چه تفاوتی بین خواندن و دیدن وجود دارد؟ مقالهای با ترجمه پرویز شهریاری

سرگی لهوو، نثر نویس معاصر شوروی، نوشتههای زیادی در زمینهٔ تـاریخ فـرهنگ، ادبـیات و هنر دارد: «آتش پرومته»(۱۹۶۰)، «بازتابی در سدهها»(۱۹۶۹)، «آلبرت شت دورر»(۱۹۷۷)،…
له وو اخیرا «کتابی دربارهٔ کتاب» خود را تمام کـرده است که در آن از تاریخ مختصر چاپ کتاب و روش درست خواندن و درست انتخاب کردن کـتاب و همچنین از دوستداران مشهور کـتاب و کـتابشناسان و علاقهمندان معروف به مطالعهٔ کتاب، به طور دلنشینی سخن رفته است.
در اینجا تکهای از این کتاب را برای خوانندگان میآوریم.
روانشناسان در سالهای اخیر، آزمایشهای جالبی کردهاند. آنها، افرادی را که تقریبا همسن و داریا یـک درجهٔ تحصیلات هستند، و سرعت مطالعهٔ آنها تقریبا یکسان است، انتخاب میکنند. قطعههایی از یک کتاب را، که مربوط به توصیف زیبایی از طبیعت باشد و تصویرهای گویا و هیجانانگیز و گفتگوهای زندهای داشته باشد، در نظر میگیرند، بـه نـحوی که مطالعهٔ آن برای هرکس لذتبخش باشد. قطعهها را، از نوشتههایی برمیدارند که خیلی مشهور نباشد. از افراد مورد آزمایش میخواهند که این قطعهها را پیش خودشان بخوانند، نه خیلی تند و نه خیلی یواش، هـمانطور کـه همیشه و بهطور معمول مطالعه میکنند.
همه یک چیز را میخوانند، ولی درکی که از آن پیدا میکنند، متفاوت است.
برای بعضی واژههایی که در کتاب چاپ شده است، سطر، و سطرها، صفحه را تشکیل میدهند، ولی تـصور زنـدهای از این واژهها به وجود نمیآید و متن روح نمیگیرد.
وقتی که میخواهند آنها را به یاد آورند و حکایت کنند، طوری واژهها را بیان
میکنند که شـرح مـطلب داده شـود، نه آنطور که آنها را دیدهاند.
بعضی دیگر، وقتی که مـیخوانند، زیبایی جنگل، سروصدای برگها و آوای پرندگان را در ذهن خود به روشنی میبینند و میشنوند؛ و در درون خود چهرههای واقعی صحنه را تـصویر مـیکنند.
در ایـنجا دو حالت مرزی وجود دارد: واژهها به صورت واژهها باقی میمانند، و واژهها بـه شـکل و تصویر تبدیل میشوند. البته بین دو حالت مرزی، حالتهای بینابینی بسیاری وجود دارد.
موضوع را با یک آزمایش، روشـنتر مـیکنیم.
آنـچه را در اینجا نوشته شده است، به آرامی و با دقت کامل بخوانید و کوشش کـنید هـمهٔ آنـ را پیش خود مجسم کنید!
«فرض کنید که لیمویی در دست خود گرفتهاید…لیمو هنوز کـاملا نـرسیده اسـت.
لیمو سبز نارنجی است…شما لیمو را با چاقو نصف میکنید. در انتهای چاقو قطرهٔ بـزرگی از آب تـیرهٔ لیمو دیده میشود…شما نصف لیمو را برمیدارید و تکهٔ بزرگی از آن را گار میزنید. شروع بـه جـویدن لیـمو میکنید. شروع به جویدن لیمو، با پوست تلخ آن میکنید».
آیا وقتی که این مـتن را مـیخواندید، آب دهانتان به راه افتاد؟ آیا احساس بیزاری به شما دست داد؟ بعضی از افراد، سرشان را به علامت رضا تـکان مـیدهند.
ولیـ، نه همه. هستند کسانی کهوقتی این چند سطر را میخوانند، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز احـساس نـمیکنند.
میتوانید این موضوع را دربارهٔ دوستانتان آزمایش کنید. این توصیف را برای آنها بـخوانید و یـا بـدهید از روی کاغذ بخوانند، و شما به چهرهٔ آنها دقیق شوید: برای بعضی، همراه با نخستین واژههای مـربوط بـه لیـمو، احساس ترشی به وجود میآید، آب دهانشان به راه میافتد و قیافهشان درهم مـیرود. در بـعضی دیگر کمی دیرتر و بالاخره در عدهای به هیچوجه چنین احساسی پیدا نمیشود.
مثالی دیگر
آنچه را در اینجا نـوشته شـده است، بادقت کامل بخوانید و کوشش کنید همهٔ آن را پیش خود مجسم کنید.
«الان دارد بـاران سـردی میبارد. شما در جنگل راه میروید. به شاخهای گـیر کـردید. قـطرههای درشت و سرد باران از شاخه به روی شـما ریـخت. قطرههای سرد و یخزده پشت گردن شما ریخت و تا تیرهٔ پشت شما پیش رفـت…»
ایـن متن را برای دوستانتان بخوانید، مـیبینید کـه: یکی مـیلرزد، دیـگری کـز میکند و سومی هیچ چیزی احساس نـمیکند.
«پیـش خود مجسم کنید که بشقابی چینی در یک دست و چاقویی در دست دیگر داریـد، و نـوک چاقو را روی سطح بشقاب میکشید». بـرای بسیاری از کسانی که قـبلا صـدای ناهنجار کشیده شدن چاقو بـر بـشقاب یا شیشه را شنیدهاند، همین جملهها کافی است که پوست بدنشان شروع به مـورمور کـند ویا ندانهایشان را به هم بـفشارند.
افـراد، از واژهـها درکهای متفاوتی دارنـد. بـرای بعضی، تصوری زنده از مـزه، بـو و رنگ به وجود میآورد و احساسی مطبوع یا نامطبوع به آنها دست میدهد؛ برای بـعضی دیـگر احساسی به این تندی و صراحت پیـش نـمیآید و برای گـروه سـوم، بـه سختی میتوان آثار چـنین احساسی را دید. این خصوصیت، بستگی به تمامی خصلتهای آدمی دارد، و به اینکه تا چه حد تـأثیرپذیر یـا تلقینپذیر است و یا تا چه انـدازه مـیتواند قـدرت تـصور داشـته باشد.
ولی هرکسی مـیخواهد مـطالعه کند و هرکسی میخواهد از مطالعهٔ خود، بهرهای هر چه بیشتر ببرد. ضمنا خیلی از کسانی که مورد آزمـایش روانـشناسان قـرار گرفتهاند، حتی گمان هم نمیکنند که مـتوجه طـرحها و تـصویرهایی کـه دیـگران دیـدهاند، نمیشوند و نمیتوانند درک کنند که چه چیزهایی را از دست میدهند. آیا شما هم ضمن مطالعه، چیزی را از دست میدهید؟ خیلی ساده میتوانید آزمایش کنید.
داستان مشهور چخوف به نام «استپ» را باز کـنید و مثلا این سطرها را بخوانید: «یه گوروشکا هم لباسهایش را درآورد، ولی از ساحل پایین نرفت، بلکه شروع به دویدن کردویک پا و نیم به هوا پرید. در هوا قوسی زد و توی آب افتاد و تا عمق آن فرو رفت، ولی بـه تـه آن نرسید، نیرویی سرد و مطبوع او را گرفت و به طرف بالا آورد.
او بیرون آمد و همانطور که نفس میزد، چشمانش را باز کرد، ولی روی رودخانه کنار صورت او، خورشید درآمده بود. ابتدانور خیرهکننده و بعد رنگین کمان و لکـههای تـیره جلو چشمانش را گرفت. دوباره فرو رفت، چشمانش را در آب باز کرد و منظرهای سبز و تیره، شبیه آسمان شبهای مهتابی در مقابلش بود».
این قطعه را بخوانید و از خودتان بـپرسید: آیـا توانستهاید ساحل پرشیب را پیش خـود مـجسم کنید؟ آیا همراه با پسر بچه، سردی آبی را که در آن فرو رفت، احساس کردید؟ آیا بازی خورشید را بر سطح آب دیدید؟ بهطور خلاصه آیا آنچه را نویسنده با واژهها تصویر کرده است دیـدید، یـا تنها حرفها، واژهها و سـطرها را دیدهاید؟ اگر بـا خواندن این توصیف تنها کاغذ و واژههایی را که بر آن نوشته شده است، دیدهاید، باید قبول کنید که شما خیلی کمتر از حد ممکن از کتاب بهره میبرید.
شما وقتی به کسانی نگاه مـیکنید کـه در حال خواندن کتاب جالب و پر هیجانی هستند، عکس العمل آنها را میتوانید به خوبی ببینید. هستند کسانی که ضمن مطالعه، چنان در کتاب فرو میروند که وقتی آنها را صدا میکنید، نمیشنوند. اینها ضـمن خـواندن یک مـطلب گاهی ابرو و درهم میکشند، گاهی میخندند و زمانی رنگ خود را میبازند. اغلب، ضمن مطالعه، اشک از چشمانشان جاری مـیشود و پیش میآید که نمیتوانند جلو هیجان خود را بگیرند و از جای خود مـیپرند. کـسانی هـم هستند که خیلی آرام و بیتفاوت کتاب میخوانند، ضمنا متوجه اطراف خودشان هم هستند، میدانند در کجا هستند و دور و برشان چـه مـیگذرد و در هر لحظهای که لازم باشد، میتوانند کتاب را ببندند و مطالعه را قطع کنند.
برای گروه اول، مـطالعه بـا تـأثر شدید و احساسات نیرومندی همراه است، و برای گروه دوم، همه چیز عادی است. بین این دو گروه، فـاصلهٔ زیادی از نظر برخورد با کتاب وجود دارد.
میتوان یاد گرفت که چگونه کتاب بـخوانیم تا واژهها، به صـحنهها تـبدیل شوند و صدای چهرههای واقعی به گوش برسد و سطرها و صفحهها جان بگیرد. البته به شرطی که بخواهید. قبل از همه باید به کوششی آگاهانه دست بزنید. مثلا، در کتاب، از خرمن آتش شعلهور گفتگو شـده است. سعی کنید در ذهن خود، خرمن آتش را مجسم کنید، به خاطر بیاورید چطور شاخههای خشک ترق و تروق میکنند، چطور جرقهها به هوا میپرند، چطور هوای گرم روی شعلههای آتش میلرزد. وقتی کـه از سـیب صحبت میشود، سعیت کنید پیش خود مجسم کنید که پوست آن زیر دستهای شما چطور صدا میکند و وقتی آن را گاز میزنید چطور صدای قرچ قرچ آن بلند میشود. وقتی که دربارهٔ یخبندانی کـه پشـت دیوارهای منزل است، صحبت میشود، پیش خود گلهای یخی را که پشت شیشههای اطاق نقش بسته است و سرمای سوزانی را که تا عمق استخوان آدم نفوذ میکند،…مجسم کنید. هستند کسانی کـه وقـتی مثلا گفتگو از سیب است، آن را خیلی ساده و به صورت جسم گرد و صافی که محکم روی دست قرار گرفته است، در نظر میگیرند. بعضی دیگر، تنها طعم تازه و ملس آن را به یاد میآورند و گـروه بـعدی تـنها بوی آن را. خوشبختترین افراد، هـمهٔ ایـنها را بـاهم درک میکنند، هم سیب را لمس میکنند، هم مزهاش را به یاد میآورند و هم بویش را.
البته، به سادگی نمیتوان به چنین وضعی عادت کـرد، و آنـچه بـا زحمت در تصور شما به وجود آمده است، خـیلی زود مـیلغزد و ناپدید میشود. و طبیعی است، وقتی میخواهید خودتان را عادت دهید که تصاویر اصلی را در واژهها ببینید، نمیتوانید به سرعت بخوانید و خـیلی زود خـسته مـیشوید. ولی تلاش، نتیجهٔ خود رابه بار میآورد.
صفحههای کتاب جان مـیگیرند و شما رنگها را میبینید، صداها را میشنوید و بوها را حس میکنید.
برای این منظور چه چیزی لازم است؟ خواندن کتابهای خوب، وخوب خواندن آنـها.
کـسانی هـستند که حرفهٔ آنها ایجاب میکند متنها را بادقت و حوصلهٔ بیشتری بخوانند. آیـا بـرای شما پیش آمده است که در تماشاخانه یک هنرپیشهٔ واقعی و بزرگ را ببینید؟ او در صحنهٔ بازی، گذشته را میبیند و همهٔ آنـچه را کـه مـیگوید به روشنی مشاهده میکند. وقتی که در صحنه تنهاست، با حرفهای خود، تـمام شـنوندگان را هـمراه خود به درون حوادث میبرد. ما هم، مثل خود او، تنها واژهها را نمیشنویم، بلکه همهٔ آنـچه را کـه در پشـت این واژهها پنهان است، به خوبی میبینیم.
روشن کردن این مطلب که هنرپیشه چـگونه مـیتواند شما را تا به این اندازه تحت تأثیر قرار دهد و با کلام خود شـما را بـه دنـیایی جاندار هدایت کند، خیلی دشوار است.
ولی دربارهٔ مسألهٔ اصلی میتون حرف زد.وقتی که یـک هـنرپیشهٔ خوب خودش را آماده و متن را حفظ میکند، به خودش اجازه نمیدهد که حتی یـک کـلام را سـطحی و سرسری ادا کند. وقتی که مثلا واژهای را دربارهٔ سردی یا گرمی بیان میکند، به مفهوم آنـ تـوجهی عمیق دارد. او موفق میشود که در درون خود، احساس سردی یا گرمی را واقعا به وجـود آورد. وقـتی کـه از ترس صحبت میکند، وحشت واقعی را در درون خود زنده میکند. وقتی که از شادی حرف میزند، چنان آنـ را حـس مـیکند که سراز پا نمیشناسد.
وقتی که از تشویش حرف میزند، واژهها را چنان ادا میکند کـه مـا هم همراه با او دچار نگرانی میشویم. ولی مگر تنها وظیفهٔ هنر پیشه است که ضمن خواندن، هـمه چـیز را با تمامی قلب و وجود خود احساس کند؟ هر کس که میخواهد کتاب و نوشتهای را خـوب بـخواند، باید اینطور باشد و بتواند هرآنچه را که مـیتواند از کـتاب بـه دست آورد.
مطالعه باید طوری باشد که اگـر قـبلا تنها حروف و واژههای سیاهی را میدیدید که بر کاغذ سفید نقش بستهاند، حالا دنـیای تـازهای به رویتان باز شود. کـتاب مـیتواند موجب لذت بـاشد. درسـت اسـت که به این ترتیب، مطالعه دشـوارتر مـیشود و صرف نیروی ذهنی بیشتری را طلب میکند، صفحههای کتاب طولانیتر میشوند، هیجان بـیشتری بـه وجود میآورند و با دشواری بیشتری مـیتوان از آنها دل کند، ولی در عوض آنـچه مـورد مطالعه قرار گرفته، به ایـن سـادگیا فراموش نمیشود و کموبیش برای همیشه، اثر خود را در دل و روح آدم باقی میگذارد. مطالعه، به صحنهای از زنـدگی واقـعی تبدیل میشود. آدمهایی که در کـتاب از آنـها صـحبت شده است، از صـحنههای کـاغذ جدا میشوند و جان مـیگیرند ودر آنـجایی که قبلا تنهات واژهها را میدیدید، جهانی کامل و زنده پدیدار میشود. مگر چنین پاداشی بـه زحـمت آن نمیارزد؟
منبع: هدهد، مرداد ۱۳۵۸
بسیار زیبا اقای مجیدی