معرفی کتاب: «روزها، ماهها، سالها»، نوشته یان لیانکه
یان لیانکه که متولد سال ۸۵۹۱در استان هنانِ(۱) چین است، نویسندهای اصیل و ریشهدار است: چه از لحاظ قدرت شاعرانهٔ نوشتهها و چه از نظرِ شدت حملههایش به تابوهای چینِ امروزی. رمانهای او که در چین محبوبیت زیادی دارند جوایز ادبی معتبری کسب کردهاند و بسیاری از آنها زیر تیغ سانسور رفته و ممنوع اعلام شدهاند. سرنوشت رمانهای خدمت به خلق(۲) و رؤیای روستای دینگها(۳) چنین بوده است.
آن سال، به نظر میرسید که خشکی نمیخواهد به پایان برسد، خود هوا نیز ظاهراً به خاکستر تقلیل یافته بود و زغالِ روزها در دست هایمان تحلیل میرفت. خورشید در قالبِ خوشههایی نامحدود بالای سرمان میدرخشید. پدربزرگ از صبح تا شب بوی موهای سوختهٔ خود را میشنید. گاهی دستش را در خلاء دراز میکرد. آنوقت میتوانست بوی گَندِ ناخنهای ارغوانیاش را حس کند. «روز نکبتی!» همیشه همینطور فحش میداد، وقتی که از روستای خالی از سکنه بیرون میرفت و درّهای از سکوت را زیر پا میگذاشت، با چشمانِ نیمبسته و نگاهی کج بهسوی خورشید میگفت «کور بیا، بیا برویم». سگ به دنبالش در پیِ صدای پاهایی می رفت که گذشتِ سالها سنگینشان کرده بود، و آن دو سایه از روستا خارج میشدند.
پدربزرگ به سمت ستیغِ کوه بالا میرفت، پرتوهای نور زیر پاهایش میلرزید. شعاعی اریب که از شرق میآمد ناگهان به صورت، دستها و نوکِ پاهایش تازیانهای زد، انگار که با تکه ای چوبِ بامبو شلاقش بزنند. حرارت سیلیای را روی صورتش حس کرد. به نظر میرسید که سوزش آفتاب رشتهای از قطرههای جوشان را در گوشهٔ پلکها، قسمتی که در معرض آفتاب بود، در فرورفتگی چین و چروکها پنهان کرده است.
پدربزرگ میخواست قضای حاجت کند.
سگ نیز پشت سرِ مرد ادرار کرد.
از پانزده روز قبل، اولین کاری که پس از بیدار شدن میکردند همین بود، میرفتند و در آن مزرعهٔ شیبدار در چهار کیلومتری روستا میشاشیدند. در سمتِ آفتابگرفتهٔ مزرعه، ساقهٔ ذرتی بود که پدربزرگ کاشته بود. تنها همین ساقه بود که با گذشتِ روزهای خشک و بیآب پژمرده میشد، تنها همین ساقه بود که در آن هوای مشتعل، اندکی رطوبت به اطراف پخش میکرد. ادرارْ کود بود. توی ادرارآب بود. آبی که ذرت به آن نیاز داشت آنجا بود، در ادراری که پیرمرد و سگ در طول شب جمع کرده بودند. پیرمرد به این فکر میکرد که گیاه احتمالاً در طول شب خشخشکنان یک انگشت رشد کرده بود و پنجمین برگِ آن نیز در آمده بود. حسّی مخملی و محجوب بر قلبش مستولی شد، سپس حجم بیشتری پیدا کرد و تمام سینهاش را در بر گرفت. با خود اندیشید «برگهای ذرت یک به یک جوانه میزنند، در حالی که برگهای نارون، تلخبَیان و سدر جفتجفت رشد میکنند، چرا؟»
«نظر تو چیست، کور؟» به سمت سگ برگشت تا از حیوان سؤال کند. «چرا درختها و ساقهها به یک شکل رشد نمیکنند؟» پیرمرد که نگاهش بالای سرِ سگ معلق بود، انتظار هیچ پاسخی نداشت. همانطور که غرق در فکر بود برگشت و چند قدم برداشت، سرش را بالا گرفت، دست به پیشانیاش برد، سپس نگاهش را به دوردست، به سوی خورشید، یکراست به سمت غرب گرفت. دید که روی قلهای عریانْ گسترهای ارغوانی و طلایی ظاهر شد، گویی لایهٔ ضخیمی از دود و غبار کوه را پوشانده بود.
این بخارِ زمین پس از یک شب استراحت بود، پدربزرگ این را میدانست، خورشید مدتها آن را زراندود کرده بود، زمین نمیتوانست پس از آن چیزی جز حرارت بیرون بدهد. نزدیکتر، سطح زمین از هر سو شکافته شده بود، به طوری که هر تکه از آن، گویی که روی لوحِ داغِ رشتهکوه برشته شده باشد، خرد میشد و فرو میپاشید.
روستاییان از مدتها قبل قصد داشتند که فرار کنند. گندمها خکشیده بود، کوههای بلند و قلههای پرشیبِ آنها بایر شده بودند. این دنیای خشک کاری کرده بود که امیدشان پژمرده شود. اهالی روستا این آفت را تا زمان بذرافشانیِ پاییز تاب آورده بودند. آن وقت بود که ابرها ناگهان بالای دِه تجمع کردند. سپس طنینِ صدای ناقوسها و فریادهای «بیایید برای فصل پاییز بذرافشانی کنیم!» در کوچهها پیچیده بود. پیر و جوان، مرد و زن، با بانگی اُپرایی که دل ها را شاد میکرد، فریاد میکشیدند، و درکوچههای روستا نهرهایی که آبهایشان از شرق به غرب و سپس در جهت مخالف جاری میشد، با هم تلاقی میکردند و در نهایت از دِه بیرون میزدند و تا ستیغِ کوه پیش میرفتند.
بذرافشانیِ پاییزی!
بذرافشانیِ پاییزی!
آسمان به ما باران میبخشد تا بتوانیم بذرافشانی کنیم!
پژواک فشردهٔ فریادهای پیر و جوان چنان طنینانداز بود که کوه را میلرزاند. گنجشکهایی سردرگم و سراسیمه پس از افتادن از شاخهها، دوباره اوج میگرفتند و اینجا و آنجا به چیزی اصابت میکردند. پرهایشان به سانِ دانههای برف در هوا پراکنده میشد.
خروسها و خوکها، در حالی که از ترس رنگ باخته بودند، هاج و واج جلوی درها خود را نگه میداشتند. گاو نری بسته به ستونِ طویله تلاش کرد از طناب رها شود، اما پوزهٔ خود را پاره کرد: خونِ تیرهفام در آخور جاری شد. گربهها و سگها همه به روی بامها پریدند و از آنجا با وحشت به نظارهٔ اهالی دِه ایستادند.
آسمان به همین منوال سه روزْ کاملاً ابری باقی ماند.
در این فاصله، اهالی روستاهای لیوجیاجیان، ووجیاهه، کیانلیانگ، هولیانگ، شوانماژوانگ(۴)، همگی بذرهایی را که ذخیره کرده بودند برداشتند تا آنها را با عجله قبل از بارش باران بیفشانند.
سه روز بعد، ابرهای تیره پراکنده شدند. آفتابی تُند دوباره پرتوهای قوی خود را به روی کوهستان افکند. حدوداً دو هفته بعد عدهای از روستاییان درهای خانهها و حیاطها را بستند؛ آنها وسایل خود را به چوبی آویزان کرده بودند و آماده میشدند که از خشکی فرار کنند. آنگاه به مدت چند روز مثلِ جابجایی لانهٔ مورچهها بود. گروههایی که تعدادشان بیشتر و بیشتر میشد شتابان به پُشت روستا هجوم میآوردند تا از راهی که به سمتِ قلهٔ کوه بالا میرفت دِه را ترک کنند. هرج و مرجِ قدمهای بیشمار در روستا منعکس میشد و درِ همهٔ خانهها را میکوبید.
پدربزرگ به آخرین گروه پیوست. نوزدهمین روز از ششمین ماه بود و او میان دهها نفر از اهالی دِه راه میرفت. مردم از او پرسیدند از کجا باید بروند، جواب داد «به سمت شرق». پرسیدند «در شرق چه چیزی هست؟» جواب داد «زوژو(۵)، سه یا پنج روز طول میکشد تا برسید، مردمِ آنجا زندگی خوبی دارند.» آنگاه روستاییان راه شرق را پیش گرفتند. آفتاب بیرحمی بر جاده عمود بود و خاک در زیر پای انسانها التهاب داشت. پدربزرگ حدودِ چهار کیلومتر بدین شکل پیش رفت، سپس ایستاد. رفت در مزرعهاش ادرار کرد، برگشت و به دیگران گفت «بروید، مستقیماً به سمت شرق بروید.»
«تو چی؟»
«ساقهٔ ذرتِ جوانی در مزرعهام رشد میکند.»
«با این ساقه دیگر از گرسنگی نمیمیری؟»
«من هفتاد و دو سال سن دارم، کمتر از سه روز پیادهروی باعث میشود که از فرط خستگی بیفتم. در هر صورت میمیرم، پس ترجیح میدهم اینجا بمیرم.»
روستاییان رفتند. گروه کوچکِ تیرهفام دور شد و زیرِ آن آفتابِ هولناک به ذرات خاک تجزیه شد. پدربزرگ کنار مزرعهاش ایستاده بود؛ وقتی دیگر چیزی در افق ندید، سکوت و تنهایی بر او چیره شد. در آن لحظه، تمام بدنش به رعشه افتاد و متوجه شد که در آن روستای دورافتاده میان آن رشتهکوه، جز او، این پیرمرد هفتاد و دو ساله، کسی باقی نمانده است. قلبش هُری فرو ریخت، اندوهی جانکاه مانند ابتدای زمستان آمد و در او جا خوش کرد.
آن روز، در اثنایی که خورشید در شرق از کوه عبور میکرد و رنگ طلاییِ آسمان به سرخی میگرایید، پدربزرگ و سگش بنا به عادت همیشگی به مزرعه رفتند. پدربزرگ در مرکز این تکه زمینِ مربعی و تقریباً یک هکتاری، ساقهٔ ذرتش را از دور دید که مثل تکهچوبی قد علم کرده بود. سبزی نورستهٔ گیاه زیر آفتابِ سرخ و قهوهای مثل چشمهای خنک بیرون میزد. از سگ پرسید «حس کردی؟ چقدر بو دارد! از چهار پنج کیلومتری این رطوبتِ تازه و لطیف حس میشود.» سگ سرش را به سمت او گرفت، سپس همانطور که پاهایش را به زمین میکشید تا پیشِ ساقهٔ ذرت جلو رفت.
آن جلو درّهای عمیق آکنده از حرارتی خشک بود و هر بار پدربزرگ از نزدیکش میگذشت صورتش را میسوزاند. پدربزرگ یکتا پیراهن کتان سفیدش را درآورد و گلوله کرد تا با آن صورتش را خشک کند. بوی گس و غلیظِ عرق به مشامش خورد. با خودش فکر کرد «بسیار خب، این هم یک کود عالی، میگذارم گیاه دو هفتهای رشد کند، بعد لباسم را میشویم، آبی را که در آن خیس خورده است از روستا میآورم تا ذرت با آن مثل روز عید جشن بگیرد.» پیراهن را به دقت زیر بغلش چپاند. بالاخره به گیاه نزدیک شد. به اندازهٔ یک وجب بود و فقط چهار برگ داشت، برگِ پنجم آنطور که تصور کرده بود هنوز درنیامده بود. از بالا به آن نگاه کرد، لایهٔ نازک خاکِ روی آن را تکاند. نومیدی وجودش را فرا گرفت.
سگ آمد بین پاهایش قرار گرفت و بعد دور ذرتِ زرد چرخید، و باز هم چرخید. مرد گفت «برو، کور، برو یک جای دیگر بچرخ.» اما سگ از حرکت ایستاد و نالههای طولانی و خفیفی کرد، چشمهایش را به او دوخته بود، گویی کار واجبی داشت که میخواست انجام دهد.
پدربزرگ میدانست: دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد. کجبیل را از روی تلخبیانِ پژمردهای که لبِ مزرعه بود، برداشت (ابزارش را همیشه آنجا میگذاشت)، بعد شروع کرد به کَندنِ سمت چپِ ذرت (روز قبل، سمت راست را کنده بود). گفت «مشغول شو، میتوانی ادرار کنی.»
پیش از آنکه سگ کارش را تمام کند، احساس کرد که چیزی به درون چشمِ پیر و هفتاد و دو سالهاش خلید. آن چیز لبِ پلکهایش را میکشید، و توی قلبش شالاپشالاپ صدا میکرد. چند لکهٔ گِرد مثل پوستهٔ گندم روی دو برگِ پایینی بود. «لکههای خشکی؟ من هر روز صبح میآیم ادرار میکنم، شبها هم آبش میدهم، نمیتواند از خشکی باشد!» همانطور که داشت بلند میشد، صدای ارتعاش فوارهٔ زرد و نقرهای را شنید؛ فهمید: خشکی نبود، ایراد از کودِ زیادی بود، زیرا ادرار سگ غلیظتر و داغتر از ادرار آدم بود. «گور پدرت کور، گور پدر تو و اجداد و ادرارت!» لگدی به حیوان زد که باعث شد یک متر دورتر مثل یک کیسه برنج روی زمینِ سفت فرود آید. «من گذاشتم ادرار کنی، اما تو عمداً کاری کردی که درختم بگندد، هان؟»
سگ همانجا مانده بود، بیآنکه چیزی درک کند، حفرههای چاهمانند و خشکیدهٔ چشمانش حالت بهت و سرگشتگیِ نمناکی داشتند.
پدربزرگ گفت «به درک.» نگاه غضبناکی به حیوان انداخت و بعد چمباتمه نشست. همانطور که برگهای لطیف گیاه را به سمت خود میکشید، با دقت به لکههای روی یشمِ شفافِ برگ نگاه کرد. سپس با عجله بقایای ادرار را پیش از آنکه به دل زمین نفوذ کند، کنار زد و قسمتهای آغشته را کَند و گِل را دور انداخت. بعد با کجبیل سوراخ را با خاک تازه پوشاند، سطحش را صاف کرد و به سگ گفت «بیا، بیا برویم دنبالِ آب، اگر فوراً به آن آب ندهیم تا مقدار کودش کم شود، این گیاه نورسته به خاطر تو تا دو روز دیگر از بین می رود.»
سگ جلو میرفت، و به دنبالش پیرمرد، صدای پاهایشان روی زمین داغ به لرزش برگهای خشکی شباهت داشت که پیش از افتادن، لحظهای در هوا میچرخند.
خطر نیز در هوا معلق بود، بر فرازِ ذرت نورسته. روزی که برگ ششم نیز پدیدار شد، مرد رفت آب پیدا کند.
همین که به چاه رسید، وزش ناگهانیِ بادْ کلاه حصیریاش را با خود بُرد. کلاه میچرخید، پدربزرگ در کوچههای روستا تلاش میکرد آنرا بگیرد.
باد به صورت تندبادهای نامنظمی میوزید، ملایم و بعد شدید، به طوری که مرد کلاهش را تا ورودیِ دِه تعقیب کرد. چند بار دستش به لبهٔ کلاه رسید، اما باد تعادلش را به هم میزد. هفتاد و دو سالش بود. طبیعتاً مثل قبل نمیدوید. با خودش گفت «به هر حال این کلاه برایم هیچ اهمیتی ندارد، در تمام دِه کسی جز من نمانده، با باز کردن درِ هر خانه کلاهی پیدا میکنم. از دویدن بازایستاد و چشمهایش را بالا گرفت. در ارتفاع، کلبهای دورافتاده دید، گویی آنجا لبِ جادهْ معبدی ساخته بودند و باد به آن برخورد میکرد و نمیتوانست جلوتر برود.
پدربزرگ آهسته جلو رفت تا به دیوار رسید، چند لگد به بادِ بیرمق زد، بعد خم شد تا کلاهش را بردارد. با فشارِ دو دست پارهاش کرد، تکههایش را به زمین انداخت، و دست آخر با عصبانیت لگدمالش کرد.
«من گذاشتم فرار کنی.
من گذاشتم با باد بروی و فرار کنی.
حالا ببینم میتوانی دوباره فرار کنی یا نه.»
کلاه تکه پاره گشته و تکه هایش اینجا و آنجا پراکنده شده بود. بوی حصیرِ سفید پخش شد. پس از آنهمه روز که در حرارت سوزان سپری کرده بود، حالا بوهای دیگری از آن متصاعد میشد. دست آخر از تکههای کلاه توپی ساخت و به زمین انداخت، لگدمالش کرد و همانطور که بقایایش را له میکرد، گفت «دیگر فرار نمیکنی؟ دیگر هرگز فرار نمیکنی! خورشید پدرم را درآورده، آنوقت تو، توی نکبت هم میخواهی پدر مرا درآوری!» هِنهِنکنان این را میگفت. سپس نگاهش را به دوردست خیره کرد، آنجا، سمت مزرعهاش، دست از لگدزدن کشید، همینطور از غرولندکردن. حرفهایش مثل طنابی کنفی از هم گسیخت.
حدوداً در چهار کیلومتریِ آنجا، همسطح با مزرعه، دودِ سرخرنگِ غلیظی پیچ و تاب میخورد؛ گویی سینهٔ دیوار متحرکِ نیمهشفافی بود. پدربزرگ حیرتزده، ناگهان متوجه شد چیزی که میبیند نسیمی کم و بیش تُند نیست و باد شدیدی وزیدن گرفته است. و مادامی که شق و رق در آفتاب مقابل دیوار ایستاده بود، قلبش از جا کنده شد، حس کرد تعادلش به هم میخورد، گویی که بهمن او را با خود برده بود.
با عجله شروع کرد به راه رفتن در مسیرِ مزرعهاش.
دیوار دود در دوردست ضخیمتر میشد و در افق تاب میخورد. پنداری موج عظیمی بود که روی خودش فرومیغلتید، موجی کم و بیش بلند نسبت به کوهی که به سویش پیش میرفت تا نهایتاً پایِ آن فرو بنشیند و تپهها را غرق کند و پشت سر خود جز یک گسترهٔ آبیِ بَدوی چیزی باقی نگذارد.
پیرمرد اندیشید «تمام شد، این بار متأسفانه کار از کار گذشته.» باز هم فکر کرد «لحظهای که گردباد کلاهم را برداشت و مرا به اینجا کشاند، برای این بود که به من خبر بدهد باد در مزرعهام شروع به وزیدن کرده است.» گفت «من انصاف را رعایت نکردم، گردبادِ کوچولو، نبایستی به تو لگد میزدم.» با خود اندیشید «و کلاهِ حصیریام، نیت خیری داشت که گذاشت باد آن را با خود ببرد؛ پس من بر چه اساسی پارهاش کردم؟ من پیرم، واقعاً پیرم.» گفت «پیر و گیج، آنقدر که خوب را از بد تشخیص نمیدهم.» همانطور که به گناه خود میاندیشید به آن اقرار هم میکرد، سرزنشها و شماتتهای تمامنشدنیِ خود را مثل شاخهٔ بلندِ تاکی دنبال میکرد. وقتی که احساس کرد آرام شده است، دید که در دوردست وزش باد بند آمده است. وِزوِزی نیز که تا آن لحظه در گوشش ادامه داشت متوقف شد. برقراری ناگهانی سکوت باعث شد گوشش درد بگیرد. آفتاب تمام نیروی خود را دوباره به دست آورد و پرتوهایی سخت و قوی پرتاب کرد، طوری که تقهای خفه شنیده شد، مثل ترکیدنِ غلاف دانهها در مزارع برافروخته. پیرمرد سرعتش را کم کرد، تنفسش کمکم منظمتر شد، آهستهتر شد، مانند نخی که زنان با آن کفش میدوزند کشیده شد. لبِ مزرعه رسید، لحظهای مکث کرد و از ترس تعادلش را از دست داد، صحنهٔ هولناکی که در معرض دیدگانش قرار گرفته بود نفسش را یکباره قطع کرده بود.
باد ساقهٔ ذرت را شکانده بود، برگهایش در خلاء مثل انگشتِ انسان آویزان مانده بودند، در حرارت میلرزیدند، ظرافتِ ابریشمی و سبزی نازکشان اکنون جریحهدار شده بود.
مرد و سگش اسبابکشی کردند و در مزرعهٔ شیبدار مستقر شدند.
پدربزرگ لحظهای درنگ نکرده بود؛ به سانِ پیرمردی که با دیدنِ هندوانهای تقریباً رسیده کنارش میخکوب میشود، چهار میخِ چوبی کنارِ ساقهٔ ذرت به زمین فرو کرد. دو لنگهٔ دَر به میخها بست و بعد از حصیری بافته برایش سقف درست کرد. بعد در آن مستقر شد. به پایههای چَپَرش چند میخ کوبید و قابلمهها، قاشقها و برسهایش را روی آنها آویزان کرد. کاسههایش را توی یک کیسهٔ آرد گذاشت و آن را زیر قابلمه آویزان کرد. در بیرون اجاقی حفر کرد. حالا فقط کافی بود منتظر بماند تا جوانهٔ ذرتِ دیگری شکوفا شود.
روزها، ماهها، سالها
نویسنده : یان لیانکه
مترجم : محمود گودرزی