر شهر نیشابور را ساخت و بهمین جهت شادیاخ متروک ماند و از میان رفت و هیچ یک ازین تاریخها انـدک ربطی بـا سال مرگ عطار ندارد و رویهمرفته این افسانه کشته شدن عطار در قتل عام مغول یا در زمان هلاکو از هـر جهت نادرست و ساختگی است. شاید یگانه چیزی که ازین میان راسـت بـاشد ایـن باشد که عطار بمرگ طبیعی در نگذشته و او را کشته باشند. هرچند که درین نیز تردید هست و هیچ دلیل روشـنی در دسـت نیست و اینکه جامی هم، با اعتباری که گفتهٔ او میبایست داشته باشد و در نفحات الانـس گـفته اسـت بردست کفار تتار شهادت یافته نیز گفته ضعیفی است که دلیلی همراه ندارد. در هر صـورت این افسانه که عطار پس از کشته شدن سرخود را بدست گرفته و بپای خود نیم فـرسنگ بسوی گروستان تا جـائی کـه امروز مدفونست رفته است سبب شده که مثنوی مجعول سست بیسر و بنی بنام او جعل کردهاند و بیسر نامه نام گذاشتهاند و حتی گفتهاند که این اشعار را در راه با سر بریده در همان مسافت نـیم فرسنگ گفته است. فرزانگان خود میتوانند درین باب حکم کنند که گفته تا چه اندازه سخیف و کودکانه است.1
شهادت کمال الدین اسماعیل
کمال الدین اسماعیل شـاعر بـزرگ و نازک خیال این دوره، حمله وحشتناک مغولان را به تمامی درک کرد و بچشم خویش قتل عام مغول را به سال 633 در اصفهان دید و در آن باب چنین گفت:
کس نیست که تا بر وطن خود گرید بـر حـال تباه مردم بد گرید دی بر سر مردهیی دو صد شیون بود امروز یکی نیست که بر صد گرید
و خود دو سال بعد یعنی بسال 635 بدست مغولی بقتل رسید 2 دولتشاه قتل او را بـا داسـتانی همراه کرده و گفته است«عنقریب لشکر او گتای قا آن در رسید و قتل عام در اصفهان واقع شد و کمال الدین اسماعیل نیز در آن غوغا شهید شد، و سبب کشتن او آنست که چون لشکر مغول رسـید کـمال در خـرقه صوفیه و فقرا در آمده در بیرون شـهر زاویـهیی اخـتیار کرد و آن مردم او را نرنجانیدند، و احترام می- نمودند، و اهل شهر و محلات، رخوت و اموال را به زاویه او پنهان کردند و آن جمله چاهی بود در میان سرای، یـک نـوبت مـغل بچهیی کمان در دست به زاویه کمال در آمده سـنگی بـر مرغی انداخت زهگیر از دست او بیفتاده غلطان بچاه رفت بطلب زهگیر سر چاه را بگشادند و آن اموال را بیافتند. و کمال را مطالبه دیگر امـوال کـردند تـا در شکنجه هلاک شد و در وقت مردن بخون خود این رباعی نـوشت:
دل خون شد و شرط جانگدازی اینست در حضرت او کمینه بازی اینست با این همه هم هیچ نمییارم گفت شاید کـه مـگر بـنده نوازی اینست
«قد وقع شهادته فی ثانی جمادی الاولی سنه خـمس و ثـلاثین و ستمایه»
نوشته: عبد الرحمن حقیقت (رفیع)
مجله گوهر, خرداد 1353