معرفی کتاب: بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
فهرست داستانهای این کتاب و نویسندگان آنها:
ژول تلیه
معامله
شارل ـ لوئى فیلیپ
کبریت
آندره موروا
پالاس هتل تاناتوس
ژوزف کسل
زنى از کرْک
ژان ژیونو
ایوان ایوانوویچ کاسیاکوف
ژیل پرو
نامزد و مرگ
بوریس ویان
مورمور
ژان کو
عربدوستى
اوژن یونسکو
کرگدنها
میشل دئون
شب دراز
ژان فروستیه
زن ناشناس
رومن گارى
کهنترین داستان جهان
ژان پل سارتر
دیوار
روژه ایکور
هفت شهر عشق
آلبر کامو
مرتد یا روح آشفته
کلود روا
بد نیستم، شما چطورید؟
ساموئل بکت
بیرونرانده
مارگریت یورسنار
چگونه وانگْفو رهایى یافت
رنهـ ژان کلو
درسهاى پنجشنبه
ژرژـ الیویه شاتورِنو
بازار بردهفروشان
گابریل بلونده
مردِ بافتنى به دست
معامله
در شهر مادرید، شبی از شبهای عید میلاد مسیح، سالها پیش از این بود. برف میبارید و دانههای برف، چرخزنان در دست باد، آهسته و سنگین به روی کوچههای تیره و تار فرومیریخت. یکی از آن شبها بود که هیچ چیز محدود و منفرد به چشم نمیخورَد، از آن شبها که آدمیزاده در عناصر طبیعت محو میشود و اندیشههای مبهم و نامتناهی در سرش چرخ میزند.
با اینهمه، در گوشه و کنار شهر، هنوز پنجرههایی روشن بود، از جمله پنجره اتاقِ زیر شیروانی «خوان»، طلبه علوم دینی. پشت شیشه، میزی دیده میشد و روی میز، چراغی و نزدیک چراغ، کتابی و مقابل کتاب، طلبه خوان، اهلِ «پونته ودرا»، نشسته بود. خوان کتاب میخواند، کتابی از آثار خاخام مغربی، و لاجرم زود دست از خواندن کشید و با صدای بلند گفت:
ــ حقّا که علیرغم عقیده این حکیم و دیگر حکما، دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم تاریک و مبهم است. علت وجود اشیاء چیست؟ از اینکه بگوییم همه چیز را خدا آفریده است به جایی نمیرسیم، زیرا توضیح وجود خدا آسانتر از توضیح وجود جهان نیست. شاید وجه دیگری سوای هستی هست که موجد آن است و باید آن را بررسی کرد. لئون عبرانی را گمان بر این است که این وجه را میشناسد و به تبع او همه مفسران «قبالا»، که همان تفسیر رمزی تورات باشد، بر این گمان رفتهاند. اما من از «عدم مجامع» که همان «حدوث ذاتی» باشد و از «عدمِ مقابل» که همان «حدوث دهری» باشد هیچ سردرنمیآورم. «عالم ظلمانی» دالانِ پیچ در پیچی است که مسافرِ دیرآمده را سرگردان میکند، ولی بنا بر قولِ حکیم پریسیلین در آنجا پرندگانی بودند با شهپرهای نورانی که راه ظلمات را روشن میکردند. عالم اندیشه نیز در تاریکی است، منتها این عالم ظلمانی را علمای الهی روشن میکنند جز اینکه نور آنها البته به پای نور پرندگان آن عالم ظلمانی نمیرسد. اما این حقیر از اینکه چیزی موجود باشد در عجب است و سخت مشتاق است که بداند اگر داروغه هر آینه از «وجود» اوراق هویتش را مطالبه کند او چه جواب میدهد. اما البته داروغه در این فکر نیست و خود من هم حاضرم در این فکرها نباشم به شرط اینکه لااقل امیدوار باشم که ممکن است مورد لطفِ علیامخدره «کارمن» قرار بگیرم.
خوان که در حین حرفزدن دو سهبار به دور اتاق گشته بود برگشت و باز پشت میزش نشست. و دیگر حرفی نزد، زیرا هرچند که اشخاص کمرو علاقه دارند که در تنهایی با خود حرف بزنند چون به افکار عاشقانه میرسند هرگز حاضر نیستند که صدای خود را بلند کنند. طلبه خوان به یاد کارمن افتاد و به یادِ چارقدش و شیوه خود را باد زدنش و گونههای گلگونش و موهای گلابتونیاش. به یاد معصومیتش افتاد و ستمکاریهایش و خندههای بیپایانش و قیافهگرفتنهای موقر و متینش. به یاد آورد که با چه ناز و غمزهای لبهایش را غنچه میکرد و میگفت: «من خیلی سرفه میکنم و تا چند وقت دیگر میمیرم.» اندیشید که دیگر امیدی نیست و کارمن همیشه او را مسخره خواهد کرد که چرا از مردم گریزان است و چیزی جز کتابهایش نمیداند. با خود گفت که با همه این احوال حاضر است که زندگیاش را بدهد و دور از کتابها در کنار او در آفتاب و سبزهزار بلَمَد و لبخندش را ببوسد. و البته حق داشت که چنین بیندیشد، زیرا هنوز پانصد سالی به تولد شوپنهاور مانده بود.
اما فرشته نگهبان خوان که داشت افکار او را به روانی میخواند، چون نوفرشته تازهکار بسیار متعصبی بود، سخت رنجید که چرا خوان پس از اینکه دامن دین از دست داد اکنون دامن عفت نیز از دست میدهد. حتی مصمم شد که تقاضای انتقال کند. پس بالهای ناپیدایش را برهم کوبید و به آسمان رفت و از ملک مقرّب خواهش کرد که او را به نگهبانی مسیحی مؤمنتری بگمارد. و به مجردی که فرشته رفت افکار ناپسند خوان دور برداشتند و طلبه زیر لب زمزمه کرد:
ــ حاضرم ده سال از عمرم را بدهم و به وصال کارمن برسم.
دیوانه مردا که او بود! زیرا اولاً نمیدانست که این جمله کلامی پیش پاافتاده و نمودار ذوقی عامیانه است و ثانیا غافل بود که فرشته نگهبانش حضور ندارد و به مجردی که فرشته نگهبان دست از مراقبت بردارد شیطان کمین میکند، و شیطان در آن ساعت که عاقلمردان برای اقامه نماز شب رفتهاند هرگز دور از نوجوانانی نیست که با صدای بلند سخنهای ناشایست میگویند، از آنرو که آثارِ فلاسفه را زیاده خواندهاند، و بیصدا اندیشههای ناپاک میکنند، از آنرو که به دوشیزگان زیاده نگریستهاند.
ناگهان صدای خشنی که سعی میکرد نرم باشد از پشت سر خوان جواب داد:
ــ ترتیب این کار را میشود داد!
خوان سر برگرداند و در کنج اتاق، روی تنها صندلی دسته دار، چشمش به یکجور پیرمرد یهودی ریزنقش افتاد که کلیجه سرخی پوشیده و پاهایش را روی هم انداخته بود. یک عینک بیدسته بر نوک بینیاش قرار داشت، گرچه هنوز عینک اختراع نشده بود، و در دستش یک کیسه توتون دیده میشد، گرچه هنوز امریکا کشف نشده بود.
خوان که طبعا دارای ذهنی آرام و تشویشناپذیر بود در وقت تعجب گاهی تا جایی پیش میرفت که بگوید «عجب!» ولی هرگز پیشتر نمیرفت. اینبار به همین بس کرد که صندلیاش را بگرداند و رو به تازهوارد کند و مؤدبانه از او بپرسد:
ــ حضرت آقا چه فرمودند؟
ــ عرض کردم که تو عاشق شدهای و حاضری که ده سال از عمرت را بدهی تا به وصال کارمن برسی و این جانب حاضرم که به ازای ده سال از عمرت تو را به وصال کارمن برسانم.
ــ پس جنابعالی شیطان تشریف دارید؟ بسیار خوش آمدید و به موقع رسیدید، زیرا شما حتما میدانید که جهان چیست و بنده سؤالات بسیار در این خصوص دارم که میخواهم از شما بپرسم…
پیرمردک حرف او را قطع کرد و گفت:
ــ در این خصوص جستجو کردن یعنی سردرنیاوردن. تو کلید معما را میخواهی؟ اما معما کلید ندارد و تازه آنچه تو معما میپنداری کلپترهای بیش نیست. هیچ معنایی نمیدهد و هر طور که بخواهی میشود آن را تفسیر کرد. بنابراین بهتر است که به امور جدّیتر بپردازیم. آیا تو این معامله را میپذیری؟
رسم خوان بر این بود که هرگز پیشنهاد معامله با کفّار را در دَم نپذیرد. روزی یک عرب اندلسی که در ازای یک عبای پشمی پانزده غروش مطالبه میکرد عاقبت آن را به یک غروش به او فروخته بود. و اما شیطان از مسلمان هم کافرتر است. خوان سعی کرد چانه بزند:
ــ خوب، تا ببینیم. مقدمتا باید بگویم که کارمن خدمتکار مغازه است و خدمتکارهای مغازه معمولاً از زمره لعبتان عاشقکش نیستند. چطور است با پنج سال تاخت بزنیم؟
پیرمرد گفت:
ــ یک کلام! اگر پیشنهاد مرا نپذیری هیچوقت کارمن گوشه چشمی به تو نخواهد کرد. اما اگر بپذیری همین الان یک دل نه صد دل عاشق تو خواهد شد و فردا صبح به پای خودش به اتاق تو خواهد آمد. حالا قبول میکنی؟
خوان گفت:
ــ قَبِلْتُ.
و مردِ سرخ کلیجه از شادی دست بر زانو کوبید و از ته دل قهقهه تشنجآمیزی سر داد.
خوان دست راستش را دراز کرده و بیحرکت روی صندلی نشسته بود. پس از ادای آن «قبلت» مقدر، نه کلمهای گفته و نه حرکتی کرده بود. پیرمردک همچنان که میخندید به طرف او پیش رفت و انگشتش را به شانه او آشنا کرد. طلبه خوان درجا خاکستر شد و بر زمین فرو ریخت.
زیرا در آن لحظه که طلبه خوان ده سال از عمرش را میداد به حکمِ سرنوشت فقط پنج سال و هفت ماه و چند روز از عمرش در روی زمین باقی مانده بود.
و پنجره اتاق طلبه خوان بر رودخانه مانسانارس مشرف بود. و رودخانه مانسانارس که مثل همه رودخانههای دیگر قدری کافرکیش است چون میدید که مردم در زندگی، بیهوده به ایندر و آندر میزنند گمان میکرد که پس از مردن لابد آرام میگیرند. پس در تمام طول شب، در زیر برف، با صدای نرم و حزینش زمزمه کرد: «بخواب ای طلبه خوان، زیرا شیرین است خوابیدن، و خواب تو دیگر رؤیایی نخواهد داشت و زندگی رؤیایی است که هیچ عقلی از آن سردرنمیآورد، اما بسیار دلها از آن رنج میبرند؛ و تو درست در همان وقت که مقرر بود تا رنج ببری از این جهان رفتی…»
شارل ـ لوئی فیلیپ
Charles-Louis Philippe
تولد: ۱۸۷۴
شاعر و داستاننویس.
در ابتدا از گروه شاعران سمبولیست بود. بعد با انتشار رمانهایش به شهرت رسید.
مشهورترین رمانهای او مادر و فرزند (۱۹۰۰) و کروکینیول (۱۹۰۶) است.
وفات: ۱۹۰۹
کبریت
در ضمن مسافرتی به شهر زوریخ در سوئیس و در همان نخستین شب ورود بود که هانری لتان، در ظرف سه ثانیه، خود را در سرپنجه مهیبترین حوادثِ زندگانی کوتاه بشری گرفتار دید.
هانری لتان با قطار شبانه وارد زوریخ شد و یکراست به هتل رفت. چون در این سفر از همهگونه وسایل رفاه برخوردار بود بهترین هتل را از نظر حسنِ شهرت خود مؤسسه و همچنین از لحاظ مقام و حیثیت اجتماعی مسافران آن انتخاب کرد.
به محض ورود شامش را خورد و چون از رنج راه کوفته و مانده شده بود به اتاق خود رفت و گرچه میل به خواب نداشت در بستر دراز کشید. رختخوابِ نرم و راحتی داشت.
هانری لتان شبیه بسیاری از مردم بود. البته به زوریخ آمده بود که این شهر را تماشا کند و، پیش از ورود، کنجکاوی عجیبی در این کار داشت. ولی در شب ورود به هر شهر، آتش احساسات آدمی فرو مینشیند یا، بهتر بگوییم، چون فرصت تشفی دارد، آرام میگیرد و همینقدر از آن شهر میخواهد که از کنارش دور نشود. هانری لتان در یکی از تختخوابهای شهر زوریخ خوابیده بود، چراغِ برقی که اتاقش را روش میکرد چراغ برق یکی از اتاقهای شهر زوریخ بود. قاب سیگارش را روی میز کنار تخت گذاشته بود. سیگاری درآورد و زیر لب گذاشت. میخواست آن را در شهر زوریخ بکشد: همین او را بس بود. پس از روشن کردن سیگار کبریت را به زمین انداخت. ولی ناگهان دچار اضطراب یا، بهتر بگوییم، وسواس شد: این کبریت مشتعل که روی قالی افتاده بود آیا ممکن نبود که باعث حریق شود؟ هانری لتان خم شد، و چه خوب کرد: زیرا کبریت هنوز خاموش نشده بود.
داشت بلند میشد تا کفشهایش را بپوشد و شعله را با پا خاموش کند که ناگهان، به طور وحشتناکی، دیگر احتیاج به این کار پیدا نکرد.
با وضوح تمام، با پنج انگشت زمخت به هم چسبیده، دستی از زیر تخت بیرون آمد، بالا رفت، پایین آمد، روی کبریت قرار گرفت، و شعله را خفه کرد.
دِماغ ما در وهله نخست فقط آنچه را چشمهای ما به او نشان میدهد میپذیرد و میسنجد. نخستین فکری که به هانری لتان دست داد مربوط به ماهیت امر بود: هرگاه دست بر شعله آتش نهند پوست بدن در معرض سوختن است. پس صاحب دست چه حقهای زده بود؟ هانری لتان با خود گفت که لابد این شخص انگشتهایش را با آب دهن تر کرده بوده است.
فقط در این لحظه، یعنی پس از طی زمان، و بر اثر این استدلال، هانری لتان به این نتیجه رسید: «مردی زیر تخت من است.»
سپس، آرام آرام، کلمه به کلمه، این فکر در مغزش نفوذ کرد: «منتظر است که بخوابم تا مرا بکشد و پولهایم را بردارد.»
همین که هر یک از کلمات این فکر را فهمید و سنجید و لمس کرد، دیگر اندیشهای از خاطرش نگذشت. همه مفاهیم ذهنش جای به سکوت دهشتناکی سپرده بود، سکوتی که ناگهان وارد اتاق شد، سراسر وجودش را انباشت و هراسانگیزتر از مردی که زیر تخت منتظر فرصت مناسب بود از او حق سکونت میطلبید. مثل این بود که از خوابی دور و دراز بیدار شده باشد. مطلبی را به یاد آورد که از دیرباز فراموش کرده بود. در دل گفت:
«ای وای! بله، راست است، فراموش کرده بودم که روزی باید بمیرم.»
و همینکه آب دهانش را فرو داد از مزه گس و زننده آن که گویی تا ابد در گلویش باقی میماند تعجب کرد.
«امشب کشته میشوم!»
گویی از هماکنون حلقومش مزه لاشه مرده میداد. طاقتش طاق شد.
گاهگاه، آرامآرام، برای اینکه جلب توجه نکند ــ زیرا بیسبب از ایجاد صدا میترسید ــ با رعایت همه احتیاطهای لازم، سرش را بر محور گردن به اطراف میچرخاند و با ولع، از زیر چشم، به اشیاء اتاق مینگریست: یک قفسه، یک گنجه، یک میز و ــ پس از شمارش ــ چهار صندلی به چشمش خورد. نزدیک بود نیمکت راحتی را نبیند. ولی هیچکدام به کمکش نیامدند.
لازم بود پنج دقیقه بگذرد تا فکر قضا و قدر محتوم جای به ناامیدی شدیدی بسپارد: خداوندا، چرا این بلا به سرش نازل شده است؟ چرا باید در این لحظه به زوریخ آمده باشد؟ راستی مگر ممکن نبود که بدون قطع رشته مسافرتش در سوئیس، اکنون در شهرهای بیخطری نظیر بال و ژنو و شفهاس باشد؟ زندگی احمقانه است. چرا باید این اتاق را انتخاب کرده باشد؟ ممکن بود در اتاق مجاور برود. به خصوص چرا پیش از خوابیدن به فکرش نرسیده بود که نگاهی به زیر تخت بیفکند؟
در دل گفت: «دیدی چه خاکی به سرم شد!»
آنقدر که میتوانست با خود بحث کرد. نخست، برای دفاع از خود، جز این فکر جانسوز که «موجود بشری بدبختی را اشتباها میخواهند بکشند» به خاطرش راه نیافت.
میخواست فریاد بزند که «من کاری نکردهام» زیرا در ذهن ما مفهوم مرگ از مفهوم مجازات جدا نیست.
نه، کاری نکرده بود. بیگناه بود. سرتاسر پهنا و ژرفای بیگناهی خود را حس میکرد. و از آن گذشته، مرد نیکخواهی بود. آنقدر نیکخواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش بود دلخوری نداشت. آری، میتوانست و حق داشت که از او مکدّر شود. با این حال مگر این مرد او را نمیشناسد؟ میخواست فریاد بزند:
«منم؛ هانری لتانم. که را میخواهید بکشید؟ اشتباه میکنید، آدمهایی مثل مرا که نمیکشند.»
خود را مستعد پذیرفتن دوستی او میدید. البته احتیاج به پول است که موجبِ اختیار شغل آدمکشی میشود. هانری لتان پول داشت. به فکرش رسید که به این مرد بگوید:
«گوش کنید! میدانم که زیر تخت من هستید. اذیتم نکنید تا هرچه دارم به شما بدهم. حتی بیشتر هم میدهم. شما نمیدانید من کیستم، نمیدانید چه کارها از دستم برمیآید. اگر آنچه پول در جیب دارم برای شما کافی نباشد، گوش کنید، قول میدهم، قول شرف میدهم که تا به پاریس رسیدم هر مبلغی که بخواهید برایتان بفرستم.»
دوست بیچاره بیپناهی که زیر تخت خوابیدهای! هانری لتان جرئت نداشت که از او دلخور شود، زیرا میترسید که خشمش را برانگیزد. حتی از او سپاسگزار بود که صدایی نمیکند و جز با حرکت آرام دستش بر روی شعله کبریت توجه او را جلب نکرده است.
ولی، ناگهان، اتفاقی افتاد که میتوان آن را واقعه بزرگ نامید. تفکرات هانری لتان به اینجا رسیده بود که غفلتا، در لحظهای که ابدا انتظار نمیرفت، شادی ناگهانی و فراگیر و گرم و جانبخشی بر او مستولی شد. گلویش را گرفت، وارد دهانش شد، مثل آب گرمی جریان یافت و سراسر وجودش را مالامال کرد. نمیدانست این شادی از کجا و چگونه آمده است. بیم آن میرفت که بانگ برآورد: «خداوندا! نجات یافتم!»
با این حال، صبر کرد تا از توفیق خود مطمئن شود. نکته به نکته جوانبِ امر را سنجید. محلی را که باید پاهایش بر آن قرار گیرد به دقت تعیین کرد، حتی به خود گفت که باید دست چپش را روی گوی مسین تختخواب بگذارد. مقتضی موجود و مانع مفقود بود. و هانری لتان نقشه خود را اینطور اجرا کرد:
در جای خود نیمخیز شد و نخست ادای کسانی را که عادت دارند در تنهایی با خود حرف بزنند درآورد، برای خود حرف زد ولی به لحنی که هر کس در اتاقش پنهان بود بتواند به خوبی بشنود. و چنین گفت:
«چقدر حواسم پرت است. گمانم کلید را توی قفل در گذاشتهام.»
از جا برخاست. کسی به گلویش نپرید. آن شخص مخفی لابد به خود تبریک میگفت که مفت و آسان از خطر مسلمی جسته است. زیرا ممکن بود که کسی کلید را در قفل بگرداند و مچ او را در حین جنایت بگیرد.
هانری لتان عجلهای نکرد تا توجه او را جلب نکند. به سوی در رفت و آن را گشود. و چه کلیدی توی قفل مانده بود! چه نعرهها کشید و صدایش چه قوّت و صلابتی یافته بود!
ده نفر دور و بر او جمع شده بودند و باز هم دست از نعرهزدن برنمیداشت. بیش از حد لزوم داد و فریاد میکرد.
مرد نکره گردنکلفتی را در زیر تخت پیدا کردند. مجبور شدند از آن زیر بیرونش بکشند، زیرا لندهور هیچ حرکتی برای تسهیل کار آنها نمیکرد. همینکه بر سرپا ایستاد رنگش پریده بود و دو چشمش برق میزد. زنها کتکش زدند. صاحب هتل اصلاً چنین آدمی را ندیده بود. پاسبانها دستبند به دستش زدند. هنگامی که او را کشانکشان به سوی زندان میبردند هنوز مردم به خود میلرزیدند.
بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
نویسنده : آندره موروا ، ژول تلیه ، شارل ـ لوئی فیلیپ
مترجم : ابوالحسن نجفی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۳۹۳ صفحه