معرفی کتاب: خشکسالی از جی جی بالارد
کتابی که در این پست میخواهم به شما معرفی کنم از جیمز گراهام بالارد (زاده ۱۵ نوامبر ۱۹۳۰ – درگذشته ۱۹ آوریل ۲۰۰۹) مشهور به جِی. جی. بالارد J. G. Ballard -رماننویس مشهور انگلیسی- است.
این کتاب (برخلاف روال و سنت بد بیشتر کتابهای باارزش چاپ شده در این سالها)، مقدمهای بسیار خوب و قابل تعمق به قلم مترجم خود دارد. شایسته است این مقدمه را بخوانید. اگر خواستید کتاب را تهیه کنید و با استفاده از ارجاعات این مقاله، در آینده به منابع طرح شده در آن هم سرک بکشید.
اکنون دیگر مضامین آثار بالارد و امثال او از مرحلهی هشدار گذشته و با گذشت حدود نیمقرن معضلِ روز قرن بیست و یکم شدهاند،
آنچه هنرمندان با شاخکهایِ حسی نیرومند خود دریافته بودند، اکنون دیگر معضلات روز شدهاند، واقعیتهای تلخ و بهظاهر غیرقابلدرمانی شدهاند، و برای یافتن راه برون رفتن از این بنبست سمینار بینالمللی برپا میکنند، مثل کنفرانس کیوتو.
اما همچنان که شاهد هستیم نظام مصرفمداری مصوبههای آن را، مثل کاهش گازهای گلخانهای را برنمیتابد، که نمیتواند بربتابد، زیرا یا باید کارخانهها را تعطیل کند، که یعنی بیکاری کارگران، که یعنی… (خودتان جمله را تمام کنید!)؛ و یا باید هزینههای کلانِ نوسازیِ کارخانهها را بپردازد، که این هم یعنی بالا رفتن قیمت محصول، و عقب افتادن در بازار جهانی.
در آمریکا، شهر کلیولند که روزی پایتخت اتومبیلسازی جهان بود به شهر ارواح تبدیل شده است، که مُجرم اصلی همانا اتومبیلهای کوچک و کممصرف تویوتاست، که جای اتومبیلهای کَشتیمانند و هشت سیلندرِ ساخت کلیولند را گرفتهاند.
بگذارید این غول مصرفمداری -کانسیومریزم- را بهاختصار برای کسانی که نمیدانند معرفی کنم:
این تز اقتصادی نخستینبار در دههی سوم قرنِ بیستم، در سال ۱۹۳۶ در آمریکا عرضه شد. بر اساس این تز «خودِ مصرف» بهخودیخود باعث رشد اقتصادی میشود، زیرا با بالا رفتن خرید حتی به صورت قسطی آن، خودبهخود کارخانهها به راه میافتند، کشاورزان و دامداران و صنعتگران تولید خود را افزایش میدهند، و در نهایت بحران که برطرف میشود هیچ، شکوفایی اقتصادی نیز رخ میدهد. و چنین نیز شد!
ایالات متحده به غولی تبدیل شد که امروز است. البته جنگ جهانی دوم و برکاتِ آن را برای صنعت و اقتصاد آمریکا نیز نباید فراموش کرد، که در نهایت فرق نمیکند، آن هم باز از همین مقوله مصرفمداری است.
این تز همهجا جواب داد، در ژاپن هم جواب داد، در کرهی جنوبی هم، و در چین امروز هم دارد جواب میدهد. و حالا با گلوبالیزیشن (جهانی شدن) روی همهی دنیا دست میگذارد. برندهی اروپا آلمان است. معلوم است، تا وقتی محصول آلمانی است، کسی محصول یونان یا اسپانیا یا ایتالیا را نمیخرد.
شهر آتن مثل شهرهای مَتروکه و مخروبه شده است، و میان ۱۳۶ کشور مردم یونان غمگینترین و دلمُردهترین مردم دنیا هستند. فقط یک لحظه فکر کنید آلمانیها چه حقارتی بر مردم یونان روا داشتهاند، و مردم یونان چگونه این حقارت را تحمل میکنند.
نمیدانم اخبار این مصیبت را دنبال میکنید یا نه، قلم من سرکشی میکند. تراژدی یوگوسلاوی و اوکراین نیز از همین مقوله است. اما اگر درست نگاه کنید میبینید این نظام اقتصادی پا در هواست، زیربنای مستحکمی ندارد، دست به دلش بزنی دچار بحران میشود. بیجهت نبود که مائو میگفت آمریکا ببر کاغذی است. قصهی کوتاه انسان ناخودآگاهِ بالارد (۱۹۶۱) به همین مقولهی مصرفمداری میپردازد، و به انسان که لای چرخدندههای چرخهی شوم تولید و مصرف اسیر و له شده است و هویت انسانی خود را از دست داده؛ او ناخواسته بردهی مصرف خود شده است.
و این غول مصرفمداری زنده است و زاینده. آگهیهای تجاری، شبوروز از زمین و آسمان آدمی را نشانه رفتهاند، آن هم به چه شکلی و با چه کیفیتی؛ نخست با بهترین و پیشرفتهترین تکنولوژی صوتی و تصویری نقطه ضعف شما را نشانه میگیرند تا عقدهی حقارتی در شما جوانه زند، و آنگاه راه درمان آن را آن هم با چه منتی از سرِ لطف و مرحمت به شما نشان میدهند: افزایش قد، افزایش قوهی باه، درمان طاسیِ سر، برداشتن موهای زاید بدن، چاقی و لاغری، کبد و کلیه و ریه و بواسیر… شما بگویید!
و در این میان اسطورهی تازهای زاده شده است که من به آن میگویم: بهشت به روایتِ آگهیهای تجاری.
این آگهی همهی زیباییها را، همهی آرزوهای برآوردهنشده و سرکوبشده مرا یک جا گرد میآورد، و بر اساس آن بهشتی تصویر میکند و میگوید «من کلیددار این بهشتم؛ اگر کوکاکولا بخری ممکن است در را باز کنم و گوشهای از این بهشت را به تو نشان دهم.»
علت اینکه از کوکاکولا اسم بردم به خاطر روایتی است که در پانزده شانزده سالگی در سینما ایرانِ شیراز دیدم و شنیدم. در آن میان این شبهجمله را نیز یاد گرفتم که نمونهای از زبان این آگهیهاست:
!Ice-cold Coca-Cola, the sign of good taste یعنی کوکای تگری نشانهی خوشسلیقگی [است]!
مضمون رمان خشکسالی همان خشکسالی است:
زمین مادر که از اینهمه توهین و بیحرمتی و ندانمکاری و بیمسئولیتی و سودجویی و نادانی به تنگ آمده فرزندان ناخلف را عاق میکند و باران نمیباراند؛ و تازه همین بیبارانی هم شاهکارِ دست همین فرزندان ناخلف است.
در این میان آدمیان را میبینیم، این هومو ساپیانس را، این انسان اندیشهورز را میبینیم که بر پهنه این برهوتِ آپوکالیپسی (آخرالزمانی) چه میکُنند و چه میکَشند و چه میکُنند.
رمان خشکسالی از نظر ساختار سرراست و باز و بدون پیچیدگی است. پیرنگ به قاعده باز میشود و فضای قصه از درون پیرنگ خود راحت شکل میگیرد با حداقل صفت و توصیف، نویسنده احساساتی نمیشود. (یادمان باشد که یکی از منتقدین بالارد را جادوگر اعظم قصهنویسی میخواند.)
آدمهای قصه سرراست و روشن تصویر شدهاند. همه را میتوان راحت از هم بازشناخت. پسزمینه زندگی آنها، شغل آنها، شخصیت آنها، ظاهر آنها، روابط آنها، کیفیت روابط عاطفی میان آنها، تقابل یا کشمکش میان آنها، و آنهایی که در این بازی مرگبارِ تنازع بقا جان به درمیبرند.<
از ویژگی آدمهای خشکسالی سیال بودن آنهاست. آدمها به هیچچیز پایبند نیستند و راحت موضوع عوض میکنند. رابطه و غیررابطه، اتحاد و عدماتحاد به شرایط روز بستگی دارد. وقتی در قتلعامها هزاران هزار نفر کشته میشوند کینهای در کار نیست.
آدمها را میبینیم که همپای ویرانی ویران میشوند؛ حتی همپای تغییرِ رژیمِ غذایی، ریخت و قیافهی آنها نیز تغییر میکند؛ در آتش میسوزند؛ کشتار میکنند، کشتار میشوند؛ قساوت در اوج خود در کار است؛ به همنوعخواری میافتند؛ (در یکی از قحطیهای اصفهان زنی در کوچه شیون میکرده است که، بچهام را کشتند و خوردند، یک ذرهاش به خودم نرسید.) و به یک معنایِ شنیع آبدیده میشوند، هرچند همه از درون و برون ویران هستند. که بیشک بازتاب تجربهی زیستن بالارد در اردوگاه لانگهوایِ چین است (امپراتوری خورشید).
حالا که اسم لانگهوای چین آمد، دلم میخواهد مطلبی را که چند وقت پیش در مورد فرمانده اردوگاه در اتوبیوگرافی بالارد خواندم اینجا بیاورم، هرچند ممکن است به یک معنا روال کلام از دست برود. اما چه باک!
اگر فیلم پُل رودخانهی کوای را دیده باشید، حرفهای بالارد را خوب درک میکنید. بالارد میگوید «فرماندهی اردوگاه -هیاشی- مرد متمدنی بود، و نهایت تلاش خود را میکرد تا خواستهای ساکنان اردوگاه را برآورده کند. این ژاپنیِ نزدیکبین با عینک و سبیل هیتلری و چشمهایی که اندکی ورقلمبیده بودند بیشتر به کاریکاتور شبیه بود [تا فرماندهی اردوگاه اسرای جنگی]؛ وی با این هیئت با پسر کوچکش سوار یک دوچرخهی دونفره میشد، و در اردوگاه گشت میزد. پسر که مثل پدر عینکی بود روی زین عقبی دوچرخه مینشست.
هیاشی لبخندزنان از کنار بچههای شیطان انگلیسی میگذشت، و رابطهی صمیمانهای با اعضای کمیته اردوگاه برقرار کرده بود. درست است که اردوگاه در واقع زندان بود اما من همین جا آزادی را یافتم.» بعد از جنگ پدر بالارد [برخلاف روایتِ زمان امپراتوری خورشید، در واقع خانوادهی بالارد، هر چهار نفر یعنی پدر و مادر و بالاردِ کودک و خواهر کوچک در یک اتاق در لانگهوا زندگی میکردند]، بله، بعد از جنگ، پدر بالارد شخصاً به هنگکنگ که محل تشکیل دادگاه جنایتکاران جنگ بود رفت، و بهنفع هیاشی شهادت داد، و هیاشی مدتی بعد آزاد شد!
برگردم به سرِ انسان عصر فاجعه.
آدمهای قصه براساس نفع شخصی خود به کسی یا کسانی میپیوندند، و یا از کسی یا کسانی میگسلند. در روزگار مصیبتزده خشکسالی جایی برای آرمانگرایی و ثبات عقیده و قدم نمانده است. و فاجعه آنکه، این آدمها، این انسان ترازنوین، این انسان اندیشهورز، انگارنهانگار این فاجعه دستکاری خود اوست، این خود اوست که آبهای زمین را، رودها و دریاچهها را، دریاها و اقیانوسها را پلشت و آلوده کرده است، این او، این گونهی زبالهساز است که آبها را زبالهدانی کرده است، از پسماندههای نفتی و پلاستیک گرفته تا مواد رادیواکتیو. از رانسوم بگذریم که اساساً کل حیات را یک منطقهی مصیبتزده، یک فاجعهی تمامناشدنی میداند.
در ذهن این آدمیان آب هم از آب تکان نخورده است. احساس گناه که هیچ، هیچ چندوچونی هم در کار نیست. این فاجعهی فروپاشی تمدن خویش را، همهچیز را بیهیچ واکنشی مثبت یا منفی به عنوان سرنوشت محتوم خود پذیرفته است. (این هم تم آشنایی است، نه؟) و براساس آن برای بقا، برای نمردن از هیچ کاری فروگذاری نمیکنند.
کسی حسرت گذشته را نمیخورد. در خشکسالی زمان ایستاده است، نه آیندهای وجود دارد نه گذشتهای: زمان حال حاکم مطلق است و تعیینکننده همهچیز. فقط ماهیگیران هستند که به پیدا کردن رودخانهای که با توجه به شرایط موجود موهوم مینماید دل بستهاند. هیچکس به این فکر نیست که کسی چه میداند، شاید هم روزی روزگاری برسد که گذشته چراغی فراراه آینده شود، و چندوچونهای او روزی آدمیان را به کار آید.
بالارد در حساسترین سالهای زندگی آدمی در اردوگاه لانگهوا شاهد بوده است که آدمیزاد برای زنده ماندن، برای نمردن تا کجا پیش میرود. این غریزه حیات، این حُب حیات، این غریزه بقا… چه بگویم؟ چیست؟ شما این جمله را چگونه تمام میکنید؟ این اَبَرانگیزندهی حیات؟
میدانید، آدمیزاد مرگ را میشناسد، اما مرگ خود را باور نمیکند، مرگ خود را نمیپذیرد، تصور هم نمیتواند بکند که خودش هم روزی میمیرد. عجیب است؛ نه؟ بیشک بین این پدیده و غریزهی بقا رابطهای است. در خانههای سالمندان وقتی پیری میمیرد، دیگران با نوعی شیطنت به آن واکنش نشان میدهند. انگار بخواهند با خود بگویند، دیدی کلک زدم! این او بود که مرد، نه من. اینها را دکتر کوبلر ـ راس در کتاب پایان راه (پیرامون مرگ و مردن) گفته است.
در ضمن شاید ندانید، میان جانداران آدمیزاد وحشیانهتر از همه میجنگد. بعد از انسان تازه کفتار قرار دارد!
بگذارید تا بیش از این از ساختار خشکسالی دور نشدهایم چند کلمهای در باب تقابل یا تضاد یا رویارویی یا کشمکش بگویم. خودم کلمه کشمکش را میپسندم و به کار میبرم. به دلایلی فکر میکنم کار بیهودهای نباشد. زندهیاد ابراهیم یونسی در قصهنویسی خود به آن نپرداخته است. حتی گاهی حس میکنم بعضی از قصهنویسان هم تصور روشنی از آن ندارند. درحالیکه «کشمکش» در واقع موتور رمان است، نیروی محرکه، نیروی پیشبرندهی قصه است، پیرنگ را به پیش میبرد، و دگرگونی ایجاد میکند، ایجاد تحرک میکند، ایجاد هیجان و واکنش عاطفی میکند. بدون کشمکش رمان مثلاً میشود «ساگا»، میشود روایت، روایت زندگی، زندگینامه، گزارش.
سادهترین کشمکشی که احیاناً همهمان دیدهایم کشمکش تام و جری است، موشوگربهبازی، که کشمکش طبیعی نیز هست. در این میان کاری که نویسنده کرده و آن را به انرژی دراماتیک تبدیل کرده است دستکاری در شخصیت موش است، که او را از حالت پاسیو، انفعالی، بیرون آورده است، و جری برخلاف موشهای دیگر با تام درگیر میشود، و معمولاً هم او را عاجز میکند!
کشمکشهای گوناگون داریم: کشمکش انسان با محیط به معنی اعم؛ کشمکش فرد با جامعه؛ کشمکش جوامع باهم (بخوانید پدیدهی شوم ما و دیگران)؛ کشمکش فرد با خودش (کشمکش درونی)؛ و کشمکش «خیر و شر» که بهظاهر ازلی – ابدی مینماید: نور و ظلمت، شبوروز، سیاه و سفید، خوب و بد، زشت و زیبا، پیری و جوانی، مرگ و زندگی.
در خشکسالی یک کشمکش اصلی است، بنیانی است: کشمکش میان آدمیان و زیستنگاهشان زمین، که در نهایت به فروپاشی تمدن میانجامد (درست است که مادر بچهی ناخلف را عاق کرده است، اما در نهایت این مادر است که دلش به رحم میآید، هرچند ممکن است فرزند را دیگر به کار نیاید. شاید هم بالارد است که خوش ندارد بچهها را ذلیل ببیند، آن هم چنین ذلتی.)؛ به کشمکش گروههای آدمی، کلَنها، طایفههای آدمی باهم است که طبق معمول با قتلعامهای وسیع همراه است؛ کشمکش افراد باهم، که همه براساس منافع مشخصشان شکل میگیرد؛ و کشمکش آدمها با خودشان، کشمکش رانسوم با خودش، مثلاً، که جنبهی اگزیستانسیال دارد، بحث بر سر حیات است در کلیت آن، رانسوم نمیداند با زندگیاش، با خودش چه کند؛ اما جالب آنکه این مرد وظایف اجتماعی خود را به نحو احسن، به نحوی که شایستهی یک شهروند متعهد است انجام میدهد. حالا خود دانید.
من آدم بدبینی نیستم، اما با نگاهی دقیق به رویدادهای گوناگون گاهی اینچنین بهنظر میرسید که فروپاشی تمدن چندان هم خیالپردازانه و حتا چندان هم دور نباشد. اخیراً پژوهشگری به نام جِیرِد دیاموند در این باب کتابی نوشته است به نام فروپاشی: جوامع چگونه شکست یا موفقیت خود را رقم میزنند. >
دیاموند در این کتاب گذشته از آنکه به همهی وجوه این فروپاشی پرداخته، حتا تاریخ آن را هم تعیین کرده است: سال ۲۲۱۰ میلادی!! و این تاریخ از مقولهی تاریخهای نوستراداموسی نیست؛ و فاکتور اصلی این فروپاشی «آب» است، «آب». در ضمن حتماً متوجه ترکیب «رقم زدن» شدهاید: ارادهی ماست که این فروپاشی را تعیین میکند یا تعیین نمیکند.
اما دیاموند هنوز هم خوشبینانه فکر میکند هنوز هم فرصت باقی است. در این لحظهی خطیر هنوز هم میتوانیم با تصمیمهای صحیح آن هم در ابعاد کلان از بحران عبور کنیم. انگلیسیها توانستهاند رودِ تایمز را دوباره زنده کنند، و از دریای شمال ماهیان دوباره برای تخمریزی به رود برگشتهاند، که امیدی است، هرچند کورسویی بیش نیست.
پژوهشگر دیگری به نام ژوزف تِینتر در اثری به نام فروپاشی جوامع پیچیده به فروپاشی تمدنهای مایا، روم، و آناستاسی که اجدادِ سرخپوستان پوئبلو باشند پرداخته است. تینتر نشان میدهد ما، تمدن ما دارای همان خصیصههایی است که سبب فروپاشی این تمدنها شده است.
دلیل فروپاشی تمدن بزرگ آناستاسی که صرفاً آب بوده است: با تغییر نظام مدیریتِ آب همهچیز از هم پاشید، و در مورد تمدن مایا و روم نیز آب مشکل اساسی بوده است. تینتر میگوید وقت آن رسیده است که تمدن ما قالب خود را بشکند، و راه تازهای در پیش گیرد.
مقالهای است (در اینترنت) دربارهی رمان خشکسالی، عنوان آن چنین است: «قصه یا علم» که اشارهی نویسنده به ژانرِ خشکسالی، قصه علمی، است. نویسنده با آوردن شواهدی نشان میدهد خشکسالی علم است تا قصه. در همان صفحه، روی جلدِ ۱۸ کتاب دربارهی آب چاپ شده است، که چندتایی را که توانستم بخوانم اینهاست: آب برای مردم، آب برای حیات؛ جبههی آب؛ [آب] قیمت ندارد؛ سیارهی ما؛ توسعه.
نمیدانم چرا هر وقت هوای آلودهی مسموم شهرهای بزرگ و یا صنعتی را میبینم، گاهی به یادِ احداث نخستین خط آهن جهان میافتم که در انگلیس میان لیورپول و منچستر کشیده شد: جمعی آن را اختراع «شیطانی» خواندند که درختان را نابود و مرغان را خفه خواهد کرد. اشراق، استدلال عقلانی، یا حرف مفت؟
و بالارد چقدر کودکان را دوست میدارد. وقتی رانسوم بچههای ناقصالخلقه کویلتر و میراندا را میبیند، قبل از هر چیز استعدادهای فوقِنرمال آنها را کشف میکند، و با آنها رابطه برقرار کرده و با آنها اُخت میشود. بچهها را ذلیل نمیخواهد. بالارد انسانمدار، و عمیقاً انساندوست است. از ایننظر مثل بالزاک است، این پیامبر انسانیت، که حتا در سیاهترین لحظهها هم نور امیدی در انسان کشف میکند، مثل «واقعهای از دوران حکومت وحشت»، و روزی که رانسوم میخواهد از پیشِ کویلتر و میراندا برود، تنها دوستی که در همهی دنیا دارد و تا دمِ در او را بدرقه میکند همین بچههای ناقصالخلقه هستند. این سه بچه تنها روزنهای است که به روشنایی باز میشود.
بالارد نیز مثل کویلتر و میراندا سه بچه داشت، یک پسر و دو دختر. هنگام مرگ ناگهانی و غمانگیز زنش -مری- در سال ۱۹۶۳ بعد از هشت سال زندگی زناشویی، این بچهها هفت و شش و چهارساله بودند، و بالارد بهرغم پیشنهادهای کمک خانواده خودش و خانواده زنش سه بچه را دستتنها بزرگ کرد، و به این کار خود مباهات میکرد.
عنوان فصل ۱۵ اتوبیوگرافی بالارد معجزهی حیات: از شانگهای تا شپرتون نیز معجزهی حیات است. این فصل معجزهی حیات با این جمله به پایان میرسد:
«آن روزها [نیمقرن پیش] به بچههایم به چشم معجزهی حیات نگاه میکردم، همچنان که امروز هم آنها را معجزهی حیات میبینم، و این اتوبیوگرافی را به بچههایم پیشکش میکنم.»
علیاصغر بهرامی
نوشته جیمز گراهام بالارد
ترجمه علی اصغز بهرامی
نشر چشمه
260 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید