کتاب «زن همسایه»، نوشته شاری لاپِنا
فصل یک
«آنه» حس میکند اسید توی معدهاش میچرخد و از گلویش بالا میآید. سرش گیج میرود. افراط کرده؛ البته نمیخواست این طور شود، اما «سینتیا» مدام برایش ریخت و باعث شد زیادهروی کند؛ آنه نمیداند به چه ترتیب دیگری باید شب را سپری کند. حالا نمیداند در این مهمانی شام ـ که انگار نمیخواهد تمام شود ـ چقدر نوشیده است؛ بنابراین ناچار است صبح، شیر سینهاش را خالی کند و دور بریزد تا بچه مریض نشود.
گرمای شب تابستانی آنه را بیحال کرده، از گوشهٔ چشم، میزبانش سینتیا را نگاه میکند. سینتیا بدون هیچ شرم و حیایی مشغول شوخی و بگو بخند با شوهر آنه، «مارکو» است. چرا آنه این موضوع را تحمل میکند؟ چرا «گراهام»، شوهر سینتیا چنین اجازهای به همسرش میدهد؟ آنه از این موضوع ناراحت است، اما چارهای ندارد؛ چطور میتواند بدون آنکه بیچاره و مسخره به نظر برسد، جلوی آنها را بگیرد؟ با اینکه از درون خشمگین است، بیخیال میشود و جرعهای دیگر از نوشیدنی خنک مینوشد. آنه، طوری بار نیامده که بتواند مجلسی را دست بگیرد و مرکز توجه شود.
اما سینتیا، از طرف دیگر…
هر سه نفر آنها ـ آنه، مارکو و گراهام، به سینتیا چشم دوخته و انگار مجذوب او شدهاند. مخصوصا مارکو که انگار قادر نیست چشم از او بردارد. آنه به خودش یادآوری میکند سینتیا با همه خیلی راحت برخورد میکند. او آنقدر جذاب است که انگار این قضیه از دست خودش هم خارج شده.
آنه هر چه بیشتر به مارکو و سینتیا نگاه میکند، شکاش بیشتر میشود که نکند بین آن دو سر و سرّی باشد. هرگز اینقدر شکاک نبوده، شاید به خاطر این باشد که زیادی سرش گرم شده.
نه، اگر چیزی برای پنهان کردن داشتند، اینطور رفتار نمیکردند. سینتیا بیشتر از مارکو شیطنت میکند، هرچند مارکو هم از این وضع کاملاً راضی به نظر میرسد. مارکو با آن موهای تیرهٔ به هم ریخته، چشمهای میشی و لبخند ملیحش همیشه جذاب بوده و مرکز توجه. اگر سینتیا زن مارکو بود، واقعا به هم میآمدند. آنه با خود میگوید بهتر است دست از این افکار بردارد. با خود میگوید مارکو قطعا به او وفادار است. میداند مارکو کاملاً نسبت به خانوادهاش متعهد است. زن و بچهاش تمام دنیای او هستند. مارکو همیشه کنار او خواهد بود، مهم نیست که چه اتفاقی بیفتد.
اما نگاه کردن به سینتیا او را مضطرب و افسرده میکند. با وجود اینکه شش ماه از به دنیا آمدن بچه میگذرد، آنه هنوز حدود ده کیلوگرم اضافه وزن دارد. فکر میکرد ظرف این مدت هیکلش مثل قبل از بارداری میشود، اما ظاهرا دستکم یک سال طول میکشد. دیگر نباید خودش را با عکس مجلاتی که مادرهای خوش هیکل را نشان میدهند، مقایسه کند. مادرهایی که به لطف مربیهای خصوصی ظرف چند هفته بعد از زایمان دوباره خوش هیکل شدهاند.
البته آنه حتی قبل از بارداری هم با سینتیا قابل مقایسه نبود. همسایهٔ قدبلند و خوش هیکلش، با آن پاهای کشیده، کمر باریک، سینههای برجسته، پوست لطیف و موهای مشکی آشفتهاش. سینتیا همیشه خوش لباس بود و کفش پاشنه بلند میپوشید، حتی برای چنین مهمانی سادهای در خانهٔ خودش.
آنه روی مکالمات اطرافش تمرکز ندارد. به شومینهٔ مرمری خیره شده که دقیقا مثل همان را در اتاق نشیمن خودشان دارند، درست آن طرف دیوار مشترکشان با سینتیا و گراهام؛ آنها در خانههای آجری زندگی میکنند که به ردیف کنار هم قرار گرفتهاند. این سبک خانهها که اواخر قرن نوزدهم ساخته شدهاند، در شمال نیویورک زیاد پیدا میشود. همهٔ خانههای این ردیف به سبک ایتالیایی بازسازی شده و گرانقیمتاند. تقریبا شبیه هم هستند و فقط در تزئینات اختلاف جزئی دارند؛ هرکدام از آنها یک اثر هنری کوچک است. خانهٔ آنه و مارکو در انتهای این ردیف قرار گرفته است.
آنه دستش را دراز میکند تا تلفن همراهش را بردارد و ساعت را نگاه کند؛ تقریبا یک نیمه شب است. او ساعت دوازده شب به بچه سر زده بود و مارکو ساعت دوازده و نیم. بعدش مارکو و سینتیا برای کشیدن سیگار به حیاط پشتی رفته بودند، درحالی که آنه و گراهام کنار میز ریخته و پاشیدهٔ شام نشسته و حرفهای رسمی و مسخرهای میزدند. آنه باید همراه آنها به حیاط پشتی میرفت تا هوایی بخورد؛ اما این کار را نکرد چون گراهام از دود سیگار بدش میآمد و تنها گذاشتن او در مهمانی خودش بیادبی و بیملاحظگی تلقی میشد. گراهام هم مثل او یک آدم با ادب و بانزاکت بود. ازدواج او با زن هرزهای مثل سینتیا خیلی عجیب بود! سینتیا و مارکو چند دقیقه پیش آمده بودند داخل. آنه ناامیدانه میخواهد که به خانهٔ خودشان برگردند، گر چه ممکن است بقیه هنوز از مهمانی لذت ببرند.
نگاهی به دستگاه مانیتور کودک میاندازد که روی میز است و چراغ کوچک قرمزرنگ آن مثل ته سیگار روشن است. صفحهٔ ویدیویی آن شکسته است ـ چند روز پیش از دست آنه افتاد و شکست و مارکو فرصت نکرد تعمیرش کند، اما بخش صوتی دستگاه هنوز سالم است. ناگهان آنه مردد میشود که نکند کارشان اشتباه بوده. چه کسی برای مهمانی شام به خانهٔ همسایه میرود و نوزادش را در خانه تنها میگذارد؟ کدام مادر چنین کاری میکند؟ باز آن حس درد و رنج آشنا در درونش بیدار میشود: او مادر خوبی نیست.
باید «کورا» را داخل سبدش میگذاشتند و با خودشان میآوردند. اما سینتیا گفته بود بدون بچه بیایند. قرار بود تولد گراهام یک جشن با مهمانان بزرگسال باشد، که دلیل دیگری بود تا آنه از سینتیا خوشش نیاید، هر چند زمانی دوستان خوبی برای هم بودند. سینتیا از بچه خوشش نمیآید. چه کسی میگوید خوب نیست یک بچهٔ شش ماهه توی مهمانی باشد؟ آنه چطور حرف مارکو را گوش کرد و راضی به این کار شد؟ این کار بیمسئولیتی بود. اگر به مادران گروه میگفت، آنها چه عکسالعملی نشان میدادند؟ ما بچه شش ماههمان را تنها در خانه رها کردیم و به مهمانی همسایه رفتیم. آنها را مجسم کرد که از تعجب خشکشان میزد و سکوتی ناراحتکننده همه جا را فرا میگرفت. هرگز نباید از این موضوع چیزی به آنها میگفت.
قبل از مهمانی، او و مارکو حسابی سر این موضوع بحث کرده بودند. وقتی پرستار بچه زنگ زد و گفت نمیآید، آنه تصمیم گرفت پیش بچه بماند و به مهمانی نرود. اما مارکو در حالی که در آشپزخانه بحث میکردند، به او گفته بود: «اما نمیشه که تنها خونه بمونی!»
آنه صدایش را پایین آورده بود تا سینتیا از آن طرف دیوار حرفهایش را نشنود و گفته بود: «من مشکلی ندارم و خونه میمونم.»
مارکو هم صدایش را پایین آورده و گفته بود: «بیرون رفتن از خونه برات خوبه. یادته که دکتر چی گفت.»
آنه، همهٔ شب فکر میکرد مارکو چون دوست داشت به مهمانی برود، این حرف را از روی بدجنسی زده یا واقعا به فکر سلامتی اوست. بالاخره تسلیم شده بود. مارکو او را قانع کرده بود که با دستگاه مانیتور کودک، هر وقت کورا بیدار شود، متوجه خواهند شد، ضمن اینکه هر نیم ساعت یکبار به نوبت به بچه سر میزنند تا مطمئن شوند اتفاق بدی نمیافتد.
ساعت یک نیمه شب است. آنه باید به بچه سر بزند یا مارکو را راضی کند به خانه برگردند؟ آنه میخواهد به خانه برگردد و بخوابد. میخواهد این شب تمام شود. دست شوهرش را میکشد. «مارکو، باید بریم. ساعت یک نصف شبه!»
سینتیا میگوید: «اوه، نرید! هنوز اونقدرا دیر نشده!» معلوم است دوست ندارد مهمانی تمام شود. نمیخواهد مارکو آنجا را ترک کند اما برایش مهم نیست آنه به خانه برگردد.
آنه سعی میکند با صدایی محکم حرف بزند: «شاید برای شما دیر نباشه، اما من باید زودتر برم و به بچه شیر بدم.»
سینتیا میگوید: «آخی، دلم برات سوخت.» این حرف باعث خشم آنه میشود.
سینتیا بچه ندارد، هیچ وقت هم نخواسته. او و گراهام از قصد بچهدار نمیشوند.
راضی کردن مارکو برای ترک مهمانی سخت است. انگار برای ماندن مصمم است. دارد به او خوش میگذرد، اما آنه دارد عصبی میشود. مارکو نگاهش را از آنه میدزدد، لیوانش را بالا میآورد و رو به سینتیا میگوید: «فقط یکی دیگه.»
آنه متوجه نمیشود چرا مارکو امشب اینقدر بدخلق و غیرعادی شده. این اواخر در خانه هم ساکت بوده است؛ آشفته و نابسامان. اما امشب با حضور سینتیا حسابی سرحال است. مدتی است که آنه حس میکند مشکلی پیش آمده، کاش مارکو موضوع را با او در میان میگذاشت. این روزها زیاد با او حرف نمیزند. از او دوری میکند. یا شاید به خاطر افسردگی پس از زایمان از آنه دلزده شده است. انگار همه از او ناامید شدهاند.
امشب کاملاً مشخص است که مارکو سینتیای زیبا و سرزنده را به او ترجیح میدهد.
آنه نگاهی به ساعت میاندازد، دیگر کاسهٔ صبرش لبریز شده. «من دارم میرم. قرار بود ساعت یک به بچه سر بزنم.» به مارکو نگاه میکند و با صدایی قاطع اضافه میکند: «تو تا هر وقت دوست داری میتونی بمونی.»
مارکو نگاه تندی به او میاندازد، چشمانش میدرخشند. آنه سرگیجه دارد، اما مارکو انگار حالش خوب است. آیا قرار است دربارهٔ رفتن یا ماندن با هم مشاجره کنند؟ جلوی همسایهها؟ واقعا؟ آنه دنبال کیفش میگردد، دستگاه مانیتور کودک را از برق میکشد، حس میکند که همه دارند به هیکل چاق او نگاه میکنند ـ بگذار نگاه کنند ـ حس میکند همه علیه او متحد شدهاند و به او به چشم کسی نگاه میکنند که مهمانیشان را خراب کرده. اشکها شروع به سوزاندن چشمهایش میکنند، مقاومت میکند. نمیخواهد جلوی بقیه بزند زیر گریه. سینتیا و گراهام چیزی از افسردگی بعد از زایمان او نمیدانند. آنه و مارکو جز مادر آنه، به کس دیگری در این باره حرفی نزدهاند. آنه این اواخر این موضوع را به مادرش گفته. میداند که مادرش این موضوع را به کسی نمیگوید، حتی به پدرش. آنه نمیخواهد کسی از این قضیه باخبر شود. مارکو هم تا حالا با کسی در این مورد حرف نزده است. اما وانمود کردن به اینکه حالش خوب است، برایش خستهکننده شده.
وقتی برمیگردد، متوجه میشود که لحن مارکو آرامتر شده: «حق با توئه، دیر شده، باید بریم.» میشنود که مارکو پشت سرش لیوان را روی میز میگذارد.
آنه با پشت دست موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. واقعا نیاز به کوتاه کردن موهایش دارد. با لبخندی مصنوعی میگوید: «دفعهٔ بعد نوبت ماست که میزبان شما باشیم.» و بیصدا زیر لب اضافه میکند: «میتونید بیاید خونهٔ ما، همون جایی که بچهمون با ما زندگی میکنه و امیدوارم تمام شب رو گریه کنه و مهمونیتون خراب بشه. حتما موقعی که داره دندون در میاره، دعوتتون میکنم.»
سریع خانهٔ همسایه را ترک میکنند. چیزی از وسایل بچه نیاوردهاند که بخواهند ببرند، فقط خودشان، کیف آنه و دستگاه مانیتور کودک. انگار سینتیا از رفتن ناگهانی آنها دلخور است، اما گراهام فرقی به حالش نمیکند. از در ورودی بزرگ خانه بیرون میآیند و وارد پلکان میشوند. آنه نردهٔ کنار پلکان را که استادانه کندهکاری شده، میگیرد تا تعادلش را حفظ کند. چند قدم آن طرفتر، پلههای جلوی خانه خودشان قرار گرفته، با همان شکل نردهها و در ورودی زیبا و بزرگ. آنه بیآنکه حرفی بزند، کمی جلوتر از مارکو حرکت میکند. شاید بقیه شب هم با او حرف نزند. پلهها را بالا میرود و ناگهان خشکش میزند!
مارکو پشت سر او بالا میآید و با صدایی هیجان زده میپرسد: «چی شده؟»
در ورودی نیمهباز است، حدود هفت هشت سانتیمتر.
آنه جیغ میکشد: «مطمئنم که قفلش کردم!»
مارکو میگوید: «شاید یادت رفته.»
اما آنه به او گوش نمیدهد. به سرعت به سمت اتاق بچه میدود، مارکو هم درست پشت سرش. وقتی به اتاق بچه میرسد و تخت او را خالی مییابد، جیغ میکشد.
زن همسایه
نویسنده : شاری لاپِنا
مترجم : عباس زارعی