معرفی کتاب: بیلی ، نوشته آنا گاوالدا

«در مقابل جسارت و شور و شوق بچه‌گانه گاوالدا نمی‌توان تاب آورد»

ماری کلر (فرانسه)

«داستانی خواندنی، خنده‌دار، خوشایند و احساسی.»

اُلیویا دی لامبرتیر

«گاوالدا بر روی حالت‌های دست می‌گذارد که بین همه مردم مشترک است.»

The Independent

«رمان‌های آنا گاوالدا او را هم‌سطح دُرُتی پارکر قرار می‌دهد.»

Voici

«موشکافی و لطافت برای شخصیت‌هایش؛ دقت در جزئیات و ترکیب زیبای آن با نوستالژی و لذت کامل آنا گاوالدا را به یک نویسنده خاص تبدیل می‌کند.»

Le Figaro


مقدمه

بیلی به‌عنوان پرفروش‌ترین کتاب در فرانسه و ترجمه‌شده به بیست‌وپنج زبان دنیا، یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های چاپ‌شده در سال‌های اخیر است. رمان جدید آنا گاوالدا به روایت داستان دو جوان، فرنک و بیلی، می‌پردازد که در گردنه‌ای در کوه‌های ساون گیرکرده‌اند؛ یک یادآوری اُستادانه از عصر حاضر در پاریس و داستان تکان‌دهنده دوستی. با تاریکی هوا، بیلی داستان‌هایی دربارهٔ زندگی خودشان تعریف می‌کند تا خودش و فرنک را آرام کند. به‌صورت متناوب داستان به بیان خاطرات کودکی دو شخصیت و معضلاتشان می‌پردازد.

کودکی فرنک در کنار مادری معتاد به قرص‌های ضدافسردگی و پدری بی‌کار و متعصب مسیحی، سپری‌شده است. زندگی فرنک به‌عنوان یک کودک باهوش همواره از جهت تعصبات اطرافیانش در معرض خطر قرار می‌گرفت. آرزوی همیشگی بیلی به‌عنوان یک بزرگسال، امتناع از هرگونه ارتباط دوباره با خانواده‌اش است. وی به‌منظور فرار از خانوادهٔ الکلی و بدرفتارش حاضر است به هر چیز و همه‌چیز تن بدهد. زخم‌های این دو به‌طور کامل بهبود نیافته است.

در قلب داستان تکان‌دهنده گالوادا روح جوانمردی وجود دارد که نفس خواننده را در سینه حبس می‌کند و همچنین ایمان واقعی به اینکه قدرت هنر می‌تواند ضعیف‌ترین ما را تا چشم‌اندازهای جدید بلند کند، چشم‌اندازهایی که از آن می‌توان آینده‌ای سرشار از امید، عشق و شکوه را دید. بیلی اثر زیبایی است که برای تمام سنین و تمام اقشار اجتماعی مناسب بوده و پیامی مثبت دربارهٔ چیرگی بر ناملایمات و رنج‌های زندگی به همراه دارد.

***

با کینه به هم نگاه می‌کردیم. او، حتماً به خاطر این‌که همه‌چیز تقصیر من بود و من، به خاطر این‌که هیچ دلیلی نمی‌دیدم که این‌طور نگاهم می‌کند. کارهای احمقانه. از وقتی که آشنا شده بودیم بارها تمام آن کارها را انجام داده بودم و او همیشه از آن‌ها لذت می‌برد و به لطف این کارها من خیلی هم می‌خندید. او نباید فقط به این دلیل که این بار قرار بود همه‌چیز بد تمام شود، مرا سرزنش می‌کرد.

لعنتی، من از کجا باید می‌دانستم؟

گریه می‌کردم.

چشمانش را بست و زیر لب غرولند کرد:

حالا چه شده؟ احساس گناه می‌کنی؟ نه، من چقدر احمق هستم…تو، گناه….

خسته‌تر از آن بود که از دستم عصبانی شود. انرژی نداشت. به‌علاوه، کار بیهوده‌ای بود. در این زمینه همیشه باهم هم‌نظر بودیم:

گناه… حتی نمی‌دانم چطور نوشته می‌شود.

ته شکافی گیرکرده بودیم که ازلحاظ جغرافیایی بسیار ناهموار بود. یک نوع سرازیری صخره‌ای در پارک ملی ساون(۱)، جایی که نه موبایل آنتن می‌داد، نه حتی گله گوسفند ازآنجا عبور می‌کرد، چه برسد به آن چوپان و هیچ‌کس هیچ‌گاه ما را پیدا نمی‌کرد. بازویم حسابی ضرب‌دیده بود اما هنوز می‌توانستم دستم را تکان بدهم درحالی‌که کاملاً مشخص بود که تمام بدن او آسیب‌دیده است.

همیشه می‌دانستم که او شجاع است، ولی در آن لحظه، واقعاً به من درس عبرت می‌داد.

یک درس دیگر.

به پشت خوابیده بود. اولش سعی کرده بودم با کتانی‌هایم برایش بالش درست کنم، ولی زمانی که با بلند کردن سرش، دستم را پس زد، بلافاصله دستم را پایین آوردم و دیگر به او دست نزدم.

آن لحظه درواقع تنها باری بود که از کوره دررفت؛ فکر می‌کرد که به نخاعش آسیب جدی واردشده و فکر فلج شدن باعث شده بود تا با درخواست بی‌وقفه‌اش برای این‌ها همان‌جا رهایش کنم یا کلک‌اش را بکنم، مرا به مرز جنون برساند.

خیلی خوب. از آنجا که چیز به درد بخوری برای معاینه او وجود نداشت، تصمیم گرفتیم ادای دکترها را دربیاوریم.

افسوس روزهای اول آشنایی‌مان آنقدر جوان نبودیم که بخواهیم از این‌جور بازی‌ها بکنیم، ولی اگر بودیم حتماً این کار را می‌کردیم. این فکر برای او هم جالب بود، خوشحال بودم که توجه‌اش جلب شده است چون چه اینجا خودِ جهنم بود چه بعد از مرگ، این تنها چیزی بود که می‌خواستم با خودم ببرم: چند تا لبخند بی‌ثمر و کمرنگ، مثل همان‌که روی لب‌هایش نشسته بود.

به‌راستی می‌توانستم از بقیه چیزها بگذرم.

همه بدنش را نیشگون گرفتم، محکم و محکم‌تر. وقتی دردش می‌گرفت، خوشحال می‌شدم. این یعنی که مغزش درست‌کار می‌کرد و مجبور نبودم او را دودستی تقدیم سنت پی‌یر کنم. اگر هم دردش نمی‌گرفت، ایرادی نداشت، جمجمه‌اش را خرد می‌کردم. آنقدر دوستش داشتم که این کار را برایش انجام بدهم.

«خیلی خب، به نظرم همه‌چیز ردیف است. تو که همش داد می‌زنی، این طوریت نیست، نه؟ به نظرم، غیر از پاهات، مفصل ران و لگنت هم شکسته. خب، یک‌چیزی در اینجا…».

«اوهوم…»

به نظر می‌رسید که متقاعد نشده است. احساس می‌کردم چیزی آزارش می‌دهد. احساس می‌کردم که بدون پوشیدن روپوش سفید و انداختن گوشی پزشکی دور گردنم، حرف‌هایم زیاد باورکردنی نیست. به آسمان نگاه کرد، اخم داشت و چانه‌اش را مثل پیرمردهای غرغرو تکان می‌داد.

این حالت چهره‌اش را می‌شناختم، درواقع تمام حالت‌هایش را می‌شناختم و می‌فهمیدم که شک هنوز تحریکش می‌کند.

بله، کلمه درستش همین بود.

«نه فرنکی، نه… من توهم زده‌ام، باور نمی‌کنم. تو که از من نمی‌خواهی تحریکت کنم تا مطمئن بشی؟»

«…»

می‌توانستم ببینم که با تمام توان سعی دارد چهره مردنی به خود بگیرد، من نگران پایبندی‌های اخلاقی نبودم. مسئله بیشتر کارایی بود. شرایط خیلی جدی بود و نمی‌خواستم او را سر به نیست‌کنم تنها به‌این‌علت که او برای من مناسب نبود.

«آم… نه این‌که نخواهم، می‌دونی؟ اما تو واقعاً…»

یاد جک لمون(۲) در آخرین صحنه فیلم بعضی‌ها، داغشو دوست دارند(۳) افتادم. درست مثل او، تمام استدلال‌هایم تمام‌شده بود، بنابراین مجبور شدم برای اینکه دست از نق زدن بردارد، تنها چیزی که برایم باقی‌مانده بود را بگویم:

«من هنوز دخترم، فرنک.»

اگر من در وسط یک سخنرانی مهم درباره دوستی بودم، از آن نوع سخنرانی‌های منضبط با دیاگرام‌ها و اسلایدها و بطری‌های آب کوچک و همه‌چیزهای دیگری که در این‌طور جاها از آن استفاده می‌شود و قرار بود توضیح بدهم که دوستی از کجا ایجاد می‌شود و مواد سازنده‌اش چیست و چگونه دوستی‌های تقلبی را تشخیص بدهیم، می‌گفتم: «لطفاً صحنه را نگه‌دارید» و به جواب او اشاره می‌کردم:

آن سه کلمه قدیمی و مسرت‌بخش که همراه با یک لبخند ظاهری از زبان مردی غرولند می‌شد که حتی نمی‌دانست زنده می‌ماند یا می‌میرد، یا در یک عذاب ابدی دست‌وپا خواهد زد بدون اینکه هیچ‌گاه توانایی بودن با کسی را داشته باشد:

«خب، هیچ گلی بی‌خار نیست.»

بله، برای یک‌بار هم که شده از خودم مطمئن بودم و خیلی برای کسانی که این فیلم را ندیده بودند و درباره آن چیزی نمی‌دانستند، متأسف بودم، کسانی که هیچ‌گاه نمی‌توانستند یک دوست وارسته را تشخیص بدهند. برای آن‌ها کاری از دست من برنمی‌آمد.

بنابراین، چون پای او در میان بود، چون پای من در میان بود و چون ما توانسته بودیم در آن لحظات مأیوس‌کننده کنار هم بمانیم و یکدیگر را حمایت کنیم، روی او قرار گرفتم تا بتوانم دست سالمم را زیر شکمش بگذارم.

«خوب است. من از تو نمی‌خواهم کاری که دوست نداری را انجام بدهی. فقط می‌خواهم مطمئن شوم که حالم خوب است و بعد اصلاً در مورد آن صحبت نمی‌کنیم.»

«من جرئتش را ندارم.»

آه عمیقی کشید.

دلیل دلخوری‌اش را درک می‌کردم. هر دو شرایطی خجالت‌آورتر از این را هم تجربه کرده بودیم که در آن‌ها من به‌ندرت ظاهر خوبی از خودم به نمایش گذاشته بودم و او آنقدر از زندگی شخصی من اطلاع داشت که حالا حرفم را به‌سختی باور کند.

درواقع اصلاً و ابداً باور نکند!

اما من کاملاً جدی بودم…من جرئت این کار را نداشتم.

ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم که نادیده گرفتن خطوط مقدس چه عواقبی را در پیش دارد. دستم هنوز در جای خود ثابت بود که ناگهان متوجه شدم که بین شیطنت‌های من و چیزی که او از من می‌خواست یک دنیا فاصله بود. من هر کاری هم که کرده باشم، نمی‌توانستم این تجربه را با او داشته باشم؛ این بار این من بودم که می‌خواستم به‌تنهایی به او درس عبرت بدهم.

من همیشه می‌دانستم که او را تحسین می‌کنم اما هیچ‌وقت فرصتی پیش نیامده بود تا بفهمم که تا چه حد برایش احترام قائلم.

البته، من از قبل می‌دانستم که قرار نیست خودم را مدت‌ها درگیر این مشکل پیش‌پاافتاده کنم اما دراین‌بین بسیار متعجب بودم.

واقعاً شگفت‌زده بودم از این‌که تا این حد سخت‌گیر شده بودم. باملاحظه و ترسو درست مثل دختران باکره!

بسیار خب، ادامه بده. چرت‌وپرت گفتن بس است. به کارت ادامه بده.

برای اینکه کمی از اضطرابش کم کنم چند ضربه روی شکمش زدم و زیر لب آهنگ می‌خواندم، اما این کارها کمک چندانی نکرد. بعد کنارش دراز کشیدم، چشم‌هایم را بستم و لب‌هایم را کنار…آ آ… کانال شنوایش قراردادم. تمرکز کردم و با صدایی آرام، درست مثل زمزمه یا شاید حتی از آن آهسته‌تر در گوشش از چیزهایی حرف زدم که حدس می‌زدم جزء بهترین یا شاید بدترین رؤیاهایش باشد.

به نتیجه‌ای که می‌خواستیم رسیدیم و حیثیت من هم حفظ شد.

او ناسزا گفت. لبخند زد. خندید. گفت که تو مایه آزار و عذابی. گفت که دیگر بس است. گفت که تو احمق هستی. گفت که جواب سؤالش را گرفته و گفت دیگر ادامه نمی‌دهی، خب؟ گفت از تو متنفرم و گفت دوستت دارم.

اما تمام این‌ها مربوط به خیلی وقت پیش بود. زمانی که هنوز انرژی داشت تا جمله‌هایش را کامل کند و من هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم روزی در مقابل او گریه کنم. حال، هوا در حال تاریک شدن بود، سردم بود، گرسنه بودم، داشتم از تشنگی می‌مردم و داشتم دیوانه می‌شدم چون نمی‌خواستم شاهد رنج کشیدن او باشم؛ و اگر کمی صداقت داشتم، تمام آن جمله‌ها را برایش با اضافه کردن یک «به خاطر من» تمام می‌کردم.

اما من صادق نبودم.

کنارش نشسته بودم، پشتم را به سنگ‌ها تکیه داده بودم و کم‌کم از تشنگی و گرسنگی پژمرده و بی‌حال می‌شدم.

تمام وجودم از عذاب وجدان پرشده بود و عرق شرم می‌ریختم.

با تلاشی غیرقابل‌تصور، دستش را از روی بدنش بلند کرد و روی زانوی من گذاشت. من هم‌دستم را روی آن گذاشتم و همین حرکت کوچک، من را از قبل هم ضعیف‌تر کرد.

بعد از مدتی از او پرسیدم:

«این صدای چیست؟»

«…»

«فکر می‌کنی صدای گرگ است؟ فکر می‌کنی اینجا گرگ دارد؟»

جوابی نداد، فریاد زدم:

«محض رضای خدا، جوابم را بده! چیزی بگو! بگو آری، بگو نه، بگو خفه شو، اما من را اینجا تنها نگذار. الآن نه… التماست می‌کنم.»

با او حرف نمی‌زدم. با خودم بودم. با حماقت خودم. با حس خجالتی که داشتم. با ناقص بودن تمام تصوراتم. او هیچ‌گاه من را رها نمی‌کرد و اگر جوابم را نمی‌داد تنها به این دلیل بود که هوشیاری‌اش را ازدست‌داده بود.

***

برای اولین بار بعد از مدت‌ها، دیگر آن نگاه ملامت‌آمیز را بر چهره نداشت و فکر این‌که شاید دردش کمی کمتر شده است، دلم را قرص کرد: ما به هر طریقی که شده آن مصیبت را پشت سر می‌گذاشتیم. این امر اجتناب‌ناپذیر بود. ما این‌همه راه را طی نکرده بودیم تا نسخه کوچک در حیات‌وحش(۴) را در گودالی واقع بر لوزر(۵) اجرا کنیم.

محال بود؛ چنین اتفاقی واقعاً خجالت‌آور بود.

داشتم شرایط را دوباره بررسی می‌کردم. اول‌ازهمه اینکه آن‌ها گرگ نبودند بلکه صدای پرنده بود. جغد یا یک چنین چیزی. به‌علاوه، هیچ‌کس از چند استخوان شکسته نمی‌مرد. او تب نداشت، خون از دست نداده بود، درست است که از درد شکایت می‌کرد اما جانش درخطر نبود. بهترین کاری که می‌شد انجام داد این بود که بخوابم تا انرژی‌ام را بازیابم و فردا، سپیده‌دم، از اینجا می‌رفتم.

از آن جنگل پلید رد می‌شدم، از آن کوه کثافت بالا می‌رفتم و با یک بالگرد به این خراب‌شده بازمی‌گشتم.

همین. دیگر جایی برای بحث باقی نمی‌ماند. صادقانه قسم می‌خورم که به بدن بی‌خاصیتم تکانی می‌دهم و از این فلات نجات پیدا می‌کنم. چون تجربه کوهنوردی با آن خانواده، چپ! راست! چپ! راست! با آن الاغ‌های احمق و بارهای روی دوششان، فقط برای دو دقیقه جذاب بود.

متأسفم آقایان اما همه این مزخرفاتِ مربوط به کوهنوردی برای ما گند بود!

صدایم را می‌شنوی، عزیزم؟ شنیدی که چه گفتم؟ می‌توانی روی زندگی‌ات شرط ببندی که تا زمانی که من زنده‌ام نمی‌گذارم آخرین نفست را در این جهنم‌دره بکشی. محال است. ترجیح می‌دهم بمیرم.

کش‌وقوسی به بدنم دادم، زیر لب غر زدم و بعد بلند شدم تا جای خوابم را مرتب کنم. سنگ‌هایی که در پشتم فرومی‌رفت را به کناری پرتاب کردم و مثل یک مجسمهٔ خوابیده خودم را کنار او جا دادم.

اما نمی‌توانستم بخوابم.

عفریته‌های کوچک توی سرم زیادی اسیدپاشی کرده بودند.

انگار توی مغزم یک گروه فلوت و یک گروه تکنو همخوانی راه انداخته بودند.

جهنم که می‌گویند، همین بود.

آنقدر تمرکز کرده بودم که دیگر حتی صدای فکرهای خودم را هم نمی‌شنیدم و هرچقدر هم که خودم را به او می‌چسباندم و او را در آغوشم فشار می‌دادم، بازهم سردم بود.

وجودم یخ‌زده بود، دی جی عبوسِ توی سرم با آن آهنگ‌هایی که اجرا می‌کرد، همان سه تا نورون شجاعتی که برایم باقی‌مانده بود را هم از بین می‌برد، بنابراین چند قطره اشک لجباز از چشم‌هایم فروریخت.

آه، لعنتی، واقعاً کنترلم را ازدست‌داده بودم.

برای اینکه جلوی ریزش اشک‌ها را بگیرم سرم را به سمت آسمان گرفتم و بعد…

زبانم به خاطر ستاره‌ها نبود که بند آمده بود، ما تعداد زیادی از آن‌ها را در طول سفر دیده بودیم، چیزی که برایم غیرقابل وصف بود، رقص آرایی آن‌ها بود. انگار یکی پس از دیگری با ضرب خاصی چشمک می‌زدند! من هیچ‌وقت نمی‌توانستم تصور کنم که چنین چیزی ممکن است.

آنقدر درخشان بودند که انگار هنوز رنگ و جلای روی آن‌ها خشک نشده بود. درست مثل LED و عروسک‌های نو که تازه از جعبه درآمده‌اند. درست مثل‌اینکه کسی نور تمام چلچراغ‌های آسمان را زیاد کرده بود.

به‌راستی‌که…باشکوه بود.

ناگهان احساس کردم که تنها نیستم و به سمت فرنک چرخیدم تا صورتم را با شانهٔ او پاک‌کنم.

آه، بله، کمی معرفت داشته باش، قدرنشناس. زمانی که خدا به خاطر تو آسمانش را چراغانی می‌کند، باید دست از گریه و زاری برداری.

آسمان‌ها هم مثل اقیانوس‌ها جزر و مد دارند یا این نمایش فقط برای من بود؟ یک هدیه سخاوتمندانه از سوی راه شیری فقط برای من؟ یا نکند یک دسته پری از آسمان آمده بودند تا پودرهای طلایی‌شان را روی سر من بریزند تا فردا توان مبارزه داشته باشم؟

این پری‌ها از همه‌جا آمده بودند و به نظر می‌رسید شب را گرم‌تر کرده بودند. در میان تاریکی بودم اما حس می‌کردم که دارم آفتاب می‌گیرم. انگار دنیا وارونه شده بود. انگار دیگر ته یک گودال در حال نالیدن از بدبختی‌هایم نبودم، نه، بلکه روی یک سکو بودم…

بله، هرچقدر هم که پست شده بودم (راستی چقدر؟خب، به‌طور خلاصه می‌شد گفت با آسفالت یکی شده بودم!)، بازهم پیروزی از آن‌من بود.

من در یک کنسرت فضای باز بزرگ بودم، مثل کنسرت‌های زنیت(۶)، از آن کنسرت‌هایی که از این سر دنیا تا آن سر دنیا برگزار می‌شود، درست وسط یک آهنگ معروف که برایش فندک روشن می‌کنی و در دستت تکان می‌دهی، باوجود تمام این‌ها باید نشان می‌دادم که لیاقت این منظره و هزاران شمع جادویی که فرشتگان به سمتم گرفته بودند را دارم.

دیگر حق نداشتم برای مخمصه‌ای که در آن گیرکرده بودم گریه کنم و ای‌کاش که فرنک هم می‌توانست از این‌ها لذت ببرد.

او هم نمی‌توانست دب اکبر و دب اصغر را از هم تشخیص بدهد اما مطمئنم از دیدن این‌همه زیبایی خوشحال می‌شد، خیلی خوشحال. چون شخصیت او این‌گونه بود، هنرمند بین ما دو تا. به لطف روح احساس او بود که توانستیم از خانه کثیف و خرابه‌مان نجات پیدا کنیم و کائنات تنها به خاطر او این لباس درخشان و تابناک را بر تن کرده بود.

برای اینکه از او تشکر کند.

برای اینکه به او عرض احترام کند.

تا به او بگوید:

«تو، موجود کوچک، ما تو را می‌شناسیم. بله، مسلم است که تو را می‌شناسیم…مدت‌هاست که تو را تماشا می‌کنیم و فهمیده‌ایم که تو شیفتهٔ زیبایی هستی. تمام طول زندگی‌ات تنها کاری که انجام دادی گشتن، مراقبت و ایجاد زیبایی بوده است؛ و خب… ببین… خودت را در آینه آسمان ببین…امشب می‌خواهیم تمام تلاش‌هایی که کردی را جبران کنیم. او، دوستت را می‌گوییم، واقعاً بی‌نزاکت است، همه‌جا تف می‌کند و مثل یک پیرزن هرزه ناسزا می‌گوید. در تعجبم که چه کسی او را اینجا راه داده است؛ اما تو…تو مثل خانواده عزیز هستی…بیا پسرم… بیا و با ما برقص.»

بلند حرف می‌زدم.

به‌جای تمام کائنات حرف زده بودم، ساده و بی‌آلایش، برای پسری که حتی صدای من را نمی‌شنید!

واقعاً احمقانه بود، احمقانه اما بامزه…

این کار نشان می‌داد که چقدر دوستش داشتم.

آه…از این‌ها که بگذریم…یک درخواست دیگر دارم، آقای کائنات…(و درست همان زمان‌که این حرف را زدم، جیمز بروان(۷) را دیدم) نه، درواقع دو درخواست.

اول اینکه، دوستم را همین‌جا که هست بگذارید. لازم نیست این‌همه زحمت بکشید و او را صدا کنید، او نخواهد آمد. حتی اگر مایهٔ سرافکندگی او شوم، بازهم مرا تنها نخواهد گذاشت. همین است و شما هم نمی‌توانید هیچ کاری دراین‌باره بکنید.

دوم اینکه از طرز حرف زدنم عذر می‌خواهم.

خودم می‌دانم، زیاده‌روی می‌کنم، اما هر زمان‌که با حرف زدنم موجب آزارتان شدم بدانید که از روی بی‌احترامی نیست، فقط به دلیل خستگی ناشی از پیدا نکردن کلمات درست، در زمان مناسب است. شما که خوب می‌دانید، این دنیا، دنیای مردهاست.

کائنات جواب داد: الآن حس بهتری دارم.

در جست‌وجوی ستاره‌مان، تمام ستاره‌ها را تماشا می‌کردم.

چون مطمئناً ما هم ستاره‌ای داشتیم. متأسفانه شاید هرکدام یک ستاره نداشتیم اما حداقل یک ستاره مشترک که داشتیم، مگر نه؟ یک نور شبانه تا باهم سهیم شویم. بله، یک لامپ کوچک که روزی که باهم آشنا شدیم آن را یافتیم و در تمام سال‌های خوب و بد، راهنمای راهمان بود.

درست است که چند ساعت قبل حسابی گند زده بود اما همه‌چیز از آن موقع به بعد برطرف شده بود…

آن عروسک زیبا، بهترین لباس‌های خودش را برای ما پوشیده بود.

اسپری اکلیلی صفورا(۸) بر تن زده بود.

هی، تمام این کارها عادی بود؛ بالاخره او ستارهٔ ما بود! و اگر قرار بود دوستانش این آتش‌بازی را راه بیندازند، او از قافله عقب نمی‌ماند.

دنبالش می‌گشتم.

به تمام ستاره‌ها نگاه می‌کردم تا پیدایش کنم چون خیلی حرف‌ها برای گفتن داشتم، خیلی چیزها را باید به او یادآوری می‌کردم.

به دنبالش بودم تا او را متقاعد کنم که یک‌بار دیگر به ما کمک کند.

با وجود اینکه پای ما در میان بود.

مخصوصاً با وجود اینکه پای من در میان بود.

بله. چون من بی‌گناه نبودم…مصون از اشتباه نبودم…آه، بهتر است بگویم، ازآنجاکه همه‌چیز تقصیر من بود، این وظیفه من بود تا سرش را با حرف‌هایم بخورم تا کمک‌مان کند.

بقیه، خب آن‌ها هم زیبا بودند اما آن‌ها حتی ذره‌ای هم برایم اهمیت نداشتند، درحالی‌که او…مطمئنم اگر تمام قلب و روحم را صرف توضیح اوضاع می‌کردم، دوباره دلش نرم می‌شد.

***

فکر کنم پیدایش کردم.

فکر کنم جایی میان آسمان‌ها، بیلیون‌ها سال نوری دورتر از ما، در خلأ معلق بود.

بسیار کوچک، بسیار زیبا، درست مثل یک بلور کوچک سوارسکی(۹) که به‌اشتباه سر از آسمان درآورده بود.

ستارهٔ کوچکی که کمی دورتر از بقیه ستاره‌ها قرار داشت…

بله، خودش بود. دورافتاده و محتاط بود اما هر آنچه داشت را در طبق اخلاص گذاشته بود. همان ستاره‌ای که با تمام وجودش چشمک می‌زد. ستاره‌ای که از آنکه آنجا بود، خوشحال بود. ستاره‌ای که عاشق خواندن بود و تمام شعرها را بیت به بیت از حفظ بود.

ستاره‌ای که به زیبایی در میان تاریکی شب می‌درخشید.

ستاره‌ای که زودتر از همه خاموش می‌شد و زودتر از همه بیدار.

ستاره‌ای که قرار بود هر شب بتابد. ستاره‌ای که تریلیون‌ها سال بود که مهمانی می‌گرفت و تمام این سال‌ها همین‌قدر زیبنده بود.

هی، من اشتباه می‌کردم؟

هی، خودت بودی؟

آه، رفتار بد من را ببخش. خود شما بودید، مادموازل؟

هی… می‌شود یک دقیقه با شما صحبت کنم؟

می‌شود یک‌بار دیگر به شما بگویم که ما کی هستیم؟ خودم و فرنک را می‌گویم؛ برای اینکه تا آخر عمر ما را دوست داشته باشید؟

تمام این کارها فقط برای این بود که آن‌ها را در هنگام سوگواری در زمان خاکسپاری فرنک، حمایت کند.

داستان من کمی فرق داشت، من نمی‌دانم که مادرم بعد از من بچه‌های دیگری داشته که نام آن‌ها را بد(۱۰) یا تریلر(۱۱) بگذارد یا حتی اینکه زمانی که مایکل جکسون مُرد گریه کرده یا نه؛ چون او زمانی که من یک سال سن داشتم مرا رها کرد (باید اعتراف کنم که من خیلی بچه عذاب‌آوری بودم…)
(این حرفی بود که پدرم یک روز به من گفت: «مادرت از اینجا رفت چون تو خیلی بچه عذاب‌آوری بودی. دروغ نمی‌گویم، آن زمان تنها کاری که انجام می‌دادی این بود که خودت را خیس کنی…»)(هی، من نمی‌دانم چند تا روان‌پزشک لازم است تا بتوان همچون چیزی را از ذهن پاک کرد، اما اگر نظر من را بخواهی، خیلی!)

بله، او یک روز صبح رفت و ما دیگر هیچ خبری از او نشنیدیم.

نامادری‌ام هیچ‌وقت اسم کوچکم را دوست نداشت. می‌گفت شبیه اسم مردهاست- مردهایی با وجهه بد- من هم هیچ‌وقت جرئت مخالفت با او را نداشتم. به‌هرحال از من انتظار نداشته باشید که پشت سر او بد بگویم. درست است که او آدم دل‌چسبی نیست، اما تقصیر خودش نیست. به‌علاوه امروز عصر قصد ندارم درباره او حرف بزنم. هرکسی در این دنیا موضوعات احمقانه‌ای دارد که باید با آن‌ها سروکله بزند.

خب، ستاره کوچک، دربارهٔ دوران کودکی همین‌قدر بس است.

فرنک به‌ندرت درباره آن صحبت می‌کند و وقتی‌که از آن می‌گوید، تنها به این دلیل است که می‌خواهد از آن فاصله بگیرد؛ و خب من، من درواقع هیچ دوران کودکی نداشتم.

به نظر من، همین‌که با توجه به شرایطی که پشت سر گذاشتم، هنوز اسم اولم را دوست دارم، خودش یک موفقیت به حساب می‌آید.

چنین شاهکار بی‌نظیری فقط از دست مایکل جکسون برمی‌آید و بس…


بیلی

بیلی
نویسنده : آنا گاوالدا
مترجم : شهرزاد ضیایی
ناشر: نشر شمشاد
تعداد صفحات : ۱۷۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]