روان کاوی چیست؟
روانکاوی شیوهای درمانی و مبتنی بر اصولی است که پزشک اتریشی، زیگموند فروید، در ابتدای قرن بیستم در جایگاه پاسخی به پرسشهایی که پزشکی آن روز با آن رو بهرو بود، بنیاد نهاد.
نیمهٔ دوم قرن نوزده شاهد شتابی فزاینده در پیشرفت علوم گوناگون نظیر شیمی، فیزیک و زیستشناسی بود که دیدگاه و نگرش بشر را به دنیای اطراف خود به شکلی ژرف دگرگون کرد. این پیشرفت که با پیدایش عصر نوزایی در اروپا آغاز شد، در آن زمان به اوج خود رسید. علم در حال برافراشتن پرچم استقلال خود در برابر فلسفه بود و بهعنوان تأکیدی بر هویت مستقل خویش در بهکارگیری روشهای مبتنی بر تجربه پای میفشرد. هر آنچه از بوتهٔ تجربهٔ عینی سربلند بیرون نمیآمد، به کناری گذاشته و به دنیای ذهنگرایانهٔ فلاسفه واگذار میشد. روانشناسی نیز در جایگاه علمی که به بررسی تجربههای آگاهانهٔ انسان میپرداخت (تعریفی که در آن زمان از آن وجود داشت)، از این مقوله جدا نبود. اما روند گسستگی آن از فلسفه و فرایند علمی شدن آن به شکلی دشوارتر انجام شد و در این فرایند بخشی از وجود خود را بهجا گذاشت، یعنی پرسشهایی که به چیستی و چگونگی ماهیت آدمی مربوط میشد. اینها پرسشهایی نبود که علم آن زمان خود را موظف به پاسخگویی آنها بداند، بلکه دغدغههایی فلسفی تلقی میشد که در چارچوب روشهای آزمایشگاهی امکان بررسی نداشت.
روانشناسی خود را درگیر مسائلی چون حافظه، ادراک، یادگیری و تفکر کرده بود و به مقولههایی چون هشیاری و هیجان کمتر میپرداخت. علیرغم ارزشی که این مطالعات داشت، اعترافی ضمنی را نیز در بر داشت و آن این بود که روانشناسی برای رهایی خود از قید فلسفه ناچار است از پرسش بزرگ خود دست بردارد؛ پرسش دربارهٔ ماهیت انسان و اینکه چگونه میتواند با ارادهٔ خویش بر سرنوشتش تأثیر بگذارد. در این علم تازه تواناییهای مجزای انسان بررسی میشد اما انسان در جایگاه دستگاه پیچیدهٔ دارای «انگیزش» که شخصیتی قابل درک دارد، به کناری گذاشته میشد.
در چنین فضایی بود که روانکاوی پا به عرصه گذاشت تا بیانگر این باشد که میتوان به پرسشهای فلسفی کهن در قامتی علمی و در چارچوب روشهای بالینی و تجربی پاسخ داد. شاید اگر روانکاوی نبود، روانپزشکی بهعنوان شاخهای مستقل در علم پزشکی قادر به مرزبندی خود با شاخههایی چون عصبشناسی نمیشد.
فروید با وام گرفتن از متفکران پیش از خود که گهگاه گریزی به مقولهٔ ناخودآگاهی زده بودند و نیز با جمعبندی درخشانی که حاصل تجربههای بالینی وی بود، این دیدگاه را مطرح کرد که دنیای ذهنی انسان منحصر به هشیاری نیست، بلکه ذهن به کوه یخی میماند که بیشتر حجم آن در دل اقیانوس پنهان است و آگاهی تنها بخش کوچکی است که بر سطح آب میبینیم. از متفکرانی که قبل از فروید به مفهوم ناخودآگاه توجه نشان دادند، میتوان از اسپینوزا، نیچه، شوپنهاور، هربارت و فخنر نام برد. تشبیه کوه یخ از فخنر است. همچنین توجه به انگیزشهای پنهان در ضمیر آدمی در آثار بسیاری از نویسندگان همانند شکسپیر، پاسکال، داستایوفسکی، روسو و ایبسن آشکار است.
او بر اساس این، چنین فرض کرد که گرچه خاطرات مرتبط با رویدادهای گذشته از هشیاری رانده میشوند اما تأثیر خود را بر رفتار اعمال میکنند.
در ابتدا زمینهٔ مطالعات فروید عصبشناسی و بافتشناسی عصبی بود. این علوم در آن زمان سقف محدودی برای پاسخگویی به پرسشهای گوناگونی که در ذهن فروید جوان جوانه میزد، داشت و ذهنیت خلاق او در چارچوب تنگ روشهای آزمایشگاهی کلاسیک نمیگنجید، اما جهتگیری اساسی فروید در رویکرد به پدیدههای روانشناختی همان بود که در آزمایشگاه آموخته بود؛ مشاهدهٔ دقیق و استدلال. شاید به همین دلیل بود که هر گاه از وی در جایگاه فیلسوف یاد میشد، با برآشفتگی عکسالعمل نشان میداد.
****
ما در گذشته فقط بخش آگاه ذهن را میشناختیم اما روانکاوی به ذهن به عنوان موجودیتی که حاوی جنبههای آگاهانه و ناآگاهانه بود، نگریست.
***
فروید معتقد بود که برخی از رفتارهای انسان را نمیتوان با مراجعه به عقل سلیم و دستگاه روانشناسی که برپایهٔ ذهنیت آگاه شکل گرفته است، توضیح داد.
چرا مردی که در شغل خود ارتقا پیدا کرده است، واکنشی حاکی از افسردگی نشان میدهد؟ رفتار سبعانهٔ انسانی جانی که در ظاهر نیازی به جنایت نداشته، از کجا نشئت میگیرد؟ قضاوت در مورد چنین رفتارهایی بدون رجوع به مفهوم ناخودآگاه آسان نیست.
اینچنین بود که فروید دستگاه ذهنی را بنا نهاد که از سه بخش هشیار، نیمههشیار و ناهشیار تشکیل میشد. قسمت نیمههشیار تمامی تجربههایی را در بر دارد که آماده است به آگاهی فراخوانده شود. اما ناهشیاری بخشی است که ما تعلق آن به خود را انکار میکنیم و آن را از آگاهی خویش میرانیم. ما تمایل داریم خود را بهتر از آنچه هستیم، بپنداریم و از مواجهه با بخش تاریک خویش در هراسیم. هدف روانکاوی در جایگاه یک روش درمانی، کمک به فرد جهت رویارویی با این بخش پنهان وجود است. نیاز به گفتن نیست که چنین فرایندی هم برای درمانگر و هم برای مراجع از مسیری سخت و طاقتفرسا میگذرد.
درمانگر به منزلهٔ آیینهای عمل میکند که تصویر واقعی فرد را به وی نشان میدهد و نگریستن به خود، آنچنان که هست، شهامت و اراده و شجاعتی میخواهد که مراجع را به گذشتن از چنین مسیر پرفراز و نشیبی قادر کند. بر اساس این، روانکاوی درمانی نیست که آن را بتوان برای همهٔ افراد بدون در نظر گرفتن تواناییها و ظرفیتهای وجودی آنها به کار بست. درمانگر باید قبل از شروع درمان ظرفیتهای مراجع را بشناسد و روش درمانی خود را مطابق با آن تعیین کند و به این پرسش پاسخ دهد که آیا فردی که به وی مراجعه کرده، کاندیدای مناسبی برای این شیوهٔ درمانی است یا نه؟
از نظر فروید، دستگاه ذهنی چگونه کار میکند؟
همانگونه که گفته شد، فروید ذهن را به سه بخش آگاه و نیمهآگاه و ناخودآگاه تقسیم کرد. این دیدگاهی بود که وی ابتدا در مورد ذهن ارائه داد و به نام رویکرد مکانگرایانه شناخته شد. او بهوجود دو سیستم سانسوری؛ یکی میان ناخودآگاه و نیمهآگاه و دیگری میان نیمهآگاه و آگاه معتقد بود. بخش آگاه روان «ایگو» خوانده شد. عناصری از ایدههای سرکوب شده در ناخودآگاه که از چنگ سیستم سانسور اولیه فرار میکند، وارد نیمهآگاه میشود و پس از به دست آوردن انرژی روانی لازم، برای ورود به آگاهی تمایل پیدا میکند و اینجا سیستم سانسوری دوم عمل میکند. در روانکاوی از بیمار میخواهند که به عناصر ذخیره در نیمهآگاه اجازهٔ ورود به بخش آگاه را بدهد تا راهی برای دستیابی به جنبههای تاریکتر روان وی باز شود.
چند سال بعد، این توصیف جای خود را به توصیف کاملتری از ذهن داد که بهنام رویکرد ساختاری شناخته شد. در رواندرمانی بهنظر میرسید که بیمار گاهی به شکل ناآگاهانه در برابر روند درمان مقاومت میکند، یعنی در عین حال که به صورت هشیارانه میکوشد خاطرات خود را بهیاد آورد، با بخشی از وجود خود در برابر این اقدام میایستد. فروید در این باره گفت که «ایگو» بهعنوان مقاومتکننده باید تا حدودی به شکل آگاهانه و تا حدی نیز به صورت ناخودآگاه عمل کند. او با تجدیدنظر در تئوری خود بیان کرد که قسمتی از ذهن که بهطور ناخودآگاه عمل میکند، «نهاد» نام دارد و «ایگو» از سطح خارجی ذهن که در تماس با محیط خارج است تا «نهاد» که در تماس با تمایلات ناشناخته و پنهان درونی قرار دارد، گسترده میشود. فروید مینویسد:
بنابراین، در برابر «نهاد»، «ایگو» مانند مرد سوارکاری است که باید عنان اسب را در دست داشته باشد…
عمل کنترلکنندهٔ «ایگو» کافی نیست و در سالهای ابتدایی زندگی قسمت سومی در ساختمان روانی کودک شکل میگیرد. از آنجا که کودک در برابر والدین خود و بقیهٔ بزرگسالان احساس حقارت و کوچکی میکند، از آنها الگوبرداری و با آنها همانندسازی میکند و «ایگو» ی ایدهآلی بنا میکند که بیانگر مدل آرمانی اوست. اما بزرگترها گاهی واکنشهای ترس و خشم و هراس از مجازات را در کودک بهوجود میآورند. آنها تجلی درستی و نادرستیهایی هستند که کودک باید متابعت کند. بالاخره کودک خواستههای بیرونی را مانند قوانین درونی خویش پذیرفته و بر آنها نظارت مستقیم میکند. از این طریق حدود ۵ ـ ۶ سالگی هستهای خاص در «ایگو» شکل میگیرد که در جایگاه «سوپرایگو» به فرد میگوید چگونه باید و نیز نباید باشد.
***
نهاد منبع غرایز، ایگو کارگزار ذهن و رابط آن با جهان خارج و سوپرایگو منبع باید و نبایدها و جایگاه وجدان و ارزشهای ماست.
***
«نهاد» منبع تمایلات و خواستههای غریزی و بنیادین ماست که برای ارضا شدن، فشار مداومی به فرد وارد میکند. «نهاد» از اصلی متابعت میکند که فروید به آن «اصل لذت» میگوید. کودک یکی دو سال اول تولد خود با پیروی از این اصل، تنها به ارضای نیازهای خود میاندیشد. او قادر به گذشتن از لذتی آنی برای رسیدن به نفعی آتی نیست و به تعویق انداختن ارضای نیازهای خود را نمیشناسد. اکنون و اینجا نیاز وی به همان شکل خام و عریان خود باید برآورده شود.
با شکلگیری «ایگو» که مطابق با «اصل واقعیت» عمل میکند، کودک یاد میگیرد که نیازهای دیگران را به رسمیت بشناسد و نیز اینکه نیازهای وی همیشه امکان برآورده شدن ندارد و با تمایلات دیگران در تقابل قرار میگیرد. او میآموزد که گاه باید لباسی مبدل به نیازهای خود بپوشد و آنها را به شکلی غیرمستقیم ارضا کند. «ایگو» وظیفهٔ برآورده کردن نیازهای «نهاد» را به عهده میگیرد، به شکلی که ارضای این نیازها مطابق مقتضیات جهان خارج که «سوپرایگو» نمایندگی آن را به عهده دارد، باشد.
روان کاوی چیست؟(دریچه ای کوچک ،گشوده بر ذهن آدمی)
نویسنده : علی فیروز آبادی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۸۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید