معرفی کتاب «اتوبوس انرژی: ده قانون برای بالا بردن انرژی مثبت در زندگی، شغل و کار گروهی»
مقدمه
در بسیاری از همایشهایم از حاضران در جلسه میخواهم بایستند و دو کار انجام دهند. ابتدا، از همه میخواهم با اشخاصی که کنارشان نشستهاند بدون اینکه به آنها اهمیت دهند، احوالپرسی کنند. بعد از کمی خنده، همهمهای کوتاه بلند میشود و همه درحالیکه ایستادهاند، سعی میکنند یکدیگر را نادیده بگیرند. سپس از آنها میخواهم به سلام و احوالپرسیشان ادامه دهند ولی این بار گویی پس از مدتها دوست دیرینهشان را میبینند، از دیدن یکدیگر خوشحال شوند. صدای خندهٔ حاضران در سالن میپیچد. همه با لبخند یکدیگر را در آغوش میگیرند و از دیدن یکدیگر خوشحال میشوند.
هنگامی که حاضران مینشینند، میپرسم: “گمان میکنید چرا از شما خواستم این دو کار را انجام دهید؟”
پس از بلند شدن همهمهٔ حضار میگویم: “جواب انرژی است. برای مدیریت سازمانی موفق باید یاد بگیرید که انرژی خود و اطرافیانتان را تحت کنترل درآورید. انرژی در کدام حالت بیشتر بود ـ در طی فعالیت اولی یا دومی؟”
البته همه فریاد میزنند: “دومی!”
“پس برای تغییر انرژی محیط چه باید کرد؟ برای اینکه انرژی اتاق را ده برابر کنیم، کافی است به جای افکار منفی بر روی افکار مثبت تمرکز کنیم.”
آنچه برایتان شرح دادم، دلیل علاقهٔ من به جان گوردون و اتوبوسی به نام انرژی است. هر روز صبح این شمایید که انتخاب میکنید قصد دارید مثبتگرا باشید یا منفیگرا. تفکر مثبت نیروبخش شماست.
در محل کارتان نیز انتخاب با شماست. میتوانید افرادی را که کارشان را درست انجام میدهند به سوی خودتان جلب کنید یا افرادی را که در کارشان مرتکب اشتباه میشوند، همراهی کنید. تصور میکنید کدام افراد انرژی بیشتری به شما میدهند؟
اگر میخواهید روح خانواده، کار، همکاران و سازمانتان را تقویت کنید، این کتاب را بخوانید. انرژی و راهنماییهای گوردون از صفحات کتاب جان میگیرد و به شما کمک میکند انرژی مثبت در زندگیتان جاری شود و با این انرژی مثبت دنیا را به مکانی بهتر برای زندگی تبدیل کنید.
برای اطلاعات مفیدی که ارائه دادی متشکرم، جان. مطمئن باش که ما اتوبوس درست را برای سوار شدن انتخاب میکنیم.
کن بلانچارد(۱)
نویسندهٔ “مدیر یک دقیقهای”
یادداشت نویسنده
انرژی مثبت… این اصطلاحی است که بارها در سالن همایشها، کلاسهای دانشگاه، رختکنها و حتی در منزلمان دربارهاش شنیدهایم. شاید به این علت که تحقیقات جدید نشان میدهد اگر افراد، ارتباطات، عمل متقابل، کار و رفتارهای تیمی مثبت باشند، نتایج مثبتی ایجاد میکنند. یا در عمیقترین سطحی که میشناسیم، اشخاص، حرفهها، شرکتها، سازمانها، خانوادهها و گروههای مختلف مجبورند بر موارد منفی، ناملایمات و چالشها غلبه کنند تا خودشان را تعریف و موفقیتهایشان را خلق کنند.
هیچکس بدون اینکه آزموده شود از زندگی عبور نمیکند و برای رسیدن به جواب این آزمونها انرژی مثبت لازم است. منظور از انرژی تحرک زیاد و جنبوجوش نیست. شادی هم نوعی انرژی مثبت است، اگرچه قدرمسلم به همان اندازه جنبوجوش را نیز در بر میگیرد. ولی زمانی که دربارهٔ انرژی مثبت صحبت میکنم، منظورم خوشبینی، اعتماد، اشتیاق، عشق، هدف، شادی، وجد و سرور، روح زندگی و کار و رفتار در سطحی بالاتر است؛ ساختن و رهبری تیمهای موفق، غلبه بر ناملایمات زندگی و کار، سهیم شدن انرژی با کارمندان، همکاران و مشتریان، به فعل رساندن بهترین نیروهای بالقوهٔ خودتان و دیگران و غلبه بر همهٔ افراد منفی (که من آنها را انگل انرژی مینامم) و موقعیتهای منفی که سلامتی، خانواده، تیم و موفقیتهایتان را تهدید میکند.
انرژی مثبت واقعی است. من در حرفهام با هزاران مدیر، فروشنده، اعضای گروه، مربی، سازمان، معلم، ورزشکار، مادر، پدر و حتی بچه برخورد داشتهام و شاهد قدرت خارقالعادهٔ انرژی مثبت بودهام. بارها از مدیران موفق دربارهٔ تأثیر راهبردهایم در روند کاریشان و موفقتر شدن کارمندانشان شنیدهام. در ملاقات با شفایافتگان از بیماری سرطان دیدهام که چطور با رویکردهای مثبت از بند بیماری رهایی یافتهاند. ورزشکاران زیادی تجربیاتشان را در استفاده از انرژی مثبت برای غلبه بر سختیها و رسیدن به مقام قهرمانی برایم بازگو کردهاند. کارمندان داستانهای بیشماری دربارهٔ ترفیع و پیشرفت کاریشان برایم گفتهاند. و حتی مادری دربارهٔ پسرش جاشوآ گفت که محبتهای یک سال قبل مرا در مدرسهشان دربارهٔ اهمیت انرژی مثبت به یاد داشت و بعد از جدایی والدینش به مادرش گفته بود که افکار مثبت میتواند به قویتر شدنش کمک کند. من نه تنها تحت تأثیر او قرار گرفتم، بلکه این بچه عمیقا الهامبخش من شد.
افرادی نظیر جاشوآ الهامبخش من شدند تا دربارهٔ سهیم شدن انرژی مثبت با دیگران بنویسم، چون از صمیم قلب میدانستم مهم و مؤثر است. امیدوارم شما هم از این کتاب برای بهسازی انرژی مثبت در زندگی و حرفهتان استفاده کنید و سپس تجربیات خود را با همکاران، مشتریان، سازمان، گروه، دوستان و خانوادهتان را در میان بگذارید. مطمئنم هنگامی که اصول این کتاب را به کار ببندید، شادی بیشتر، موفقیتهای بزرگتر، کارهای برجستهتر و نتایج مهمتری به دست میآورید.
با اینکه داستان این کتاب مربوط به مسائل کاری است، مطمئن باشید برای همه مناسب است. همهٔ ما عضوی از یک گروه هستیم و هر عضوی از گروه ما چه در کار، ورزش، خانواده، مکان مذهبی یا مدرسه، میتواند از ده قانون ساده و قدرتمند ارائه شده در این کتاب استفاده کند. افراد و گروههای مثبت نتایج مثبتی ایجاد میکنند و ماهیت سازندهٔ آنها انرژی مثبت است.
۱ . پنچری
روز دوشنبه بود و دوشنبهها هرگز روز خوبی برای جورج نبود. او جلوی خانه ایستاده بود و درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میداد، به اتومبیلش نگاه میکرد. در واقع تعجب هم نمیکرد. در چند سال گذشته بدبیاری مثل ابرهای تیره و دلگیر بر زندگی او سایه افکنده بود و امروز هم تفاوتی با روزهای قبل نداشت. لاستیک خودروی او پنچر بود و غم در چهرهاش موج میزد. درحالیکه برای پیدا کردن لاستیک یدکی صندوقعقب را باز میکرد، فریاد زد: “امروز نه!”
حرفهای همسرش در مغزش پیچید: جورج، باید پنچری لاستیک یدکی را بگیری. اگر روزی یکی از لاستیکها پنچر شود، آرزوی داشتن یک لاستیک یدکی را خواهی داشت.
جورج تعجبزده از خود پرسید: چرا همیشه حق با اوست؟ به یاد همسایهاش دیو افتاد و به سمت خانهٔ او دوید تا ببیند اگر سر کار نرفته است، با او تا مرکز شهر برود و سریعتر به مقصد برسد.
جورج جلسهٔ مهمی با همکارانش داشت و نمیتوانست دیر کند. امروز نه. مخصوصا امروز نه. هنگامی که متوجه شد از خودروی دیو خبری نیست، مشتهایش را گره کرد و آنها را در هوا تکان داد. فکر کرد: چرا هنوز اینجا هستم؟ باید عجله کنم.
درحالیکه عرق از پیشانیاش جاری بود، به سمت خانه دوید. جلوی ورودی خانه ایستاد و نگاهی به تلفنش انداخت. سعی کرد شخصی را در محل کارش در نظر بیاورد. فکر کرد، فکر کرد و فکر کرد.
واضح بود. نمیتوانست به هیچ یک از همکارانش تلفن کند تا او را با خود به اداره ببرد. تنها گزینهٔ باقیمانده، همسرش بود. همسرش آخرین کسی بود که میتوانست از او درخواست کند.
جورج داخل خانه شد. شلوغی و سروصدا را از آشپزخانه شنید. میتوانست صدای تولهسگ را که به اطراف میپرید و همینطور صدای همسرش را که سعی داشت بچهها را آرام کند تا قبل از رفتن به مدرسه صبحانهشان را بخورند، بشنود. جورج از وسط راهرو به آشپزخانه نگاه کرد. بچهها فورا متوجه او شدند و فریاد شادیشان بلند شد. آنها فریاد زدند: “سلام پدر!” دخترش بلند شد و دستهایش را به دور او حلقه زد. “دوستت دارم بابا.” پسرش فریاد زد: “پدر، امروز میتوانیم بسکتبال بازی کنیم؟”
جورج در خانهٔ خودش مثل اشخاص بسیار مشهور بود. هر کس بخشی از او را میخواست ولی او میخواست خودش را مخفی کند.
جورج فریاد کشید: “نه! الان که آخر هفته نیست. من باید بروم سر کار. با هر دوی شما هستم، ساکت باشید. میخواهم از مادرتان چیزی بپرسم.” رو به همسرش کرد: “عزیزم، لاستیک ماشینم پنچر شده و من امروز باید به یک قرار مهم کاری برسم و به ماشینت احتیاج دارم!”
همسرش پرسید: “لاستیک یدکی چطور؟”
“البته تو قبلاً به آن اشاره کرده بودی. آن را پنچرگیری نکردهام.”
“خوب جورج، نمیتوانم کمکت کنم. باید بچهها را به مدرسه ببرم، بعد از آن هم نوبت دندانپزشکی دارم، سگ را هم باید به دامپزشکی ببرم و بعد از آن هم باید به جلسهٔ اولیا و مربیان برسم. میخواهی ادامه بدهم؟ تو تنها کسی نیستی که کار داری. طوری رفتار میکنی انگار تنها کسی هستی که کارش مهم است. ولی من هم خانه و خانواده را اداره میکنم و اگر امروز ماشین نداشته باشم، نمیتوانم به کارهایم برسم.” او خیلی خوب پیشدستی کرده بود.
جورج گفت: “درست میگویی، ولی اگر من دیر به این جلسه برسم، کارم را از دست میدهم.”
درحالیکه جورج و همسرش به صحبتهایشان ادامه میدادند، تولهسگ پنج ماههشان تصمیم گرفت محبتی به جورج کند. کنار جورج آمد و تا زمانی که جورج او را از قلادهاش گرفت و در داخل خانهاش قرار داد، به لیس زدن او ادامه داد. جورج پرسید: “اصلاً چرا این سگ را خریدیم؟ واقعا با این همه کاری که داریم، داشتن سگ لازم بود؟”
دخترشان گریهکنان گفت: “بابا سامی را دوست ندارد.”
همسرش جواب داد: “آن تولهسگ واقعا زیباست.”
جورج گفت: “من نمیتوانم الآن به آن رسیدگی کنم.”
همسرش تلافیجویانه جواب داد: “بهنظر میرسد تو هیچوقت نمیتوانی به هیچ چیزی رسیدگی کنی.”
جورج پرسید: “نمیتوانی بعد از اینکه بچهها را به مدرسه بردی مرا برسانی؟ شاید بتوانم به جلسه برسم.”
همسرش جواب داد: “جورج، من وقت ندارم. نشنیدی امروز چقدر کار باید انجام دهم؟ اگر تو را برسانم در راهبندان گیر میافتم و تمام روزم هدر میرود. چرا با اتوبوس نمیروی؟ تا ایستگاه اتوبوس فاصلهٔ کمی است.”
جورج ناامیدانه گفت: “اتوبوس؟ شوخی میکنی؟ اتوبوس! از وقتی که خودم را شناختم سوار اتوبوس نشدهام. کی سوار اتوبوس میشود؟”
همسرش بدون تعارف گفت: “خوب، امروز تو سوار اتوبوس میشوی.”
جورج درحالیکه کیفش را برمیداشت، گفت: “بسیار خوب.” و با عجله از خانه بیرون رفت و تا ایستگاه اتوبوس بیست دقیقه پیادهروی کرد.
اتوبوس شمارهٔ یازده جلوی جورج که عصبانی و در حال انفجار زیر لب ناسزا میگفت، توقف کرد. جورج فکر کرد: جای تعجب است که به اتوبوس رسیدم. با این شانسی که دارم، خیال میکردم از دستش میدهم.
جورج درحالیکه سوار اتوبوس میشد، به رانندهٔ آن که زن بود، نگاه کرد. او درخشانترین چشمها و زیباترین لبخندی را که جورج تابهحال دیده بود، داشت.
راننده با خوشرویی گفت: “روز خوبی برایتان آرزو میکنم.”
جورج نالهکنان روی صندلی نشست و فکر کرد: چه چیزش ممکن است خوب باشد؟
ولی چشمهای راننده از آیینهٔ عقب او را همانطور که میرفت تا بنشیند، دنبال میکرد.
جورج میتوانست سنگینی نگاه راننده را احساس کند و از خود پرسید: چرا به من نگاه میکند؟ کرایه را نپرداختهام؟!
جورج میتوانست لبخند گل و گشاد و بیوقفهٔ او را در آیینه ببیند. دلش میخواست بداند آیا تابهحال لبخند از چهرهٔ این زن محو شده است؟ آیا میداند که امروز دوشنبه است؟ چه کسی دوشنبهها لبخند میزند!
زن پرسید: “کجا میروید؟”
جورج به خودش اشاره کرد و گفت: “من؟”
“بله، شما. تابهحال شما را در اتوبوسم ندیدهام. من همه را در این مسیر میشناسم.”
جورج پاسخ داد: “سر کار. به شرکت NRG.”
زن هیجانزده پرسید: “آن ساختمان مرکز شهر که یک لامپ بزرگ بالای سردرش دارد؟”
جورج که آرزو میکرد روزنامهای داشت و میتوانست خودش را پشت آن مخفی کند، پاسخ داد: “بله، شرکت ما تولیدکنندهٔ لامپ است.”
زن پرسید: “چه چیزی باعث شد افتخار همراهی شما را در اتوبوسم داشته باشم؟”
جورج گفت: “پنچری ماشینم. من از اتوبوس متنفرم. ولی جلسهٔ مهمی دارم و باید همراه گروهم باشم. انتخاب دیگری نداشتم.”
“خوب، شما فقط بنشین، استراحت کن و نگران چیزی نباش. شاید دوست نداشته باشی سوار اتوبوس شوی، ولی این یک اتوبوس معمولی نیست. این اتوبوس من است و شما از سواری در آن لذت خواهی برد. اسم من جوی(۲) است. اسم شما چیست؟”
جورج زیر لب نامش را گفت و امیدوار بود که آن زن او را به حال خودش بگذارد. جملاتش کوتاه بود. جورج حتی در بهترین اوقات هم از گفتگو لذت نمیبرد و یقینا دوست نداشت با یک راننده اتوبوس که به نظر میرسید زیادی قهوه خورده است و اسمش جوی است، همصحبت شود. او با خود گفت: تصورش را بکن، شادی. این چیزی بود که او در زندگی کم داشت. نمیتوانست آخرین باری را که شاد بود به یاد بیاورد. شرط میبندم او هیچگونه نگرانی ندارد. تنها کاری که هر روز انجام میدهد رانندگی اتوبوس و لبخند زدن و مهربانی با غریبههاست. اوست که میتواند شاد باشد و به من لبخند بزند ولی مطمئنا هیچ چیز دربارهٔ من نمیداند، از استرسی که هر روز با آن درگیرم و از مسئولیتهایم در خانه و محل کارم آگاه نیست. همسر، رئیس، بچهها، کارمندان، سررسید وامها، قسط ماشین و مادری که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکند. او حتی نمیداند من چقدر احساس پوچی میکنم.
ولی جورج اشتباه میکرد. هر روز افراد مختلفی سوار اتوبوس جوی میشدند. او فورا شغلشان را تشخیص میداد. آنها افراد مختلفی از لحاظ سن، وزن و قد بودند: مرد، زن، سفید، سیاه، زرد، کارمند و کارگر. با این حال، او نسبت به همه انرژی مثبت داشت. میتوانست با دیدن هر کسی احساسش را درک کند. جورج انسانی بود خالی از شور زندگی. هیچ گامی را سبکبارانه برنمیداشت. همانند چراغی خاموش در بین سایر مسافران بود. جوی افرادی را که هنوز نوری در درونشان میدرخشید و افرادی را که تاریکی مبهمی داشتند، تشخیص میداد. او آنها را کمسو مینامید. آنها مثل احمقها سرگردان بودند و سعی میکردند روزشان را به شب برسانند. بیهدف، بدون روح و بدون انرژی. گویی سنگ آسیاب زندگی آنها را از درون خرد میکرد. جوی با مردان و زنانی که رؤیاهایشان را فراموش کرده بودند، صحبت میکرد. زنانی را میشناخت که روزها بیرون کار میکردند و شبها از خانواده مراقبت میکردند. او شکایتهای همه را میشنید. بعضی از آنها به شدت تحت فشار بودند، بیش از حد خسته بودند و بیش از اندازه مسئولیت داشتند. به همین دلیل هم مأموریت او این بود که سفیر انرژی باشد و سعی میکرد هر کسی را که سوار اتوبوسش میشد، سرشار از انرژی کند. به همین دلیل خود را رانندهٔ اتوبوس انرژی مینامید و حالا اگر تنها یک نفر نیاز داشت از اتوبوس انرژی بهرهای ببرد، جورج بود.
جوی با لحنی صریح گفت: “جورج، حتما دلیل خاصی وجود داشته که تو سوار اتوبوس من شدی.”
جورج محکم گفت: “نه. من سوار اتوبوس تو شدم چون ماشینم پنچر شده بود.”
“میتوانی اینطور به آن نگاه کنی، یا میتوانی عمیقتر به آن نگاه کنی. هیچ اتفاقی بیدلیل نیست. این موضوع را فراموش نکن. هر شخصی که ملاقاتش میکنیم، هر حادثهای و هر لاستیکی که پنچر میشود، بیدلیل رخ نمیدهد. تو میتوانی آن را نادیده بگیری یا دلیلش را بفهمی و سعی کنی از آن چیزی یاد بگیری. همانطور که ریچارد باخ(۳) میگوید، هر مشکلی هدیهای برای تو دارد. تو میتوانی انتخاب کنی که آن را مصیبت ببینی، یا هدیه. و این انتخاب مشخص میکند زندگیات داستانی موفق است یا یک داستان آبکی. اما من داستانهای آبکی را دوست ندارم. تمایلی هم به زندگی افرادی مانند تو ندارم. میخواهم آنچه را در نگاهت میخوانم، بگویم. تو انتخاب درستی نداشتی، جورج. عاقلانه انتخاب کن. عاقلانه انتخاب کن.”
همان موقع اتوبوس به ایستگاه رسید و جورج تا جایی که میتوانست سریع پیاده شد. احساس میکرد با اتوبوس برخورد کرده نه اینکه سوار آن بوده است. در مغزش میپیچید: “عاقلانه انتخاب کن. آبکی”. او فکر کرد هر چه بود گذشت و شانهای بالا انداخت. اعضای تیمش منتظر او بودند و جورج از دیر رسیدن متنفر بود.
جوی همیشه با مسافرانش چنین رفتاری نداشت و دوست نداشت مستقیم به حقیقت اشاره کند، ولی سرسختی جورج مجبورش کرده بود. میدانست که راه دیگری ندارد. این سرسختی و لجاجتی بود که اغلب قابل درک نبود. اما جوی آن را میشناخت چون سالها قبل خودش هم همانند جورج بود. خسته، سرافکنده، شکستخورده و منفی. مردم میخواستند کمکش کنند ولی او نمیخواست. از همهٔ دنیا عصبانی بود و تصور میکرد لیاقت بیشتر از این را دارد.
این مسخره است. چرا افرادی که به کمک نیاز دارند اغلب از دریافت آن سر باز میزنند؟ او همانند الان جورج زرهی از فولاد بر تن داشت. بنابراین بعضی اوقات بیان بیپردهٔ حقیقت تنها راهی بود که جوی میتوانست بر آن زره نفوذ کند. جوی تصور میکرد که هرگز دوباره جورج را نمیبیند، ولی امیدوار بود که حداقل گفتههایش تأثیری خوب در او بر جا بگذارد.
۲ . خبرهای خوب و خبرهای بد
عصر همان روز جورج در تعمیرگاه نشسته بود و انتظار میکشید تا پنچری لاستیک اتومبیلش را بگیرند. بیش از حد طول کشیده بود و جورج طبق معمول داشت بداخلاق و بیحوصله میشد. او نمیخواست منتظر بماند. انتظار در صف سینما، انتظار در راهبندان، انتظار در صف سوپرمارکت. او همیشه صف را اشتباهی انتخاب میکرد و البته نفر جلویی او همیشه محصولی بدون برچسب قیمت داشت و فروشنده مجبور بود بهدنبال قیمت محصول بگردد و خوب، بقیهاش را که میدانید. جورج احساس میکرد همهٔ دنیا برای آزار او همدست شدهاند. از خودش میپرسید پنچرگیری یک لاستیک چقدر طول میکشد؟
سرانجام مکانیک بهسرعت وارد اتاق شد. “آقا، من یک خبر خوب و یک خبر بد برایتان دارم. خبر خوب این است که شما هنوز زندهاید.”
جورج فریاد زد: “دربارهٔ چه حرف میزنی؟ فقط یک لاستیک پنچر شده.”
“خوب، خبر خوب همین بود که باعث شد شما به اینجا بیایید. موقع پنچرگیری لاستیک بهخاطر آوردم که اخطاری از تولیدکنندهٔ این مدل ماشین دیدهام. پس ترمزها را هم بررسی کردم و متوجه شدم که آنها کاملاً از کار افتادهاند. هر لحظه امکان داشت ترمز ماشین شما ببرد و هیچ راهی برای توقف آن وجود نداشت. اگر دیوار یا مانعی سر راهتان بود، مثل لاستیک ماشینتان صاف میشدید. خوششانس بودید که الان اینجایید. این اشکال در مدل آن سال فراگیر بود. حتما به شما اخطاری برای یادآوری این مطلب دادند.”
جورج به یاد نامههایی افتاد که از کارخانهٔ سازندهٔ اتومبیلش دریافت کرده بود. اما او خیال کرده بود که آنها کاتالوگهای تبلیغاتی هستند و بیآنکه آنها را باز کند، دورشان انداخته بود.
مکانیک ادامه داد: “و خبر بد. دریافت آن قطعه از کارخانه دو هفته طول میکشد. در نتیجه مجبوریم ماشین را اینجا نگه داریم. هروقت آن قطعه به دستمان برسد، همان روز ماشینتان آماده است.”
جورج ابتدا فکر کرد بخت یارش بوده است، ولی بعد تنها چیزی که فکرش را به خود مشغول کرد، این بود که اتومبیلش دو هفته باید در تعمیرگاه بماند. رخداد بد دیگری در زندگی پردردسر او.
۳ . پیادهروی طولانی تا خانه
جورج تصمیم گرفت به جای اینکه به همسرش تلفن بزند تا بهدنبالش بیاید، دو کیلومتر فاصلهٔ تعمیرگاه تا خانه را پیادهروی کند. او امروز بیش از هر زمان دیگری پیادهروی کرده بود ولی در این لحظه دلش نمیخواست با هیچکس، مخصوصا با همسرش، صحبت کند. با خود گفت: ماشین باید دو هفته در تعمیرگاه بماند. دیگر بدتر از این چه ممکن بود بشود؟ در آستانهٔ فروپاشی روانی بود. همین دیشب بود که همسرش گفته بود از ازدواج با او پشیمان است و افکار منفی جورج کل خانواده را بدبخت کرده است. او با جورج اتمام حجت کرده بود: یا تغییر کن یا همه چیز تمام است. این اولین باری نبود که آنها دچار مشکل میشدند. حداقل این اولین باری نبود که همسرش میگفت او منفیباف است. ولی این بار جدی بود و جورج نمیخواست زنی را که دوستش داشت از دست بدهد. میدانست همسرش به او علاقهمند است ولی حالا گفته بود هرقدر هم به او علاقهمند باشد، نمیخواهد با کسی زندگی کند که زندگیاش را سیاه کرده است.
جورج قول داده بود تغییر کند ولی برای اولین بار در زندگیاش نمیتوانست. احساس میکرد اختیار زندگیاش از دستش خارج شده است و او نمیتواند هیچ کاری برای تسلط بر آن انجام دهد. او همیشه از پس مشکلات برمیآمد و از هر فرصتی برای روبهرو شدن با چالشها، بهخصوص در ازدواجش، بهره میبرد. ولی حالا احساس ضعف میکرد. گویی زندگیاش توسط شخصی دیگر اداره میشد و او بدون هیچ راهحلی فقط تماشاگر بود. شب قبل رو به آسمان کرده و کمک خواسته بود و صبح با لاستیکی پنچر مواجه شده بود. آهسته زمزمه کرد: خدایا کمکم کن. تنها چیزی که الان نمیخواهم یک مشکل دیگر است.
جورج قدمهایش را سریع برمیداشت، امیدوار بود بهموقع به خانه برسد و برای بچههایش کتاب بخواند. این یکی از کارهایی بود که او از انجامش لذت میبرد و بچهها نیز به آن علاقهمند بودند. زمانی که او در اتاق کارش در خانه مشغول مطالعه بود، بچهها داخل میشدند و میگفتند حالا زمان خواندن داستانی برای آنان است و جورج همیشه خوشحال میشد برایشان کتاب داستان بخواند. دو کودکش انگیزهٔ زندگی او بودند. او عاشق خانوادهاش بود و دلش میخواست بهترینها را برای آنها فراهم کند. آنها صاحبِ خانهای زیبا بودند. بچهها به بهترین مدارس شهر میرفتند و پیشرفت چشمگیری داشتند. او و همسرش خودروهایی مدل بالا سوار میشدند. اکنون با داشتن چنین خانوادهای فشار و مسئولیت زیادی بر دوش او بود. این روزها کارهایش خوب به پیش نمیرفت و آخرین بررسیهایش وقوع دردسرهای زیادی را نشان میداد. گروه کاریاش دچار بینظمی شده و بازدهیشان پایین آمده بود. به جورج اخطار داده بودند که اگر نتواند بر آن مشکلات فایق آید، کسی را جایگزین او خواهند کرد. جورج برای اولین بار در زندگیاش با خطری جدی روبهرو بود.
بنابراین جورج همینطور که پیاده راه میپیمود، در فکر خانوادهاش، اتمام حجت همسرش و شغلش بود. او داشت همه چیز را از دست میداد و مشکل اتومبیلش کارد را به استخوانش رسانده بود. فکر کرد: اوضاع تغییر خواهد کرد. نمیتواند به این شکل ادامه پیدا کند. نگاهی به ستارهها انداخت. زندگیام اینطور نخواهد ماند! زمانی جوان و بیتجربه بودم. همه دربارهٔ استعدادهای پنهانم صحبت میکردند. من کارمند آیندهداری در شرکت بودم. آیندهام روشن بود. در زندگیام هر چه میخواستم بهدست میآوردم. الان حتی نمیتوانم کوچکترین کارم را درست به نتیجه برسانم. دیگر نمیتوانم ادامه دهم! و درحالیکه به آسمان مهتابی خیره شده بود، فریاد زد: “لطفا کمکم کن!”
همه جا در سکوت فرو رفته بود. جورج به جز صدای نفسهایش صدای دیگری نمیشنید. او منتظر نشانهای بود. یک کلمه، یک صدا، درخشش یک صاعقه. مطمئن نبود، ولی انتظار چیزی را داشت.
اتوبوس انرژی: ده قانون برای بالا بردن انرژی مثبت در زندگی، شغل و کار گروهی
نویسنده : جان گوردون
مترجم : فیروزه مهرزاد