معرفی کتاب: سه دختر حوّا، نوشته الیف شافاک

الیف شافاک، نویسنده مشهور و جسور ترک، این روزها نامی آشنا برای مخاطبان ادبیات در سراسر دنیا است. کارهای او به زبان های مختلف ترجمه می‌شوند و در صدر پر فروش‌های بازار کتاب در اروپا و آمریکا و دیگر نقاط جهان قرار دارند.

از جمله، کتاب ملت عشق او در ایران هم با استقبال شگفت انگیزی مواجه شده و کمتر کتاب دوستی است که آن را نخوانده باشد. این نویسنده چیره دست در کنار اورهان پاموک نقش بسزایی در شناساندن ادبیات ترکیه به مخاطبان جهانی داشته و جوایز متعددی را هم دریافت کرده است.

سه دختر حوّا داستان زندگی زنی است که میان عشق و باورهایش قرار گرفته، باورهایی که نمی‌داند کدامشان درست و کدامشان غلط است. جست‌وجوی او برای درک مفهوم زندگی و عشق او را به ورطه‌های تازه و ماجراهای گوناگون می‌کشاند.

کتاب درباره زندگی سه شخصیت زن با نام‌های پری، مونا و شیرین است که شخصیت‌ آنها به دلیل تفاوت سطح زندگی اجتماعی‌ و خانوادگی‌شان با هم متفاوت است. این اثر برخلاف بسیاری از کارهای شافاک، به زندگی زن امروز می‌پردازد.

او در گفت‌وگویی درباره چرایی نگارش این اثر گفته است: من سال‌ها پیش از آنکه این کتاب را بنویسم، به این موضوع فکر کرده بودم. جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، دنیای سیالی است. هرگاه این دنیا به سمت استبداد یا انزوا پیش رود، زنان بیشترین آسیب را می‌بینند. زنان در کشورهای اسلامی به ویژه ترکیه که من در آن بزرگ شدم، با مشکلات متعددی مواجه هستند و گاه صدای آنها در فضاهای عمومی شنیده نمی‌شود. می‌خواستم کتابی بنویسم که بازگو کننده صدای آنها در این جوامع باشد.

به گفته شافاک؛ من ابتدا به سه شخصیت این کتاب به صورت جداگانه اندیشیدم و سپس دریافتم که هرسه شخصیت می‌تواند در واقع سه مرحله از یک زندگی باشد.

نیویورک تایمز از این کتاب با عنوان تصویری پیچیده از ترکیه یاد کرده است. همچنین برخی از منتقدان این کتاب را داستانی درباره سرزمین و ایمان دانسته‌اند.


کیف

استانبول، سال ۲۰۱۶

وقتی که فهمید می‌تواند یک نفر را بکشد روزی معمولی از روزهای پاییزی استانبول بود. این داستان در یکی از شب های آرام و ساکت شروع شد که چندان تفاوتی با شب‌های دیگر نداشت.

او سوار بر قایق‌هایی که چندان قرص و محکم نیستند و حتی آرام‌ترین و صبوترترین آنها را هم به زانو در می‌آورند دل به طوفان زد و تجربه کسب کرد. خب، هیچ کس از دیوانه بازی معاف نیست؛ البته به استثنای کسانی که عقل کل به نظر می‌آیند! اما او می‌دانست که از جنس زنان آرام و صبور نیست و بیش از هر چیز پتانسیل کارهای عجیب را دارد. البته راستش این کلمه «پتانسیل» کمی عجیب بود؛ مگر نه اینکه ترکیه زمانی فکر می‌کرد می‌تواند «مدل کشوری غرب زده، لائیک و دموکرات در غالب جغرافیای مسلمان باشد»، اما تفکرش به نمونه‌ای کامل از پتانسیل‌های محقق نشده پیوسته بود؟ کسی چه می‌داند. شاید احتمال دیوانه بازی در او هم درست مثل همین نمونه باید از بین می‌رفت، بدون اینکه به حقیقت بپیوندد.

خدا را شکر که زندگی، یا به نظر برخی افراد تقدیر، یعنی آن نامه مهموری که اتفاقات افتاده و هنوز نیفتاده در آن پنهان‌اند، او را از انجام دادن خطاهای وحشتناک محروم کرده بود.

در تمام این سال‌ها، زندگی درست و شرافتمندانه‌ای داشت. فکر نمی‌کنم به جز شایعه پراکنی‌های هراز گاهش و دروغ‌های مصلحتی‌ای که هر چند یک بار برای شادی دل دیگران مجبور به گفتنشان می‌شد، ضرر دیگری به کسی رسانده باشد؛ البته اگر بنیان گذار این شایعه پراکنی‌ها را نادیده بگیریم. هر چه باشد، بالاخره همه پتانسیل اندکی غیبت و شایعه سازی را در وجود خود دارند. در غیر این صورت، اگر این غیبت‌های کوچک به طور جدی جزء گناهان محسوب شوند، جهنم باید تا خرخره پر از آدم باشد. به همین دلیل خیالش راحت بود. راستش مشکل اصلی او با آدم‌ها نبود، بلکه با خدا بود. اگر کسی هم وجود داشت که همیشه ذهنش درگیر او بود، باز هم خدا بود. اگر قرار بود کسی را بازخواست کند، باز هم آن شخص خدا بود. می‌گفتند خداوند خیلی زود غضب می‌کند و حق را می‌گیرد. خدا را شکر که با وجود این، خدا باز هم نه می‌رنجید و نه کسی را می‌رنجاند.

گاهی وقت‌ها کنجکاو می‌شد و از خودش می‌پرسید: «ما به چه کسی می‌گوییم “خوش قلب”؟ یعنی می‌شود در برابر هیچ کسی هیچ وقت جبهه نگرفت و خوب ماند؟ یعنی امکان ندارد که متشخص‌ترین و کامل‌ترین انسان‌ها هم ناخواسته کار بدی بکنند؟ حال چه عمدی و چه ناخواسته؟!»

از نظر خانواده و دوستانش، «ناز پری نعلبنداوغلو»[1] انسان بسیار خوبی بود؛ البته دوستانش او را «پری» صدا می‌زدند. او یک خارجی باسواد بود. به خیریه‌ها کمک می‌کرد، برای ایجاد تغییر نگرش درباره آلزایمر تلاش می‌کرد، برای خانواده‌های محتاج پول جمع می‌کرد، به خانه‌های سالمندان سر می‌زد، با سالمندانی که هیچ کس را نداشتند ورق بازی می‌کرد و از روی عمد به آن‌ها می‌باخت. همیشه برای گربه‌های خیابانی سرگردان استانبول در کیفش غذا به همراه داشت؛ حتی گاهی وقت‌ها با هزینه خودش آن‌ها را عقیم می‌کرد. از نزدیک، به وضعیت مدرسه بچه‌ها رسیدگی می‌کرد، برای رئیس و همکاران شوهرش مهمانی ترتیب می‌داد، سفره‌های باشکوهی پهن می‌کرد و در ماه رمضان و به ویژه اول و آخر هر ماه روزه می‌گرفت و در این سرزمین، تمام مراسم را اجرا می‌کرد. در تمام عیدهای قربان، حتما یک گوسفند قربانی می‌کرد. برخی اوقات آدم‌هایی را در خیابان می‌دید که آب دهانشان را روی زمین می‌انداختند، پارک‌ها را کثیف می‌کردند یا در سوپرمارکت‌ها نوبت را رعایت نمی‌کردند. پری همیشه در درون کار آن‌ها را منفور می‌دانست. البته گاه هم نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و این موارد را به آن‌ها گوشزد می‌کرد. در مجموع، وقتی که از بیرون به پری نگاه می‌کردی فقط یک انسان خوب را نمی‌دیدی؛ بلکه او در آن واحد همسری خوب، مادری خوب، زن خانه داری خوب، هم وطنی خوب و مسلمانی مدرن و لائیک بود؛ گویا توانش را برای کشمکش‌های اجتناب ناپذیر این مملکت جمع کرده بود، تمام توان و گذشته‌اش را. داستان پری در اصل کمی هم حکایت ترکیه بود و به هم خوردن تعادل روانی پری با به هم خوردن تعادل ترکیه فرق چندانی نداشت.

زمان، درست مثل خیاطی چیره دست دو تکه از پارچه زندگی پری را به هم دوخته بود؛ یعنی، هم افکار اطرافیانش را درباره او و هم افکار او را درباره خودش. این پارچه با اثری که مردم روی او گذاشته بودند به خوبی دوخته شده بود؛ به طوری که پری دیگر نمی‌دانست چه تعداد از روزهای زندگی‌اش را به خواست دیگران و چقدر از آن‌ها را به خواست خودش شکل داده است. گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست سطل آب و صابون به دست بگیرد و راه بیفتد به سمت خیابان‌ها، میدان‌ها و بناهای دولتی و به ویژه کسانی که در سردر ساختمان «تی. بی. ام. ام»[2] در حال مشاجره بودند. بعد هم آن زبان تند و تیزشان را بشوید! آنقدری کثافت برای تمیز کردن و آن قدری خطا برای رفع و جبران وجود داشت که او دلش می‌خواست همه آن‌ها را پاک کند. پری مدام در حال مقایسه کردن اتفاقات دنیای بیرون از وجود خودش بود؛ اما بزرگترین رنج‌ها را در درون خویش نگه می‌داشت. هرچند از آن دست زن‌هایی بود که مدام خودش را بررسی می‌کرد و مورد نقد قرار می‌داد. به همین دلیل بود که حال در ۳۵ سالگی درست مثل خاتونی سردو گرم چشیده رفتار می‌کرد. برای همین هم به هیچ وجه انتظار نداشت که در چنین روز ساده و پیش پا افتاده‌ای ناگهان با فضای تهی روحش روبه‌رو شود.

بعد از آن، یعنی شاید خیلی بعدترش، با خودش می‌گفت: «تمام این اتفاقات به دلیل ترافیک رخ داد.» شهر به این بزرگی به حیاط بزرگ یک ساختمان تبدیل شده بود. استانبول به طرزی کنترل ناشدنی بزرگ شده بود و به این رشد هم ادامه می‌داد. در این شهر عزیز، بدون آنکه متوجه باشی خیلی بیشتر از ظرفیت معده‌ات فرو می‌دادی؛ آنقدر که آدم یاد ماهی‌های ژاپنی می‌افتاد که مدام در این سو و آنسو به دنبال خوردنی می‌گشتند! بعدها هرگاه که پری به یاد آن شب شوم می‌افتاد، شاید اگر آنقدر به مقوله ترافیک ناامیدانه نگاه نمی‌کرد، می‌توانست به یادآوری زنجیره‌ای از خاطرات قناعت کند که فقط در خواب و رویا به آن‌ها دسترسی داشت.

دخترش در صندلی کناری‌اش نشسته بود و بیشتر از چهل دقیقه بود که ترافیک میلی متر به میلی متر جلو می‌رفت. جایی در آن جلوها یک کامیون چپ کرده بود و دو تا از کوچه‌های اطراف هم بسته شده بودند. تمام ماشین‌ها با انواع و اقسام مدل‌ها و با حالتی کلافه در راه مانده بودند و انتظار می‌کشیدند. ترافیک مانند گرزی آتشین شده بود که به دست آدم‌هایی پلید افتاده باشد. چیزی که دقیقه‌ها را به ساعت‌ها، انسان‌ها را به موجوداتی وحشی و افراد عاقل را به دیوانه‌هایی تمام عیار تبدیل کرده بود. البته این وضعیت اصلا برای استانبول مهم نبود. به هر حال زمان، کشمکش و دیوانگی چیزی نبود که در آن‌جا کم باشد. گرچه بعد از زمانی مشخص دیگر هیچ چیز فرقی نداشت؛ چه یک ساعت زودتر، چه یک ساعت دیرتر، چه همهمه‌ای کمتر و چه دیوانه بازی‌ای بیشتر.

دیوانگی درست مثل ماده‌ای رونده در رگ‌های شهر جاری بود. هر روز میلیون‌ها نفر استانبولی یک دوز دیگر از این سرم را مصرف می‌کردند. آدم‌ها بدون اینکه حتی یک کلمه با یکدیگر حرف بزنند، سلامی بدهند و حتی یک لقمه از نانشان را با هم تقسیم کنند به قسمت کردن این همه دیوانگی میان خودشان مشغول بودند. آن زمان چیزی به نام «زوال عقل» هم وجود داشت؛ یعنی، از دست رفتن کلی دانش. این وضعیت دیگر به شکل بحران نبود، بلکه اگر کمی بیشتر ادامه پیدا می‌کرد، به حقیقتی محتوم تبدیل می‌شد. اگر همه به ناراحتی و غم مشخص تعداد مشخصی انسان بخندند و جدی‌اش نگیرند، آن مصیبت به شوخی‌ای مسخره تبدیل خواهد شد!

پری ناگهان به دخترش پرید و گفت: «می‌شود لطفا این ناخن جویدن را تمام کنی! چندبار باید این موضوع را به تو گوشزد کنم؟

دنیز[3] سعی می‌کرد از داخل لیوان کاغذی روی میز چند جرعه آب برای فرودادن خشمش بیرون بکشد. در همان حال گفت: «ای وای مادر به تو چه ربطی دارد. مگر این ناخن‌ها مال من نیستند؟

قبل از اینکه راه بیفتند اول سری به یکی از شعبه‌های «استاربورک»[4] زده بودند. در این اواخر، این استاربورک خیلی طرفدار پیدا کرده بود. البته «استارباکس»[5] برای استفاده از لوگو، منو و حتی نامش بارها از آن‌ها شکایت کرده بود؛ اما به دلیل اشکالات موجود در سیستم حقوقی هنوز توانسته بود سرپا بایستد. از آن‌جا دو نوشیدنی خریده بودند، برای پری یک «لاته» رژیمی و برای دخترش هم یک «فراپاچینوی» دوبله شکلاتی با خامه. پری خیلی وقت بود که نوشیدنی خودش را تمام کرده بود؛ اما دنیز مثل پرنده‌ای زخمی آرام آرام و جرعه جرعه می‌نوشید و حسابی طولش داده بود. در همان حال هم به آخرین تشعشعات نوری خیره شده بود که هنگام غروب از افق می‌تابید و رنگ نارنجی‌ای که به آرامی روی گلدسته‌های مسجد و شیشه‌های خانه‌ها سایه پهن کرده بودند.

پری زیر لب غرغر کرد: «اگر ناخن‌ها مال تو هستند، اتومبیل هم مال من است. همه جایش را داغان کرده‌ای و انداخته‌ای یک گوشه.»

به محض اینکه این کلمات از دهانش بیرون آمدند احساس پشیمانی وجودش را در بر گرفت. اتومبیل من! چه حرف ناخوشایندی؛ یعنی، واقعا این چیزی بود که آدم به بچه‌اش یا هر انسان دیگری بگوید؛ یعنی، تبدیل شده بود به یکی از همان آدم‌هایی که مال و ثروت دنیا چشم و گوش شان را پر کرده است؟ با عصبانیت لب‌هایش را ورچید. از خودش خجالت کشیده بود. دنیز هم توجهی نکرد. بازوهای لاغرش را بغل کرد و از پنجره به بیرون خیره شد و از طرف دیگر هم به جویدن ناخن‌هایش ادامه داد.

ترافیک کم و بیش شروع به پیش روی کرد؛ اما آن جلو با توقف یک «رنج روور» برای تعویض لاستیک‌هایش دوباره ترافیک کند شد. بر اساس اطلاعات کاتالوگ‌ها، رنگ ماشین باید «آبی مونتو کارلو» می‌بود. البته داخل بروشور رنگ‌های دیگری هم وجود داشت: سفید یخچالی، بنفش یاسی، قرمز اژدهای خاور دور[6]، صورتی چرک، سبز تیم هاکی یا سبز کیسه‌ای، خدا می‌داند چه کسی این اسامی را برای این رنگ‌های بیچاره انتخاب می‌کند! آخر این اسم‌ها به عقل چه کسی می‌رسند؟ پری کنجکاو شد که بداند آیا صاحبان این اتومبیل‌های لوکس و گران قیمت می‌دانند که این طور فرار کردن از دست پلیس و این طور ویراژ دادن در شهر چیزی کمتر از رانندگی در گل و لای و شن‌های صحرایی ندارد؟

اتومبیل‌های لوکس و اشرافی حالا از هر رنگی در استانبول جولان می‌دادند و سگ‌های اصلاح نژادشده آدم را فریب می‌دادند. درست است که آن‌ها برای زندگی راحت و اشرافی به دنیا آمده بودند، اما حالا آن‌ها به جای سگ‌های بومی و اصیل کشور خودمان، سر از این اتومبیل‌های لوکس در آورده بودند.

پری در حالی که از پیدا کردن جایی برای فرار خسته و کلافه شده بود به جیپ‌های بزرگ و بدقواره‌ای نگاه می‌کرد که فقط در فیلم‌های قدیمی آمریکایی دیده بود. در میان آن همه اتومبیل لوکس و گران قیمت، جیپ‌ها بسیار ناخوش جلوه می‌کردند و به دنبال جایی برای پارک می‌گشتند. این ترافیک اصلا قصد جلورفتن نداشت و بی‌تابش کرده بود. این‌جا شهری بود که جلال و جبروتی ظاهری داشت، شهری فریبکار.

پری گفت: «جایی خواندم که ما بدترین جای ممکن را برای زندگی انتخاب کردیم.

چی؟»

منظورم ترافیک است. مقام اول را در دنیا داریم. از قاهره هم بدتر است؛ حتی از دهلی هم افتضاح‌تر است؛ یعنی، روی دست هندوستان بلند شدیم!»

گرچه پری نه به قاهره رفته بود و نه به دهلی، به هر حال همین بود که هست. مطمئن بود که در استانبول با آن راه‌های باریک هم می‌شد خیلی مدنی‌تر از حالا رفتار کرد. هر چه باشد این شهر یکی از درهای همسایگی اروپا محسوب می‌شود و این همه نزدیکی باید معنایی داشته باشد؛ حتی آنقدر نزدیک بود که زمانی سعی می‌کرد پایش را فراتر بگذارد و بالاخره هم خودش را به اروپا اضافه کرد؛ اما خب با تمام تلاش‌هایی که در این راه کرده بود هنوز هم نتوانسته بود خیلی از خواسته‌هایش را به کرسی بنشاند. در ضمن، اروپا هم بارها سعی کرده بود درهایش را به روی او ببندد.

دنیز گفت: «چه خوب، عالی است!»

«چی عالی است؟»

«حداقل در یک چیزی مقام اول را در دنیا آوردیم، بد است مگر؟»

مدت‌ها بود که رابطه‌شان به همین شکل پیش می‌رفت. هر زمان که پری در مورد چیزی نظرش را می‌گفت، بلافاصله دنیز با او مخالفت می‌کرد. صحبت‌های پری هر چقدر که می‌خواست منطقی و به جا باشد، اما از طرف دخترش با واکنشی شدید مواجه می‌شد. قبول، دنیز فقط سیزده سال داشت و در این سن بچه‌ها دوست داشتند از سلطه والدینشان و به ویژه مادرشان نجات پیدا کنند. پری متوجه این موضوع بود و آن را می‌فهمید. می‌دانست چرا چیزی که به هیچ وجه اهمیتی ندارد برای دخترش این قدر اعصاب خردکن است. بیچاره پری در هیچ دوره‌ای از زندگی‌اش، حتی در دوران بلوغ، تا این اندازه عصبی و پرخاشگر نبود؛ در حالی که دوران بلوغ او خیلی سخت‌تر و پرمشقت‌تر از بقیه سپری شده بود و شرایطش هم سخت‌تر بود؛ اما مادرش حتی نیمی از درک و شفقت امروز او را نداشت. با وجود تمام این‌ها پری در دوران نوجوانی‌اش این طور عصبی و عصیانگر نشده بود. حالا وقتی که دخترش آن طور عصبی و پرخاشگر در اطرافش رفت و آمد می‌کرد او فقط خودش را مقصر می‌دانست. راستش چیز عجیبی بود؛ این تأثیر سه جانبه که مادربزرگ‌ها روی مادرها و مادرها هم روی نوه‌ها داشتند.

پری زیر لب نجوا کرد: «وقتی به سن من برسی تو هم درباره این شهر صبور می‌شوی.»

دنیز در حالی که رفتار او را تقلید می‌کرد گفت: «به سن من که برسی… قدیم‌ها اصلا این طور صحبت نمی‌کردی».

«چون قدیم‌ها رابطه‌ها و وضعیت این قدر افتضاح نبود، همه چیز رفته رفته از بین می‌رود!»

دنیز با لحنی آزرده خاطر گفت: «نه مامان جان، مسئله این نیست. مسئله این است که تو داری پیر می‌شوی! چیزی که انسان را فرتوت می‌کند سنش نیست، طرز صحبت کردن و طرز لباس پوشیدنش است. به وضعیت خودت نگاهی بنداز!»

«آآآ، مگه وضعیتم چه طوری است؟»

سکوت.

پری با ناراحتی نگاهی به لباسش انداخت؛ آن همه به خودش رسیده بود. کلی زیور آلات به خودش آویزان کرده بود و لباس پنبه‌ای طوسی رنگش نگین داشت و روی آن کار شده بود. ژاکتش هم خیلی گران قیمت بود و آن را از مرکز خریدی گرفته بود که به تازگی باز شده بود. آن روز وقتی که به قیمت لباس اعتراض کرده بود صندوق دار چیزی نگفته بود و فقط با لبخند استهزا آمیزش نگاهی بی معنی به او انداخته بود. انگار می‌خواست بگوید: «اگر پولت کفاف نمی‌دهد، خب برای چه به این‌جا آمده‌ای زن؟» این نگاه از بالا خیلی برای پری گران تمام شده بود و با گفتن: «بگذریم، می‌خرمش» سرو ته داستان را هم آورده بود؛ در حالی که اصلا مطمئن نبود از این لباس خوشش آمده یا نه. حالا هم سنگینی آن پارچه را روی بدنش حس می‌کرد و می‌دید که این رنگ انتخاب اشتباهی برای او بوده. رنگ طوسی که زیر نور لامپ‌های فلورسانت مغازه خیلی با ابهت به نظر می‌رسید، بیرون از آن‌جا خیلی بی روح و حتی زبر و زمخت به نظر می‌آمد.

این‌ها همه افکاری بیهوده بودند؛ چون وقت آن را نداشت که به خانه برگردد و لباسش را عوض کند. امشب در منزل یکی از تاجران سرشناس، که در این سه، چهار سال اخیر بسیار ثروتمند شده بود، برای مهمانی شام دعوت بودند، وضعیت این آدم چیز پیش پا افتاده‌ای نبود. استانبول از ثروتمندان تازه به دوران رسیده پر شده بود و البته از آن‌هایی که تا حد ممکن دلشان می‌خواست زودتر به پول دست پیدا کنند، پری هرگز از این مهمانی‌های شام خوشش نیامده بود که تا دیروقت هم ادامه داشتند. اگر به او بود، در خانه می‌نشست و ترجیح می‌داد سرش را در صفحات یک رمان خوب فرو کند و ساعت‌ها همان جا بماند. کتاب‌ها را دوست داشت، آن هم خیلی زیاد. رابطه‌اش با کائنات بیشتر به واسطه کلمات بود. رابطه‌اش با تنهایی هم خوب بود. هر چند تنهایی نعمتی بود که به ندرت می‌شد در استانبول پیدایش کرد؛ چون همیشه جایگزینی مناسب برای این تنهایی یا حتما کاری برای انجام دادن پیدا می‌شد؛ درست مثل بچه‌ای که از تنهایی می‌ترسد و نمی‌خواهد در این اجتماع خودش را تنها بگذارد. در سفره‌های بورژوایی اول از همه تعارف و تشریفات وجود داشت. سیگار، صحبت، سیاست و کفش‌ها و لباس‌های مارک دار؛ اما از همه مهم‌تر، کیف‌هایی بودند که همین حالا از زیر دست طراحان بیرون آمده بودند. پری به هیچ وجه نمی‌توانست این رقابت میان لباس پوشیدن را در آدم‌های هم جنس هم درک کند. بعضی از زنها کیف‌هایشان را مثل غنیمت‌هایی که از میادین جنگ و از راه‌های دور به دست آورده‌اند با خودشان حمل می‌کردند. انسان چرا باید برای به دست آوردن چنین چیز گرانبهایی به خودش مغرور شود؟! البته مسئله اصل بودن و تقلبی بودن کیف‌ها هم خیلی مطرح بود. بعضی از زنان طبقه متوسط و روبه بالای استانبول، برای اینکه دیگران آن‌ها را در حال خریدن مارک‌های تقلبی نبیند، به جای رفتن به بازار، مراکز خرید یا فروشگاه‌ها، مغازه داران را به منزلشان دعوت می‌کردند. فروشندگان هم «شنل»[7]ها، «لویی ویتون»[8]ها و «بوتگا»[9]هایی را که میان بار مانده، خراب شده و مارک‌هایشان از شدت مخدوش شدن خوانده نمی‌شدند سوار بر ماشین‌ها می‌کردند. بعد خریداران مثل وقتی که بخواهند اجناس قاچاق بخرند از در پشت پارکینگ‌ها برای خرید داخل می‌شدند. پرداخت‌ها همه نقدی بودند،

فاکتوری نوشته نمی‌شد و سؤالی هم پرسیده نمی‌شد. در مراسم بعدی که برگزار می‌شد همین خانم‌ها دوباره به چشم خریدار یکدیگر را برانداز می‌کردند. راستش را بخواهید مجادله بزرگی بود. اگر آدم این همه انرژی را صرف کارهای دیگری بکند، خیر بیشتری نخواهد دید؟!

چرا زن‌ها این همه یکدیگر را بررسی می‌کردند؟ آن هم با دقت، پیش داوری و کنجکاوی‌ای که هرگز فروکش نمی‌کرد؟ در اصل، آن‌ها به شکلی مشهود یا نهانی به دنبال خطاها می‌گشتند. مانیکورهای ترمیم نشده، وزن‌های اضافه شده، ابروهای برداشته شده، چربی‌های کم شده، صورت‌های بوتاکس شده، چربی‌هایی که از هم پنهانشان می‌کردند، موهای رنگ شده، جوش‌هایی که زیر آن همه کرم پودر پنهان شده بودند یا حتی چین و چروک‌ها… هیچ چیز از نگاه برنده آن‌ها پنهان نمی‌ماند. در هر مراسم و هر دعوتی تعداد زیادی از مدعوین خانم، هم قربانی و هم فاعل این نگاه‌های ریزبینانه و منفعلانه بودند. راستش پری هیچ تمایلی برای رفتن به چنین کارناوالی نداشت، وقتی که دخترش برای استراحت دادن به پاهایش از ماشین پیاده شد، پری بدون لحظه‌ای فکر کردن فرصتی پیدا کرد تا سیگاری روشن کند. بیشتر از ده سال بود که سیگار را ترک کرده بود؛ اما این اواخر دوباره پاکت سیگارش را به همراه داشت و هر از گاهی این طوری دل به دریا می‌زد. البته همیشه هم با چند پک قانع می‌شد و همه‌اش را نمی‌کشید. با وجود این، وقتی که بقیه سیگار را بیرون می‌انداخت، عذاب وجدان نامحسوسی وجودش را فرا می‌گرفت. برای همین هر بار بعد از کشیدن سیگارش یک آدامس نعنایی در دهان می‌گذاشت و آن را می‌جوید؛ هر چند طعمش را اصلا دوست نداشت. با خودش فکر کرد: «اگر بخواهیم مزه‌های آدامس را به رژیم‌های سیاسی تعبیر کنیم، آدامس نعنایی بدون شک فاشیست خواهد بود.»

دنیز به محض سوارشدن دوباره به ماشین گفت: «وای مادر، این لعنتی را خاموش کن، نمی‌دانی که چقدر مضر است؟»

بچه‌های این سن و سال، با کسانی که سیگار می‌کشند مثل خون آشام‌هایی رفتار می‌کنند که انگار به تازگی از تابوت‌هایشان بلند شده‌اند. دنیز چند هفته پیش کنفرانسی درباره مضرات سیگار ارائه داده بود و در این مورد یادداشت‌های زیادی جمع کرده بود. از همان روز بود که با هر نوع توتونی به جنگ برخاسته بود؛ مخصوصا از همان نوعی که مادرش با سیگار مصرف می‌کرد.

پری در حالی که دستش را دور سرش می‌چرخاند گفت: «باشه، باشه.»

«اگر من جای رئیس جمهور بودم، به خدا حتما به پدر و مادرهایی که در حضور بچه‌ها سیگار می‌کشند جریمه می‌دادم. جدی می‌گویم!»

پری غرغرکنان گفت: «خدا را شکر که قرار نیست وارد سیاست بشوی.» و بلافاصله برای باز کردن پنجره دکمه را فشار داد.

دودی که به بیرون فوت کرده بود در هوا موج زنان ناپدید شد و به شکلی باورنکردنی از پنجره باز اتومبیل کناری به داخل رفت. چیزی که انسان در این شهر اصلا از آن رهایی نداشت همین بود: مجبور بود با آدم‌ها نفس به نفس زندگی کند. پیاده‌ها در خیابان در یک مسیر قدم بر می‌دارند، مسافران در کشتی‌های بخار تنگ به تنگ هم می‌نشینند، آدم‌ها داخل اتوبوس و مترو بغل به بغل هم چمباتمه می‌زنند، به هم می‌خورند و بدن‌هایشان با هم ممزوج می‌شود، درست مثل نی‌هایی که در برابر هجوم باد با هم به یک سو می‌رقصند.

در اتومبیل کناری دو نفر نشسته بودند و ناگهان هر دو با هم لبخند زدند. در استانبول هر زن برای زندگی کردن به یک واژه نامه «تازه کارها» احتیاج داشت. طبق مواد این واژه نامه، یک زن وقتی که دود سیگارش را به سمت صورت یک نفر (حتی درون اتومبیلش) فوت کند یعنی دعوتی بی‌شرمانه» از او کرده است و یادآوری این موضوع برق از سر پری می‌پراند. این شهر مثل دریایی طوفانی بود. زن‌ها باید مطیع و فرمانبردار می‌بودند. مساوات، حتی در کلام هم در این شهر اجرا نمی‌شد؛ حتی اگر آن حرف حقیقت داشته باشد. در این فرهنگ، مدام از زن‌ها انتظار می‌رفت که چشمانشان را به زمین بدوزند. جنس لطیف مدام باید برای دادن پیام‌های ناموسی سر به زیر می‌انداخت. انسان چطور می‌تواند در این حالت رانندگی کند؟ و حتی چطور می‌تواند راه برود؟! که البته این خودش داستانی جداگانه داشت. زنان در برابر خطرات زندگی شهری و به ویژه مسائلی مثل تعارض‌ها و تجاوزها باید قدرتمندتر و با تدبیرتر عمل می‌کردند؛ اما چطور ممکن بود که زن‌ها سرهایشان را پایین بیندازند و در عین حال، چهار چشمی مراقب اطرافشان باشند؟ پری نمی‌توانست این چیزها را بفهمد. برای نجات از دست آدم‌هایی که کنارشان بود بلافاصله سیگارش را به بیرون پرت کرد و شیشه تکان نمی‌خورد را بالا کشید. در همان لحظه چراغ سبز شد؛ اما چیزی تغییر نکرد. هیچ چیزی تکان نمی خورد!

در همان لحظه بود که پری متوجه عبور فردی خانه به دوش از خیابان شد. قد بلند بود و صورتی استخوانی داشت و چین روی پیشانی‌اش او را از آن‌چه بود پیرتر نشان می‌داد. روی چانه‌اش لکه‌های قرمز داشت و روی دستش اثرات اگزما[10] دیده می‌شد. پری با خودش فکر کرد: «حتما او هم یکی از هزاران فرد سوری است که زندگی‌شان را پشت سر رها کرده و گریخته است.» واقعیت این است که اهل اینجا بودن هم چیزی را عوض نمی‌کند. هر چه باشیم فرقی نمی‌کند، ترک، عرب، کرد یا حتی کولی. در مملکتی که با این همه قدرت و تغییرات و اوضاع آشفته پیش می‌رود چه کسی می‌تواند بیاید و ادعا کند که از نژاد و ریشه خاصی است؛ شاید فقط بتواند به خودش و بچه‌هایش دروغ بگوید!

روی پاهای مرد اثر گل خشک شده دیده می‌شد. پالتوی پاره‌ای که حالا یقه‌اش را بالا داده بود از شدت کثیفی به رنگ سیاه در آمده بود. سیگار نصفه نیمه پری را، که رویش اثر رژ لب باقی مانده بود، پیدا کرد و با خوشحالی برش داشت. در نگاهش غرور و حتی دعوت به مبارزه دیده می‌شد؛ انگار بیشتر از اینکه خانه به دوش باشد، ادای یک خانه به دوش را در می‌آورد و حالا آنقدر در ژل خود فرو رفته بود که منتظر تشویق بود.

به این ترتیب، حالا تعداد مردانی که پری نادیده‌شان می‌گرفت به سه تا رسیده بودند. سعی کرد سرش را برگرداند؛ اما معلوم نشد چرا لیوان قهوه روی داشبورت را ندید. برخورد دستش با لیوان مصادف شد با ریختن تمام محتویات مایع آن روی لباسش.

پری در حالی که با وحشت به لکه روی لباسش نگاه می‌کرد فریاد زد: «آآآآآآه این یکی دیگر نه!»

دنیز از وضعیت پیش آمده خیلی هم راضی بود. برای همین سوتی زد و گفت: تو هم می‌توانی بگویی این طراحی مد جدید است: مدل لباس قهوه‌ای.»

پری نشنیده گرفت و به لکه قهوه‌ای رنگی نگاه کرد که شبیه کله شتر مرغ شده بود و از لای پایش به سمت کیفش می‌خزید. به نظرش، دنیز تعبیر خوبی کرده بود؛ البته اگر آن تأکید را روی هجای آخر به خوبی ادا می‌کرد. یک دستمال کاغذی بیرون کشید. می‌دانست که با پاک کردن فقط لکه را بدتر می‌کند؛ اما باز هم دلش می‌خواست این کار را امتحان کند. با آن ذهن مغشوش، مثل راننده‌ای بود که اصلا در استانبول رانندگی نکرده؛ خطایی را مرتکب شد که نباید می‌شد!

پری متوجه حرکتی آنی شد. دختر بچه‌ای متکدی و حدودا ده، دوازده ساله به سمت آن‌ها می‌آمد. با آن بدن نحیف و لباس‌های مندرسش، مشتش را به سمت آن‌ها دراز کرده بود و همان طور جلو می‌آمد؛ انگار که در مشتش آب داشته باشد بدون تکان دادن آن پیش می‌رفت. جلوی هر اتومبیلی که می‌رسید حدود ده ثانیه‌ای می‌ایستاد و بعد به سراغ اتومبیل بعدی می‌رفت؛ زیرا به تجربه متوجه شده بود که در فاصله آن توقف کوتاه اگر نتواند حس ترحم آن شخص را برانگیزد، دیگر هرگز نمی‌تواند این کار را بکند و لزومی به ایستادن بیش از آن نیست. مثل همان چیزی که آدم‌ها از آن به عنوان عشق در یک نگاه» صحبت می‌کردند. از این موضوع مطمئن بود که چیزی به نام مرحمت و ترحم در برخی انسان‌ها وجود دارد و در برخی دیگر نه. از آن‌هایی هم که چنین چیزی را نداشتند توقع بی جا داشتن بی‌معنی بود.

وقتی که دخترک به اتومبیل «رنج ژوره نزدیک شد، هم پری و هم دنیز ناخودآگاه سرشان را برگرداندند. هرچند به دیدن متکدیان استانبول عادت داشتند، هر دو سرشان را به سمت نقطه‌ای واحد چرخاندند؛ اما متکدیان استانبول عادت داشتند که دیگران نادیده‌شان بگیرند. درست در مسیر نگاه مادر و دختر، دختر دیگری در همان سن و سال‌ها ایستاده بود و مشتش را باز کرده بود و منتظر بود. داشت از یک گدا دزدی می‌کرد و از دست یکی دیگر از متکدیان فرار می‌کرد.

خدا را شکر که در همان زمان چراغ سبز شد و ترافیک درست مثل آبی که از شلنگ به بیرون فوران کند به این سو و آن سو پخش شد. همین که پری می‌خواست پایش را روی پدال گاز بگذارد صدای باز و بسته شدن ناگهانی در عقب اتومبیل را شنید و از آینه کناری دید که کیفش از اتومبیل خارج شد.

پری فریاد زد: «دزدها؟!» صدایش از شدت هیجان در سینه شکست. «کمک کنید، کیفم را دزدیدند. دزدها!»

اتومبیل‌های پشت سری بی‌خبر از همه جا برای رد کردن بلافاصله چراغ قرمز مثل دیوانه‌ها مدام بوق می‌زدند. معلوم بود که هیچ کس تصمیم ندارد به او کمکی بکند. پری یک لحظه و فقط برای یک لحظه، درجا میخکوب شد؛ اما ناگهان فرمان را چرخاند و درست مثل اوستایی ماهر گاز را پر کرد.

مادر چه کار می‌کنی؟! دیوانه شدی؟

پری جوابی نداد، فرصتی برای تعریف کردن نبود. دیده بود که متکدیان به کجا فرار کردند. حسی در وجودش، شاید حسی حیوانی، می‌گفت اگر بلافاصله به دنبالشان برود می‌تواند آن‌ها را پیدا کند و کیفش را پس بگیرد.

ول کن مادر. یک کیف دم دستی که بیشتر نبود. در ضمن تقلبی هم بود!»

داخلش پول و کارت‌های اعتباری دارم.»

دنیز با نگرانی نگاه کرد. دلش نمی‌خواست توجه همه به آن‌ها جلب شود. از رفتار و کردارش پیدا بود که فقط می‌تواند مادرش را مدیریت کند و بس. دزدها مثل قطره‌ای شده بودند که در دل دریا فرو رفته باشد. برای همین پری نگاهی به اطراف انداخت. بهتر بود که اطراف را بگردد. بعد گفت: «همین جا بنشین، درها را قفل کن و منتظر من بمان. لطفا برای یک بار هم که شده همان کاری را بکن که من به تو می‌گویم. لطفا!»

اما مادر… عقلت را از دست دادی؟»

پری گفت: «با من درست صحبت کن!» و بدون اینکه حتی برای لحظه‌ای فکر کند از ماشین بیرون پرید. فراموش کرده بود که کفش‌های پاشنه بلند به پا دارد.

بلافاصله کفش‌هایش را در آورد و با پای برهنه قدم بر آسفالت گذاشت. در این بین، دنیز با چشم‌هایی که از شدت تعجب و خجالت گرد شده بودند به او نگاه می‌کرد و از داخل ماشین با دهانی باز کارهایش را دنبال می‌کرد.

پری شروع به دویدن کرد؛ آن هم در برابر چشمان ده‌ها تن و در حالی که سنگینی سن و سالش را حس می‌کرد. گونه‌هایش سرخ شده بودند و در حرارت می‌سوخت. او مثل زنی تمام عیار که مادر سه بچه است می‌دوید. متوجه می‌شد که بالا تنه‌اش در آن لباس طوسی رنگ بالا و پایین می‌رود؛ اما چاره دیگری نداشت. تیتری را به خاطر آورد که در روزنامه‌ای دیده بود: «آخرین مدل لباس برای بالا تنه‌هایی که مدام بالا و پایین می‌روند!» ای کاش از آن محصول معجزه آسا یک عدد خریده بود. بد نبود که او هم یکی برای خودش داشته باشد. به سمت خیابان‌هایی دوید که ورود به آن‌ها را برای خودش قدغن کرده بود، با وجود این در میان همهمه مرغان دریایی و نگاه متعجب رانندگان ماشین‌های دیگر حس آزادی عمیقی داشت. اگر حتی برای یک ثانیه قدم‌هایش را کندتر می‌کرد، احتمالا به دلیل کاری که در حال انجام دادنش بود، تمام وجودش را وحشت در بر می‌گرفت. به همین دلیل هم سرعتش را کم نکرد. پاهایش بدون دستور او و کاملا مجزا از او رفتار می‌کردند.

آن قدیم ترها، یعنی وقتی که خیلی جوان‌تر بود، به دویدن معتاد بود. چقدر دوست داشت که باد را روی بدنش حس کند. دویدن و دور شدن از گذشته‌اش را دوست داشت. وقتی که در دانشگاه آکسفورد» دانشجو بود، بدون اینکه به باران و گل و شل توجهی کند هر روز کیلومترها می‌دوید. موضوعی که آن را هم مثل خیلی از پیروزی‌های بی‌صدا و لذت‌های مختصر زندگی‌اش از یاد برده و در گنجه گذاشته بود.

اما حالا، سال‌ها بعد در استانبول، برای یک کیف دستی تقلبی این طور به دنبال یک دزد می‌دوید؛ میان این همه آدم و اتومبیل می‌دوید و می‌دوید…


سه دختر حوّا

کتاب سه دختر حوّا

الیف شافاک

مترجم: مریم طباطبائیها

نشر نون

448 صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

5 دیدگاه

  1. درود بر دکتر عزیز
    از این که سال هاست این وبلاگ رو می خونم افتخار می کنم. سال هاست کتاب هایی که معرفی می کنید رو تهیه می کنن و به دوستان نیز پیشنهاد می دم که بخونن. تو نمایشگاه کتاب امسال وقتی خواستم کتاب چرا ملت ها شکست می خورند؟ رو بخرم به نمایشگاه دار گفتم من کتابایی که دکتر مجیدی معرفی میکنن رو با اطمینان تهیه می کنم. این کتابم از اون کتاباست.
    پاینده باشید.

  2. یک کتاب بسیار عالی برای خواندن بود، وقتی ک کتاب رو میخواندم کلا تونستم داستان زنده گی پری رو ت ذهنم مجسم کنم .سپاس از خانم الیف شافاک .واقعا یک نویسنده بی نظیری هستند.من که زیاد طرفدارشون هستم?

  3. داستان از انسجام قابل قبولی بر خوردار نبود. ترجمه هم ایراد داشت. در کل داستان را نپسندیدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]