کتاب « زنی در کابین ۱۰ »، نوشته روث ور

فصل اول
جمعه، ۱۸ سپتامبر
اولین لحظهای که حس کردم چیزی شده وقتی بود که در تاریکی بیدار شدم و گربهام را دیدم که به صورتم چنگ میزند. حتماً شب قبل یادم رفته بود در آشپزخانه را ببندم. گیجومنگ که به خانه بیایی همین میشود.
نالهکنان گفتم: «برو اونور.» دِلایلا (۱) میومیو کرد و با سرش به سرم ضربه زد. سعی کردم سرم را زیر بالش پنهان کنم اما همچنان خودش را به گوشم میمالید تا اینکه بالأخره غلتی زدم و بیرحمانه از روی تخت به پایین پرتابش کردم. با نالهای خفیف به زمین کوبیده شد و پتو را روی سرم کشیدم، اما حتی از زیر پتو میتوانستم صدایش را بشنوم که پایین در اتاق را میخراشید و در را در چارچوبش به صدا درمیآورد.
در بسته بود.
همانطور که ناگهان ضربان قلبم شدت میگرفت، بلند شدم و نشستم و دِلایلا با خوشحالی روی تخت پرید، اما او را در بغلم گرفتم تا جلوی تکان خوردنش را بگیرم، و گوش کردم.
ممکن بود یادم رفته باشد در آشپزخانه را ببندم، یا حتی ممکن بود آن را روی هم گذاشته باشم بدون اینکه آن را محکم ببندم. اما در اتاقم به بیرون باز میشد؛ این یکی از خصوصیات ساخت عجیبوغریب آپارتمانم بود. امکان نداشت دِلایلا در را به روی خودش بسته باشد. حتماً کسی آن را بسته بود.
سر جایم خشکم زده بود و بدن گرم دلایلا که نفسنفس میزد را در بغل گرفته بودم و سعی میکردم بشنوم.
هیچ.
و بعد یکهو خیالم راحت شد. حتماً دِلایلا زیر تختم قایم شده بود و وقتی به خانه آمدم در اتاق را به رویش بسته بودم. یادم نمیآمد که در را بسته باشم، اما ممکن بود وقتی به خانه آمده بودم ناخودآگاه این کار را کرده باشم. راستش چیز زیادی از ایستگاه مترو به بعد یادم نمیآمد. در راه خانه که بودم سردردم شروع شده بود و حالا که از وحشتم کم میشد، احساس میکردم از پایین جمجمهام از سر گرفته میشود. واقعاً نباید وسط هفته نوشیدنی میخوردم. وقتی بیست سالم بود این کار ایرادی نداشت، اما دیگر مثل قبل نمیتوانستم از پس خماری بربیایم.
دلایلا در بغلم ناراحت بود، تکان میخورد و پنجههایش را در بازوهایم فرو میکرد، رهایش کردم و رُبدوشامبرم را پوشیدم و کمربندش را به دور خودم محکم کردم. بعد او را برداشتم تا به درون آشپزخانه پرتابش کنم.
اما وقتی در اتاق را باز کردم، مردی آنجا ایستاده بود.
تلاش برای به یاد آوردن ظاهرش بیفایده بود، زیرا حدود بیستوپنج بار با پلیس دربارهاش صحبت کردم و نتیجهای نداشت. مدام میپرسیدند: «حتی یه خرده از پوست مچ دستش رو هم ندیدی؟» نه، نه و نه. سوئیشرت گشادی پوشیده بود و دستمالی دور بینی و دهانش بسته بود و همهچیز در سایه قرار داشت. بهجز دستانش.
دستکش لاستیکی پوشیده بود. همین بود که بهشدت مرا ترساند. دستکشها داد میزدند: «کارم رو بلدم.»، یعنی «آماده اومده م.»، یعنی «دنبال چیزی بهجز پولتم.»
لحظهای طولانی همانطور روبهروی هم ایستادیم درحالیکه چشمهای براقش در چشمهایم قفل شده بود.
هزار فکر پشتسرهم از ذهنم گذشت: «موبایلم کدوم گوریه؟ چرا دیشب اینقدر نوشیدنی خوردم؟ اگه منگ نشده بودم میفهمیدم یکی اومده تو خونه. وای خدایا، کاش جودا (۲) اینجا بود.»
و ترسناکتر از همه آن دستکشها بودند. وای خدایا، آن دستکشها. خیلی حرفهای بودند. خیلی تمیز بودند.
حرفی نزدم. تکان نخوردم. فقط آنجا ایستادم، همانطور که جلوی رُبدوشامبر کهنهام باز شده بود و به خود لرزیدم. دلایلا خودش را از دستهای بیتحرک من بیرون کشید و بهسرعت به آشپزخانه رفت و من فقط آنجا ایستادم و لرزیدم.
با خودم فکر کردم: «خواهش میکنم، خواهش میکنم کاریم نداشته باش.»
وای خدایا، موبایلم کجا بود؟
آن وقت بود که چیزی در دستهای مرد دیدم. کیفم، کیف جدید بِربریام. که البته در آن لحظه مارک کیفم کوچکترین اهمیتی نداشت. تنها یک چیز کیفم اهمیت داشت. اینکه موبایلم توی آن بود.
چشمان مرد طوری جمع شد که فکر کردم زیر دستمال میخندد و احساس کردم سرم و انگشتانم از خون خالی میشوند و خونم در مرکز بدنم جمع میشود، آماده این بودم که بجنگم یا فرار کنم، هرکدام که پیش میآمد.
قدمی جلو آمد.
گفتم: «نه…» میخواستم آمرانه باشد اما شبیه التماس بود. صدایم مبهم و جیرجیرمانند بود و از ترس میلرزید. «ن…»
اما نگذاشت جملهام را کامل کنم. در اتاق را به صورتم کوبید و در با گونهام برخورد کرد.
لحظهای طولانی بیحرکت ایستادم، دستم را به صورتم بردم؛ از شدت شوک و درد لال شده بودم. انگشتانم به سردی یخ بودند، اما چیز گرم و خیسی روی صورتم بود و لحظهای طول کشید تا فهمیدم که خون است و قابِ در گونهام را بریده.
میخواستم به سمت تختم بدوم، سرم را زیر بالش کنم و گریه کنم و گریه کنم. اما صدای زشت و مبهمی از درون سرم میگفت: «هنوز اون بیرونه. چی میشه اگه برگرده؟ چی میشه اگه بیاد سراغت؟»
صدایی از هال شنیده شد، صدای افتادن چیزی و دچار ترسی شدم که باید تحریکم میکرد، اما بهجایش فلج شدم. برنگرد. برنگرد اینجا. متوجه شدم که نفسم را حبس کردهام و خودم را مجبور کردم آن را بیرون بدهم و بعد آرامآرام، دستم را به سمت در بردم.
صدای بلند دیگری از راهروی بیرون آمد، صدای شکستن شیشه، به سرعت دستگیره را محکم گرفتم و همانطور که پاهایم را به کف چوبی ترکخورده و قدیمی اتاق فشار میدادم، خودم را آماده کردم که تا جای ممکن در را بسته نگه دارم. همان جا کنار در دولا شدم، درحالیکه روی زانوهایم خم شده بودم و سعی کردم با رُبدوشامبرم صدای گریهام را خفه کنم و همانطور به صدای مرد گوش دادم که توی آپارتمان دنبال چیزی میگشت و از خدا خواستم که دلایلا به حیاط دویده باشد و در خطر نباشد.
بالأخره، بعد از مدتی طولانی، شنیدم که در جلویی باز و بسته شد و همان جا نشستم و گریه کردم و نمیتوانستم باور کنم که او واقعاً رفته است. که برنخواهد گشت تا به من آسیبی بزند. دستهایم بیحس و خشک و دردناک بودند اما جرئت نمیکردم دستگیره را رها کنم.
دوباره آن دستهای قدرتمندی که دستکشهای لاستیکی کمرنگ پوشیده بودند را دیدم.
نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. شاید تمام شب همان جا میماندم و نمیتوانستم حرکت کنم. اما بعد صدای دلایلا را از بیرون شنیدم که میومیو میکرد و طرف دیگر در را میخراشید.
با صدایی گرفته گفتم: «دلایلا.» آنقدر صدایم میلرزید که اصلاً شبیه صدای من نبود. «وای، دلایلا.»
از پشت در صدای خرخرش را شنیدم، آن صدای آشنای سوهانمانند، و انگار طلسمی شکسته شد.
انگشتان درهمفشردهام را از دستگیره جدا و با درد خم کردم و بعد همانطور که سعی میکردم پاهای لرزانم را ثابت نگه دارم، بلند شدم و دستگیره را چرخاندم.
چرخید. درواقع خیلی راحت چرخید، زیر دستم بدون هیچ فشاری پیچ خورد، بدون اینکه چفت در ذرهای تکان بخورد. مرد زبانه قفل را از طرف دیگر برداشته بود.
لعنتی.
لعنتی، لعنتی، لعنتی.
گیر افتاده بودم.
فصل دوم
دو ساعت طول کشید تا به زور از اتاقم بیرون بیایم. خط تلفن ثابت نداشتم، پس هیچ راهی برای درخواست کمک نبود و پنجره هم میلههای حفاظتی داشت. بهترین سوهان ناخنم را با ضربه زدن به قفل شکستم، ولی بالأخره در را باز کردم و به خود جرئت دادم و به راهروی باریک قدم گذاشتم. آپارتمانم فقط چهار اتاق دارد ـ آشپزخانه، اتاق پذیرایی، اتاق خواب و سرویس بهداشتی کوچک ـ و از بیرون اتاقم میشود تمامش را دید، ولی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم که از توی هر در به دقت نگاه نکنم، ازجمله کابینتی که در راهرو قرار دارد و جاروبرقیام توی آن است. میخواستم مطمئن شوم که واقعاً رفته.
وقتی از آپارتمان بیرون میآمدم و از پلههای جلوی خانه همسایهام بالا میرفتم، سرم زقزق میکرد و دستهایم میلرزیدند و همانطور که منتظر بودم در را باز کند، متوجه شدم که مدام با نگرانی خیابان تاریک را نگاه میکنم. حدس میزدم طرفهای ساعت چهار صبح باشد و خیلی طول کشید و خیلی در زدم تا همسایهام بیدار شد. بههمراه صدای قدمهای سنگین خانم جانسون که از پلهها پایین میآمد، صدای ناله میشنیدم و وقتی در را کمی باز کرد، چهرهاش ترکیبی از گیجی و ترس بود. ولی وقتی من را دید که با لباس خوابم کنار درش کز کردهام و خون روی صورت و دستهایم است، حالت چهرهاش بهسرعت تغییر کرد و زنجیر در را برداشت.
«وای خدا! چی شده؟»
«دزد اومده بود.» حرف زدن برایم سخت بود. نمیدانم که بهخاطر هوای سرد پاییزی بود، یا اینکه شوک شده بودم، اما از تشنج میلرزیدم و دندانهایم آنقدر سخت به هم میخوردند که لحظهای تصویر وحشتناکی به ذهنم آمد که در آن دندانهایم در سرم خرد میشدند. آن را از ذهنم بیرون کردم.
«داره ازت خون میره!» چهرهاش پر از نگرانی بود. «وای خدایا، بیا تو، بیا تو!» از ورودی خانه که با فرش کشمیری پوشیده شده بود، من را به درون آپارتمانش راهنمایی کرد که کوچک و تاریک بود و گرمای بیش از حدش دلگیرکننده، اما در آن لحظه حس یک پناهگاه را داشت.
«بشین، بشین.» به مبلی مجلل و قرمز اشاره کرد و با سروصدا روی زانوهایش نشست و با بخاری گازی ور رفت. آتش بخاری صدای ترق داد و سوسو زد و همانطور که خانم جانسون دوباره با درد بلند شد، حس کردم گرما درجهای بالا رفت. «برات چای داغ درست میکنم.»
«حالم خوبه، واقعاً میگم، خانم جانسون. فکر میکنین…»
اما با قاطعیت سرش را تکان داد.
«وقتی آدم ترسیده باشه هیچی بهتر از چای داغ شیرین نیست.»
پس همانطور که او در آشپرخانه کوچکش این طرف و آن طرف میرفت، نشستم و دستانم را دور زانوهایم حلقه کردم تا اینکه با دو فنجان بزرگ دستهدار روی یک سینی برگشت. دستم را بهسوی نزدیکترین فنجان دراز کردم و کمی نوشیدم و وقتی داغی آن به بریدگی روی دستم رسید چهرهام را در هم کشیدم. آنقدر شیرین بود که نمیتوانستم مزه خون توی دهانم را حس کنم، که خودش نعمتی بود.
خانم جانسون چایش را ننوشید و همانطور که پیشانیاش با نگرانی درهم رفته بود، فقط نگاهم کرد.
«بهت… بهت آسیبی زد؟» صدایش مردد بود.
میدانستم منظورش چیست. سرم را تکان دادم، ولی قبل از اینکه مطمئن شوم میتوانم صحبت کنم کمی دیگر از چای داغ را نوشیدم.
«نه. بهم دست نزد. در رو کوبوند توی صورتم. بهخاطر همین گونهم بریده. بعد وقتی داشتم سعی میکردم از اتاق بیام بیرون دستم رو برید. در رو روم قفل کرده بود.»
یکمرتبه تصویری از خودم که با سوهان ناخن و قیچی به قفل میکوبیدم به خاطرم آمد. جودا همیشه بهخاطر اینکه از ابزار مناسب استفاده نمیکردم دستم میانداخت، یعنی استفاده از نوک کارد برای باز کردن پیچها، یا نگه داشتن چرخ دوچرخه با بیلچه باغبانی. همین آخر هفته پیش بود که بهخاطر تعمیر سر دوش با چسب پهن مسخرهام کرده بود و کل عصر آن روز را صرف کرده بود تا با چسب دوقلو درستش کند. الان اوکراین بود و نمیتوانستم به او فکر کنم. اگر میکردم، به گریه میافتادم و اگر الان گریه میکردم، هیچوقت نمیتوانستم بس کنم.
«آخی، حیوونکی.»
آب دهانم را قورت دادم.
«خانم جانسون، بهخاطر چایی ممنونم. ولی من اومدم اینجا که بپرسم میشه با تلفنتون زنگ بزنم؟ دزده موبایلم رو با خودش برد، پس نمیتونم به پلیس زنگ بزنم.»
«البته، البته که میتونی. چاییت رو بخور، تلفن هم اونجاست.» به میز عسلیای اشاره کرد که با تور تزیین شده و تلفنی رویش بود که احتمالاً بهجز تلفنهای بوتیکهای عتیقهفروشی محله ایزلینگتون (۳)، آخرین تلفن انگشتی لندن به حساب میآمد. مطیعانه چایم را تا آخر خوردم و بعد تلفن را برداشتم. انگشتم لحظهای بالای عدد ۹ (۴) ماند، اما بعد آهی کشیدم. دزد رفته بود. دیگر چه کاری از دستشان برمیآمد؟ تازه دیگر مورد اضطراری هم به حساب نمیآمد.
بهجایش برای موارد غیراضطراری شماره ۱۰۱ را گرفتم و منتظر ماندم تا وصلم کنند.
و نشستم و به این فکر کردم که بیمه نبودم و قفل محکمی نصب نکرده بودم و به این فکر کردم که چه شبی شده بود.
ساعتها بعد که قفلساز اضطراری چفت کشویی مزخرف در جلوییام را با یک قفل کلیدی درستوحسابی عوض کرد و برایم درباره امنیت خانگی و مضحک بودن در پشتیام سخنرانی کرد، هنوز داشتم به آن فکر میکردم.
«اون تخته چیزی بهجز امدیاف نیس خانوم. با یه لگد همهش خورد میشه. میخواین نشونتون بدم؟»
با عجله گفتم: «نه. نه، ممنون. میدم درستش کنن. شما که کار در انجام نمیدین، میدین؟»
«نه ولی یه رفیقم تو این کاره. قبلِ اینکه برم شمارهش رو میدم بِتون. تا اون وقت بدین شوهرتون یه تخته سهلایی ۱۸ میل بزنه رو اون در. نمیخواین که بلای دیشب دوباره سرتون بیاد.»
«نه.» با او موافقت کردم. کی بود که مخالفت کند.
«یه رفیقم که پلیسه میگه یه چارم همه دزدیا بار دومن. بعضیاشون دوباره برمیگردن بیشتر ببرن.»
با ضعف گفتم: «چه عالی.» همین را کم داشتم.
«۱۸ میل. میخواین برای شوهرتون بنویسم رو کاغذ؟»
«نه، مرسی. من مجردم.» درست بود که زن بودم، اما یک عدد دورقمی را که دیگر میتوانستم حفظ کنم.
گفت: «آها خب گرفتم. همین میشه دیگه.» انگار که چیزی را ثابت کرده باشد. «چارچوب درتون هم همچین چنگی به دل نمیزنه. باید یه دونه میله لندنی بگیرین که خوب محکم بشه. وگرنه حتی بهترین قفل رو هم داشته باشین، اگه با لگد بزنن از جا درش بیارن، توفیری نمیکنه. یکی تو ماشین دارم که شاید به درتون بخوره. میفهمین از چی حرف میزنم؟»
با احتیاط گفتم: «میدونم چی هستن. یه قطعه آهنه که میره روی قفل، درسته؟» حدس میزدم که دارد تا میتواند سرم کلاه میگذارد، اما دیگر برایم اهمیت نداشت.
«اصلاً یه چیزی…» همانطور که اسکنهاش را در جیبش میگذاشت، بلند شد «…میله لندنی رو براتون میذارم و مجانی هم یه تیکه تخته میندازم رو در پشتی. یه تیکه توی وَنَم دارم که بهش میخوره. غمتون نباشه. حداقل از این راه دیگه نمیتونه بیاد تو.»
یکجورهایی حرفهایش اطمینانبخش نبودند.
بعد از اینکه رفت، برای خودم چای درست کردم و در آپارتمانم قدم زدم. حس دلایلا را داشتم وقتی که گربهای وحشی از ورودی گربه در داخل آمده بود و در راهرو ادرار کرده بود. دلایلا ساعتها در همه اتاقها با احتیاط قدم زده بود، خودش را به قسمتهای مختلف اثاث مالیده بود، در گوشه اتاقها ادرار کرده بود و قلمرو خودش را پس گرفته بود.
کارم به جایی نرسیده بود که روی تختم ادرار کنم اما همانطور احساس میکردم به قلمروم هجوم آورده شده، نیاز داشتم که چیزی را که به آن تجاوز شده بود پس بگیرم. تجاوز؟ صدای زنندهای در ذهنم گفت. از کاه کوه میسازی.
اما واقعاً احساس میکردم مورد تجاوز واقع شدهام. انگار آپارتمان کوچکم ویران شده بود – آلوده و ناامن. حتی توصیف آن برای پلیس تجربه تلخی بود – بله، دزد رو دیدم؛ نه، نمیتونم توصیفش کنم. تو کیفم چی بود؟ چیز خاصی نبود، فقط کل زندگیم توش بود: پول، تلفن همراه، گواهینامه رانندگی، داروهام، تقریباً همه چیزهای به درد بخور از ریملم گرفته تا کارت متروم.
لحن سریع و غیرصمیمی صدای اپراتور پلیس هنوز در سرم تکرار میشد.
«چه نوع گوشیای بود؟»
با احتیاط گفتم: «چیز گرونی نبود. فقط یه آیفون قدیمی. مدلش رو یادم نمیآد ولی میتونم براتون پیدا کنم.»
«ممنون. هرچیزی که یادتون بیاد از مدل دقیق و شماره سریالش ممکنه کمک کنه. و داروهاتون رو ذکر کردید. اگر اشکالی نداره لطف میکنید بگید چه نوع دارویی؟»
سریع حالت دفاعی به خود گرفتم.
«سابقه درمانیم چه ربطی به این قضیه داره؟»
«هیچی. فقط اینکه بعضی از قرصها تو زیرزمین خوب فروش میرن.» اپراتور صبورانه حرف میزد اما عصبانیام میکرد.
میدانستم که عصبانیتی که بعد از سؤالش مرا فرا گرفته بود غیرمنطقی بود. او فقط میخواست کارش را درست انجام دهد. اما آن دزد کسی بود که مرتکب جرم شده بود. پس چرا احساس میکردم از من بازجویی میشود؟
با چای در دستم تا وسط هال پیش رفته بودم که ناگهان کسی محکم بر در کوبید – آنقدر صدای ضرباتش در سکوت طنینانداز آپارتمان بلند بود که پیشپا خوردم و بعد در حالتی میان ایستادن و دولا شدن در چارچوب در خشکم زد.
تصویری وحشتناک و آزاردهنده از آن چهره پوشیدهشده و دستانی با دستکش لاستیکی ناگهان از ذهنم گذشت.
وقتی دوباره از در صدای خفیف تاپتاپ بلند شد، به پایین نگاه کردم و متوجه شدم که فنجانم روی کاشیهای راهرو خرد شده است و پاهایم با مایعی خیس شده بود که بهسرعت سرد میشد.
دوباره ضربهای محکم به در خورد.
ناگهان عصبانی شدم و اشکم در آمد. داد زدم: «یه لحظه! دارم میآم! میشه دیگه اون در لعنتی رو نزنی؟»
وقتی بالأخره در را باز کردم، افسر پلیس گفت: «ببخشید خانوم. مطمئن نبودم که صدای در رو شنیدین یا نه.» و بعد وقتی چای و تکههای فنجانم را روی زمین دید، گفت: «ای وای! چی شده دوباره؟ دزد اومده؟ ها؟»
وقتی مأمور پلیس بالأخره نوشتن گزارشش را به پایان رساند، بعدازظهر شده بود و وقتی رفت، لپتاپم را روشن کردم. لپتاپم در اتاق با من بود و تنها تکنولوژیای بود که دزد با خودش نبرده بود. جدا از فایلهای کارم که بیشترشان کپی پشتیبان نداشتند، تمام رمزهای عبورم در لپتاپ بود، ازجمله – و با فکرش به خود لرزیدم – فایلی که نامش برای کمک بیشتر به دزد «چیزهای بانکی» بود. فهرست رمزهای عبورم را در آن ننوشته بودم. اما تقریباً هر چیز دیگری در آن فایل بود.
همانطور که سیل معمول ایمیلها به فولدر دریافتیهایم هجوم آوردند، چشمم به ایمیلی با عنوان «خیال داری امروز بیای سر کار؟;)» خورد و ناگهان یادم آمد که پاک یادم رفته بود با شتاب (۵) تماس بگیرم.
اول میخواستم ایمیل بزنم، اما در آخر اسکناس بیست پوندیای را که برای هزینه تاکسی اضطراری توی قوطی چای نگه میداشتم برداشتم و تا فروشگاه مشکوک تلفن ایستگاه مترو قدم زدم. کمی چانه زدم اما بالأخره فروشنده بهازای پانزده پوند یک تلفن ارزان اعتباری بهعلاوه یک سیمکارت به من فروخت و در کافه روبهروی فروشگاه نشستم و بهکمک سردبیر، جِن (۶)، که میزش روبهروی من بود زنگ زدم.
ماجرا را برایش تعریف کردم، طوری که خندهدارتر و مسخرهتر از آنچه که بود به نظر آمد. ذهنم به تصویر اینکه با سوهان ناخن به قفل ضربه میزدم مشغول بود و به جِن چیزی درباره دستکشها نگفتم، یا درباره حس کلی وحشت و ناتوانی، یا تصاویر وحشتناک و واضحی که مدام غافلگیرم میکردند، حتی وقتی که توی کیفم دنبال بقیه پول میگشتم، چایم را هم میزدم، یا به چیز کاملاً متفاوتی فکر میکردم.
«ای وای. حالت خوبه؟» صدایش در طرف دیگر خطِ خشدار تلفن پر از ترس بود.
«کموبیش آره. ولی امروز نمیآم سر کار، باید آپارتمانم رو تمیز کنم.» بااینکه درواقع آنقدر بههمریخته نبود. دزد آنقدر تمیز کار کرده بود که جای تحسین داشت. دزد بود، اما کارش تمیز بود.
«وای خدایا، لو (۷)، چقدر گناه داری. ببین، میخوای یکی دیگه رو گیر بیارم که بره سر این کار نورهای شمالی؟»
یک لحظه اصلاً نمیدانستم منظورش چیست، بعد یادم آمد. اورورا (۸). یک کشتی تفریحی فوقالعاده لوکس و ویژه که در اطراف آبدرههای نروژ سفر میکرد، و بهنوعی، بااینکه هنوز دقیق نمیدانستم چطور، آنقدر خوششانس بودم که موفق شده بودم یکی از کارتهای تردد اولین سفر آن را گیر بیاورم که مخصوص خبرنگاران بود.
یک موقعیت خیلی خاص شغلی بود: بااینکه برای یک مجله گردشگری کار میکردم، وظایف معمولم کپی کردن مطالب مطبوعاتی و پیدا کردن عکس برای مقالاتی بود که رئیسم روآن (۹) از مکانهای لوکس توریستی میفرستاد. قرار بود روآن با این کشتی سفر کند، اما متأسفانه بعد از اینکه آن را قبول کرده بود، متوجه شده بود که حاملگی به او نمیسازد ـ ظاهراً تهوع و استفراغ شدید داشت ـ و این سفر مثل یک هدیه بزرگ، پر از مسئولیت و فرصتهای بزرگ، در دستان من قرار گرفته بود. اینکه آن را، با وجود افراد دیگری که میتوانست با این سفر هندوانه زیر بغلشان بگذارد، به من محول کرده بود، از طرف او مثل یک رأی اعتماد بود و میدانستم که اگر خوب از پس این سفر برآیم، وقتی قرار شود که کسی به هنگام مرخصی حاملگی روآن جای او را بگیرد، این به نفعم کار میکرد و شاید – فقط شاید – بالأخره ترفیعی نصیبم میشد که چند سال بود قولش را میداد.
سفر هم این هفته بود. درواقع یکشنبه. باید دو روز دیگر میرفتم.
«نه.» از قاطعیت صدایم متعجب شدم. «نه، قطعاً نمیخوام ازش کنار بکشم. حالم خوبه.»
«مطمئنی؟ پس پاسپورتت چی میشه؟»
«توی اتاق خوابم بود، دزده پیداش نکرد.» خدا رو شکر.
دوباره گفت: «کاملاً مطمئنی؟» و میتوانستم از صدایش نگرانیاش را تشخیص دهم. «این قضیه مهمیه، نه فقط برای تو، برای مجله هم همینطوره. اگه حس میکنی نمیخوای بری، روآن نمیخواد که تو…»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «میخوام برم.» امکان نداشت بگذارم این فرصت از دستم دربرود. اگر میگذاشتم چنین اتفاقی بیفتد، آخرین فرصتی بود که برایم پیش میآمد. «مطمئن باش. واقعاً میخوام برم، جِن.»
با تردید گفت: «باشه… خب، در این صورت، با تمام قوا انجامش بده، خب؟ امروز صبح یه بسته مطبوعاتی فرستادن، پس بههمراه بلیطهای قطارت با پیک میفرستمش. یادداشتهای روآن هم همین ورها بود؛ فکر کنم کار اصلیت اینه که یه مقاله خیلی خفن درباره کشتی بنویسی، چون روآن میخواد که اونها رو حامی مجله کنه، ولی احتمالاً چند تا آدم جالب بین مهمونها هستن، پس اگه بتونی یه نوع گزارش هم از اونها تهیه کنی، چه بهتر.»
«حتماً.» از روی پیشخوان کافه یک خودکار برداشتم و روی دستمال کاغذی یاددشت برداشتم. «میشه دوباره بگی زمان حرکتش کیه؟»
«قراره سوار قطار ساعت ده و نیمِ ایستگاه کینگز کراس بشی، ولی این رو هم توی بسته مطبوعاتی میذارم.»
«خیلی خوبه. مرسی، جِن.»
گفت: «کاری نکردم.» صدایش با کمی حسرت همراه بود و حس کردم شاید خودش میخواسته جای من را بگیرد. «مراقب خودت باش، لو. خداحافظ.»
وقتی کشانکشان و بهآرامی به خانه برمیگشتم هنوز هوا تاریک نشده بود. پاهایم درد میکردند، درد گونهام آزاردهنده بود و دلم میخواست به خانه برسم و مدتی طولانی در وانی از آب داغ فرو بروم.
درِ آپارتمانم که در زیرزمین بود مثل همیشه در سایه قرار داشت و دوباره با خود فکر کردم که حتی اگر برای پیدا کردن کلیدهای خودم در کیفم باشد، باید چراغ ایمنی بگیرم، اما حتی در آن تاریکی میتوانستم قسمتهایی از چوب در را ببینم که بهخاطر فشاری که دزد به قفل وارد کرده بود خرد شده بود. اینکه صدایش را نشنیده بودم معجزه بود. صدایی زشت و ضعیف توی سرم گفت: خب چه انتظاری داشتی، مگه منگ نبودی؟
اما صدای باز شدن قفل جدید اطمینانبخش بود و وقتی داخل رفتم دوباره قفلش کردم، کفشهایم را درآوردم و با احتیاط به دستشویی که در انتهای راهرو بود رفتم، همانطور که جلوی خمیازهام را میگرفتم شیر آب را باز کردم و روی کاسه توالت نشستم تا جوراب شلواریام را در بیاورم. بعد داشتم دکمههای بلوزم را باز میکردم… اما متوقف شدم.
معمولاً در دستشویی را باز میگذارم، چون فقط من و دلایلا اینجا زندگی میکنیم و چون زیر زمین قرار داریم دیوارها زود نم میگیرند. بهعلاوه با فضاهای بسته نمیسازم و وقتی پردهها کشیده شده باشند احساس میکنم اتاق زیادی کوچک است.
در ورودی قفل بود و میله لندنی جدید سر جایش بود اما باز هم پنجره را بررسی کردم و قبل از در آوردن تمام لباسهایم در دستشویی را بستم و قفل کردم. خسته بودم، وای خدایا خیلی خسته بودم. تصور کردم در وان خوابم ببرد، به زیر آب سُر بخورم و یک هفته بعد جودا بدن برهنه و بادکردهام را پیدا کند… به خودم لرزیدم. نباید اینقدر اغراق میکردم. طول وان حمام حدود یک متر بود. حتی پیچوتاب خوردن برای خشک کردن موهایم سخت بود، چه برسد به اینکه غرق شوم.
آب وان آنقدر داغ بود که زخم روی گونهام را میسوزاند. چشمهایم را بستم و سعی کردم خودم را در جای دیگری تصور کنم، جایی به غیر از این فضای کوچک و بسته و سرد، دور از لندن نفرتانگیز که پر از جرم و جنایت بود. شاید درحال قدم زدن روی سواحل شمال اروپا، گوشهایم پر از صدای دلنواز دریای… امم…. دریای بالتیک میشد؟ معلومات جغرافیام برای من که خبرنگار گردشگری بودم واقعاً افتضاح بود.
اما تصاویر ناخواسته مدام به ذهنم وارد میشدند. قفلساز که میگفت «یه چهارم همه دزدیها بار دومن». من که در اتاق خواب خودم از ترس دولا شده بودم و پاهایم را به کفپوش فشار میدادم. دیدن دستهایی قوی که در لاستیک کمرنگ قرار داشتند و موهایی مشکی که کمی از زیر دستکش پیدا بودند…
لعنتی. لعنتی.
چشمهایم را باز کردم، اما این دفعه بازگشت به واقعیت کمکی نکرد. بهجایش دیوارهای نمدار حمام را دیدم که بالای سرم قد کشیده بودند و احاطهام میکردند…
صدای درونیام بهتندی گفت: دوباره داری قاطی میکنی. خودت میتونی حسش کنی، مگه نه؟
خفه شو. خفه شو، خفه شو، خفه شو. چشمهایم را دوباره به هم فشار دادم و شروع به شمردن کردم، بهآرامی، سعی میکردم تصاویر را از ذهنم خارج کنم. یک. دو. سه. دَم. چهار. پنج. شش. بازدم. یک. دو. سه. َدم. چهار. پنج. شش. بازدم.
بالأخره تصاویر دور شدند اما دیگر حس حمام کردن نداشتم و نیاز به خارج شدن از آن اتاق کوچک و خفه ناگهان بر من غالب شد. بلند شدم، حولهای به دور خودم و حولهای دیگر به دور سرم پیچیدم و به اتاق خواب رفتم، جایی که لپتاپم از چند ساعت پیش روی تخت قرار داشت.
بازش کردم، به گوگل رفتم و تایپ کردم: چند % دزدها دوباره برمیگردند.
صفحهای پر از لینک باز شد و بیهدف روی یکی کلیک کردم و همینطور سرسری خواندم تا به پاراگرافی رسیدم که نوشته بود:
وقتی دزدها باز میگردند…
یک نظرسنجی سراسری نشان داده است که طی مدت دوازده ماه، تقریباً ۲۵ تا ۵۰ درصد دزدیها برای بار دوم بودهاند و بین ۲۵ تا ۳۵ درصد قربانیان، دوباره مورد دزدی قرار گرفته بودهاند. آمار جمعآوریشده توسط نیروهای پلیس بریتانیا نشانگر این هستند که ۲۸ تا ۵۱ درصد دزدیهای بار دوم طی یک ماه و ۱۱ تا ۲۵ درصد طی یک هفته اتفاق میافتند.
چقدر عالی. پس به نظر میآمد که قفلساز مهربان که آیه یأس میخواند، درواقع مسئله را دستکم گرفته بود، نه اینکه بخواهد حال من را بگیرد. البته اینکه آمار نشان میداد که تا ۵۰ درصد دزدیها بار دوم بودند اما فقط ۳۵ درصد افراد دوباره قربانی میشدند باعث میشد سردرد بگیرم. بههرحال، خوشم نمیآمد که جزو آن عدد به حساب بیایم.
به خودم قول داده بودم که آن شب نوشیدنی نخورم، پس بعد از اینکه در ورودی، در پشتی، قفل پنجرهها و در ورودی را برای دومین – و حتی شاید سومین بار – بررسی کردم و موبایل اعتباری را کنار تختم به شارژ زدم، برای خودم فنجانی چای بابونه درست کردم.
آن را با لپتاپ، فایل مطبوعاتی سفر و بستهای بیسکویت شکلاتی به اتاقم بردم. تازه ساعت ۸ شب بود و شام نخورده بودم اما ناگهان خسته بودم – آنقدر خسته که نمیتوانستم غذا بپزم، آنقدر خسته که حتی نمیتوانستم غذای بیرونبر سفارش دهم. بسته مطبوعاتی سفر شمال اروپا را باز کردم و زیر لحافم رفتم و منتظر شدم تا خواب به سراغم بیاید.
اما نیامد. تمام بسته بیسکویت را با چای خوردم و پشتسرهم صفحات آمار و ارقام اورورا را خواندم – فقط ده کابین مجللی که برای مسافران خاصی تعیین شده بودند… حداکثر ۲۰ مسافر در هر سفر… کارکنان منتخب از هتلها و رستورانهای برتر دنیا… حتی مشخصات فنی آبخور و تناژ کشتی برای به خواب فرو بردنم کافی نبود. بیدار ماندم، خسته و در عین حال یکجورهایی هیجانزده بودم.
همانطور که در پیله لحاف دراز کشیده بودم سعی کردم به دزد فکر نکنم. با جزئیات خیلی دقیق به کار فکر کردم، به تمام کارهایی که باید قبل از یکشنبه سروسامان میدادم. باید کارتهای بانکی جدیدم را میگرفتم. برای سفر وسایلم را جمع میکردم و تحقیق میکردم. قبل از رفتن میشد جود را ببینم؟ حتماً به موبایل قبلیام زنگ زده بود.
بسته مطبوعاتی را زمین گذاشتم و ایمیلم را باز کردم.
تایپ کردم: «سلام عزیزم.» و مکث کردم و گوشه ناخنم را جویدم. چه میگفتم؟ تعریف کردن دزدی فایدهای نداشت، حداقل نه آن موقع. فقط باعث میشد بهخاطر اینکه وقتی به او احتیاج داشتم اینجا نبوده حس بدی پیدا کند. بهجایش نوشتم: «گوشیم رو گم کردهم. قضیهش طولانیه، وقتی برگشتی تعریف میکنم. ولی اگه کاریم داشتی، ایمیل بزن، اساماس نده. یکشنبه کی هواپیمات میشینه؟ برای این سفر اروپای شمالی صبح زود میرم هال (۱۰). امیدوارم قبل از اینکه برم همدیگه رو ببینیم، اگر نشد، هفته دیگه میبینمت. لو.»
ایمیل را فرستادم و امیدوار بودم از خودش نپرسد ساعت ۱۲: ۴۵ شب چرا بیدار بودهام و ایمیل زدهام و بعد کامپیوتر را خاموش کردم، کتابم را برداشتم و سعی کردم با مطالعه خوابم ببرد.
جواب نداد.
ساعت ۳: ۳۵ دقیقه صبح تا آشپزخانه تلوتلو خوردم، بطری جین را برداشتم و سنگینترین جین و سودایی را که تحمل خوردنش را داشتم برای خودم ریختم. مثل دارو آن را قورت دادم، از طعم زنندهاش لرزیدم و بعد لیوان دومی ریختم و آن را هم نوشیدم، البته کمی آرامتر. لحظهای ایستادم، الکل را حس کردم که در رگهایم گِزگِز میکرد، ماهیچههایم را آرام میکرد، حالت عصبیام را کاهش میداد.
تهنشین جین را در لیوان ریختم و با خود به اتاق بردم، در آن جا خشک و مضطرب دراز کشیدم، چشمهایم روی صفحه درخشان ساعت بود و منتظر ماندم تا الکل اثر کند.
یک. دو. سه. دَم. چهار…. پنج…. پَن…
یادم نمیآمد که خوابم برده باشد، اما حتماً برده بود. لحظهای با چشمان گیج و دردناکم به ساعت خیره شده بودم و منتظر بودم ۴: ۴۴ شود و لحظه بعد روبهروی چهره پشمی دلایلا پلک میزدم، همانطور که او بینی سبیلدارش را به بینیام میزد و سعی داشت بگوید که وقت صبحانه است. غرولند کردم. سرم بیشتر از دیروز درد میکرد – بااینکه نمیدانستم بهخاطر گونهام است یا اینکه دوباره خمار شدهام. لیوان جین و سودای نیمهپر روی پاتختی کنار ساعت بود. آن را بو کردم و نفسم تقریباً بند آمد. احتمالاً دو سوم آن جین بود. این چه کاری بود؟
ساعت ۶: ۰۴ را نشان میداد و حساب کردم که یعنی کمتر از یک ساعت و نیم خوابیده بودم، اما حالا که بیدار بودم، تلاش برای خوابیدن فایدهای نداشت. در عوض بلند شدم، پرده را کشیدم و به سپیدهدم خاکستری و باریکههای خورشید چشم دوختم که از پنجره زیرزمینم بهتدریج داخل میآمدند. احساس میکردم روز سرد و ناخوشایندی باشد و پاهایم را توی دمپاییهایم هل دادم و همانطور که از راهرو به سمت ترموستات میرفتم، لرزیدم. رفتم به سمت زمانسنج که تایمر خودکارش را غیرفعال کنم و سیستم گرمایشی را به راه اندازم.
شنبه بود، پس لازم نبود سر کار بروم اما بهنوعی کارهایی که باید انجام میدادم تا شماره موبایلم روی گوشی جدیدی فعال شود و کارتهای بانکیام دوباره صادر شوند بیشتر روز را گرفت و تا عصر دیگر مست خواب بودم.
همانقدر که وقتی از راه لسآنجلس از تایلند برگشته بودم حالم بد بود، چشمان قرمزم نشان از بیخوابی و گیجی داشتند، تا که کاملاً ناامید میشدم. وقتی جایی بالای اقیانوس اطلس بودیم، متوجه شدم که کارم از خواب گذشته و دیگر سعی نکردم بخوابم. به خانه که برگشتم، مثل افتادن در یک چاه روی تخت افتادم و با سر در خواب فرو رفتم و بیستودو ساعت خوابیدم و وقتی گیجومنگ و با بدنی خشک از خواب بیدار شدم جودا داشت با روزنامه یکشنبه به درم میکوبید. اما این بار دیگر تختم پناهگاهم نبود.
باید قبل از رفتن به این سفر خودم را جمعوجور میکردم. این موقعیتی تکرارنشدنی بود که نباید از دستش میدادم چون با آن میتوانستم بعد از ده سال درجا زدن و انجام کارهای مطبوعاتی خستهکننده تکراری، خودم را اثبات کنم. فرصتی برای من بود که نشان دهم عُرضه این کار را دارم – که من هم مثل روآن میتوانم پارتی پیدا کنم و گپ بزنم و اسم شتاب را کنار دیگر نشریات جاهطلب قرار دهم. و آنطوری که دستگیرم شده بود، لرد بالمر (۱۱)، صاحب اورورا بوریالیس (۱۲)، واقعاً انسان جاهطلبی بود. حتی یک درصد از بودجه تبلیغاتی او میتوانست شتاب را ماهها سرپا نگه دارد، بهعلاوه تمامی افراد بنامی که کارشان گردشگری و عکاسی بود و بدون شک به اولین سفر کشتی دعوت شده بودند و اسمشان روی جلد مجلهمان قطعاً خوب به نظر میآمد.
زنی در کابین ۱۰
نویسنده : روث ور
مترجم : زهرا هدایتی
ناشر: نشر نون
تعداد صفحات : ۳۵۲ صفحه