کتاب « زن عقدی »، نوشته ابیوسه نیکول
آیایی کمی وول خورد و بعد پا شد نشست. نگاهی به ساعت شماطهدار ارزانقیمتِ روی صندلی کنار تخت انداخت. ششوربع بود و بیرون تازه آفتاب زده بود؛ شهرک افریقایی مزبور کمکم داشت بیدار میشد که زندگی از سر گیرد. نگهبانهای شب با جیغوویغ عصبانی خروسها از خواب بیدار شده بودند و، دفعالوظیفه، قفل دکانها و خانهها را به صدا در میآوردند تا هم خودشان و هم مخدومانشان، اگر آن نزدیکیها بودند، از حُسن انجام کار آنها مطمئن شوند. زنهای روستایی، گرمِ یکهبهدو و ولنگاری، لِخلِخکنان، از خیابانها متاع به بازار میبردند.
آیایی چای صبحانهاش را سر کشید. همانی بود که دوست داشت، رقیق و پُرشکر، بدون شیر. زوری به خود آورد و بلند شد و به طرف پنجره رفت و ایستاد، شش نفس عمیق کشید. سخت معتقد بود که انجام روزانهٔ آن جلوی ابتلا به سل را میگیرد. از مقر فکسنی خویش گذشت و به مستراحِ بیرون رفت و دوشی فیالفور گرفت، با همان ملاقهٔ قلعیئی که آب از سطل میکشید، آبی به سر خود ریخت.
در این فاصله آیو صبحانهٔ او را چیده بود. آیو همْسرش بود.
البته نه زن رسمیاش. به دوستان نزدیکاش میگفت صیغهای است. یک زن صیغهای خوب. تا حالا سه تا بچه برایش آورده بود و یک سهماهه هم در راه داشت. دوازده سال بود با هم بودند. زنِ بسازِ خوش بَروروئی بود. سیاهسوخته، با دندانهای سفید و چشمهای درشت صادق. موهایش همیشه مرتب بافته بود. بار اول که آیو ــ بهرغم عصبانیتهای والدیناش ــ پیش او آمده بود، آیایی مصمم بود به محض اینکه آیو سند محکمی دال بر باروری خود نشان داد او را واقعاً عقد کند. اما هیچوقت واقعاً نشد. یکی دو سال اول، آیو با آبوتاب فراوان از کرّوفرّ عروسیهای دوستاناش برای او میگفت و با چشم امید به او نگاه میکرد. اما او با نطق غرّائی در ذمّ اینگونه خودنماییها ختم مقال میکرد. بعد از مدتی آیو از خیرش گذشت. پدرش از وقتی که او خانهشان را ترک کرده بود دیگر با وی حرف نمیزد. مادرش مخفیانه به دیدناش میآمد و در مراسم غسل تعمید همهٔ بچههای او شرکت میکرد. کلیسا برای بچههای نامشروع هزینهئی اضافی میگرفت تا عبرت دیگران شود، به جای پنجاه سنت، دو دلار. جز این، ایراد مهم دیگری در کار نبود. گاهی، دو سهباری در سال، کشیش سخت علیه زنا، تعدد زوجه و زوجهائی که به شکل غیررسمی با هم زندگی میکردند موعظه میکرد. آیایی و آیو کلیسابروهای خوبی بودند و مرتب در مراسم شرکت میکردند، منتها در ردیفهای جداگانهئی مینشستند. معمولاً بعد از اینگونه مواقع، دوستان آنها با آنها و دیگر زوجهای مشابه همدلی میکردند. کمی غرغر به راه میافتاد و اعضای نرینهٔ نمازگزاران کلیسا ایراد میگرفتند که کلیسا بهتر است به جای فضولیکردن در زندگی خصوصی آدمها، بچسبد به کار موعظهٔ انجیل خودش. آیایی، با خاطر رنجیده، چندهفتهئی کلیسارفتن را کنار میگذاشت، اما عاقبت دوباره بر میگشت، چون هم از خواندن سرودهای مذهبی خوشاش میآمد و هم تهِ دلاش میدانست که حق با کشیش است.
آیو زوجهٔ خوبی بود. پدر او معتقد بود که آیو میتوانست با دبیری، یا دستکم داروخانهداری چیزی ازدواج کند، اما رفته چسبیده به یک کارمند دونپایهٔ دولت. اما آیو، آیایی را دوست داشت و با همین روالِ آرام و شخصی زندگی خودش خوش بود. برای آیایی غذا میپخت و بچه میزایید. هروقت هم فرصت زیادی داشت، یا خریدوفروشی میکرد و به دیدن دوستهایش میرفت، یا با اومو، همسایهٔ بغلی، میولنگید.
آیایی، حولهبهکمر، با جَستی برگشت به اتاقخواب و خودش را خشک کرد و تند، اما باوسواس، لباس ابریشمی قهوهایاش را پوشید. از شیشهٔ معجون تازهئی که یکی از دوستاناش که در داروخانه کار میکرد به او توصیه کرده بود، جرعهئی سر کشید. آیایی معتقد بود که مرد برای حفظ سلامتیاش مرتب باید یک مقدار دوا بخورد.
مشخصات برچسب این معجون تازه را خواند. بیست نوع ناخوشی از انواع مختلف بیماریها ذکر شده بود که گفته میشد مواد محتوی آن شیشه، به شرط مصرف مرتب روزانه، برطرفشان خواهد کرد. آیایی پیش خود دستکم شش تا از آن موارد را برشمرد که به باور او یا بدانها مبتلا بود یا در شرف ابتلاشان بود: سرگیجه، درد عضلانی، ناتوانی جنسی، اضطراب، زردی یرقان و رعشههای فلجی. به حکم ذکاوت و شجاعت، از روی نام بیماریهای زنانه و بیماریهائی مانند ضعف عصبی و درد مثانه گذشت. روی شیشه نوشته شده بود که باید روزی سهبار، هربار یک قاشق چایخوری مصرف شود. اما چون او فقط صبحها یادش میماند که بخورد، و به این هم اعتقاد داشت که میتواند نوبتهای بعدی را هم یکجا بخورد (درمان را ذخیره کند)، یک جرعهٔ پُر و دو قلوپِ بزرگ خورد. دوا تلخ و بدمزه بود. چهره در هم کشید اما با رضایت. پیدا بود داروئی خوب و قوی است وگرنه که اینقدر تلخ نمیشد.
رفت سر صبحانه. حلیم و لوبیای سرخکرده و کاکائویش را خورد. بعد پسربزرگهاش را، که دهساله بود، حسابی کتک زد که چرا دیشب جایش را خیس کرده. پسرک که گریهکنان به حیاط پشتی فرار کرد، آیو آمد.
گفت: «آیایی، تو زیادی این پسره رو میزنی.» جواب داد: «اون دیگه نباید جاش رو خیس کنه، پسر بزرگی شده دیگه. در ثانی، لازم نکرده کسی به من یاد بده پسرم رو چهجوری بزرگ کنم.» آیو گفت: «اون پسر من هم هست.» او معمولاً با آیایی مخالفت نمیکرد، مگر اینکه از چیزی حسابی ناراحت میشد. «هربار این کار رو کرده تو زدهیش، با این حال این عادتش ترک نشده. شاید اگه دیگه نزنیش بهتر بشه.» آیایی پرسید: «ببینم، مگه من که زدمش شروع کرد به این کار؟» «نه.» آیایی پیروزمندانه پرسید: «پس چهطور میشه که با نزدن من، اون هم دیگه نکنه؟» آیو گفت: «همهٔ اینها رو میگی، همین خانم بیمبولا، همشهری خودمون که تازه از انگلیس و امریکا برگشته و پرستاری خونده، توُ جلسهئی که زنها ترتیب داده بودند، میگفت تنبیهکردن بچهها برای یک همچو چیزهائی درست نیست.» آیایی دست برد به طرف کلاه ضدآفتاباش و گفت: «خیلی خب، حالا معلوم میشه.»
تمام آن روز او سر کار به این مسئله و مسائلی دیگر فکر میکرد. «پس آیو توُ جلسات زنان شرکت میکند.» خب، کسی چه میداند، بعدش حتماً میزند برای انجمن شهر. ای زن آبزیرکاه. همینی که همیشه آرام و تسلیم نگاهات میکند یکدفعه نظریههای دکترهای ینگهدنیا را برایت نقل قول میکند. مغرورانه لبخند زد. آیو راستیراستی موهبتی است. شاید هم زدن پسره واقعاً کار غلطی باشد. تصمیم گرفت دیگر این کار را نکند.
آخرهای وقت بود که سرپرست فرستاد دنبال او. حیران از اینکه چه خطائی امروز از او سر زده یا به چه مأموریتی میخواهند بفرستندش، با عجله رفت به دفتر بخش. در دفتر سه نفر سفیدپوست نزدیک میز سرپرست نشسته بودند. سرپرست، افریقایی عاقلهمردی بود با سرووضعی آبرومند. قلب آیایی با دیدن آنها شروع کرد به تالاپتالاپ. فکر کرد پلیس اند؛ «خدای من، مگر من چه کردهم؟»
سرپرست با لحنی رسمی گفت: «آقای آیایی، این آقایان محترم میخواستند شما رو ببینند.» آن که از همه بلندتر بود با لبخند گفت: «از ملاقات شما خوشوقت ایم آقای آیایی. ما نمایندگان اتحادیهٔ جهانی جهاد انجیلی هستیم. اسم من جانَتَن اولسن ئه.» آیایی با او دست داد و دو نفر دیگر هم معرفی شدند.
«شما سال گذشته ابرازعلاقهئی نسبت به کار ما کردید که ما فراموش نکردهیم. ما داشتیم میرفتیم به هندوستان، گفتیم سر راه بیاییم شخصاً از نزدیک شما رو ببینیم.»
معلوم شد که این سه جهادگر در راه بودهاند و کشتیشان چندساعتی برای سوختگیری در بندر افریقا توقف کرده بوده. سرپرست حالا با احترام دیگری به آیایی نگاه میکرد. آیایی در همانحال که با اندکی مِنومِن با آنها صحبت میکرد، سخت میکوشید به یاد بیاورد که چه ارتباطی با «ا. ج. ج. ا.» داشته ــ اولسن از آن به بعد اتحادیه را بدان نام خوانده بود. یکدفعه یادش آمد. چند وقت پیش از همسایهشان که در سرویس اطلاعات ایالات متحده کار میکرد، مجلهئی گرفته بود. برگهئی از آن مجله را بریده بود و به آدرس ا. ج. ج. ا. فرستاده بود و خواسته بود برایش اطلاعاتی بفرستند، اما در اصل به این امید که انجیلِ مصور مجانی برایش بفرستند و او آن را به کسی هدیه کند یا بفروشد. کمِ کماش دیگر کپیهای بزرگ تابلوهای مذهبی را برایش میفرستند که قشنگ قابشان کند و اتاق پذیراییاش را با آنها تزیین کند، یا همانطوری بالای دیوار اتاقخواباش بچسباند. اما از ارسال برگه هیچ چیز عاید نشده بود و قضیه فراموش شده بود. حالا خود ا. ج. ج. ا. آنجا بود. سه تا آدم حیوحاضر. بیدرنگ و بیپروا هرسه نفر آنها و همینطور سرپرست را به یک نوشیدنی خنک دعوت کرد به خانهاش. همه پذیرفتند.
متذکر شد که «خانهٔ من محقر است ها.» اولسن پاسخ داد: «خانهئی که چراغش به نور عشق مسیح روشن باشه محقر نیست.» سرپرست با بیاعتنایی خاطرنشان ساخت: «بهتون اطمینان میدم مال اون، روشن که چه عرض کنم، منور ئه.»
اولسن پیشْنهاد کرد تاکسی بگیرند، ولی آیایی با ذکر اینکه راه خانهاش بد است، مانع شد. پیشتر، در گوش یکی از همکاراناش گفته بود با دوچرخه برود خانهٔ او و به آیو بگوید که تا نیمساعت دیگر با چند نفر سفیدپوست میآید خانه، دستی به خانه بکشد و آبمیوهئی دستوپا کند. آیو از پیغام تعجب کرده بود، چون سفت و سخت معتقد بود که سفیدها فقط ویسکی و آبجوی تگری میخورند. اما پیامآورنده گفته بود که ترکیبی از دوستی و زهد در وجنات میهمانان دیده که گمان میبرد میسیونر مذهبی باشند. دلیل دیگر اینکه دارند پای پیاده میآیند نه با ماشین. این آخری غرابت قضیه را در ذهن آیو زدود و بهآنی دستبهکار شد. اویو، که حالا دیگر از رسوایی صبح رها شده بود، با یک سبد به بازار گسیل شد تا نوشآبهٔ غیرالکلی بخرد. آیو بهسرعت تقویمهای تجارتی قبیحه را از دیوار برداشت. عکسهای خانوادگی را که روی میز دمرو افتاده بودند سرپا کرد. رمانهای غرب وحشی و مجلههای عشقی را از اتاق پذیرایی برداشت و به جای آنها نسخهئی قدیمی از سیر یک زایر جان بانین و یک کتاب دعا گذاشت، معتقد بود به دکوراسیون خانه بُعد فرهنگی و مذهبی میدهد. یکدفعه یاد گیلاسهای شراب و زیربشقابیهای تبلیغ آبجو افتاد، آنها را گذاشت زیر نیمکت. تا آیایی و میهمانان برسند، فقط فرصت کرد لباس رسمی یکشنبههایش را بپوشد و یک حلقهٔ ازدواج از همسایه قرض بگیرد. سرپرست ــ که قبلاً اتاق را دیده بود ــ با دیدن تغییرات آن و لباس و حلقهٔ آیو تقریباً جا خورد. اما به روی خود نیاورد. آیو معرفی شد و کمی انگلیسی صحبت کرد. آیایی از این قضیه خیلی خوشاش آمد. بچهها هم عوض شده بودند، لباس یکشنبه تنشان رفته بود و صورتشان شسته و موهاشان شانه شده بود. اولسن کیفور بود و اصرار داشت برای نشریهٔ جهاد عکسی بگیرند. آیو نوشیدنیها را آورد و تعارف کرد و سپس متواضعانه عقب کشید و مردان را به حال خود گذاشت تا به مباحث جدی بپردازند. اولسن تا آنموقع داشت با شور و اشتیاق از قریبالوقوعبودن ظهور مجدد مسیح سخن میگفت و به آیایی پیشْنهاد میکرد به کسوت شماسّی در آید.
تجربههای کوتاه ۱۰: زن عقدی
نویسنده : ابیوسه نیکول
مترجم : حسن ملکی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید