معرفی کتاب: کتاب دختر تحصیلکرده، نوشته تارا وستور
کتاب تحصیلکرده Educated که در ایران با عنوان دختر تحصیلکرده توسط انتشارات نیلوفر ترجمه و منتشر شده، نام کتاب نویسنده آمریکایی تارا وستوور است.
نویسنده، سرگذشت خود را تا حدود سی سالگی توصیف میکند. تارا، دختری است که در آیداهوی آمریکا (سپتامبر ۱۹۸۶) و در خانوادهای مورمون و به شدّت متعصّب به دنیا میآید. دوران کودکی تارا و خانوادهاش شدیداً زیر سایه باورهای مذهبی پدر خانواده قرار دارد. آنها به جد و جهد خود را برای روزهای آخرالزمان آماده و مجهّز میکنند. روزهای تارا یا به کارکردن در «حیاط ضایعات و خودروهای اوراقی» به سر میرسد یا به پر کردن شیشههای میوههای کنسرو شده، سپری میشود.
سختگیری پدر، و سوءظن او به حکومت، موسسات درمانی، آموزش دولتی و … سبب میشود که تارا به مدرسه نرود و تا هفدهسالگی رنگ کلاس را نمیبیند، تا ۹ سالگی فاقد شناسنامه است و هیچگاه او را نزد پزشک یا درمانگاه نمیبرند. در خانههای آنها خبری از رادیو، تلویزیون و تلفن نیست.
کتاب تحصیلکرده، سرگذشت پر فراز و نشیب و جدال تارا برای تحصیلکردن و در عین حال حفظ خانواده است.
این کتاب، اولین بار در فوریه ۲۰۱۸ به چاپ رسید و بلافاصله به کتابی پرفروش تبدیل شد. در دسامبر ۲۰۱۸ ویراستاران آمازون «تحصیلکرده» را به عنوان کتاب برتر سال انتخاب کردند وبسایت گودریدز در بخش زندگینامه، عنوان نخست را به تحصیلکرده اختصاص داد.
«تحصیلکرده» جز ۱۰ کتاب برتر نیویورکتایمز و نشریه تایم قرار گرفت.
باراک اوباما در توصیف این کتاب مینویسد: «تحصیلکرده، سرگذشت فوقالعادهٔ دختر جوانی است که در خانوادهای در آیداهو زاده و بالنده میگردد که برای بقا در آخرالزمان میکوشند. دختری که با چنگ و دندان برای تحصیلکردن مبارزه میکند و در همان حال نسبت به دنیایی که پشتسرش باقی گذاشته، درک و عطوفت عمیقی نشان میدهد.»
بیل گیتس پس از گفتگو با تارا وستوور نوشت: «تا وقتی کتاب تارا وستور را نخوانده بودم فکر میکردم استاد خودآموزی هستم؛ ولی توانایی تارا در یکّه و تنها آموختن، مرا ضربه فنّی کرد. از این که تازگی در مورد کتابش با هم به گفتگو نشستهایم هیجان زدهام.»
پررنگ ترین خاطره ام در واقع خاطره نیست، بلکه چیزی است که ابتدا تخیلش کردم و بعد آن را طوری به یاد آورده ام که گویی اتفاق افتاده است. این خاطره در پنج سالگی، درست پیش از آنکه وارد شش سالگی بشوم، از ماجرایی سرچشمه گرفت که پدر با چنان جزئیاتی برایمان تعریف می کرد که من، برادرانم و خواهرم هر کدام با قوّه تخیل خویش از این ماجرا، نسخه سینمایی مخصوص خودمان را ساخته بودیم که در آن صدای شلیک گلوله و جیغ و فریاد به گوش می رسید. در نسخه سینمایی من جیرجیر زنجره ها هم شنیده می شد، یعنی آن هنگام که اعضای خانواده از ترس پلیس های فدرال، که خانه را محاصره کرده اند در آشپزخانه جمع شده و پنهان می شوند و چراغ ها را خاموش می کنند، من صدای زنجره ها را می شنوم. در این میان، زنی دستش را به طرف لیوان آب می بَرد و در نتیجه، نیم رخش زیر نور مهتاب روشن می شود. صفیر یک گلوله، مانند فرود آمدن تازیانه، به گوش می رسد و زن بر خاک می افتد. در خاطره ام همیشه مادرم، که بچه ای در بغل دارد، بر زمین می افتد.
بچه بغلی بی معناست چون از هفت فرزندی که مادرم دارد بچه ای کوچک تر از من وجود ندارد ولی همان طور که گفتم، هیچ یک از این موارد در عالم واقع اتفاق نمی افتد.
از وقتی پدرم این ماجرا را تعریف کرد یک سال گذشت. شبی دور هم جمع شده بودیم تا به تلاوت پدر از کتاب اشعیا، که بشارتی درباره عمانوئل بود، گوش فرا دهیم. پدر روی کاناپه خردلی رنگ مان نشسته بود و یک مجلّد بزرگ از کتاب مقدّس روی پایش قرار داشت. مادر کنارش نشسته بود. بقیه ما روی فرش کرک قهوه ای پخش و پلا نشسته بودیم.
پدرم که یک روز تمام، آهن پاره ها را جابه جا کرده و حسابی خسته و کوفته بود، با صدایی ضعیف و یکنواخت زمزمه می کرد « زمانی که از که از آنچه بد است دوری کند و آنچه را خوب است برگزیند غذایش شیر و عسل خواهد بود » در اینجا پدر مکثی طولانی کرد. ما بچه ها آرام نشسته بودیم.
پدرم مرد تنومندی نبود ولی می توانست اتاقی را تحت فرمان خویش درآورد، با جذبه بود و ابهّت یک غیبگو را داشت. دست هایش ضخیم و چغر بود ــ دست های مردی که در تمام عمرش سخت کار کرده است ــ و کتاب مقدّس را محکم نگه داشته بود.
او عبارت را دوباره، سه باره و برای مرتبه چهارم با صدای بلند خواند.
با هر بار تکرار، گام صدایش بالاتر می رفت. چشمانش، که لحظاتی قبل از خستگی ورم کرده بود، اکنون گشاده و هوشیار بود. پدر گفت در اینجا یک تعلیم الهی هست. او نظر خداوند را جویا می شود.
روز بعد پدر یخچال مان را از شیر، ماست و پنیر خالی کرد و همان شب، وقتی به خانه بازگشت، در واگن روبازش پنجاه دبّه عسل بار زده بود.
وقتی برادرانم ظرف های سفیدرنگ را به سمت زیرزمین می کشیدند، پدرم خنده کنان گفت « اشعیا نمی گوید کدام بد است، شیر یا عسل. ولی اگر بپرسید خداوند به شما خواهد گفت! » .
وقتی که پدر آن آیه را برای مادرش خواند، مادربزرگ به ریش پدر خندید و گفت « چند پنی توی کیفم دارم. بهتر است آن ها را برداری چون همین قدر می فهمی! »
مادربزرگ صورتی تکیده و قناس داشت و گنجینه ای از زیورآلات بومی بدلی که پر از نقره و فیروزه بود، دسته دسته از گردن دراز و انگشتانش آویزان بود. مادربزرگ در پایین تپه و نزدیک شاهراه می زیست و به همین خاطر ما اسمش را گذاشته بودیم مامان بزرگِ تپه پایینی تا از مادرِ مادرمان متمایز شود. این یکی در پانزده مایلی جنوبی و در تنها شهر ناحیه، که یک چراغ راهنمایی و یک خواربارفروشی داشت، زندگی می کرد و ما او را مامان بزرگ شهری نامیده بودیم.
مادربزرگ و پدر مثل کارد و پنیر بودند و اگر ساعت ها هم با یکدیگر صحبت می کردند باز آب شان در یک جو نمی رفت. ولی علاقه ای که به کوهستان داشتند هر دوشان را به آنجا پایبند کرده بود. خانواده پدرم به مدّت نیم قرن در پایین کوه باک زیسته بودند. دختران مادربزرگ سروسامان گرفته و از آنجا رفته بودند ولی پدرم باقی مانده بود و در پای کوه، درست بالای تپه ای که خانه مادرش قرار داشت، یک خانه زردرنگ درب و داغان ساخته بود که هیچ وقت نمی توانست کاملش کند. کنار چمن زار آراسته مادرش هم، حیاطی برای ماشین های اوراق کرده، ساخته بود.
پدر و مادربزرگ هر روز در مورد به هم ریختگی حیاط اوراقی ها بگومگو می کردند منتها اغلب جرّوبحث شان مربوط به ما بچه ها بود.
خدا به پدر گفته بود که تعالیمش را با مردمانی که در دامان کوه باک می زیستند در میان بگذارد. یکشنبه ها تقریبا همه اهالی در کلیسا جمع می شدند. این کلیسای کوچک، که از چوب گردو ساخته شده بود، درست کنار شاهراه قرار داشت و مناره ای کوچک و جمع وجور، که در کلیساهای مورمونی متداول است، بر فرازش دیده می شد. وقتی پدرها نیمکت های شان را ترک کردند پدر آن ها را گوشه ای گیر انداخت. ابتدا از پسرعمویش جیم شروع کرد که طبعا وقتی پدر کتاب مقدّسش را در هوا تکان داده و می گفت که نوشیدن شیر گناه است، خوب به حرف هایش گوش داد. حرف های پدر که تمام شد جیم پوزخندی زد، روی شانه پدر نواخت و گفت در یک بعدازظهر داغ تابستان، هیچ خدای عادلی انسان را از خوردن بستنی توت فرنگی خانگی محروم نمی کند! بعد زن جیم بازویش را کشیده و راه شان را گرفتند و رفتند. همین که جیم از کار ما رد می شد بوی کود حیوانی به مشامم خورد و یادم آمد که: مزرعه بزرگ فراورده های لبنی، که یک مایلی شمال کوه باک قرار دارد، مال جیم است!
دختر تحصیلکرده (یک سرگذشت)
نویسنده : تارا وستور
مترجم : هوشمند دهقان
ناشر: نیلوفر
سال انتشار: ۱۳۹۷
تعداد صفحات: ۴۴۸