کتاب امپراتور جونز ، نوشته یوجین اونیل
یوجین اونیل (۱)
(۱۹۵۳ ـ ۱۸۸۸)
یوجین گلادستون اونیل، با عزمی که در ادبیات معاصر بی نظیر است، فاصله فرهنگی معمول بین اروپا و آمریکا را کاهش داد و پای جریانهای اصلی نمایشنامهنویسی نوگرا را به تئاتر آمریکا باز کرد، او به نحوی قاطع خودش را وقف نمایشنامه نویسی، نه برای تئاتر عامه پسند روز، بلکه برای تیاتری کرد که احساس میکرد آمریکا به آن نیاز دارد. گرچه نمایشنامه «سیر طولانی روز در شب» که پس از مرگش منتشر شد، کاملاً یک خود زندگی نامه واقعی نیست، با وجود این با دقتی تردیدناپذیر خشمی را که او در جوانی از تئاتر بازاریای داشت، که استعدادهای پدرش را ضایع کرد، نشان میدهد. این نمایشنامه علاوه بر نشان دادن اختلافات خصوصی خانوادگی یعنی کشمکشهای بین پدر اونیل (در نمایشنامه جیمز تایرون) و پسران به شدت خوشگذران و افراطیش، به نحوی نمادین شکاف پرنشدنی بینِ تئاتر قبل از جنگ جهانی اول آمریکا و تیاتری که در دوران پس از جنگ ناگهان بالید و بهبار نشست، را نشان میدهد. برای پدر آن حرکت مخاطرهآمیزی بود که اگر مردم به آن اقبال رو میکردند، بازیگر ثروتمند میشد؛ برای پسر دژی ضد روشنفکرانه به شمار میآمد که در انتظار ویرانی بود.
تئاتر هم مثل سایر هنرها در آمریکا تا مدتها پس از انقلاب در این کشور، هنری محافظه کار باقی ماند. نخستین گروهها بازیگران سیار انگلیسی بودند، که نمایشهای اجرا شده در تیاترهای لندن و برداشتهای عامیانه و مبتذل از آثار شکسپیر را تا اوایل قرن بیستم نمایش میدادند. تا دهه (۱۸۵۰) چند نفر نمایشنامه نویس پیدا شده بودند که با شور و حرارت مشتق از کلیشههای نمایش مردمپسند، راجع به زندگی آمریکاییها نمایشنامه مینوشتند. هنر دایون بوچیا کالت (۲) متولد دوبلین در ایجاد تحرک در ملودرام بود. اما او در (۱۸۵۹) با The Octoroon و (۱۸۶۵) با Ripvan Winkle توجه نویسندگان جوانتر را به غنای مواد و مطالب منحصر به فرد آمریکایی جلب کرد، که میشد آنها را در تئاتر بومی آمریکا به کار گرفت. در دهه ۱۸۹۰ چند نویسنده آمریکایی به نحو موثری از زندگی معاصر مینوشتند؛ از جمله برانسون هوارد (۳) در نمایشنامه The Henrietta وال استریت و در Shenandoah جنگ داخلی را دست مایه کرد؛ جیمز آ.هرن (۴) در کارهایی مثل Margaret Fleming و Shore Acres نسبت به مکتب ایبسن و رئالیسم ادبی واکنش نشان داد. در پایان قرن نوزدهم تئاتر آمریکا در تسخیر کارهای بلاسکو (۵) و ریزهکاریهای فراوان واقعگرایی سطحی او بود؛ با اجرای فراوان نمایشهای انفرادی دالی (۶) و همراه با سانسور شدید پاکدینهای اقتدارگرا. نسل جوانتر ـ و از جمله اونیل ـ به جای دیدن اجرای نمایشنامههای ایبسن، استریند برگ، شاو و چخوف بر صحنه تئاتر آمریکا باید به مطالعه این آثار میپرداخت. در سال (۱۹۵۰) دانشگاه هاروارد با احتیاط به پروفسور جورج پیرس بارکر (۷) اجازه داد که واحدی غیر درسی در نمایشنامهنویسی ارایه کند و این تجربهای بود که راه را برای برانگیختن علاقه به نمایش، بهعنوان هنری جدی، هموار کرد. با پدیده دیرهنگام جنبش «هنر تیاتر» در دهه (۱۹۱۰) زمینه برای ظهور یوجین اونیل مهیا شد.
به هر تقدیر، دنیای تیاتری که اونیل در آن متولد شد در خشنودی از بی خبری نسبت به شور کمرنگ نوگراییای بود که مثلاً در مبارزه دین هاولز (۸) بر سر «رئالیسم راستین» چه در نمایشنامه و چه در رمان به گوش میرسید. پدر اونیل زمانی بازیگر شایسته نمایش نامههای شکسپیر بود، اما قبل از تولد اونیل بهخاطر پول تضمین شدهای که از نمایش سیار و عامه پسند کنت مونت کریستو در میآورد، در این نمایشنامه جا خوش کرد. در روزگاری که حرفه بازیگری عذابی ابدی به حساب میآمد، جیمز اونیل چنان ارزشی پیدا کرد که باعث شد دو وجه دیگر او که در اواخر قرن نوزدهم احتمالاً احترام زیادی برنمیانگیخت، نادیده گرفته شود: یکی این که او متولد ایرلند بود و دیگر این که کاتولیک متعصبی بود. مادر اونیل وقتی عاشق جیمز اونیل شد، رویای راهبه شدن را فراموش کرد. او به عنوان همسر مردی که محبوب زنان بود، در سفرهای دور و دراز، زندگی طاقت فرسا و گاهی غیرقابل تحملی داشت. نخستین فرزند از سه پسر آنها که همنام پدرش بود، در سال ۱۸۷۸ به دنیا آمد و خودش را در اسراف و تبذیری تباه کرد که کوچکترین برادرش را نیز با آن آشنا کرده بود. اونیل جیمی را اونیل به نحوی به یاد ماندنی در نمایش نامههای «ماهی برای آن نابکار»(۹) و «سیر طولانی روز در شب» باز آفریده است. پسر دوم آنها که ادموند دانتس (۱۰) نام داشت. پس از شروع کنت مونت کریستوی پدرش در سال (۱۸۸۴) به دنیا آمد و یک سال بعد هم درگذشت، شخصیت یوجین در نمایشنامه سیر طولانی روز نام او را به وام گرفته است. سومین پسر یعنی یوجین در شانزدهم اکتبر (۱۸۸۸) در یک هتل خانوادگی مشرف بر میدان نیویورک تایمز به دنیا آمد.
جوانی او آکنده از تجربههای به شدت متفاوتی بود: سفر به سراسر کشور به همراه پدر و یا ماندن در مدارس شبانهروزی مختلف؛ سر زدن به دختران همخوان و تالارهای نیویورک تحت رهبری برادرش؛ یک سال اقامت در پرینستون (۱۹۰۷ ـ ۱۹۰۶)؛ رو آوردن به مشغلههای کارمندی که از آنها بیزار بود، ازدواج پنهانی که از آن صاحب کودکی شد به نام یوجین اونیل دوم که هرگز او را درست نشناخت و روابط نامشروع طولانی که باعث جدایی او از همسرش شد. تنها خانهای که میشناخت، منزلی بود در کانکتیکت نیولندن که خانوادهاش معمولاً تابستانها را در آن جا به سر میبرد و ویلای مونت کریستو نام داشت. او بعدا آن را در نمایشنامه سیر طولانی روز بازآفریده است. قبل از سال ۱۹۱۲، که دریافت تازه سل گرفته، به نهایت انحطاط سقوط کرده بود: در آمریکای مرکزی جوینده طلا بود و در همان جا مالاریا گرفت و جنگلهای انبوهی را شناخت که بعدا در نمایشنامه امپراتور جونز (۱۱) از آنها استفاده کرد؛ بهعنوان دریانورد به دریا رفت و در آرژانتین کوشید تا کارهای دفتری بکند. قبل از آن که ویران شود و مست و خراب از اعماق آمریکای جنوبی به عنوان «جیمی موعظهگر» به خرابات میخانههای نیویورک کشیده شود، همانها که نخستینبار آنها را در نمایش «آناکریستی» و سپس در «مرد یخین میآید»، تا حدی مبنای صحنهاش قرار داد؛ مدت کوتاهی نیز به عنوان مدیر و بازیگر در گروه سیار پدرش خدمت کرد و بعدا گزارشگر روزنامه «نیولندن» شد. گرچه بیماری سلش به سادگی علاج شد، اما همان بیماری او را از خواب غفلت بیدار کرد. در دوران نقاهت ناگزیرش در سالهای (۱۹۱۲) و (۱۹۱۳) به مطالعه عمیقی در دنیای نمایش پرداخت و همّ خود را بر این قرارداد که نمایشنامه نویس بشود. در سال ۱۹۱۴ در کارگاه تئاتر شماره ۴۷ دانشگاه هاروارد ثبت نام کرد و همان جا بود که استاد بارکر این احساس را در او ایجاد کرد که ارزشش را دارد تا بهعنوان نمایشنامه نویس کار خود را پیگیرد.
هنگامی که اونیل در سال (۱۹۱۵) در دهکده گرینویچ زندگی میکرد با گروهی از نمایش نامهنویسان جوان آشنا شد که میکوشیدند نمایشنامههایشان را در کیپ کود (۱۲) اجرا کنند. در تابستان سال (۱۹۱۶) در تئاتر کوچک پرووینس تاون (۱۳) برای نخستینبار شاهد اجرای یکی از نمایشنامههایش به نام «در راه شرق به سوی کاردیف» بود؛ در نوامبر همان سال بازیگران این تیاتر، تئاتر دیگری را در دهکده گرینویچ باز کردند و نخستین تک پردهایهای او را که عمدتا از سفرهای دریایی و مخاطرات خرابات ساحلی او مایه گرفته بودند، به صحنه بردند. با پشتیبانی پرشور چنین دوستانی از جمله سوزان گلاسپل (۱۴)، جورج کیمکوک (۱۵)، و رابرت ادموندجونز (۱۶) طراح صحنه، بعدا جورج جان ناتان (۱۷) و اچ. ال. مانکن (۱۸) که کارهای او را در مجله «سمارت سِت»(۱۹) خودشان چاپ کردند، اونیل احساس کرد که سرانجام خودش را یافته است. سال (۱۹۲۰) سال اجرای درخشان و موفقیتآمیز امپراتور جونز بود، با یادآوری خیره کننده هراسهای جنگل و جستجو در خاطره نژادی «بروتوس» و نیز توفیق تجاری نمایشنامه «آن سوی افق»، نمایشنامه بلندی که باعث دریافت جایزه پولیترز برای نویسنده شد. در سال ۳۲ اونیل برای بار دوم دست به ازدواجی موفقیتآمیز زد. او اکنون به ثبات رسیده و عنوان بهترین نمایشنامه نویس آمریکایی را به خود اختصاص داده بود و سرشار از اندیشه برای نوشتنِ نمایش نامههای دیگرش بود. از سال (۱۹۲۰) تا (۱۹۳۲) که بیماریی شبیه پارکینسون نوشتن را روز به روز برایش مشکلتر کرد، او سلطان بیمنازع تئاتر آمریکا بود.
نویسندگان زندگینامه اونیل در این مورد که او از کی دست به نوشتن نمایشنامهها زد، توافق مشخصی ندارند. او به هر حال قبل از ثبت نام در کلاس هاروارد «در راه شرق به سوی کاریدف» و نیز تک پرده هایی را نوشته بود که در مجموعهای تحت عنوان «تشنگی» (۱۹۱۴) با پول پدرش چاپ شده بودند. نخستین نمایشنامههایی تأثیرگذار او. تک پردههایی مشهور به «گروه اس.اس گلن کایرن»(۲۰) نمایشنامههایی اساسا واقعگرا بودند. این نمایشنامهها درک عمیق اونیل را از عواطف دریانوردان نسبت به دریا نشان میدهند و نیز نشان دهنده ایجازی نمایشی هستند که همیشه هم در اختیار او نبود. دریا در نمایشنامه آناکریستی (۱۹۲۱) نمادی اصلی بود، مثل دیوال (۲۱) که ناخدای پیری میکوشید تا دختر سابقا روسپیاش را از شر او حفظ کند. «آن سوی افق» از اغوای دریا به مثابه نمادی مخالف حیات پا بستِ خشکی سود میبرد، اما کشمکش اصلی بین دو برادر چنان درونی بود که در پایان به وضوح طعنهآمیز نمایش هر دو طرف دعوا، دریا و خشکی رها میشوند. در نمایشنامه «گوریل پشمالو» (۱۹۲۲) یعنی تمثیل اکسپرسیونیستی اونیل، ینک کارگر خوشحال سوختانداز آتشخانه کشتی، هنگامی که مسافر رنگ پریدهای او را «جانور کثیف» میخواند، معنای خود از «تعلق» را از دست میدهد و تنها در قفس گوریل آن را باز مییابد و همانجا هم میمیرد. در اینجا دریا فقط نقشی فرعی دارد تا جایی که اونیل قهرمانش را به خشکی میفرستد تا در آنجا از طریق کلافهای سردرگم روانی جنسی یونگی یا فرویدی به جستجوی هویت بپردازد. در نمایشنامه هوس زیر درختان نارون (۱۹۲۴) اونیل به بررسی کشمکش بین افرایم و اِبِن کابوت (۲۲)، پدر و پسر، بر سر یک قطعه خاک و تصاحب زن جوان پرشوری که خود او بین تمایل به امنیت (مزرعه) و عشق (ناپسریاش، ابن) سرگردان است، میپردازد. این کار ریاکاران را برافروخت، اما همچنان مهمترین نمایشنامه تراژیک آمریکا باقی ماند.
روابط بین والدین و فرزندان در دو تا از بلند پروازانهترین آثار اونیل نیز مایه اصلی کار قرار گرفت. او در «میان پرده عجیب» (۱۹۲۸) حرکت نینا لیدز (۲۳) را بهعنوان یک زن نمونه نوعی از عشق رمانتیک، بیبند و باری، زناشویی و زنا، تا عشق مادرانه و آرامش واپسین سالهای عمر دنبال میکند. در تریلوژی نفرین شدگان یا عزابرازندهالکتراست (۱۹۳۱)، اونیل سرنوشت نفرین شده اعقاب آتریوس ـ آگاممنون، آجیستیوس. الکترا و اورستس ـ را از اساطیر یونان باستان به ناحیه نیوانیگلندِ پس از جنگ منتقل میکند. در این کارها توانایی اونیل برای تجربه که نخستینبار در ضرباهنگ شتاب گیرنده صدای طبلِ امپراتور جونز مشخص شده بود. نزدیک بود تماشاگرانی را که ازاواخر عصر تا نیمههای شب در تئاتر نگه داشته شده بودند، از پا درآورد اما این شهرت او بود که باعث شد تماشاگران دلیرانه خواستههای او را به جان بخرند. اونیل در تصمیمش برای تسخیر دوباره تجربه جمعی تراژدی دوران باستان صورتکها را آزمود (مشخصا در خداوندگار براون و نمایشنامه تقریبا غیرقابل اجرای لازاروس خندید.)؛ او همچنین با فن کنارگویی بهعنوان ابزاری برای نشان دادن تضاد اندیشههای خصوصی نقابدار در تقابل با گفتارهای او در جمع (در میان پرده عجیب)؛ با یک ماشین ـ یک مولد هیدروالکتریک غول پیکر که نماد خدای نوین الکتریسیته بود ـ بهعنوان یک شخصیت (در دینامو)؛ و سرانجام با برگردان عظمت تراژدی یونان باستان به جوهر تجربه آمریکایی (در عزا برازنده الکتراست.) دست به تجربه زد.
اونیل نخستینبار در نمایشنامه امپراتور جونز کلید گشودن قفل همه منابع تئاتر نوگرا و بکارگیری آنها در طبیعت گرائی روانشناختیش را پیدا کرد. از میان همه نمایشنامههایش این یکی کمترین وابستگی را به گفتگو دارد اما در اتکای به صحنهپردازی و تأثیرات صوتی بهعنوان زبان مکمل نمونه شاخصی به شمار میآید. صورتکهای واقعی در اینجا فقط اتفاقی و بهعنوان بخشی از لباس نمایش به کار گرفته نشدهاند. بلکه استعاره نیز هستند. اونیل صورتکهای بروتوس جونزِ شهری شده را، زمانی که این قهرمانش از طریق جنگل خاطرات به ریشههای انسانی و نژادیش پس رانده میشود. کنار میزند. بروتوس جونز به نحو طعنهآمیزی وارث همه ارزشهای تاجران سفیدپوستی است که اجداد او را از آفریقا خارج کردند و دسته دسته به صورت برده به حراج گذاشتند. این ارزشهای مادی از قبیل حسابگریهای زیرکانه سرانجام منجر به نابودی جونز میشود، چون آنها چشم او را بر دیدن انسانِ بدوی شکار شده و وحشتزده بسته بودند پس از دیدن امپراتورجونز، تماشاگران آماده بودند تا اونیل را در جستجوی مادام العمرش در درون انسان دنبال کنند، جایی که او معتقد بود سرچشمههای سرنوشتساز انسان را در آنجا ردیابی کرده است.
اشخاص بازی:
بروتوس جونز: Brutus Jones
هنری اسمیترز، تاجری از اهالی شرق لندن: Henry Smithers
پیرزن بومی
لم، سرکرده بومیان: Lem
ترسهای کوچک بی شکل
جف: Jeff
زندانیان سیاه پوست
نگهبان زندانیان
مزرعه داران
دلال برده
بردگان
پزشک جادوگر کنگویی
خدای تمساح
صحنه: جزیرهای در هند غربی که هنوز مستعمره دریانوردان سپید پوست نشده. شکل حکومت بومی، در حال حاضر امپراتوری است.
صحنه اول
تالاری در قصر امپراتور که اتاقی دلباز است با سقف بلند و دیوارهای لخت گچ کاری. کف اتاق را با کاشی سفید فرش کردهاند. در قسمت چپ عقب راهروی وسیعی است که به رواقی با ستونهای سفید ختم میشود. معلوم است که قصر را بر بلندی بنا کردهاند. چون از ورای رواق چیزی بهجز تپههای دوردست که سر آنها را نخلستانهای انبوه پوشانده دیده نمیشود. در وسط دیوار سمت راست درگاه کوچکتر طاقداری است که به اتاقهای نشیمن قصر ختم میشود. اتاق خالی از مبلمان است، بهجز صندلی غول پیکری از چوب نتراشیده، که در وسط اتاق روبه جلو گذاشتهاند. معلوم است که این تخت امپراتور است. تخت را رنگ سرخ خیره کنندهای زدهاند. بالشی به رنگ نارنجی روشن روی تخت و بالش کوچکتری روی زمین است که پا روی آن میگذارند. از پای تخت تا دم درهای ورودی فرشهای باریکی به رنگ قرمز مات انداختهاند. اواخر بعد از ظهر است، اما هنوز نور زرد آفتاب بر رواق میتابد و گرما طاقت فرساست. با بالا رفتن پرده، پیرزنی سیاهپوست و بومی از در سمت راست با احتیاط به داخل میخزد. بسیار پیر است، پیراهن چلوار ارزان قیمتی بر تن دارد، پا برهنه است. روسری گلدار قرمزی به سر دارد و فقط چند شاخه موی سپیدش از آن بیرون است. چوبی بر سر شانهاش گذاشته که بقچه بندیلی رنگی بر سر آن زده است. کنار در چند لحظه میماند و به بیرون زل میزند، انگار از این که دیده میشود، بینهایت وحشت دارد. بعد بی صدا و قدم به قدم به طرف در عقبی میلغزد. در این لحظه اسمیترز در زیر رواق ظاهر میشود. اسمیترز مرد قد بلندی است با شانههای خمیده و تقریبا چهل سال دارد. سر طاسش روی گردن درازش که سیب آدم بزرگی دارد، شبیه تخم مرغی است. گرمای استوایی صورت ریزنقش رنگ پریده او را به رنگ زرد پررنگی برنزه کرده، و بینی نوک تیزش به نحو چشمگیری بر اثر مشروب محلی سرخ شده است. چشمان ریز آبی کم رنگش را حلقه قرمزی در بر گرفته و آنها مثل چشم موش خرما اطراف را میپایند. حالتی حاکی از رذالتی وجدان سوخته و بزدلی دارد و خطرناک است. لباس سواره نظام سفید کثیف پاره پورهای بر تن دارد. مچ پیچ و مهمیز بر پا و کلاه پنبهای سفیدی بر سر دارد. فانوسقه و رولور خودکاری به کمر بسته و شلاق سوارکاریی در دست دارد. زن را میبیند، میایستد و مظنونانه به او نگاه میکند. بعد، دل یک دل کرده، سریع با نوک پا به داخل قدم میگذارد. زن که مرتبا از بالای شانهاش به عقب نگاه میکند، وقتی او را میبیند که کار از کار گذشته است. اسمیترز به محض دیده شدن جلو میپرد و شانههای پیرزن را محکم میگیرد. پیرزن به سختی، ولی بیصدا، میکوشد تا خود را از چنگ او برهاند.
اسمیترز: (محکم او را گرفته، با خشونت) آروم! تکون نخور، مرغکم. حالا که گرفتمت، دیگه نمیتونی خلاص شی.
زن: (که میبیند تقلا بی فایده است، به شدت اسیر وحشت میشود، فرومینشیند و با التماس زانوهای او را میگیرد.) بهش نگین! بهش نگین آقا!
اسمیترز: (با کنجکاوی زیاد) نگم بهش؟ (بعد تحقیرآمیز) اوه، منظورت اعلیحضرت قدر قدرته. حالا، ماجرا چیه؟ میخوای چی کش بری؟ فکر کنم یه چیزایی هم زدی. (به طرز معنی داری با شلاق خود به بقچه بندیل او میزند)
زن: (سرش را با شدت تکان میدهد.) نه، من هیچی ندزدیدم.
اسمیترز: دروغگوی کثافت! پس بگو اینجا چه خبره. باید جالب باشه، امروز صبح که پاشدم، بوشو تو هوا شنیدم. شما سیاها دارین یه کلکی سوار میکنین. اینجا مث یه گور کوفتی شده. خدمه کجان؟
زن با ترشرویی سکوتش را حفظ میکند. اسمیترز شلاقش را تهدیدکنان تکان میدهد.
اوه، حرف نمیزنی، درسته؟ بهت نشون میدم که چی به چیه.
زن (قوز کرده) میگم، آقا. نزنین. رفتن، همهشون رفتن. (اشاره سریعی به تپههای دوردست میکند.)
اسمیترز: گریختن. به طرف تپهها؟
زن: بله، آقا. اعلیحضرت امپراتور… پدر کبیر. (با حرکتی ساختگی و سریع پیشانی بر خاک میمالد.) اعلیحضرت بعد از غذا خوابیدن. اونوقت اونا رفتن، همه رفتن. من پیرزنم. فقط من موندم. منم داشتم میرفتم.
اسمیترز: (تعجب او جایش را به رضایتی شریرانه و عمیق میدهد.) اوه! که این طوریه! خب، وقتی اونا به طرف تپهها میگریزن، من خوب میدونم چی پیش مییاد. همین حالاست که صدای کوفتی تام تامشون از اون جا بلند شه. (با نهایت کینه توزی) و من برای یه نفر خیلی خوشحالم! حسابی بهش خدمتی میشه! هواش خیلی بلند شده، سیاه بوگندو! اعلیحضرت! ای خدا! فقط امیدوارم وقتی میگیرن و میذارنش جلوی گلوله، منم اون جا باشم! (دفعتا) هنوز که طوریش نشده، ها؟
زن: اعلیحضرت خوابیدهان.
اسمیترز: به محض این که پاشه، رد خور نداره که پیداش میکنن. اما اینقدر حقه بازه که میدونه کی وقتشه. (به طرف درگاه سمت راست میرود و با دهان و انگشتهایش سوت بلندی میزند. پیرزن از جا میپرد و از در عقب بیرون میرود. اسمیترز، دست به هفت تیر به دنبال او میرود.)
ایست وگرنه میزنم! (بعد از رفتن منصرف شده، بی اعتنا) خب. پس حالا که دوست داری گورتو گم کنی، گم کن، گاو گنده مشکی! (در درگاه میایستد و به رفتن او مینگرد.)
جونز از راست وارد میشود. سیاه پوست قدبلند، قوی هیکل، سرحال و میانه سالی است. چهرهاش خصوصیات چهره سیاه پوستان را دارد، جز این که حالت غریزی مصممی در صورت دارد. نیروی نهفته اراده، اطمینانی سخت و حاکی از اعتماد به نفس در او هست که احترام برمیانگیزد. چشمانش از هوش و زیرکی سرشاری میدرخشد. رفتاری هوشیارانه. شکاک و دوپهلو دارد. یونیفورمی به رنگ آبی روشن بر تن دارد که پر از دکمههای برنجی، یراقهای طلایی پر زرق و برق، نوار یقههای طلایی، سرآستینها و غیره است. شلوار قرمز روشنی دارد که از دو طرف تا پایین با نوارهای آبی روشن تزیین شده است. پوتینهای ورنی سگکدار و کمربندی با رولوری لوله بلند و دسته صدفی و جلددار آرایش او را تکمیل کرده است. با این حال چیزی از عظمت او نمیکاهد. به طریقی این عظمت ذاتی اوست.
جونز: (کسی را نمیبیند. به شدت اذیت شده، خوابآلوده چشمهایش را به هم میزند. فریاد میکشد.) کی جرأت کرد اونطوری تو قصر من سوت بزنه؟ کی جرأت کرد امپراتور رو بیدار کنه؟ من شما سیاهایی رو که از ترس قایم شدین، از سوراخا میکشم بیرون.
اسمیترز: (خودش را نشان میدهد. حالتش آمیختهای از ترس و جسارت است.) من بودم که سوت زدم (جونز با عصبانیت اخم میکند.) خبرایی دارم براتون.
جونز: (حالت نزاکتش را به خود میگیرد امّا تحقیرش را نسبت به مرد سفید پوست نمیپوشاند.) اوه، شما هستید آقای اسمیترز. (با وقاری بیتکلف روی تختش مینشیند.) چه خبری برای من دارید؟
اسمیترز: (نزدیکتر میآید تا از آشفتگی او لذت ببرد.) امروز متوجه هیچ چیز مشکوکی نشدین؟
جونز: (به سردی) مشکوک؟ نه. هیچ، این طوری چیزی به چشمم نیومد.!
اسمیترز: پس اونقدرام که فکر میکردم، آدم زیرکی نیستید. درباریاتون کجان؟ (طعنه زنان) ژنرالها، وزرای کابینه و دیگران؟
جونز: (با آرامش) جایی که اغلب به محض این که من چشم به هم میذارم میرن… میرن توی شهر می میزنن و پر حرفی میکنن. (با طعنه) چهطور تا حالا نفهمیدین؟ مگه هر روز با اونا نمیرین پی مستی؟
اسمیترز: (به او برخورده ولی وانمود به بی اعتنایی میکند. با چشمک) این قسمتی از کار روزانه است. من هم تو شغلم قلمرویی دارم، ندارم؟
جونز: (تحقیر کنان) شغلت!
اسمیترز: (با خشمی ناگهانی) ای خدا! تو از قلمرو من اینقدر خوشت اومده بود که همون بار اولی که کشتیت پهلو گرفت، خودتو انداختی روش. اون روزا اینقدر کبکبه و دبدبه نداشتی!
جونز: (به سرعت دستش را به طرف هفت تیر میبرد ـ تهدیدکنان) مودب باش سفید پوست! مودب باش! میشنوی چی میگم! اینجا رئیس منم، یادت رفته؟
به نظر میرسد که اسمیترز با خودش کلنجار میرود و چیزی نمانده که واقعیت را بگوید، اما در چشم جونز چیزیست که مانع میشود و او را مرعوب میکند.
اسمیترز: (زار و بزدلانه) منظوری نداشتم، رئیس.
جونز: (با افاده) معذرت خواهیتو میپذیرم. دستش را از روی هفت تیر میاندازد.) فایدهای نداره که یاد قدیما بکنی. این که من اونوقت چی بودم، یه چیزیه، حالا چی هستم یه چیز دیگهاس. اون وقتا نمیذاشتی سر از هیچ کارت دربیارم، غیر از این که خصومت نشون میدادی. من هر کار کوفتی برات کردم، از پادویی تا کار فکری… همون وقتشم واست پول بودم، موضوع از این قراره.
اسمیترز: خیلی خب، بخشکی هِی، من راهت انداختم، غیر از اینه؟… وقتی هیشکی دیگه این کار رو نمیکرد. من، مثل بقیه، نترسیدم و استخدامت کردم… سر اون قضیه فرار از زندون «ایالتی». (۲۴)
جونز: نه، اونوقت عذری نداشتی که به من بد نگاه کنی. خودت هم چندبار افتاده بودی تو هلفدونی.
اسمیترز: (با خشم) دروغه! (بعد سعی میکند با لحن تحقیرآمیزی بر خشمش فایق آید.) خدایا! کی اون قضیه جن و پری رو واست تعریف کرده؟
جونز: چیزایی هست که لازم نیست کسی واسم تعریف کنه. میتونم تو چشم جماعت بخونم. (بعد پس از کمی مکث. متفکرانه) درسته، تو باهاس راهم انداخته باشی. اما طولی نکشید که این سیاهای خر جنگلی رو، درست همون وقتی که میخواستم، گیر آوردم. (با غرور) از مسافر قاچاق کشتی تا امپراتور در ظرف دو سال! این طوریه!
اسمیترز: (با کنجکاوی) لابد یه عالمه پولم کپه کردی و جای امنی گذاشتی.
جونز: (با رضایت) لابد! گذاشتمش تو یه بانک خارجی. که هرچی هم بشه، هیشکی غیر از خودم نمیتونه ورش داره. تو که فِرک نکردی من این شغل شریف امپراتوری رو واسه افتخارش نگه داشته باشم؟ فِرک کردی؟ البت! فیس و افتخارم جزوشه، به درد سیاه کاری این سیاهای وحشی عقب افتاده میخوره. اونا سیرک گندهای میخوان که پولاشونو خرج کنن. من بهشون میدم و پولو میگیرم. (با نیشخند) اسکناس! چیزی که مدام تو کارشم!
(بعد سرزنش کنان) اما تو نباس مو دماغ من بشی، اسمیترز! هر کاری واسه من کرده بودی، چند برابرش بهت برگردوندم. همین من نبودم که زیر پر و بالت رو گرفتم و همه کارهای خلافی که روز روشن میکردی، ندیده گرفتم؟ منی که باید قانون درست میکردم ـ که میکردم ـ که همون وقت جلوی همچین کارایی رو بگیرم! (تو لبی میخندد.)
اسمیترز: (نیشخند زنان) ولی، منظوری ندارم، تو هم چپ و راست حقتو میگرفتی، غیر از اینه؟ یه نیگا بنداز به عوارضی که میگرفتی! خدای من! از آبم روغن میگرفتی!
جونز: (تو لبی میخندد.) نه، همه روغنشو نمیگرفتم. هنوز ازش روغن میچکید، مگه نه؟
اسمیترز: (منظورش را میفهمد و لبخند میزند.) حالا دیگه خشک خشکه، میبینی. (فورا موضوع را عوض میکند.) اما در مورد قانون شکنی من، تو خودت همه قانونهایت را به محض ساختن میزدی میشکستی.
جونز: مگه من امپراتور نیستم؟ قانون که واسه امپراتور نمیسازن. (قاضی مآبانه) گوش بده ببین چی بهت میگم اسمیترز. دله دزدی داریم، مثل دزدیهای تو و دزدیهای عمده داریم، مثل دزدیهایی که من میکنم. برای دله دزدیها دیر یا زود آدم رو میگیرن و میاندازن تو هلفدونی. واسه دزدیهای گنده آدمرو امپراتور میکنن و مینشوننش تو بنای یادبود، تا جونش در ره. (یاد خاطرات میکند) اگه یه چیزی باشه که در عرض ده سال شنفتن حرفهای حکیمانه تو «پولمن»(۲۵) یاد گرفته باشم همین واقعیته. و به محض این که فرصتی پیدا کردم و به کارش زدم، در عرض دو سال امپراتور شدم.
اسمیترز: (قادر نیست تحسین صادقانه موجودات فرودست نسبت به بلند پایگان را در خود سرکوب کند.) آره، دو سال حسابی زدی تو خال. کورشم اگه دروغ بگم، تا حالا سیاه به این خوش شانسی ندیدم.
جونز: (جدی) شانس؟ منظورت چیه که میگی شانس؟
اسمیترز: میخوای بگی اون چاخان طلسم «گلوله نقره» ای (۲۶) شانس نبود. همونی که بار اول تو انقلاب، سیاهای خرو به طرفت کیش داد، شانس نبود؟
جونز: (با خنده) اوه، گلوله نقرهای! بی ردخور شانس بود! اما من شانسش کردم، شنفتی؟! من طوری انداختم که شیش بیاد! فهمیدی؟! وقتی اون سیاه آدم کش لِم (۲۷) پیرهرو استخدام کردن که منو بکشه و ده فوت اون طرفتر زد و تیرش خطا رفت، من بودم که زدمش، حالیته چی دارم میگم؟
اسمیترز: گفتی طلسمی گیر آوردی که هیچ گلوله سربی بهت کارگر نیست. بهشون گفتی که اونقدر قوی هستی که فقط با گلوله نقرهای از پا در میای. کورشم اگه دروغ بگم، این حرفا چاخان نبود… شانس خر رنگ کن نبود؟
جونز: (باغرور) مخ داشتم و جنگی به کارش انداختم. شانس کجا بود؟
اسمیترز: میدونستی که گلوله نقرهای گیرشون نمییاد شانست اینجا بود که اونوقت گلولهاش بهت نخورد.
جونز (میخندد) و اونوقت دیگه همه اون سیاهای خل مشنگ زانو زده بودن و جلوی من سرشونو کوبیده بودن به زمین. انگار من معجزه مسیحم. اوه خدایا، از اونوقت تا حالا هر غلطی گفتم کردن. من شلاقو میکوبیدم زمین و اونا به کله میپریدن.
اسمیترز: (با تحقیر دماغش را بالا میکشد.) یانکی چاخانه هم همینو میگفت.
جونز: مگه گنده حرف زدن یه مرد نیست که گندهاش میکنه ـ تا وقتی مردمو وادار میکنه که باور کنن؟ آره، من خیلی حرف میزنم، اونم وقتی هیچی پشتم نیست، اما الکی نمیگم، میدونم میتونم خرشون کنم. میدونم. و همین واسه بازی من کفایت میکنه. تازه مگه مجبور نبودم زبونشونو یاد بگیرم و به چند تاییشونم انگلیسی یاد بدم، تا بتونم باهاشون حرف بزنم؟ این خودش کار نیست؟ تو حتی یک کلمهاش را هم یاد نگرفتی اسمیترز، اونم تو ده سالی که این جایی. هر چند میدونی که پولته که باهاشون تجارت میکنه، اگر بکنی. اما تو بی عرضهتر از اونی هستی که خودتو به زحمت بندازی.
اسمیترز: (برافروخته) فکر منو بی خیالش. این قصهای که شنفتهام یه گلوله نقرهای واقعی دادی واست ریختن چیه؟
جونز: این جوری بلوف میزنم. دادم گلوله نقرهای واسم ریختهن و بهشون میگم، وقتش که برسه خودم با گلوله نقرهای خودمو میکشم. اینو به این خاطر بهشون میگم که یعنی من تنها آدمیم که اینقدر گندهس که میتونه این کار رو بکنه. که یعنی زحمت بی خودی نکشن. و اونا به خاک میافتن و کله شونو میکوبن زمین. (میخندد) این کارو میکنم که بتونم راحت و پاکیزه راه برم، بیاون که یه سیاه حسود از پشت درخت گلوله کاریم کنه.
اسمیترز: (به شگفت آمده) پس راست راستی گلوله ههرو دادی ساختن؟
جونز: آره که دادم ساختن. ایناها، خوشگله این جاس. (رولورش را در میآورد، آن را باز میکند و از خزانهاش گلوله نقرهای را درمی آورد.) پنج تاش سربه و این یکی کوچولوی آخری نقرهس. برق خوشگلی نمیزنه دختر خانوم؟ (آن را در دستش میگیرد و انگار به نحو عجیبی مسحور آن شده باشد، تحسینآمیز به آن نگاه میکند.)
اسمیترز: بذار ببینم. (دستش را دراز میکند که آن را بگیرد.)
جونز: (با خشونت) دست خر کوتاه، سفید! (گلوله را به خزانه برمی گرداند و رولور را بر میگرداند و به کمرش میزند.)
اسمیترز: (از خشم خرخر میکند) ای خدا!! ناسلامتی منم واسه خودم رئیس هستم.
جونز: نه، موضوع این نیست. میدونم که میترسی از من چیزی کش بری. فقط به هیشکی اجازه نمیدم دستش به این خوشگله برسه. این پای خرگوشمه.
اسمیترز: (استهزا کنان) یه طلسم کوفتی. درسته؟ (زهرآلود) خب، بعله همه اون طلسمایی که از قدیم نگه داشتی، لازمت میشه. این بیچاره را دریاب ای خدا!
جونز: (منصفانه) شیش ماهی قبل از این که حالشون از بازیم به هم بخوره، بو میبرم. اونوقت قبل از این که بیفتم تو دردسر؛ میزنم به چاک.
اسمیترز: ها! حساب همه جاشو کردی، درسته؟
جونز: خر که نیستم. میدونم این دوره امپراتوری کوتاهه. اینه که تا تنور داغه، نونو میچسبونم و بارمو میبندم. فِرک کردی میخوام تا آخر دنیا این کاره باشم؟ نه، شش! فایدهاش چیه که پول در بیاری و تو این خراب شده بمونی؟ میخوام تا هستم، خوش بگذرونم. اینه که تا ببینم این سیاها دارن جرأتشو پیدا میکنن بکشنم پایین، جیبم هم پر پوله. سر به زنگاه استعفا میدم و میزنم به چاک.
اسمیترز: کجا؟
جونز: اونش دیگه به تو مربوط نیست.
اسمیترز: حاضرم قسم بخورم که دیگه به ینگه دنیای کوفتی برنمیگردی.
جونز: (مشکوک) چرا نباس برگردم؟ (بعد با خندهای ملایم) منظورت اون قصه فرارم از زندان اون جاست؟ همهاش حرفه.
اسمیترز: (ناباورانه) هو، آره!
جونز: (تند) تو که فِرک نمیکنی من آدم دروغگویم، میکنی؟
اسمیترز: (به سرعت) خدا به کمرم بزنه اگه همچین فکری بکنم! فقط داشتم به اون دروغهای شاخ داری فکر میکردم که به سیاها میگفتی. راجع به کشتن یه سفید پوست تو آمریکا.
جونز: (خشمگین) دروغش چیه؟
اسمیترز: اگه کشته بودی، خب باید تو زندان هم بوده باشی، غیر از اینه؟ (با کینه) و این طور که شنفتم، سیاهی که سفیدی رو تو آمریکا بکشه، جون سالم در نمیبره. تو روغن سرخش میکنن، غیر از اینه؟
جونز: (با سردی مرگ باری) منظورت اینه که از لینچ شدن ترسیده بودم؟ خب، بهت میگم اسمیترز. شاید سفیدی رو اون جا کشته باشم. شاید کشته باشم. و شاید یکی دیگه رو هم، اگه حواسشو جمع نکنه، درست همین جا، همین الان بکشم.
اسمیترز: (زورکی میخندد) داشتم سر به سرت میذاشتم. نمیشه باهات شوخی کرد؟ داشتی میگفتی هیچ وقت زندون نبودی.
جونز: (با همان لحن ـ اندکی لافزنانه) شاید واسه دعوا با تیغ خودتراش سر یه بازی مسخره زندونم رفته باشم. شاید وقتی اون پوست رنگیه کشته شده، بیست سالم گرفته باشم. شاید با یارو نگهبانه، که وقتی داشتیم رو جاده راه میرفتیم ما رو میپایید؛ یه دعوای دیگه هم کرده باشم. شاید اون منو با شلاق زده باشه و منم با بیلچه کوبیده باشم تو فرقش و دررفته باشم و زنجیر پامو سوهان زده باشم و سالم فلنگو بسته باشم. شاید همه این کارا رو کرده باشم. شایدم نکرده باشم. این داستانو برات گفتم و تو هم میدونی که من اون جور آدمیم که اگه یک کلمهاش از دهنت درز کنه فورا مثل برق به دزدیت در اینجا خاتمه میدم!
اسمیترز: (ترسیده) فکر کردی من علیهتم؟ نیستم! مگه من همیشه دوستت نبودم؟
جونز: (ناگهان خیالش راحت میشود) البته که بودی… بهترم هست که باشی.
اسمیترز: (خونسردی اش را به دست میآورد و همراه با آن خباثتش را) و حالا برای این که دوستیمو بهت نشون بدم، یه ریزه از اخباری که دارم، بهت میگم.
جونز: بنال! شلیک کن! باس خبرای بدی باشه که گل از گلت شکفته.
اسمیترز: (هشدار دهنده) شاید داره وقتش میشه که استعفا بدی… با اون گلوله نقرهای خوشگلت، ها؟ (با نیشخند استهزا آلودی حرفش را تمام میکند.)
جونز: (گیج) داری چی میگی؟ واضح حرف بزن ببینم.
اسمیترز: امروز این دوروبرا نگهبانی، خدمت کاری، کسی رو دیدی؟ من ندیدم.
جونز: (بی خیال) همهشون رفتن تو باغ زیر درختا کله شونو گذاشتن. وقتی من میخوابم، اونام دزدکی چرتی میزنن و منم وانمود میکنم که نمیفهمم. همه کاری که باهاس بکنم اینه که زنگ بزنم و اونا به کله خودشونو برسونن و چاخان کنن که همهاش داشتن راه میرفتن.
اسمیترز: (با همان لحن استهزاءآمیز) زنگو بزن و حسابی حالیت میشه که من چی دارم میگم.
جونز: (با یکهای به خود میآید، اما همان لحن بی خیال را حفظ میکند.) البته که زنگو میزنم. (دستش رو زیر تخت میبرد و زنگ بزرگ معمولیای را که به همان رنگ سرخ زنده تخت است، درمیآورد. به شدت زنگ میزند، بعد گوش میدهد. بعد به طرف دو تا در میرود. دوباره زنگ میزند و به بیرون نگاه میکند.)
اسمیترز: (با رضایتی از سر خباثت او را تماشا میکند، پس از مکث تمسخرکنان) کشتی کوفتی داره غرق میشه و رفیقای نیمه راه دارن خودشونو میندازن توی آب.
جونز: (با طغیان ناگهانی خشم زنگ را به زمین میکوبد که تلق تلوقکنان به گوشهای میافتد.) کاکا سیاهای جنگلی مادر به خطا! (بعد که میبیند اسمیترز دارد به او نگاه میکند، خودش را مهار میکند و میزند به خندهای آرام و تولبی)
فِرک کردن این دفه میزنم به سیم آخر؟ آدم با یه دست ورق هم خال یه رنگ نمیتونه بانک رو ببره! داشتم میگفتم شیش ماه دیگه هم میمونم؟ خب، عقیدهام عوض شد. از فرصت استفاده میکنم و همین الساعه از شغل امپراتوری استعفا میدهم.
اسمیترز: (با تحسین واقعی) ای خدا! عجب آدم خونسردی هستی. اشتباه تو کارت نیست.
جونز: جوش آوردن فایده نداره. وقتی میدونم بازی تمومه، بی معطلی، رو ماهشو میبوسم و میزنم به چاک. همهشون گریختن و رفتن تو تپهها، درسته؟
اسمیترز: آره، همهشون رفتن. کوفتیها.
جونز: پس انقلاب شروع شده و امپراتورم بهتره جونش رو ورداره و بزنه به بی راهه. (به طرف در پشت میرود)
اسمیترز: میری دنبال اسبت؟ اسبی در کار نیست. اول اسبارو میدزدن. منم صبحی رفتم دنبال اسبم، دیدم نیست. همین بود که به شک افتادم که حتما خبریه.
جونز: (لحظهای نگران میشود، سرش را میخاراند، سپس فیلسوف مأبانه) خب، پس باید پیاده بگریزم. ای پا انجام وظیفه کن! (ساعت طلایی در میآورد و به آن نگاه میکند) سه و سی. حدود شیش و سی غروب میشه. (ساعت را توی جیب میگذارد… با اعتماد به نفس جدی) خیلی وقت دارم که رو به راهش کنم.
اسمیترز: خیلی هم مطمئن نباش. پر شماره و عصبانی دنبالت راه میافتن. «لِم پیره»(۲۸) پشت این قضیهست و میدونی که مثل سگ ازت بیزاره. ترجیح میده اول کار تو رو تموم کنه، بعد بشینه شام بخوره، این طوریه!
جونز: (تحقیرکنان) اون کاکا سیاه خر بیوجود! فکر میکنی ازش میترسم؟ تا حالا چند بار از پسش براومدم کله خر، این دفعه هم اگر سر و کلهاش پیدا بشه، این کار رو میکنم… (با خشونت) و این دفعه نعش کاکا سیاشو میذارم تماشا!
اسمیترز: مجبوری از وسط جنگل گنده ردشی… و این سیاها بو میکشن و تو تاریکی مثل سگهای شکاری رو بوت میان. باس بجنبی تا دوازده ساعته از جنگل رد شی، البته اگه سوراخ سنبههاشو مثل بومیها بدونی.
جونز: (با خشمی تحقیرآمیز) ببین سفید پوست. فِرک کردی خر از ننهام به دنیا اومدهم بابا تو رو خدا فِرک کن یه ریزه عقل هم تو کلهم هست! گمون نمیکنی که این جاها شو خونده بودم و منتظر بودم؟ بارها به بهانه شکار رفتم تو اون جنگل گنده تا پایین بالاشو مث کتاب از بر کنم. چشم بسته هم میتونم از کوره راهاش رد شم. (با نفرتی عمیق) فِرک کردی این کاکا سیاهای وحشی نفهم که دست چپ و راستشون رو هم نمیشناسن، میتونن بروتوس جونز رو بگیرن؟ هِه، گمون نمیکنم! تو عمرت همچین چیزی نمیبینی! حضرت آقا، از اون جایی که در رفته بودم، سفیدا با سگهای وحشی کوفتیشون دنبالم کرده بودن و من فقط بهشون میخندیدم. خر کردن این سیاهای بی سر و پا که مایه شرمندگیه، راحت از پسشون بر میآم. حالا تماشا کن، مرد. چنان به گه گیجه بندازمشون. تاریک که شد از دشت رد میشم و میرسم به حاشیه جنگل. ناگهان شب، تو جنگل، خوش شانسیشون میزنه و این گلوله خوشگله رو پیدا میکنن! صبح روز بعد من از اون ور جنگل درمیآم و میرم به طرف ساحلی که یه ناوچه توپدار فرانسوی منتظرمه. سوارم میکنه و میبره مارتینی (۲۹) و من صحیح و سالم میرسم او جا، با یه حساب بانکی گنده که صورت حسابش تو جیب شلوار جینمه. مث آب خوردن میمونه.
اسمیترز: (با خباثت) فکر این جاشم کردی که حسابت غلط از آب در بیاد و گیرت بیارن؟
جونز: (قاطعانه) نمیارن… همین.
اسمیترز: اما حالا به فرض محال… چیکار میکنی؟
جونز: (با اخم) پنج تا گلوله سربی تو هفت تیرمه که واسه این سیاهای وحشی عادی کافیه… بعدشم گلوله نقرهای رو دارم که گولشون بزنه و دست از سرم بردارن.
اسمیترز: (استهزاکنان میخندد.) هو، گلوله نقرهای یادم رفته بود. با عظمت تمام خودتو میکشی، مگه نه؟ ای خدا!
جونز: (غمناک) میتونی از یه چی مطمئن باشی، سفیدپوست. این خوشکله تا آخر سازشو میزنه و بعد وقتی میخواد تموم کنه، دنگ، اون جوری که باید بزنه میزنه و خلاص. گلوله نقرهای وقتی راه میافته، کار طرف خراب خرابه، این یه واقعیته! (بعد یکهای میخورد و با خندهای از سر اعتماد به نفس) معلومه چی دارم میگم؟ هنوز که خبری نشده، منم هیچ وقت… نه با کاکا سیاهای جنگلی مث اینا. (لاف زنان) تازه، گلوله نقرهای هم برام شانس میآره. میتونم دستشونو بخونم، از دستشون در رم، باهاشون دست به اسلحه بشم و همه شونو، شب یا روز ماتشون کنم! میبینی!
از تپههای دور دست. صدای ضعیف و یکنواخت تام تامی آهسته و لرزان به گوش میرسد. با ضرباهنگی معمولی، هفتاد و دو بار در دقیقه، شروع میشود و از این لحظه تا پایان نمایش، بیوقفه شتاب میگیرد.
جونز: (از صدا یکه میخورد و نگاه عجیب حاکی از درکی، در لحظهای که گوش میدهد، چهرهاش را فرا میگیرد، بعد در حالی که میکوشد، حالت رفتار معمولش را بازیابد، میپرسد) برای چی طبل میزنن؟
اسمیترز: (با نیشخندی پرمعنا) برا تو. معنیش اینه که اون مراسم کوفتی شروع شده، صداشو قبلا” هم شنیدهام و میشناسم.
جونز: مراسم؟ چه مراسمی؟
اسمیترز: سیاها یه جلسه کوفتی دارن، رقص جنگ میکنن و قبل از اون که دنبالت راه بیفتن، به خودشون دل و جرأت میدن.
جونز: بذار بدن! بهش احتیاجم دارن!
اسمیترز: بعد مراسم مذهبی شونو میگیرن و یه ریز اون ورد و طلسمهای کوفتیشونو بلغور میکنن که در مقابل گلوله نقرهایت بهشون کمک کنه. (قاهقاه میزند زیر خنده) ای خدا! ولی عجیب راحتشون میکنه!
جونز: (علیرغم میلش کمی ترسیده و برخود میلرزد) اوه! کارای بیشتری باس بکنن تا این جوجه رو بلرزونن!
اسمیترز: (احساس او را در مییابد. با خباثت) امشب تو تاریکی جنگل شیطونا و ارواحشونو میفرستن دنبالت. قبل از طلوع آفتاب میبینی موهای کوفتیت سیخ واستادن. (جدی) اون جنگل بو گندو، حتی تو روشنایی روز هم جای عجیب و غریب نکبتیه. آدم نمیدونه چی ممکنه پیش بیاد. اینه اون آرامش گندیده. همیشه وقتی میرم اون جا پشتم میلرزه.
جونز: (با تحقیر دماغش را بالا میکشد) من مثل تو جیگر جوجه ندارم. من و درختا با هم ایاغیم، ماه شب چهارده هم همه جا رو برام روشن میکنه. و بذار اون کاکا سیاهای بدبخت هرچی طلسمات خرکی میدونن، به کار بزنن. به گمونت من اینقدر احمقم که جن پری و جادو جنبلای خاله زنکا رو باور کنم؟ برو پی کارت، سفیدپوست! نمیخواهد درفشانی کنی. (با خندهای تو لبی) یعنی نمیدونن با مردی سر و کار دارن که تو کلیسای یحیای تعمید دهنده مقام مهمی داشته؟ آره، من یه همچین آدمی بودم، همون وقتی که دربون قطار بودم، پیش از اون که که اون درد سر مختصر واسم پیش بیاد. بذار کفر و کلکهاشونو امتحان کنن. کلیسای یحیا منو حفظ میکنه و همه اونا رو میفرسته جهنم. (بعد با اعتماد به نفس و یقین بیشتر) تازه یادت باشه، گلوله نقرهای هم باهامه!
اسمیترز: هو! از وقتی که این جایی به کلیسای یحیاتم نیازی نرسوندی. خودم با این دو تا گوشای خودم شنفتم که مرامتو عوض کردی و با دوا و درمون کنای جادوگر کوفتی اینارلاس میزدی.
جونز: (با هیجان) تظاهر میکردم! بعله که تظاهر میکردم! از همون اولش این جزو برنامه بازیم بود. اگر بو میبردم که اون سیاها عقیدهشون اینه که سیاه سفیده، اونوقت من بلندتر از همهشون جار میزدم. هیچ منافاتی با کار میسیونری کلیسای یحیای تعمید دهنده نداره. من دنبال طلا بودم و مسیحم رو واسه روز مبادا گذاشتم تو آب نمک. (دفعتا میایستد و به ساعتش نگاه میکند… با زیرکی) اما من اینقدر وقت ندارم که با این حرفای احمقانه با تو تلف کنم. همین الان باس راه بیفتم. (دست میکند از زیر تخت کلاه حصیری گران قیمتی که نوار رنگی درخشانی دارد، در میآورد و سرحال آن را روی سرش میگذارد.) به امید دیدار، سفیدپوست! (با نیشخند) شاید یه وقت تو زندون دیدمت.
اسمیترز: منو نه، منو نمیبینی. من مث تو سر کوفتیمو واسه پول نکبت به باد نمیدم، با این حال متقابلاً واست آرزوی سعادت میکنم.
جونز: (با تحقیر) تو ترسناکترین آدمی هستی که من تا حالا دیدهم! بهت بگم، واسه من امن و امانه، انگار تو نیویورک باشم. اون سیاها از حالا تا شب خودشونو گرم میکنن تا راه بیفتن. تا اون موقع من جلو زدم و اونا هرگز بهم نمیرسن.
اسمیترز: (با خباثت) سلام منو به هر شبحی که دیدی، برسون.
جونز: (نیشخند زنان) اگه پول پلهای داشته باشه، بهش میگم هرگز سر وقتت نیاد، مگر این که ازش سیر شده باشه.
اسمیترز: (چاپلوسانه) برو! (بعد کنجکاوانه) هیچی با خودت نمیبری؟
جونز: وقتی بخوام سریع برم، سبک سفر میکنم. و تو حاشیه جنگل از زیر خاک کنسرو درمیآرم. (لاف زنان) حالا بگو انتظارشو نداشتم و مُخمو به کار ننداختم! (با حرکتی گشاده دستانه و آزاد) من همه چیزو اینجا میگذارم برای تو، تو هم بهتره هر چی میتونی ورداری و قبل از این که برسن، در بری.
اسمیترز: (سپاسگزارانه) باشه… خیلی ممنون. (بعد چون جونز در عقب میرود ـ از سر احتیاط) ببین! نیگا! تو که نمیخوای از اون راه بری بیرون، میخوای؟
جونز: فرک کردی مث یه کاکا سیاه معمولی از در پشتی میخزم بیرون؟ من هنوزم امپراتورم، نیستم؟ و امپراتور جونز از همون دری میره بیرون که اومده تو، و اون سیاه آشغال جرأت نداره جلوشو بگیره… لااقل هنوز نه! (لحظهای در درگاه میماند و به صدای دور اما پیگیر ضربان طبل گوش میدهد.) به اون طبل احضار گوش کن، میشنوی؟ باس خیلی طبل گندهای باشه. (بعد با خنده) خب، اگه ارکستر ندارن واسه رفتنم سرود افتخار بنوازن، طبلشو میزنن. خداحافظ، سفید پوست. (دستهایش را در جیبش میگذارد و سوت زنان و پرسه زنان، با بیتوجهی حساب شدهای از درگاه خارج و از چپ عقب بیرون میرود.)
اسمیترز: (با نگاه منگ تحسینآمیزی به رفته او مینگرد.) بخدا که خیلی دل داره نکبت! (بعد با عصبانیت) هو، کاکا سیاه بوگندو… خیلی هوای کوفتیش بلند شده! امیدوارم به چنگش بیارن و یه درس حسابی بهش بدن!
صحنه دوم
انتهای دشت، آنجا که جنگل بزرگ آغاز میشود. پیش زمینه، شنزاری صاف است که اینجا و آنجا سنگ هایی در آن به چشم میخورد و بوتههای کم رشدی که به خاطر گریز از باد شدید به زمین چسبیدهاند. در عقب جنگلی است که چون دیوار سیاهی جهان را تقسیم کرده است. تنها وقتی که چشم به تاریکی عادت میکند، میتوان طرح تنههای مجزای درختان نزدیک را دید که چون ستونهای عظیمی، سیاهتر از سیاهی دل جنگل قد برافراشتهاند. باد یکنواخت اندوهباری که در برگها گم شده، ناله زاری سر داده است. این صدا هم جز افزودن بر احساس انجماد بی امان جنگل کاری نمیکند. انجمادی که پس زمینه را شکل داده و آن را غرقه در سکوت سنگین و تفکر انگیزی کرده است. جونز، در حالی که به چالاکی قدم بر میدارد، از سمت چپ وارد میشود. به حاشیه جنگل که میرسد، میایستد. به سرعت به اطراف نگاه میکند، انگار دنبال نشانه آشنایی بگردد. بعد، از این که به محل دلخواهش رسیده، رضایتی آشکار چهرهاش را میگیرد و از خستگی خود را به زمین میاندازد.
جونز: خب، رسیدم. درست سر وقت هم رسیدم! شبای اول ماهه و این دور و بر از آس پیک هم سیاهتره. (دستمالی از جیب پشتش در میآورد و صورتش را که غرق عرق است، پاک میکند.) اوه! نفس بکشم! پاک خسته شدم! اون شغل گرم و نرم امپراتوری آدمو برای راه رفتن طولانی توی اون دشت، زیر آفتاب داغ بد عادت میکنه. (بعد با خندهای تو لبی) شادباش، سیاه پوست. بدتر از اینها هنوز تو راهه. (سر بر میدارد و به جنگل خیره میشود خندهاش بلافاصله محو میشود. با ترس) خدای من، جنگلو بُسک! میبینی؟ اون اسمیترز ناکس گفت که اونا سیاهن و اون هر وقت میاد اینجا باید به خودش دل بده. (به سرعت از جنگل روبرمیگرداند و به پاهایش نگاه میکند. بعد به فرصتی که برای عوض کردن موضوع پیش آمده، چنگ میزند. با دلواپسی) پاها، شماها خوب تا اینجا اومدین و من واقعا امیدوارم که تاول نزنین. حالا وقتشه که استراحتی بکنین. (کفش هایش را در میآورد. مراقب است که چشمش به جنگل نیافتد. با نشاط به کف پاهایش دست میکشد.) هنوز وضعتون خوبه… فقط یه ریزه داغ شدین. خنک شین. یادتون باشه که هنوز راه زیادی در پیشه. (در حالتی وا رفته از خستگی مینشیند و به صدای ضرباهنگ گوش میدهد. با صدای بلند حرف میزند تا ناراحتیش را بپوشاند.) کاکا سیاهای جنگلی! عجیبه که حالشون از این صدا به هم نمیخوره. مثل این که بلندتر هم شده. نمیدونم راه افتادن دنبالم یا نه؟ (میخزد سر پا و به دشت نگاه میکند.) نمیبینمشون، اصلاً و ابدا، مگه این که تو سی چهل متری باشن. (بعد مثل سگ خیس خودش را میتکاند تا از این افکار نومید کننده در بیاید.) اونا حتما فرسخها فرسخ عقبن. واسه چی جوش میزنی؟ (اما مینشیند و به عجله بند کفشهایش را میبندد و در تمام مدت لندلند کنان میکوشد به خودش دل بدهد.) میدونی چیه؟
شیکمت خالیه، اینه، مشکلت اینه. حالا وقت خوردنه! وقتی هیچی غیر از باد تو دلت نیست، باید دل ریسه داشته باشی. خب، ما همین الساعه، درست همین جا، بعد از این که بند این کفشای کوفتی رو بستیم، غذا میخوریم. (بستن بند کفشها را تمام میکند.) اینم از این! خب، حالا ببینیم! (دست هاش را باز میکند، زانو میزند و با چشم زمین دور و برش را میگردد.) سنگ سفید، سنگ سفید، کجا بودی؟ (اولین سنگ سفید را میبیند و به طرف آن میخزد. با رضایت) این جائی! میدونستم که همینجاست. قوطی خوراکی، رو نشون بده! (سنگ را بر میگرداند. زیر آن را دست میمالد، با ناامیدی) اینجا نیست! خدایا. درست اومدهام یا اینجا نیس؟ دیگه سنگی نیست. فکر کنم اون یکیه. (تقلا کنان خودش را به سنگ بعدی میرساند و آن را برمیگرداند.) اینجام نیست! کوفت کاری، کجایی! این جام نیست. خدایا، آیا باید گشنه برم تو اون جنگل… تمام شب؟ (همین طور که حرف میزند. از سنگی به سنگی میرود، آنها را با عجله و عصبی بر میگرداند. بالاخره با هیجان از جا برمیخیزد.) جاشو گم کردهام؟ باید گمش کرده باشم! ولی چه طوری میشه گمش کرده باشم، وقتی ردّشو روز روشن تو اون دشت دنبال کردم؟ (با غصه) من گشنمه، آره گشنمه! باید غذا بخورم! اگه نخورم چه جوری نای راه رفتن داشته باشم؟ خدایا، من باهاس اون غذای کوفتی رو هر جا هست پیداش کنم! چرا اینقدر زود تاریک شد؟ هیچی نمیشه دید! (کبریتی را با شلوارش میگیراند و به دور و برش نگاه میکند. با این کار او ضرباهنگ طبل به نحو معناداری افزایش مییابد. او با صدایی متوحش زیر لبی میگوید.) چهطوری اینجا پر از سنگ سفید شد؟ یادمه که فقط یکی بود. (ناگهان با آهی از سر ترس کبریت را به زمین میاندازد و آن را لگد میکند.) سیاه پوست زده به سرت؟ کبریت میکشی که بهشون نشون بدی کجا هستی؟ محض رضای خدا اون مُختو به کار بنداز! خدایا! من باهاس بیشتر از اینا مواظب باشم! (با نگرانی به دشت پشت سرش خیره میشود. دستش را روی هفت تیرش میگذارد.) ولی این همه سنگ سفید از کجا اومد؟ اون قوطی خوراکی که تو مشمع پیچیدم و قایم کردم کجاست؟ (وقتی پشت به جنگل کرده «ترسهای کوچک بیشکل» از سیاهی عمیق آن بیرون میخزند. آنها سیاه و نامشخصند و تنها چشمهای ریز درخشانشان دیده میشود. اگر بتوان آنها را توصیف کرد، کرمهایی هستند به اندازه کودکانی که میخزند. حرکت آنها بیصداست، اما با تلاش عمدی و دردناکی میکوشند تا برخیزند، اما نمیتوانند و دوباره دمرو بر زمین میافتند. جونز به طرف جنگل بر میگردد. به درختان نظری میاندازد و بیهوده میکوشد تا از ترکیب درختان دریابد که کجاست.) از رو درختا هم نمیشه هیچی گفت! خدایا، هیچی اینجا شبیه اون جایی نیست که من کردمش تو زمین. رد خور نداره که گمش کردم رفت! (با دلهرهای اندوهبار) خیلی عجیبه! خیلی عجیبه! (با حالتی تدافعی تصنعی و لحنی عصبانی) جنگل، داری بهم کلک میزنی؟
(از موجودات بی شکل روی زمین جلوی او، بهطور دسته جمعی، صدای خنده تمسخرآلود ملایمی مثل خشخش برگها به گوش میرسد. آنها به شکل در خود مچاله شدهای به طرف او میلولند. جونز به پایین نگاه میکند و با فریادی از ترس به عقب میجهد و در همان حال رولورش را بیرون میکشد و با صدایی لرزان) این چیه؟ کی اونجاس؟ کی هستی؟ از سر راهم برو کنار تا مغزتو داغون نکردم! نمیری؟… (شلیک میکند. برق و صدای بلند گلوله و آن گاه سکوتی است که با صدای ضربان دور و تند طبل شکسته میشود. موجودات بی شکل به سرعت به داخل جنگل گریختهاند. جونز بی حرکت باقی میماند و گوش به زنگ است. صدای گلوله و احساس اطمینان از داشتن سلاح، اعصاب درهم ریخته او را سر و سامان میدهد. اکنون با اعتماد به نفس تازهای با خودش حرف میزند.)
رفتن. اون گلوله حالشونو جا آورد. حیوونای کوچیکی بودن… خوکای وحشی کوچیکی بودن، من دیدمشون. شایدم زمینو کندن، غذاتو در آوردهن و کلکشو کندن. آره، سیاه خر نفهم. فکر کردی کین؟ اشباح؟ (به هیجان میآید) خدایا، گلوله رو که زدی دستتو رو کردی. اون کاکا سیاها حتما شنفتن! وقتشه که دیگه بی معطلی بزنی به جنگل. (به طرف جنگل راه میافتد…. قبل از رفتن به دل جنگل تردید میکند… بعد با ارادهای مصمم به خود نهیب میزند.) بزن برو، سیاه! از چی میترسی؟ هیچی غیر از درخت اون جا نیست! برو! (با جسارت خود را به دل جنگل میزند.)
امپراتور جونز: با مقدمه و مؤخرهای درباره اونیل و امپراتور جونز
نویسنده : یوجین اونیل
مترجم : یدالله آقاعباسی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۸۵ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید