معرفی کتاب کابوس چهاربعدی، اثر جِی. جی.بالارد
تمِ قصههای کابوس چهاربُعدی خود زمان است، که با بلند پروازیهای تخیلِ شگفت و تکاندهنده و شاعرانه و جنون آمیز یا واقعبین جیمز گراهام بالارد پرداخت شدهاست و اسم – کابوس چهاربعدی – نیز از همین تم ناشی میشود: بُعد چهارم همانا بُعد زمان است. پرخاشگری و تندخویی قلم سرکش بالارد حد و مرزی نمیشناسد.
قصهها به خوبی قوام یافتهاند. اکنون دیگر به راحتی میتوان از فضای بالاردی، از کاراکترهای بالارد، و از زبان بالارد سخن گفت، بالاردی که به گفتهٔ برایان آلدیس «جادوگر اعظم قصهٔ مدرن» است.
جذابیت شاعرانهٔ دنیای بالارد و زبان شاعرانهٔ او را، به گمانم در قصهٔ باغ زمان به خوبی میتوان شاهد بود. پس سری به باغ زمان، به این شعر روایی و عینی، میزنیم. میخواستم بگویم باغ زمان شعر منثور است، اما امروزه دیگر کمتر منتقدی است که شعر را به شعر منظوم و منثور تقسیم کند. شعر شعر است چه نظم عروضی داشته باشد چه نداشته باشد، به ویژه آن که باغ زمان گهگاه مثل شعر خوانده میشود؛ بدین معنی که منِ خواننده میتوانم متن را با همان صدا، ضرب آهنگ و مکثهای بین کلام – مکثهایی که خاصهٔ شعر است – بخوانم.
مضمون باغ زمان نیز مثل باقی قصهها زمان است، و در این مورد خاص گذر زمان، از گذشته به گذشته، از گذشته به حال، از حال به گذشته و ادغام و در هم تنیدنِ گذشته و حال هجوم مرگآفرینِ زمان است، زمان که به گفتهٔ بیهقی دبیر مردمخوار است، و سر راه خود همه چیز زنده را، زیبا را، روشنی بخش را، آمیزهای از عشق و زیبایی را لگدمال میکند، اما عجیب آن که این لگدمالِ نور و زیبایی و عشق محتوم نمینماید. بله، چنین است و عجیب است. چنین مینماید که جماعات درمانده و ویران و دردمند خصمِ ناخواستهٔ هرچه زیبایی ناب است. اگر بگویم چنین است، به کسی، حتا به اعتقادات خودم، توهین روا داشتهام؟
در یک سر، درون فضایی بسته، گلهای زمان را میبینیم که بعد از چیدهشدن از شاخه با مرگ خود روشنایی میآفرینند که جلوی لشکر ظلمت را میگیرند، که به هیئتِ انبوه انبوه آدم ویران و ستمدیده و مفلوک همچون سیلی بیکرانه از زیر افق سر در میآورند، و از افق تا افق به سوی سرزمینِ هرچند کوچک نور سرازیر میشوند، و برخلاف همهٔ اسطورهها و افسانهها و استعارهها باغ زمان را، نور را پامال میکنند.
اما در نهایت همهٔ آن نور و رنگ و موسیقی و زیبایی به هیئت دو تندیس غریب همچنان میان خاربوتهها پا سفت کردهاند.
گرایشهای آنارشیستی بالارد خود را به ویژه در برجهای مراقبت نشان میدهد. برجهای مراقبت از نظری تمثیل سلطهٔ رسانههای دیداری (فقط دیداری) بر جماعات آدمی است. چگونه جماعات آدمی را تسخیر میکنند، مرعوب و مغزشویی میکنند، یا ((آنها)) هم به دلایلی کاری به کار شما ندارند؟ اما آیا در عمق هر دو یکی نیستند؟ از یک آبشخور نمینوشند؟
امروزه بسیاری از مضمونهای بالارد – یا شاید، پیشگوییهای بالارد، خود را در ابعاد وسیع و ترسناک نشان میدهند. باز هم همان قضیهٔ ذهن هنرمند، با آن شاخکها و آنتنهای نیرومند ذهن او در کار است. اما به راستی آدمی کی میخواهد یاد بگیرد که او صرفاً بخشی از حیات این سیارهٔ زنده است. همهٔ حیات این سیاره نیست. مالک این سیاره نیست که هر چه میخواهد سر آن در بیاورد.
قسمتی از پیشگفتار مترجl کتاب: علی اصغر بهرامی
کابوس چهاربعدی – مجموعه داستان
نوشته جِی. جی.بالارد
ترجمهٔ علی اصغر بهرامی
نشرچشمه
صداهای زمان
بعدها پاورز اغلب به یاد ویتبی میافتاد، و به شیارهای عجیبی فکر میکرد که آن زیستشناس دریایی ظاهراً بیهیچ نقشهٔ معینی کف استخرشنای خالی کنده بود. عمق شیارها سه سانتیمتر و طول آنها هفت متر بود و طوری درهم تنیده بودند که به شکل یک ایدئوگرام یا اندیشه نگار پیچیده مثل الفبای چینی درآمده بود. ویتبی تمام تابستان را صرف اتمام این شیارها کرده بود، و بعد ازظهرهای دراز بیابان را یکسره و خستگی ناپذیر زمین کنده بود، و روشن بود که در تمامی این مدت به چیزی جز همین شیارها فکر نکردهبود. پاورز از پنجرهٔ دفتر خود که در انتهای بخش عصبشناسی بود ویتبی را تماشا کردهبود، و دیدهبود با چه دقتی جای نخ و گوههای خود را علامتگذاری میکند، و تکههای ریز سیمان را با یک سطل برزنتی کوچک بیرون میبرد. بعد از خودکشی ویتبی کسی به صرافت شیارها نیفتادهبود، اما پاورز اغلب کلید سرپرست را میگرفت و وارد استخر شنای بیکار مانده میشد، و شبکهٔ تودرتوی آبراهههایی را که دیگر خاک میشدند نگاه میکرد؛ شبکهٔ آبراههها اکنون از آبهایی که از دستگاه ضدعفونی کننده نشت کرده بود تا نیمه پر بود؛ و اینها همه معمایی بود که اکنون دیگر لاینحل میماند.
در ابتدا اما پاورز سخت دلمشغولِ اتمام کار خود در کلینیک و درگیر نقشهای بود که برای کنارهگیری نهایی شخص خود در سر داشت. با گذشت نخستین هفتههای پرتب و تاب وحشتناک پاورز موفق شده بود راه میانهای را بپذیرد که هرچند برایش چندان خوشایند نبود اما به وی امکان میداد تا گرفتاری خود را با همان جبریگری غیرشخصییی نگاه کند که در گذشته برای بیماران خویش محفوظ میداشت. خوشبختانه پاورز همزمان از شیبهای جسمانی و روانی پایین میرفت – خوابآلودگی مرضی و بیحسی و رخوت از شدت اضطرابهای او میکاستند؛ به دلیل اُفت سوختو ساز، لازم بود تمامی توجه خود را صرف رشته افکاری بنماید که ناپیوسته نباشد. واقعیت آن که در فواصلی که به خواب بدون رؤیا فرو میرفت تقریباً آسایشبخش بود، و این فواصل مدام طولانیتر میشدند. پاورز ناگهان پیبرد که چشم به راه این خوابهاست و تلاشی نمیکرد تا زودتر از زمان لازم بیدار شود.
اوایل کار کنار تخت خود ساعت زنگدار میگذاشت، و تا جایی که امکان داشت میکوشید در این ساعات محدودِ هوشیاری کار و فعالیت بگنجاند: کتابخانهاش را مرتب میکرد، هر روز صبح با اتومبیل به آزمایشگاه ویتبی میرفت و آخرین دسته عکسهایی را که با اشعهٔ ایکس گرفته شده بودند بررسی میکرد؛ پاورز هر دقیقه و هر ساعت بیداری خود را همچون واپسین قطرههای آبِ درون قمقمه جیرهبندی میکرد.
خوشبختانه اندرسون ناخواسته سبب شدهبود که پاورز بیهودگی این روند را درک کند.
بعد از آنکه پاورز از کلینیک کنارهگیری کردهبود، هنوز هم هفتهای یک بار برای معاینهٔ خود با اتومبیل به کلینیک میرفت، هرچند این معاینهها اکنون دیگر عمدتاً جنبهٔ تشریفاتی پیدا کردهبود. یک بار که بعداً معلوم شد آخرین بار است اندرسون برای حفظ ظاهر گلبول شماری کردهبود، و متوجه شدهبود عضلات صورتش شلتر شدهاند، واکنشهای مردمک چشمش رو به صفر گذاشتهاند و نیز آنکه صورتش را نتراشیدهاست.
اندرسون به پاورز که طرف دیگر میز نشستهبود همدلانه لبخند زد؛ نمیدانست باید به پاورز چه بگوید. اندرسون در گذشته برای بیمارانِ هوشمندتر خود ادای تشویق و دلگرم کردن درآورده بود. حتا کوشیده بود مسئله را به نحوی تبیین و توجیه کند. اما پاورز آدم مشکلی بود، آنقدر که ارتباط با او غیرممکن بود. پاورز از جراحان برجستهٔ سلسله اعصاب بود، مردی بود که همیشه در حاشیه حرکت میکرد، و تنها زمانی راحت بود که به مسائل ناآشنا میپرداخت. اندرسون پیش خود گفت: متأسفم، رابرت. چه بگویم، بگویم ((حتا خورشید هم دارد سردترمیشود؟ اندرسون پاورز را تماشا کرد که ناآرام با انگشتهای خود بر سطح لعابی ضرب گرفته بود، و چشمهایش گذرا بر نمودارهای ستونفقرات که دورتادور اتاق آویزان بودند میگذشت. پاورز همان پیراهن اتونشده و کفشهای کتانی سفید و چرک یک هفته پیش را پوشیده بود، اما به رغم این ظاهر نامرتب، به نظر خوددار و بااعتماد به نفس میآمد، مثل یکی از دورهگردهای آثار کنراد که در ساحل میچرخند بود که کم و بیش با ضعفهای خود کنار آمده است.
اندرسون پرسید: با وقتی که داری، با خودت چه میکنی؟ هنوز هم به آزمایشگاه ویتبی میروی؟
هرقدر که بتوانم. نیم ساعتی طول میکشد تا از دریاچه رد شوم، ساعت هم که زنگ بزند یک پشت میخوابم. شاید هم از این جایی که هستم بروم و اصلاً همان جا زندگی کنم.
اندرسون اخم کرد. فایدهای هم دارد؟ تا جایی که توانستهام سر در بیاورم، کار ویتبی خیلی تأمل برانگیز بود – اندرسون که دید دارد به طور ضمنی از کار فاجعه بار پاورز در کلینیک انتقاد میکند جمله را ناتمام گذاشت، اما به نظر میآمد پاورز انتقاد اندرسون را نادیده گرفته، و گرم بررسی الگوی سایههایی بود که بر سقف افتاده بودند. ((به هرحال، بهتر نیست همان جایی که هستی بمانی، پهلوی چیزهایت، و یک دفعهٔ دیگر آثار توین بی و اشپنگلر را بخوانی؟ …