کتاب خانه‌ اشباح (داستان‌های اشباح از نویسندگان جهان) ، نوشته اچ. جی. ولز ، تامس بورک ، سامرست موآم

سامرست موآم

ویلیام سامرست موآم (somerset Maugham (۱۸۷۴-۱۹۶۵.

موآم یکی از نویسندگان مشهور انگلیسی است. او ابتدا به تحصیل طب پرداخت و پزشک شد اما به نویسندگی روی آورد. مدتی بعد، در پاریس به تئاتر گرایش پیدا کرد و با نمایش‌نامهٔ «خانم فردریک» (۱۹۰۷) به موفقیت دست یافت و به شهرت رسید.

او رمان‌های بسیار نوشته است که اغلب آن‌ها به فیلم درآمده‌اند. از رمان‌های مشهور او «اسارت انسان» (۱۹۱۵)، «لبهٔ تیغ» (۱۹۴۴) و «حاصل عمر» (۱۹۳۸) را می‌توان نام برد.

موآم علاوه بر نوشتن داستان و نمایش‌نامه، در چارچوب نثری بسیار ساده و بیانی پر طنز، دقایق و نکات هنری «رمان» و «داستان کوتاه» را مورد بحث قرار داده و نقد و بررسی کرده است.


سوداگر بزرگ

هیچ‌کس بهتر از او نمی‌دانست که مرد مهمی بود. در اصل، مرد شمارهٔ یک مهم‌ترین شعبهٔ بزرگ‌ترین تجارتخانهٔ انگلیس در چین بود. او در کار تجاری‌اش مهارت بسیاری کسب کرده بود و وقتی به عقب نگاه می‌کرد، به کارمند تازه‌کاری که سی سال پیش به چین آمده بود، با رضایت لبخند می‌زد. زمانی را به یاد می‌آورد که خانهٔ کوچکش را ترک کرده بود. خانهٔ قرمز کوچکی در کنار یک ردیف طولانی از خانه‌های قرمز کوچک در «بارنز» که در حومهٔ شهر بود و به شخصیتش لطمه می‌زد و او را به دیوانگی می‌کشاند. آن را با عمارت سنگی مجلل‌اش مقایسه کرد. عمارتی با ایوان و اتاق‌های بزرگ که در عین حال، دفتر کمپانی‌اش هم بود. با رضایت لبخند می‌زد. سپس، به سال‌های پیش‌تر فکر کرد. به شامش فکر کرد و چای جوشیده‌ای که وقتی از مدرسه (او در مدرسهٔ سنت‌پاول درس می‌خواند.) به خانه برمی‌گشت با پدر و مادر و دو خواهرش می‌نوشید. و همین‌طور، به آن تکه گوشت سرد و مقدار زیادی نان و کره و شیر زیاد در چایش… هر کسی به فکر خودش بود. بعد، او به مکانی فکر کرد که حالا شامش را می‌خورد. همیشه لباس پوشیده و مرتب بود و چه تنها بود و چه نبود، سه پیشخدمت کنار میزش می‌ایستادند. پیشخدمت شمارهٔ یک به خوبی می‌دانست که چه غذاهایی را دوست دارد و خودش را با توضیح اضافه به دردسر نمی‌انداخت. همیشه برای شام، سوپ و ماهی، خوراک پس از ماهی، کباب، شیرینی و یا دسری خوش‌نمک سرو می‌شد، طوری که اگر حتی در آخرین لحظات هم تصمیم می‌گرفت کسی را دعوت کند، می‌توانست. او غذایش را دوست داشت و نمی‌فهمید که چرا هنگام تنهایی، غذایش کم‌تر از مواقعی که مهمان داشت، خوب بود.

در واقع از وطنش خیلی دور شده بود و به همین دلیل هم حالا دیگر نمی‌خواست برگردد. ده سال می‌شد که به انگلستان برنگشته بود و وقتی مطمئن شد که می‌تواند دوستان قدیمی‌اش را در ساحل چین ملاقات کند، ژاپن یا ونکوور را ترک کرد. او در وطنش کسی را نداشت. خواهرانش در محل سکونتشان ازدواج کرده بودند. شوهرانشان کارمند بودند و پسرانشان هم کارمند بودند. هیچ رابطه‌ای هم میانشان نبود. آن‌ها حوصله‌اش را سر می‌بردند. او با فرستادن قواره‌ای پارچهٔ ابریشمی با گلدوزی ظریف و یا جعبه‌ای چای در هر کریسمس، رابطه‌اش را با خویشاوندانش حفظ می‌کرد. آدم خسیسی نبود و تا زمانی که مادرش زنده بود، مقرری‌اش را می‌فرستاد. اما وقتی به سن بازنشستگی رسید، هیچ قصدی برای برگشتن به انگلستان نداشت. البته، مردان زیادی را دیده بود که این کار را انجام می‌دادند، اما به نظرش اشتباه بود. او در نظر داشت که خانه‌ای نزدیک میدان اسب‌دوانی شانگهای بگیرد، تا با بریج‌بازی و بازی گلف و یا اسب‌های مسابقه‌اش باقی عمرش را در راحتی به سر برد، ولی سال‌های خوش بسیاری مانده بود تا به دوران بازنشستگی‌اش فکر کند. در پنج یا شش سال بعد، هیجینز به خانه‌اش می‌رفت و سرپرستی ادارهٔ مرکزی در شانگهای را به عهده می‌گرفت. در ضمن، از جایی که بود رضایت زیادی داشت و می‌توانست پول فراوانی جمع کند ـ کاری که در شانگهای میسر نبود ـ و از معاملاتی که انجام می‌داد، روزگار خوشی داشته باشد. این مکان امتیاز دیگری هم بر شانگهای داشت. او برجسته‌ترین آدم جامعه‌اش بود و هر چه می‌گفت، انجام می‌شد. حتی کنسول مراقب بود که طرف او را بگیرد.

یک‌بار که هر دو رو در رو قرار گرفتند، این کنسول بود که شکست خورد. به محض این‌که سوداگر بزرگ خطر را حس می‌کرد، نیشش را جنگجویانه فرو می‌برد.

اما لبخند زد، چون حسابی خوش‌خلق شده بود. او قدم‌زنان از ناهار عالی در هُنگ‌کنگ و بانک شانگهای به دفتر کارش برمی‌گشت. آن‌ها آدم را خیلی خوب تحویل می‌گرفتند. غذا درجهٔ یک بود و لیکور زیادی سرو می‌شد. اول با یک جفت کوکتل شروع کرده بود. بعد، یک خوراک خوش نمک عالی خورده بود و با دو لیوان پورت و مقداری براندی کهنه تمامش کرده بود. احساس خوبی داشت و وقتی آن‌جا را ترک کرد، کاری را انجام داد که از او بعید بود: پیاده به راه افتاد. باربرهایی که تخت روانش را حمل می‌کردند، چند قدم عقب‌تر می‌آمدند تا هر وقت خسته شد، روی آن بنشیند، ولی او از پیاده‌روی لذت می‌برد. این روزها، به اندازهٔ کافی ورزش نکرده بود و برای حمل خیلی سنگین به نظر می‌رسید. ورزش کردن هم برایش مشکل بود، ولی می‌توانست خرسواری کند. همین که در آن هوای عطرآگین به گردش پرداخت، به مسابقات بهاری فکر کرد. دو تا پادوی تازه وارد داشت که بهشان امیدوار بود و یکی از بچه‌هایی که در دفترش بود، سوارکار خوبی شده بود. (باید مراقب بود تا قُرش نزنند، هیجینز پیر پول هنگفتی برای به دست آوردنش در شانگهای داده بود.) و فکر کرد اقلاً در دو یا سه مسابقه برنده می‌شد. به خودش دلخوشی داد که بهترین اصطبل را در شهر دارد. سینه‌اش را مثل کبوتر جلو داد. روز قشنگی بود و برای زنده ماندن هم روز خوبی بود.

وقتی به گورستان رسید، توقف کرد. گورستان تمیز و مرتب، نشانهٔ آشکار تمول جامعهٔ آن‌جا بود. هیچ‌وقت از گورستان نمی‌گذشت، بدون این‌که با غرور نیم‌نگاهی به آن‌جا نیندازد. از این‌که مردی انگلیسی بود به خودش می‌بالید. آخر گورستان در زمان انتخابش در جای بی‌ارزشی واقع شده بود اما وقتی جمعیت شهر رو به افزایش گذاشت، زمین‌های آن قیمت زیادی پیدا کرد. به او پیشنهاد کرده بودند که گورها را به نقطهٔ دیگری انتقال دهد و زمین‌هایش را ساختمان‌سازی کند اما افکار عمومی مخالف این طرح بود. سوداگر بزرگ از این فکر که مردگان آن‌ها در بخش ارزشمند جزیره دفن شده بودند، احساس رضایت می‌کرد. تُف بر پول! وقتی نوبت به «چیزهای با اهمیت» (این عبارتِ محبوب سوداگر بزرگ بود.) می‌رسد، خوب، آدم به یاد می‌آورد که پول همه چیز نیست.

وحالا، فکر می‌کرد که گشتی آن‌جا بزند. به گورها نگاه کرد. تمیز بودند و علف‌های هرز میانشان را کنده بودند و منظرهٔ خوشی داشتند. همان‌طور که قدم می‌زد، اسامی روی گورها را می‌خواند. در جایی، سه گور کنار هم دید. کاپیتان، همسر اول و همسر دوم روسی‌اش، ماری‌باکستر که همه در توفان ۱۹۰۸ کشته شده بودند. آن حادثه را به خوبی به خاطر می‌آورد. گروه کوچکی از دو مُبَلّغ مذهبی با زن‌ها و بچه‌هایشان، که در طوفان باکسر قتل‌عام شدند. چه اتفاق تکان دهنده‌ای بود! نه این‌که او به مبلغان مذهبی علاقه داشت، بلکه هیچ کس نمی‌توانست این قتل‌عام لعنتی در چین را فراموش کند. سپس او به اسمی رسید که برایش آشنا بود. جوانک خوب، ادواردمالاک، که نتوانست در مقابل لیکوری که به او خوراند، مقاومت کند. آن‌قدر نوشید تا مرد، شیطان بدبخت در بیست و پنج سالگی مرد. سوداگر بزرگ تعداد زیادی صلیب تمیز با نام مردانی روی آن‌ها دید که همگی در بیست و پنج، بیست و شش و بیست و هفت سالگی مرده بودند. همیشه همان داستان بود: آن‌ها به چین آمده بودند. هیچ‌وقت این همه پول ندیده بودند. آن‌ها دوستان خوبی بودند و می‌خواستند با دیگران بنوشند اما ظرفیتش را نداشتند. پس کارشان به آن‌جا کشیده بود. آدم باید سر قوی و بنیهٔ خوبی داشته باشد تا بتواند در ساحل چین بی‌وقفه بنوشد. البته، خیلی ناراحت‌کننده بود اما وقتی سوداگر بزرگ فکر کرد که چه‌قدر از آن دوستان جوان را مست کرده و روانهٔ گور کرده بود، به سختی توانست لبخند نزند. و آن‌جا مرگی بود که برایش سودمند بود. دوستی در تجارتخانهٔ خودش، بالاتر از او و همین‌طور جوانکی باهوش: حالا اگر هنوز هم آن دوست زنده بود، امکان نداشت او سوداگر بزرگی شود. سرنوشت واقعاً قابل پیش‌بینی نبود. آه، به گور خانم ترنر کوچک رسید. ویولت ترنر. او موجود کوچک زیبایی بود. با هم سر و سری داشتند و مرگش او را به سختی خرد کرد. به تاریخ تولدش روی سنگ گور نگاه کرد. اگر حالا زنده بود، هنوز جوانی خام بود. و همان‌طور که به آن مرده‌ها فکر می‌کرد، احساس رضایت داشت. او همه‌شان را به زمین زده بود و حالا آن‌ها همگی مرده بودند و او زنده بود و به پیغمبر سوگند که بازی را برده بود. چشمانش تمام آن گورهای پرجمعیت را در یک تصویر جمع کرد و به همگی‌شان لبخند استهزاءآمیزی زد. کم مانده بود دست‌هایش را هم به هم بمالد.

غرغر کرد: «هیچ کس اصلاً فکر نمی‌کند احمق باشم.»

از تحقیر آن مرده‌های خفته در گور خوش خلقی‌اش را به دست آورد. بعد، همان‌طور که جلو می‌رفت، ناگهان به دو گورکن برخورد که گوری را می‌کندند. تعجب کرد. چون نشنیده بود کسی از آن جماعت مرده باشد.

با صدای بلند داد زد: «آن گور مال کیست؟»

گورکن‌ها حتی نگاهی به او نینداختند. آن‌ها سرگرم کار خود بودند. در گور ایستاده بودند و آن را گود می‌کردند و کلوخ‌های درشت را بیرون می‌انداختند. گرچه مدت زیادی بود در چین اقامت داشت اما زبان چینی را یاد نگرفته بود و تا آن روز هم ضرورتی ندیده بود تا آن زبان لعنتی را یاد بگیرد. از گورکن‌ها به زبان انگلیسی پرسید که آن گور را برای چه کسی می‌کنند. آن‌ها نفهمیدند و جوابش را به زبان چینی دادند و او هم به خاطر نفهمی‌شان فحششان داد. البته می‌دانست که بچهٔ خانم بوروم کسالت دارد و بعید نبود مرده باشد اما اگر مرده بود، حتماً خبردار می‌شد. به علاوه، آن گور را برای بچه نمی‌کندند. گور یک مرد بود. آن هم مردی درشت هیکل. به نظرش گور غریبی آمد. فکر کرد کاش به آن گورستان پا نگذاشته بود. با عجله خارج شد و روی تخت روانش نشست. خوش‌خلقی‌اش رفته بود و صورتش تو هم بود. لحظه‌ای که به دفترش برگشت، خدمتکار شمارهٔ دو را صدا زد: «می‌گویم پیترز، کی مرده، می‌دانی؟»

اما پیترز چیزی نمی‌دانست. سوداگر بزرگ تعجب کرد. یکی از دفتردارهای محلی‌اش را صدا زد و به گورستان فرستاد تا از گورکن‌ها بپرسد. بعد به امضا کردن نامه‌هایش پرداخت. دفتردار برگشت و گفت که گورکن‌ها رفته‌اند و کسی نیست تا از او سؤال کند. سوداگر بزرگ بی‌دلیل احساس بدی داشت. او دوست نداشت اتفاقی بیفتد که از آن بی‌خبر باشد. پسر خودش حتماً خبر داشت. پسرش همیشه از همه چیز خبر داشت. به دنبالش فرستاد اما پسرش از هیچ مرگی در میان آن جماعت خبر نداشت.

سوداگر بزرگ به تندی گفت: «می‌دانستم کسی نمرده اما پس آن گور مال کیست؟»

بعد، از پسرش خواست که پیش متصدی گورستان برود و از او بپرسد در صورتی که کسی نمرده، پس چرا آن‌ها دارند گوری را می‌کنند.

و همین که پسرش خواست اتاق را ترک کند، گفت: «بگذار قبل از رفتن تو، من کمی ویسکی و سودا بنوشم.»

نمی‌فهمید چرا دیدن آن‌گور منقلبش کرده بود اما سعی می‌کرد علتش را در ذهنش جست‌وجو کند. بعد از این‌که ویسکی‌اش را نوشید، حالش کمی بهتر شد و کارش را تمام کرد. بعد به طبقهٔ بالا رفت و ورقه‌های منگنه شده را مرور کرد. چند دقیقه بعد، به کلوپ رفت و قبل از شام یکی دوبار بریج‌بازی کرد. بازی باعث شد که فکرش آرامش پیدا کند و بتواند آن‌چه را که پسرش می‌گوید، بشنود. پس منتظر آمدنش شد. کمی بعد، پسرش آمد و متصدی گورستان را هم با خودش آورد.

«برای چی آن گور را می‌کنید؟» مستقیم به متصدی نگاه کرد: «هیچ‌کس نمرده؟»

مرد گفت: «من هیچ قبری نکنده‌ام.»

«چه می‌گویی؟ امروز بعدازظهر، دوتا گور کن داشتند گوری را می‌کندند.» دو مرد چینی به یک‌دیگر نگاه کردند. بعد، پسرش گفت که آن‌ها با هم به گورستان رفته‌اند، اما هیچ گور تازه‌ای ندیده‌اند.

سوداگر بزرگ فقط سعی کرد حرفی نزند، درحالی‌که این کلمات نوک زبانش بود: «مرده‌شور برده‌ها! خودم آن را دیدم.» اما حرفی نزد. فقط وقتی آن‌ها ساکت شدند، خیلی سرخ شد. آن دو مرد چینی به او زل زده بودند، برای یک لحظه نفسش گرفت.

بریده بریده گفت: «خیلی خوب، بروید.»

اما به محض این‌که آن‌ها رفتند، دوباره پسرش را صدا زد و وقتی او آمد، با عصبانیت گفت که برایش ویسکی ببرد. بعد، عرق صورتش را با دستمال گرفت. وقتی لیوان را به لب‌هایش نزدیک می‌کرد، دستانش می‌لرزید. آن‌ها هرچه می‌خواستند بگویند، اما او گوری را دیده بود. عجب! هنوز صدای خفهٔ افتادن کلوخ‌هایی را که گورکن‌ها از گور بیرون می‌انداختند، می‌شنید. معنی آن چه بود؟ می‌توانست صدای ضربان قلبش را بشنود. به طور غریبی احساس بیماری می‌کرد. فکرش را جمع کرد. تمامش مهمل بود. اگر گوری آن‌جا نبود، پس باید دچار وهم و خیال شده باشد. بهترین کاری که می‌توانست انجام بدهد، رفتن به کلوپ بود. چون اگر پیش دکتر می‌رفت، دکتر از او می‌خواست که معاینه‌اش کند.

در کلوپ همه مثل همیشه بودند. نمی‌دانست چرا باید جور دیگری باشند. این باعث دلخوشی‌اش می‌شد. این مردان، سال‌های سال کنار یک‌دیگر با نظم و ترتیب زندگی کرده بودند. و او با بعضی از حالت‌های روحی آن‌ها کمی آشنا بود… یکی از آن‌ها وقتی بریج‌بازی می‌کرد یک بند حرف می‌زد. دیگری دوست داشت آبجواش را با نی بخورد… و این کارهایی که اغلب او را خشمگین می‌کرد، حالا باعث آرامش‌اش می‌شد. بد بازی می‌کرد و کسی هم که با او بازی می‌کرد خرده‌گیر بود و سوداگر بزرگ عصبانی شد. فکر کرد آن مردان جور غریبی نگاهش می‌کنند و متعجب بود که برای چه باید این طوری نگاهش کنند.

ناگهان حس کرد که بیش‌تر از آن نمی‌تواند آن‌جا بماند. به محض این‌که آن‌جا را ترک کرد، دکتر را دید که در اتاق مطالعه داشت مجلهٔ تایمز را مطالعه می‌کرد. اما نتوانست خودش را قانع کند تا با دکتر حرف بزند. می‌خواست خودش بفهمد که آن گور واقعاً وجود داشته یا نه. پس روی تخت روانش نشست. و به باربرهایش دستور داد تا او را به گورستان ببرند. آدم که دوبار دچار وهم و خیال نمی‌شود، می‌شود؟ به علاوه، می‌توانست متصدی گورستان را با خودش ببرد. اگر گور آن‌جا نبود که هیچ، ولی اگر بود، چنان کتک جانانه‌ای به او بزند که تا آن روز نخورده باشد. اما متصدی نبود. رفته بود و کلیدها را با خودش برده بود. وقتی سوداگر بزرگ فهمید که نمی‌تواند وارد گورستان شود، ناگهان خشکش زد. بعد، به سوی تخت روانش برگشت و به باربرها گفت تا او را به خانه ببرند. او تا قبل از شام نیم ساعت دراز کشید. خسته بود. همه‌اش به خاطر خستگی بود. شنیده بود که وقتی آدم‌ها خسته هستند دچار وهم و خیال می‌شوند.

وقتی پسرش آمد تا لباسش را برای شام عوض کند، به سختی بلند شد. آن شب تمایلی به لباس پوشیدن نداشت اما مقاومتی نکرد. این عادتش شده بود. بیست سال هر شب لباسش را عوض کرده بود و خیال نداشت این قانون را زیر پا بگذارد، ولی یک بطری شامپانی با شامش سفارش داد و همین باعث شد که بیش‌تر احساس آرامش کند. بعد از آن، به پسر گفت که برایش براندی بیاورد. وقتی دو لیوان نوشید، حالش بهتر شد و وهم و خیال از سرش پرید! به اتاق بیلیارد رفت و چند دور بازی کرد. به چشمش اطمینان داشت، پس چه‌اش شده بود. همین که وارد رختخواب شد، فوراً به خواب عمیقی فرو رفت.

اما ناگهان از خواب پرید. خواب آن گور را دیده بود و آن گورکن‌ها را که سر فرصت گور را می‌کندند. مطمئن بود آن‌ها را دیده است. این‌که بگوییم آن‌ها وهم و خیال بودند، چرند بود، چون آن‌ها را با چشمان خودش دیده بود. بعد صدای تلق‌تلق پای مرد شب پا را شنید که سر نوبتش حاضر می‌شد. این صدا سکوت شب را چنان به سختی شکست که او را وا داشت تا با تمام وجود از جا بپرد. و بعد ترس احاطه‌اش کرد. از سروصدای خیابان‌های پیچاپیچ آن شهر چینی، احساس وحشت کرد، انگار چیزی شوم و ترسناک در سقف‌های مخروطی معابد با آن حالت‌های عذاب‌آور و بدشکل وجود داشت. از آن بوهایی که بینی‌اش را می‌آزرد، نفرت داشت. و همین‌طور آن مردم. آن گورکن‌های آبی پوش بی‌شمار و آن گدایان ژنده پوش، و تاجران و دادرسانی با موهای مرتب و براق، لبخندزنان و مرموز در لباس‌های سیاه و بلند، انگار او را با تهدیدهاشان تحت فشار قرار می‌دادند. از کشور چین متنفر بود. اصلاً برای چه به این‌جا آمده بود؟ حالا دستپاچه شده بود. باید از آن‌جا می‌رفت. نباید یک سال دیگر می‌ماند، نه حتی یک ماه دیگر. چرا باید غم شانگهای را می‌خورد؟

«اوه، خدای من» فریاد زد: «یعنی می‌شود سلامت به انگلستان برگردم؟»


خانه‌ اشباح

خانه‌ اشباح (داستان‌های اشباح از نویسندگان جهان)
نویسنده : اچ. جی. ولز ، تامس بورک ، سامرست موآم
مترجم : منصوره شریف‌زاده
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۳۷۶ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]