کتاب خلق‌شدگان یک روز و داستان‌های روان‌درمانی دیگر ، نوشته اروین یالوم

کتاب حاضر یکی از آثار دکتر اروین د. یالوم است که در آن رویکرد مورد استفادهٔ خود را در حیطهٔ کاری‌اش، در قالب ده داستان به زیبایی به تصویر می‌کشد، به‌طوری که خواننده (خواه آشنا به حوزهٔ روان‌پزشکی و خواه ناآشنا به این حیطه) قادر است آن فضا را در ذهن خود متصور و از آن میان با راهکارهای مورد استفادهٔ او آشنا شود. او در تمام این داستان‌ها، عرضهٔ خویشتن خویش را مهم‌ترین ابزار می‌داند و با استفاده از ابزار «این‌جا و اکنون» در روند درمان، کارهای اکثر درمان‌گران کنونی را به چالش می‌کشد. او همواره تلاش می‌کند تا تمام ابعاد وجودی انسان ـ ابعاد بیولوژیک، روانی، اجتماعی و معنوی ـ را که شالودهٔ رویکرد اوست، برجسته کند. چنان‌چه در داستان «سه بار گریستن» هِلنا که خود یک درمان‌گر بود، بعدها با بررسی حرکات و رفتار بیلی (دوست عزیز دوران زندگی‌اش) به این نتیجه می‌رسد که او به اختلال دوقطبی دچار بوده و تمام آن شور و شوق‌ها و سرزندگی‌اش ناشی از شیدایی بوده است، اما دکتر یالوم در این داستان، این کلیشهٔ از پیش تعیین شده و مدوّن را به چالش می‌کشد و به هِلنا ثابت می‌کند که کارهای بیلی صرفاً ناشی از شیدایی او نبوده است و به این طریق، زندگی گذشتهٔ بیلی را نجات می‌دهد. یا در داستانی دیگر، حتی یک بیمار محتضر نقش خود را در برابر دیگران مفید می‌انگارد و بدین طریق با آغوشی باز به استقبال مرگ می‌رود و…

در این کتاب دکتر یالوم اذعان می‌دارد که طوری این داستان‌ها را نگارش کرده است که برای همهٔ افراد (اعم از متخصص یا بیمار) قابل فهم باشد. بارها به بیمارانش در جلسات یادآوری می‌کند که هم‌دیگر را با اسم کوچک مورد خطاب قرار دهند. لذا من با رعایت اصول وفاداری به نویسنده و متن اصلی کتاب، سعی کردم تا آن‌جایی که ممکن است آن را روان و سلیس ترجمه کنم و زبان استفاده شده در متن اصلی را، هرجا که لازم دیدم به زبان محاوره برگرداندم. امید آن دارم که توانسته باشم آن احساس و هدفی را که دکتر یالوم از نگارش این کتاب داشته است، به نحو مطلوبی به خواننده منتقل کنم.

 

نرگس خوزان

پاییز ۹۴


درمان معیوب (۱)

دکتر یالوم، من مایلم مشاوره‌ای با شما داشته باشم. رمان «وقتی نیچه گریست» شما را خوانده‌ام و می‌خواستم بدانم آیا شما حاضرید تا با یک همکار نویسنده که دیگر قادر به نوشتن نیست، ملاقات کنید؟

 

پاول اَندروز

 

شکی نداشتم که پاول اَندروز با ارسال چنین ایمیلی سعی داشت توجهم را جلب کند، و موفق هم شد: من هرگز دست یک همکار نویسنده را که از من کمک می‌خواهد، رد نکرده‌ام. برای من مایهٔ بسی خوش‌وقتی بود که تا حالا با چنین مشکلی روبه‌رو نشده بودم و اما مشتاق شدم برای مقابله با این مشکل، به او کمک کنم. پاول ده روز بعد به دیدن من آمد. با دیدن وضع ظاهری او بسیار متعجب شدم. بنا به دلایلی من انتظار داشتم که با یک نویسندهٔ میان‌سال روبه‌رو شوم که بسیار سختی کشیده و در عین حال شادابی‌اش را حفظ کرده است. اما کسی که وارد مطبم شد پیرمرد لاغر و نحیفی بود با صورتی پر از چین و چروک و پشتش طوری خمیده بود که گویی زمین را وجب می‌زد. درحالی‌که او به آرامی از راهروی مطبم وارد می‌شد، من در این فکر بودم که او چگونه خود را به مطب من در بالای «راشیان هیل» رسانده است. تقریباً می‌توانستم صدای تق‌وتق مفصل‌هایش را بشنوم. کیف کهنهٔ سنگین او را از دستش گرفتم و به او کمک کردم تا روی صندلی‌اش بنشیند.

«متشکرم، متشکرم مرد جوون، و شما چند سال‌تونه؟»

پاسخ دادم: «هشتاد سال.»

«اه، دوباره هشتاد سال.»

«و شما چند سال دارین؟»

«هشتادوچهار سال، بله درسته، هشتادوچهار سال. می‌دونم که شما متعجب شدین، بیش‌تر آدم‌ها فکر می‌کنن که من سی ساله هستم!»

نگاهی محبت‌آمیز به او کردم و برای چند لحظه نگاه‌مان به یک‌دیگر گره خورد. چشمان شیطنت‌آمیز و لبخند لطیفی که بر روی لبانش نقش بسته بود مرا به خود جذب کرد. درحالی‌که لحظاتی در سکوت نشسته و به یک‌دیگر نگاه می‌کردیم، با خود فکر می‌کردم که ما از زمان‌های بسیار دور هم‌دیگر را می‌شناسیم. گویی مسافران یک کشتی بودیم که پس از گفت‌وگویی در یک شب سرد مه‌آلود بر روی عرشهٔ کشتی، فهمیده بودیم در همسایگی هم بزرگ شده و نشو و نما کرده بودیم. ما بلافاصله با هم آشنا شدیم: والدین‌مان از افسردگی شدیدی رنج می‌بردند، ما شاهد مبارزات افسانه‌ای و معروف بین «دی ماجیو و تد ویلیامز»(۲) بودیم، کوپن‌های کره و نفت و تمام شدن جنگ جهانی دوم در هشت می ۱۹۴۵، رُمان «خوشه‌های خشم»(۳) اثر جان اشتاین بِک، و کتاب «استودز لانیگن»(۴) اثر فارل را به یاد داشتیم. نیازی نبود تا دربارهٔ هر یک از آن‌ها بیش‌تر صحبت کنیم، این خاطرات مشترک هردوی ما بود، و احساس کردیم ارتباط‌مان به حدی مستحکم هست که کارمان را شروع کنیم.

«پس پاول، ما می‌تونیم یک‌دیگر رو به اسم کوچک صدا کنیم؟»

او با تکان سر تأیید کرد: «بله، البته.»

«تمام اطلاعاتی که من از تو دارم به ایمیل کوتاهی خلاصه می‌شه که تو برام فرستادی. در اون نوشته بودی که نویسنده هستی، و رُمان “وقتی نیچه گریست” من رو خوندی و در حال حاضر توانایی نوشتن رو از دست دادی.»

«بله، و گفتم تقاضای یک جلسه مشاوره دارم. همه‌ش همین. من درآمد ثابتی دارم و از عهدهٔ هزینهٔ بیش از یک جلسه برنمی‌آم.»

«هر اون‌چه از دستم بربیاد انجام می‌دم. پس بیا بدون معطلی به کارمون برسیم و از وقت‌مون به نحو احسن استفاده کنیم. هر نکته‌ای رو که من دربارهٔ این عدم توانایی تو باید بدونم، برای من تعریف کن.»

«اگه از نظر تو اشکالی نداره، من کمی از زندگی شخصیم برات بگم.»

«عالیه.»

«باید به روزهای فارغ‌التحصیلی خودم برگردم. من در دانشگاه پرینستون در رشتهٔ فلسفه تحصیل می‌کردم و داشتم تِز دکترام رو می‌نوشتم که دربارهٔ عدم تطابق نظرات نیچه دربارهٔ جبرگرایی، و طرفداریش از تحول درونی خود بود؛ اما نتونستم اون رو تموم کنم و مرتباً چیزهایی نظیر مکاتبات خارق‌العادهٔ نیچه، به‌خصوص نامه‌های او به دوستان و همکاران نویسنده‌ش نظیر استریندبرگ (۵)، رشتهٔ افکارم رو پاره می‌کرد. او به‌تدریج جذابیتش رو به عنوان یک فیلسوف در نظر من از دست می‌داد و بیش‌تر به عنوان یک هنرمند بهش بها می‌دادم. از اون پس من نیچه رو به چشم شاعری نگاه می‌کردم که قدرت بیان خارق‌العاده‌ای برای روایت تاریخ داشت، چنان قدرت جادویی‌ای که ایده‌های فلسفیش رو تحت‌الشعاع خود قرار می‌داد. طولی نکشید به این نتیجه رسیدم که باید موضوع دکترام رو از فلسفه به ادبیات تغییر بدم. سال‌ها پشت سر هم می‌گذشت، پروژهٔ تحقیقی من به خوبی پیش می‌رفت، و من فقط نمی‌تونستم بنویسم، و بالاخره به این نتیجه رسیدم که یک هنرمند تنها از طریق هنر خود می‌تونه بدرخشه، بنابراین کلاً پروژهٔ پایان‌نامه‌م رو متوقف کردم و تصمیم گرفتم به‌جاش رُمانی دربارهٔ نیچه بنویسم، اما عدم تواناییم در نوشتن، حتی با تغییر موضوع پروژه‌م، نه دچار تحول شد و نه از بین رفت، بلکه همانند یک کوه، بسیار مستحکم، قدرتمند و غیرقابل حرکت باقی موند. دیگه امکان هیچ پیشرفتی وجود نداشت و این‌طور شد که مشکل من تا حالا ادامه پیدا کرد.»

من شگفت‌زده شدم. پاول هم‌اکنون هشتادوچهار ساله بود. او می‌بایست حدود بیست‌وپنج سالگی روی این پروژه کار کرده باشد، یعنی شصت سال قبل. من قبلاً چیزهایی دربارهٔ دانشجویان حرفه‌ای شنیده بودم، اما شصت سال؟ یعنی زندگی او مدت شصت سال در یک نقطهٔ ثابت مانده بود. نه، امیدوار بودم که چنین نباشد، نمی‌توانست این‌گونه باشد.

«پاول سعی کن از اون روزهای دانشکده به من اطلاعات بیش‌تری بدی.»

«حرف بیش‌تری برای گفتن ندارم. البته سر آخر، دانشگاه به این نتیجه رسید که من بیش از زمان مقرر اون‌جا مونده بودم، و زنگ رو به صدا درآوردن، و به دوران دانشجویی من خاتمه دادن. اما من علاقهٔ وافری به کتاب داشتم، اون‌ها به جانم بسته بودن، هرگز نمی‌تونستم از اون‌ها فاصله بگیرم. رفتم و در یک دانشگاه دولتی به حرفهٔ کتابداری مشغول شدم و تا زمان بازنشستگیم اون‌جا بودم. در تموم اون سال‌ها تلاش‌هام برای نوشتن ناموفق بود. همه‌ش همین بود. دوران زندگی من.»

«بیش‌تر برام بگو. دربارهٔ خونواده‌ت یا کسانی که در زندگیت بودن.»

پاول ناآرام و بی‌قرار به نظر می‌رسید و به‌سرعت شروع به صحبت کرد: «من هیچ خواهر و برادری ندارم، دو بار ازدواج کردم، دو بار طلاق گرفتم. خوشبختانه ازدواج‌های من کوتاه بودن و خدارو شکر بچه‌ای هم ندارم.»

با خودم گفتم موضوع کم‌کم عجیب می‌شود. در ابتدا پاول با صراحت حرف می‌زد، اما حالا به نظر می‌رسید که او قصد دارد تا جایی که ممکن است به من اطلاعات کم‌تری بدهد. موضوع چه می‌تواند باشد؟ تلاش کردم تا گفت‌وگو را با جدیت ادامه دهم: «تصمیم تو این بود که رُمانی دربارهٔ نیچه بنویسی، و ایمیل تو حاکی از این بود که رُمان “وقتی نیچه گریست” من رو خونده بودی. می‌تونی اطلاعات بیش‌تری در این مورد به من بدی؟»

«سؤالت رو متوجه نمی‌شم.»

«احساست دربارهٔ رُمان من چه بود؟»

«در ابتدا سرعت خوندن من کم بود، اما بعد موتورم روشن شد. علی‌رغم زبان به‌کار رفتهٔ رسمی و خشک و مکالمه با سبک خاص و عجیب، روی‌هم‌رفته مطالعهٔ خسته‌کننده‌ای نبود.»

«نه، نه، منظورم این بود که وقتی تو خودت تصمیم گرفتی راجع به نیچه بنویسی، این کتاب چه تأثیری بر روی تو داشت، بایستی احساسی رو در درونت برانگیخته باشه.»

پاول سرش را تکان داد، گویی که نمی‌خواست با این سؤالات آزرده‌خاطر شود. من درحالی‌که دیگر نمی‌دانستم چه کاری باید بکنم، ادامه دادم: «به من بگو چه‌طور شد پیش من اومدی؟ آیا به دلیل رُمان من، منو برای مشاوره انتخاب کردی؟»

«خب، حالا دلیل هرچی که بود، ما الان این‌جا هستیم.»

با خود فکر می‌کردم با گذشت هر لحظه، اوضاع عجیب‌تر می‌شود، اما اگر قرار باشد من مشاورهٔ سودمندی به او بدهم، قطعاً باید اطلاعات بیش‌تری در مورد او داشته باشم. من با مراجعه به سؤال قابل اعتماد همیشگی که از طریق آن مطمئناً می‌توانستم به اطلاعات کلیدی دست یابم، پرسیدم: «پاول، من باید دربارهٔ تو اطلاعات بیش‌تری داشته باشم. من معتقدم اگه تو این اطلاعات رو با جزئیاتش برای من تعریف کنی، به کار امروز ما واقعاً کمک می‌کنه. جزئیاتی از گذران یک روز زندگی تو، یک بیست‌وچهار ساعت کامل، یک روز از اوایل همین هفته رو انتخاب کن و برام تعریف کن از صبح، وقتی‌که از خواب بلند می‌شی، چه کارهایی می‌کنی.»

من در یک مشاوره، تقریباً همیشه این سؤال را مطرح می‌کنم، زیرا جواب این سؤال اطلاعات ذی‌قیمتی را دربارهٔ بسیاری از جوانب زندگی بیمار ـ کیفیت خواب، رؤیا و الگوهای کاری او ـ در اختیارم قرار می‌دهد، اما مهم‌تر از همه آن است که می‌فهمم زندگی بیمار چگونه می‌گذرد. من در اشتیاق سهیم شدن با پاول شکست خورده بودم، او در جواب سؤالم فقط سرش را به‌آرامی تکان می‌داد، گویی که می‌خواست اصلاً آن سؤال را نادیده بگیرد.

او گفت: «موضوعات مهم‌تری هم وجود دارن که ما می‌تونیم راجع به اون‌ها بحث کنیم. من چندین سال با استاد راهنمای خودم پروفسور کلود مولر (۶) مکاتبات زیادی داشتم، با کارهای او آشنایی داری؟»

«خب، من با بیوگرافی‌ای که او از نیچه نوشته آشنا هستم، واقعاً شگفت‌انگیزه.»

پاول کیف دستی‌اش را برداشت و از درون آن پوشهٔ قطوری بیرون آورد و گفت: «خوبه، خیلی خوبه که تو این‌طور فکر می‌کنی. من مکاتباتم رو به همراه خودم آوردم، و مایلم تو هم اون‌ها رو بخونی.»

«کِی؟ منظورت همین حالاست؟»

«بله، در این جلسهٔ مشاوره چیزی مهم‌تر از خوندن اون‌ها نیست.»

من به ساعتم نگاه کردم: «اما ما فقط همین یک جلسه رو وقت داریم و خوندن این نوشته‌ها یک یا دو ساعت زمان می‌خواد و خیلی بهتره که ما…»

«دکتر یالوم، به من اعتماد کن، من خودم می‌دونم که از شما چی می‌خوام، لطفاً شروع کن.»

من گیج شده بودم. چه باید می‌کردم؟ او واقعاً مصمم بود. من محدودیت زمانی را به او یادآوری کرده بودم و او کاملاً آگاه بود که فقط همین یک جلسه مشاوره را می‌تواند داشته باشد. از طرف دیگر، شاید او می‌داند چه می‌کند، شاید او معتقد است که این مکاتبات تمامی اطلاعاتی را که من از او می‌خواهم، تأمین می‌کند. بله، بله. هرچه بیش‌تر به آن فکر می‌کنم مطمئن‌تر می‌شوم، مسئله بایستی همین باشد.

«پاول، من از حرف‌های تو چنین برداشت می‌کنم که این نوشته‌ها اطلاعات لازم رو در موردت به من می‌دن.»

«خب، اگه نیازه که من نظرت رو تأیید کنم تا این نوشته‌ها رو بخونی، پس جوابم مثبته.»

چه‌قدر غیرعادی است! در حرفهٔ من گفت‌وگو باید صمیمانه باشد، حیطهٔ کاری‌ام چنین است، موقعیتی که من همیشه در آن احساس راحتی می‌کنم، اما در این گفتمان هیچ‌چیزی سر جای خود قرار ندارد، همه‌چیز مختل است، شاید می‌بایستی من این سماجت‌ها را کنار گذاشته و با روند گفت‌وگو پیش روم. به‌هرحال، این وقت متعلق به او بود و در قبال آن هزینه پرداخت می‌کرد. من کمی احساس سردرگمی می‌کردم، اما موافقت کردم که آن دست‌نوشته‌ها را بخوانم و به او کمک کنم. هنگامی‌که پاول سه زونکن حجیم را به دستم داد، گفت که آن‌ها در طول چهل‌وپنج سال نوشته شده و با مرگ پروفسور مولر در سال ۲۰۰۲ پایان یافته است. من برای شروع، ابتدا فقط نوشته‌ها را ورق زدم تا با مطالب آشنا شوم ـ دقت زیادی برای گردآوری این پوشه صرف شده بود. به نظر می‌رسید که پاول هر آن‌چه را که بین‌شان ردوبدل شده بود، اعم از یادداشت‌های غیر مهم یا نوشته‌های مفصّل و بی‌نتیجه، نگه داشته، فهرست‌بندی کرده و تاریخ‌شان را ثبت کرده بود. نامه‌های پروفسور مولر به‌طور مرتبی تایپ شده بود و انتهای آن با امضای بسیار ریز و متداول روز خاتمه می‌یافت، درحالی‌که نامه‌های پاول، هم نسخه‌های کاربنی اولیه و هم فتوکپی‌های آخرش، فقط با حرف «P» خاتمه می‌یافت. پاول با سر به من اشاره کرد: «لطفاً شروع کن.»

من چند نامهٔ اول را خواندم و متوجه شدم که این مکاتبات بسیار مؤدبانه و دل‌پذیر است. اگرچه پروفسور مولر احترام زیادی برای پاول قایل بود، اما او را به دلیل این‌که شیفتهٔ بازی با کلمات [لفاظی] بود، سرزنش می‌کرد… او در اولین نامه گفت: «آقای اَندروز، می‌بینم که شما عاشق بازی با کلمات هستید، شما از خرامیدن با آن‌ها لذت می‌برید، اما واژه‌ها فقط نت‌های موسیقی هستند، این افکار و اندیشه است که یک آهنگ شیرین را خلق می‌کند. اندیشه و افکار ماست که ساختار زندگی‌مان را بنا می‌کند.»

در نامهٔ بعدی پاول در جواب گفت: «من به جرمم اعتراف می‌کنم، من کلمات را نمی‌خورم و هضم‌شان نمی‌کنم، من عاشق رقصیدن با کلمات هستم. بسیار امیدوارم که همواره جرمم ارتکاب به چنین گناهی باشد.»

علی‌رغم موقعیت‌های شغلی و نیم قرن جدایی، آن‌ها در چند نامهٔ بعدی‌شان، استفاده از القاب رسمی مانند «آقا» یا «پروفسور» را کنار گذاشته و از اسامی کوچک‌شان «پاول» و «کلود» استفاده می‌کردند.

در نامهٔ دیگری، چشمم به یک جمله از پاول افتاد: «من هرگز در سردرگم کردن اطرافیانم شکست نمی‌خورم.»

پاول افزوده بود: «از این‌رو من همواره تنهایی را می‌پذیرم. می‌دانم این اشتباه من است که فکر می‌کنم دیگران هم مثل من تمایل به استفاده از کلمات قصار دارند و آگاهم که تمایلاتم را به آن‌ها تحمیل می‌کنم. می‌توانید تصور کنید چه‌طور تمام موجودات وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شوم، از من می‌گریزند و دور می‌شوند.»

من فکر کردم که این نکتهٔ حایز اهمیتی است. تنهایی و انزوایِ او، احساسی به‌ظاهر زیباست که او به آن جامهٔ شاعرانه می‌پوشاند، اما من گمان می‌کنم که او درواقع پیرمرد بسیار تنهایی است. و سپس در چند نامهٔ بعدی، به مطلبی برخورد کردم که مطمئن شدم سرِنخ حل این مشاورهٔ عجیب و سخت را به من خواهد داد.

 


خلق‌شدگان یک روز: و داستان‌های روان‌درمانی دیگر

خلق‌شدگان یک روز: و داستان‌های روان‌درمانی دیگر
نویسنده : اروین یالوم
مترجم : نرگس خوزان
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۵۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]