پیشنهاد کتاب: «دختر خوب»، نوشته ماری کوبیکا
اِوا
قبل
پشت میز غذاخوری کوچک در آشپزخانه نشستهام و مشغول نوشیدن شیر کاکائو هستم که تلفن زنگ میخورد. غرق در افکارم هستم و از پنجرهٔ پشتی به چمن حیاط نگاه میکنم که با زود رسیدن پاییز، برگهای ریخته از درختان، سطحش را پوشانده است. همه خشک شدهاند اما بعضی همچنان بیرمق از درختان آویزان ماندهاند. نزدیک عصر است. آسمان ابری است و هوا هر لحظه سردتر میشود. فکر میکنم آمادگیاش را ندارم.چرا زمان اینقدر زود میگذرد! انگار همین دیروز بود که به استقبال بهار رفتیم و چند لحظه بعد، تابستان رسید.
زنگ تلفن مرا از جا میپراند. مطمئنم که یکی از این بازاریابهای تلفنی است. پس به خود زحمت نمیدهم که برای جواب دادن از جایم برخیزم. از آخرین ساعات سکوت لذت میبرم، پیش از آنکه جیمز مثل صاعقه از در وارد شود و جهانم را به هم بریزد. کاری که دوست ندارم بکنم، این است که این دقایق ارزشمند را صرف شنیدن پیشنهادی از یک بازاریاب کنم که میدانم نخواهم پذیرفت.
صدای آزاردهندهٔ تلفن تمام میشود اما دوباره برمیگردد. فقط برای اینکه بیشتر از این زنگ را نشنوم، جواب میدهم.
با ناراحتی میگویم:«الو؟» حالا وسط آشپزخانه ایستادهام و به کابینتها تکیه دادهام.
زنی میپرسد: «خانم دِنِت(۱)؟» یک لحظه به این فکر میکنم که بگویم اشتباه گرفته است یا قبل از اینکه حرفهایش را شروع کند، بگویم قصد خرید ندارم.
«خودم هستم.»
«خانم دنت، من آیانا جکسون(۲) هستم.» این اسم را قبلاً شنیدهام. او را ملاقات نکردهام اما میدانم که یک سال است با میا(۳) رفتوآمد دارد. بارها شنیدهام که میا از او تعریف کرده: من و آیانا این کارو کردیم… من و آیانا اون کارو کردیم… توضیح میدهد که میا را از کجا میشناسد، اینکه هر دویشان در یک دبیرستان در شهر معلم هستند. میگوید: «امیدوارم مزاحمتون نشده باشم.»
نفس عمیقی میکشم و به دروغ میگویم: «نه آیانا، من همین الان از راه رسیدم.»
یک ماه دیگر، روز ۳۱ اکتبر، میا بیستوپنجساله میشود. روز هالووین تولدش است و فکر میکنم آیانا برای همین زنگ زده. میخواهد برای دخترم مهمانی راه بیندازد، غافلگیرش کند.
میگوید: «خانم دنت، میا امروز سرِ کار نیامد.»
این چیزی نیست که انتظار داشتم بشنوم. چند لحظه طول میکشد تا افکارم را جمع کنم. میگویم: «حتما مریض شده.» میخواهم برایش بهانهای بتراشم. حتما برای سرِ کار نرفتن و تماس نگرفتن دلیل قانعکنندهای دارد. دخترم سر به هوا هست اما میشود رویش حساب کرد.
«باهاتون تماس نگرفته؟»
میگویم: «نه.» اما این عجیب نیست. گاهی روزها یا شاید هفتهها با هم حرف نمیزنیم. حالا که ایمیل اختراع شده، بیشترین ارتباطی که داریم،فرستادن مطالب اینترنتی برای یکدیگر است.
«به خونهش زنگ زدم ولی جواب نداد.»
«براش پیغام گذاشتی؟»
«چند تا.»
«هنوز زنگ نزده؟»
«نه.»
تنها نیمی از حواسم به حرفهای زن آن طرف خط است. از پنجره به بیرون خیره شدهام و بچههای همسایهها را تماشا میکنم که درخت بیجانی را تکان میدهند که برگهای باقیماندهاش بریزد. بچهها برایم حکم ساعت را دارند؛ وقتی سروکلهشان در خیابان پیدا میشود،میدانم که ظهر به پایان رسیده و مدرسهها تعطیل شدهاند. وقتی که دوباره ناپدید میشوند، عصر شده و وقت آماده کردن شام است.
«موبایلش چی؟»
«اون هم میره رو پیغامگیر.»
«براش…»
«بله! پیغام گذاشتم.»
«مطمئنی که امروز با مدرسه تماس نگرفته؟»
«دفتر که خبری ازش نداشتن.»
نگرانم که میا به دردسر بیفتد. نگرانم که اخراج شود. اما این فکر که شاید همین الان هم دچار دردسری شده باشد، به ذهنم خطور نمیکند.
«امیدوارم این جریان مشکلی ایجاد نکرده باشه.»
آیانا تعریف میکند که دانشآموزان ساعت اولِ میا، غیبت معلمشان را به کسی اطلاع ندادهاند و تازه ساعت دوم بوده که خبر به بقیه رسیده: خانم دنت امروز نیامده. معلم جایگزین هم نداشتیم. مدیر به کلاس رفت که تا وقتی یک معلم جایگزین پیدا شود، دانشآموزان را آرام کند. دیده بود با رنگهایی که میا با پول خودش برای کلاس خریده، روی دیوارها نقاشی کشیدهاند.
میپرسد: «خانم دنت، این به نظرتون عجیب نیست؟ میا از این کارا نمیکرد.»
«آیانا، من مطمئنم که دلیلی برای کارش داشته.»
میپرسد: «چی مثلاً؟»
«من به بیمارستانا زنگ میزنم. چندتایی تو اون منطقه هست…»
«این کارو هم کردم.»
میگویم: «پس به دوستاش زنگ میزنم.» اما هیچیک از دوستان میا را نمیشناسم. اسم بعضی از آنها را شنیدهام؛ مثل آیانا و لورِن(۴)، و میدانم که یک دانشجوی زیمبابوهای هست که ویزای تحصیلیاش باطل شده و قرار است به کشورش بازگردانده شود و این به نظر میا غیرمنصفانه است.اما آنها را نمیشناسم و بعید است بتوانم شمارههایشان را پیدا کنم.
«این کارو هم کردم.»
«پیداش میشه آیانا. این نگرانیا بیخودیه. هزار جور اتفاق ممکنه پیش اومده باشه.»
آیانا میگوید: «خانم دنت» و آن موقع است که این فکر به سرم میزند: مشکلی پیش آمده است. انگار کسی به شکمم لگد بزند و اولین چیزی که به خاطرم میآید، وقتی است که هفت یا هشت ماه بود باردار بودم و میا درون رحم چنان مشت و لگد میزد که جای دست و پاهای کوچکش بر روی پوست دیده میشد. یک صندلی را عقب میکشم، پشت پیشخان مینشینم و به این فکر میکنم که تولد بیستوپنجسالگی میا نزدیک است و من حتی تصمیم نگرفتهام چه هدیهای به او بدهم. مهمانی ترتیب ندادهام و حتی پیشنهاد ندادهام که همگی، من و جیمز(۵) و گریس(۶) و میا، یک میز در یکی از رستورانهای خوب شهر رزرو کنیم.
میپرسم: «حالا به نظر شما چیکار کنیم؟»
در طرف دیگر خط، آه میکشد و میگوید: «احتمال میدادم که بگین میا پیش شماست.»
گِیب
قبل
وقتی که به خانهشان میرسم، هوا تاریک شده است. نور از پنجرههای خانهٔ باشکوه سبک بریتانیایی بیرون میپاشد و خیابان درختکاریشده را روشن میکند. میبینم که چند نفر داخل خانهاند و منتظر من هستند. آقای قاضی بهآرامی قدم میزند. خانم دنت روی لبهٔ صندلی راحتی نشسته و از لیوانی که در دست دارد، لبی تر میکند. چند افسر یونیفرمپوش هم هستند و همچنین یک زن دیگر با موهای مشکی، که وقتی من چند لحظه در مسیر ورودی خانه معطل میکنم، از پنجره سرک میکشد.
کرانهٔ شمالی شیکاگو نواری از خانههای حومهایست که از دریاچهٔ میشیگان تا شمال شهر شیکاگو امتداد دارد و خانوادههایی که در آن زندگی میکنند، ازجمله دنتها، وضعیت مشابهی دارند: همگی حسابی پولدارند. برای همین هم هست که من با لباسهای کهنهام در ماشینم نشستهام و عجلهای برای داخل شدن به این خانهٔ عظیم ندارم.
حرفهای سرهنگ را ـ قبل از اینکه این پرونده را به من محول کند ـ به یاد میآورم: این یکی رو گند نزن.
در گرمی و راحتی ماشینِ قراضهام نشستهام و خانهٔ اشرافی را نگاه میکنم. تصور میکنم داخلش خیلی مجللتر از این باشد که از بیرون میبینم. حسِ قدمت خانههای اربابی بریتانیایی دورهٔ تودورها(۷) را ایجاد میکند: پنجرههای باریک با قاببندی چوبی و سقف شیروانی با شیب تند. مرا به یاد قلعههای قرون وسطی میاندازد.
اگرچه شدیدا تأکید شده کسی نباید از ماجرا خبردار شود، میبایست از اینکه سرهنگ این پروندهٔ حساس را به من سپرده، احساس غرور کنم اما نمیدانم چرا این حس را ندارم.
به طرف در جلویی ساختمان حرکت میکنم، از روی چمنها رد میشوم و بعد از یک پیادهروی باریک و بالا رفتن از دو پله، در میزنم. هوا سرد شده و در مدتی که منتظرم در را برایم باز کنند، دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم. یک شلوار کتان و یک تیشرت یقهدار که سعی کردهام زیر کتِ چرمی پنهانش کنم، به تن دارم و این باعث میشود وقتی یکی از سرشناسترین قاضیهای ایالت در را به رویم باز میکند، حس کنم برای حضور در چنین جایی سر و وضعم اصلاً مناسب نیست.
میگویم «قاضی دنت» و وارد میشوم. برای چنین موقعیتهایی کمی اعتماد به نفس ذخیره دارم و مسلطتر از آنچه در واقع هستم، خود را نشان میدهم. قاضی دنت قدرت و اعتبار بیاندازهای دارد و اگر در این مأموریت خرابکاری کنم، خوشبینانهترین احتمال این است که کارم را از دست بدهم. خانم دنت از روی صندلی برمیخیزد. با آرامترین صدایی که میتوانم، به او میگویم: «خواهش میکنم، بفرمایید.» و آن زن دیگر ـ زنِ جوانی در اواخر دههٔ بیست یا اوایل سیسالگی ـ که با توجه به تحقیقات پیشینم احتمال میدهم گریس دنت باشد، جایی که کفشکن تمام میشود، به من و قاضی دنت ملحق میشود.
میگویم: «کارآگاه گِیب هافمن(۸) هستم.» اما سعی میکنم لحنم کاملاً خشک و رسمی باشد. لبخند نمیزنم و با کسی دست نمیدهم. دختر خود را گریس معرفی میکند و با توجه به تحقیقاتم میدانم که در دفتر حقوقی دالتون و مایر وکیل ارشد است. اما همانطور که حدس میزدم، قرار نیست ازش خوشم بیاید: ابری از تکبر او را احاطه کرده، با افاده به لباسهای خیابانی من نگاه میکند و در صدایش نوعی بدبینی شنیده میشود که مرا عصبی میکند.
خانم دنت شروع به صحبت میکند. لهجهٔ غلیظ بریتانیایی دارد؛ گرچه با توجه به تحقیقاتم او از وقتی هجدهساله بوده، در امریکا زندگی کرده است. ظاهرا ترسیده است. این برداشت اولیهٔ من است. صدایش شبیه به جیغ شده و انگشتانش با هرچیزی که به دستش میرسد، بازی میکند. با خشم میگوید: «دخترم گم شده، کارآگاه. دوستاش نمیدونن کجاس. باهاش حرف نزدن. من دائم به موبایلش زنگ میزنم و پیغام میذارم.» بعد اقرار میکند: «این همه راه رو تا خونهش رفتم اما نذاشتن برم داخل.»
خانم دنت زن بسیار زیبایی است. نمیتوانم به موهای بلند بورش که تا پایین شانهها آمده، خیره نشوم. قبلاً عکسش را دیدهام که کنار شوهرش روی پلههای ورودی دادسرا ایستادهاند. ولی اِوا(۹) دنت از نزدیک با عکسهایش قابل قیاس نیست.
میپرسم: «آخرین باری که باهاش حرف زدین، کی بوده؟»
قاضی میگوید: «هفتهٔ پیش.»
اِوا میگوید: «هفتهٔ پیش نبود، جیمز.» با نگاه سرزنشآمیز شوهرش به خاطر اینکه میان حرف او پریده قبل از اینکه ادامه دهد، کمی مکث میکند. «دو هفتهٔ پیش بود. شاید هم سه هفته. رابطهمون با میا اینجوریه: پیش میاد که چند هفته با هم حرف نزنیم.»
میپرسم: «پساین عجیبنیست؟اینکه چند وقتی ازش خبر نداشته باشین؟»
خانم دنت تصدیق میکند: «نه.»
«شما چطور، گریس؟»
«ما هفتهٔ پیش حرف زدیم. یه تماس خیلی کوتاه. فکر کنم چهارشنبه بود. شاید هم پنجشنبه. بله، پنجشنبه بود؛ چون وقتی که زنگ زد، داشتم میرفتم دادگاه که یه دفاعیه رو بشنوم.» این را اضافه میکند تا به من بفهماند که وکیل است، انگار از کت راه راهی که به تن دارد و کیف سامسونتی که کنار پایش روی زمین گذاشته، نمیتوانستم حدس بزنم.
«چیز غیرمعمولی به هم گفتین؟»
«میا و میا بازیهاش!»
«که این یعنی؟!»
قاضی دخالت میکند: «گِیب»
جابرانه میگویم: «کارآگاه هافمن!» اگر من مجبورم او را«قاضی» خطاب کنم، او هم حتما میتواند مرا «کارآگاه» صدا کند.
«میا خیلی مستقله. به قولی تو عالم خودش سیر میکنه.»
«پس فرض ما بر اینه که دخترتون از پنجشنبه گم شده.»
«یکی از دوستاش دیروز باهاش حرف زده، سرِ کار با هم بودن.»
«چه ساعتی؟»
«نمیدونم… سه بعدازظهر.»
به ساعتم نگاه میکنم. «پس بیستوهفت ساعته که خبری ازش نیست؟»
خانم دنت میپرسد: «راسته که میگن قبل از چهلوهشت ساعت کسی گمشده حساب نمیشه؟»
همسرش با لحنی تحقیرآمیز پاسخ میدهد: «البته که نه، اِوا.»
میگویم: «خیر، خانم.» سعی میکنم خوشرو باشم. طرز برخوردی را که شوهرش با او دارد نمیپسندم. «در اصل، چهلوهشت ساعت اولیه بحرانیترین زمان تو پروندههای افراد مفقوده.»
قاضی میان حرفم میپرد. «دختر من مفقود نشده. فقط پیداش نیست. حتما درگیر بیاحتیاطی و بیفکری شده. داره کارای اشتباه میکنه. ولی مفقود نشده.»
«جناب قاضی، آخرین کسی که دخترتون رو دیده کی بوده، قبل از این که…» من آدم عاقلی هستم و برای همین حتما میگویم: «پیداش نباشه؟»
خانم دنت است که سؤالم را جواب میدهد. «خانومی به اسم آیانا جکسون. با میا همکارن.»
«شمارهش رو دارین؟»
«رو یه کاغذ نوشتم. تو آشپزخونه است.» رو به یکی از افسرها سرم را تکان میدهم و او به آشپزخانه میرود تا کاغذ را بیاورد.
«میا قبلاً هم همچین کاری کرده؟»
«نه. اصلاً و ابدا.»
اما حرکات بدن قاضی و گریس دنت خلاف این را میگوید.
گریس گلهمند میگوید: «این حرف درست نیست مامان.» منتظرم که حرفش را ادامه بدهد. وکیلها عاشق این هستند که رشتهٔ کلام را به دست بگیرند. «تو پنج یا شش مورد مختلف میا از خونه غیبش زده. شب رو بیرون بوده و خدا میدونه با کیا مشغول چه کارایی بوده!»
به خودم میگویم بله! گریس دنت یک عوضی است. موهای گریس مثل پدرش تیره است. قد و قامت مادرش را دارد و شبیه پدرش است. ترکیب جالبی نیست. شاید بعضی بگویند اندامش مثل ساعت شنی است. من هم اگر از او خوشم میآمد، همین را میگفتم؛ اما حالا به نظرم گوشتالوست.
«اون موقع خیلی فرق داشت. دبیرستانی بود. یه کم ساده و سربه هوا بود؛ ولی…»
قاضی دنت میگوید: «اِوا، بیشتر از این کشش نده.»
میپرسم: «میا اهل الکل هست؟»
خانم دنت میگوید: «نه چندان.»
«توازکجامیدونی میا چیکارامیکنه، اِوا؟ شما فقط گاهی از هم خبر میگیرین.»
خانم دنت آبِ بینیاش را با دست پاک میکند و من چند لحظه متعجبانه این حرکت را تماشا میکنم و حواسم به غرولندهای جیمز دنت نیست دربارهٔ اینکه زنش سرخود و قبل از اینکه او به خانه برگردد، به اِدی زنگ زده. از شنیدن اینکه قاضی نهتنها رئیسم را به نام کوچک میشناسد، بلکه او را به نام مستعار صدا میکند، به خود میآیم. قاضی دنت ظاهرا مطمئن است که دخترش جایی مشغول خوشگذرانی است و لازم نیست مراجع قانونی به دنبال او بگردند.
میپرسم: «به نظرتون لازم نیست که پلیس به این جریان رسیدگی کنه؟»
«به هیچ عنوان. این یه مسئلهٔ خانوادگیه که خودمون حلش میکنیم.»
«اخلاق کاری میا چطوره؟»
خطوط پیشانی قاضی درهم فرو میرود و دستش را با تشویش به صورتش میکشد و در جوابم میگوید: «ببخشید؟!»
«اخلاق کاریش. سابقهٔ شغلیش خوب بوده؟ پیش اومده که از کارش بزنه؟ یا زنگ بزنه و بگه مریض شده که سرِ کار نره؟»
«اطلاع ندارم. کار میکنه. حقوق میگیره. خودش زندگیش رو تأمین میکنه. من ازش سؤال نمیپرسم.»
«خانم دنت؟»
«اون کارشو دوست داره. عاشق کارشه. معلمی کاریه که همیشه میخواسته بکنه.»
میا معلم هنر است. دبیرستان. اینها را محض احتیاط در دفترچهام مینویسم.
قاضی میخواهد بداند که آیا اینها اهمیت دارد. جواب میدهم: «ممکنه داشته باشه.»
«و چرا ممکنه مهم باشه؟»
«جناب قاضی، من دارم سعی میکنم دخترتون رو درک کنم. بفهمم که چه جور آدمیه. فقط همین.»
اشکهای خانم دنت هر لحظه ممکن است جاری شود. چشمهای آبیرنگش باد کرده و سرخ شدهاند و تلاش میکند از ریختن قطرات کوچک اشک جلوگیری کند. «ممکنه اتفاقی برای میا افتاده باشه؟»
با خود فکر میکنم مگه واسه همین نبود که منو خبر کردین؟ شما حدس میزنین که اتفاقی برای میا افتاده. اما در عوض میگویم: «من فکر میکنم ما الان باید اقدام کنیم و وقتی فهمیدیم همهٔ اینا سوءتفاهم بوده، خدارو شکر میکنیم. من مطمئنم که حالش خوبه. ولی دوست ندارم بدون اینکه دنبال قضیه رو بگیریم، رهاش کنیم.» خودم را نمیبخشم اگر، فقط اگر، معلوم شود که اتفاق بدی افتاده است.
میپرسم: «چند وقته که میا تنها زندگی میکنه؟»
خانم دنت دقیق میگوید: «سی روزِ دیگه میشه هفت سال.»
تعجب میکنم. «حساب دقیقش رو دارین؟! حتی روزش رو؟!»
«تولد هیجدهسالگیش بود. آروم و قرار نداشت که از اینجا بره.»
میگویم: «کنجکاوی نمیکنم.» ولی در حقیقت، نیازی نیست. من هم برای رفتن از اینجا بیقرارم. «حالا کجا زندگی میکنه؟»
قاضی پاسخ میدهد: «یه آپارتمان توی شهر. نزدیک کلارک و اَدیسون.»(۱۰)
من طرفدارِ پروپاقرص شیکاگو کابز(۱۱) هستم و این اسمها برایم هیجانانگیز است. تنها اشارهای به خیابانهای نزدیک استادیوم کافی است تا گوشهایم مثل یک سگ تیز شود. «ریگلی ویل(۱۲) اونجا محلهٔ خوبیه. امنه.»
خانم دنت میگوید: «آدرسش رو براتون مینویسم.»
«اگه ناراحت نمیشین، میخوام اونجارو بررسی کنم. ببینم شیشهای شکسته یا کسی به زور وارد خونه شده یا نه.»
صدای خانم دنت میلرزد: «فکر میکنین کسی به زور وارد خونهٔ میا شده؟»
تلاش میکنم به او قوت قلب بدهم. «فقط میخوام بررسی کنم. اون ساختمون دربون داره، خانم دنت؟»
«نه.»
«سیستم حفاظتی؟ دوربین؟»
قاضی میغرّد: «ما از کجا باید بدونیم؟»
پیش از آنکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم، میپرسم: «بهش سر نمیزنین؟» منتظر جواب میشوم، اما جوابی در کار نیست.ِ
اوا
بعد
زیپ کاپشنش را بالا می دهم و کلاه را بر سرش می کشم و بعد خارج می شویم و قدم به میان بادهای بی ملاحظهٔ شیکاگو می گذاریم. می گویم: «باید عجله کنیم.» و او سرش را تکان می دهد اما نمی پرسد چرا. وقتی که به طرف ماشین جیمز ـ که چند متر آن طرف تر است ـ می رویم، باد ما را به عقب هل می دهد و من بازویش را می گیرم. مطمئنم که هر کدام زمین بخوریم، دیگری هم می افتد. چهار روز از کریسمس می گذرد و زمین پارکینگ را یک لایه یخ پوشانده است. تمام تلاشم را می کنم تا از او در برابر باد بی امان مراقبت کنم. او را به سمت خودم می کشم و دستم را به دور کمرش حلقه می کنم تا گرم نگهش دارم اما جثهٔ ریز من کاملاً از او کوچک تر است و می دانم که تلاشم فایده ای ندارد.
با سوار شدن میا از سمت راست، در حالی که سعی می کنم صدایم بلندتر از به هم کوبیده شدن درها و بستن کمربندها باشد، به او می گویم: «هفتهٔ دیگه برمی گردیم اینجا.» صدای رادیو خیلی بلند است و موتورِ ماشین هم انگار در این روز نحس دارد از کار می افتد. میا به خود می پیچد و من از جیمز می خواهم که رادیو را خاموش کند. روی صندلی عقب، میا ساکت است و از پنجره به ماشین ها خیره شده.
سه تا از آن ها مانند کوسه های گرسنه به دور ما می چرخند و راننده هایشان مشغول فضولی هستند. یکی از راننده ها دوربینش را بالا می آورد و عکس می گیرد و فلاش دوربین چشم ما را آزار می دهد.
جیمز بی آنکه مخاطب خاصی داشته باشد،می پرسد: «وقتی این پلیسارو لازم داریم، کدوم گوری ان؟!» و بعد آنقدر بوق را نگه می دارد که میا با دستانش گوش هایش را می پوشاند. دوربین ها باز هم فلاش می زنند. ماشین ها به آرامی از محوطهٔ پارکینگ خارج می شوند، صدای موتورهایشان شنیده می شود و دود غلیظ از لوله های اگزوز به آسمان خاکستری می رسد.
دختر خوب
نویسنده : ماری کوبیکا
مترجم : فرشاد شالچیان