معرفی کتاب « زندهام که روایت کنم »، نوشته گابریل گارسیا مارکز
۱
زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه همان چیزی
است که در خاطرمان مانده و آنگونه است
که به یادش میآوریم تا روایتش کنیم.
مادرم از من خواست برای فروش خانه همراهش بروم. صبح آن روز از روستای دورافتادهای که خانوادهام آنجا زندگی میکرد به بارانکیا (۱) آمده بود، بیآنکه از جا و مکانم کوچکترین نشانی داشته باشد. بعد از آنکه به اینطرف و آنطرف سر زد و از آشنایان پرسوجو کرد، شنید که باید در کتابفروشی موندو (۲) یا کافههای اطرافش دنبالم بگردد، چون روزی دوبار برای گپزدن با رفقای نویسندهام به آنجا میرفتم. کسی که این اطلاعات را در اختیارش گذاشت، به او هشدار داد: «مراقب باشید، همهشان دیوانه زنجیریاند.» درست سر ظهر به پاتوقم رسید، با قدمهای سبک از بین میزهای پوشیده از کتاب راه باز کرد، روبهرویم راست ایستاد، با لبخند شیطنتآمیز ایام جوانیاش، به چشمانم زل زد، و قبل از اینکه بتوانم عکسالعملی نشان بدهم گفت:
ــ منم، مادرت.
چیزی در وجودش تغییر کرده بود که مانع شد در نگاه اول بشناسمش. چهلوپنج سال داشت. با حساب اینکه یازده شکم زاییده بود، تقریبا ده سال از عمرش را در بارداری گذرانده بود، و حداقل همین مدت هم بچههایش را شیر داده بود. مویش، زودتر از موعد، کاملاً جوگندمی شده بود، از پشت شیشههای اولین عینک دوربینش، چشمانش درشتتر و بهتزده بهنظر میرسیدند، و در عزای مادرش لباس سیاه ساده و بستهای به تن داشت، ولی هنوز زیبایی رومی عکس عروسیاش را، که اکنون هالهای پاییزی به آن وقار میبخشید، حفظ کرده بود. قبل از هرچیز، حتی قبل از اینکه مرا در آغوش بکشد، با حالت رسمی همیشگیاش گفت:
ــ آمدهام ازت بخواهم که لطف کنی و برای فروش خانه همراهم بیایی.
لازم نبود بگوید کدام خانه یا کجا، چون برای ما فقط یک خانه در دنیا وجود داشت: خانه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگ در آراکاتاکا (۳)، که از بخت خوب آنجا به دنیا آمدم و از هشتسالگی به بعد دیگر برای زندگی به آنجا برنگشتم. بعد از گذراندن شش ترم در دانشکده حقوق، تازه ترکتحصیل کرده بودم، و بیشتر اوقات، یا هر کتابی که به دستم میرسید مطالعه میکردم یا اشعار تکرارناپذیر «سده طلایی»(۴) اسپانیا را از حفظ میخواندم. تا آن هنگام همه کتابهایی را که برای یادگیری فوت و فن داستانپردازی لازم داشتم ــ ترجمهشده و امانتگرفته ــ خوانده بودم، و شش داستان کوتاه در ضمیمه ادبی روزنامهها به چاپ رسانده بودم، که شور و هیجان دوستانم و توجه چند منتقد را برانگیخته بودند. بهزودی بیست و سه سالم تمام میشد، مشمول غایب بودم، سابقه دوبار سوزاک داشتم، و روزی دو پاکت سیگار ارزانقیمت دود میکردم، بیآنکه به فکر عواقبش باشم. وقت آزادم را گاهی در بارانکیا و گاهی در کارتاخنا د ایندیاس (۵)، بر کرانه کارائیبی کلمبیا، میگذراندم، با پولی که بابت یادداشتهای روزم در ال ارالدو (۶) میگرفتم، و تقریبا دستکمی از هیچ نداشت، شاهانه تنازع بقا میکردم، و شب را هر کجا بودم، و با بهترین کسی که پیدا میشد، به صبح میرساندم. لابد تردید درباره خواستههایم و آشفتگی زندگیام کافی نبود، چون با جمعی از دوستان جداییناپذیر خیال داشتیم، بدون منابع مالی، مجلهای نامتعارف و سنتشکن منتشر کنیم که آلفونسو فوئنمایور (۷) از سه سال پیش طرحش را در ذهن میپروراند. بیشتر از این چه میشد از خدا خواست؟
اگر بیست سال زودتر به پیشواز مد رفته بودم، بیشتر از روی نداری بود تا سلیقه شخصی: سبیل کلفت و نامرتب، موهای ژولیده، شلوار جین، پیراهن گلدار بدنقش، و صندلهای زائرانه. در تاریکی یک سالن سینما، شنیدم که یکی از دوستان دخترم، بیآنکه بداند نزدیکش نشستهام، به کسی گفت: «بیچاره گابیتو (۸) از دست رفته.» با این تفاصیل، وقتی مادرم از من خواست برای فروش خانه همراهش بروم، هیچ مانعی وجود نداشت که باعث شود خواهش او را رد کنم. بیرودربایستی به من گفت که پول کافی ندارد و از روی غرور گفتم که خودم خرج سفرم را میدهم.
در روزنامهای که کار میکردم نمیشد مشکل مالیام را حل کنم. بابت هر یادداشت روز سه پسو، و بابت هر مقاله صفحه آخر، وقتی یکی از اعضای هیئت تحریریه گرفتار بود، چهار پسو به من میپرداختند، ولی این دستمزد بهزحمت کفاف خرجم را میداد. سعی کردم مساعده بگیرم، اما جناب مدیر به یادم آورد که بدهی قبلیام از پنجاه پسو بالا زده بود. پررویی را از حد گذراندم و کاری کردم که هیچکدام از دوستانم جرأت انجامش را نداشتند. کنار درِ خروجی کافه کلمبیا، جنب کتابفروشی، با دون رامون بینیس (۹)، معلم و کتابفروش سالخورده کاتالان، همقدم شدم، و از او ده پسو قرض خواستم. فقط شش پسو داشت.
نه مادرم، و صد البته، نه خودم، به ذهنمان هم خطور نمیکرد که این گشتوگذار ساده دو روزه نقشی چنین تعیینکننده برایم خواهد داشت، که طولانیترین و پرتحرکترین زندگیها هم برای آنکه روایتش را به پایان برسانم کافی نیست. حالا، که حسابی وارد هفتادوپنج سالگی شدهام، میدانم مهمترین تصمیم زندگی ادبیام ــ یعنی، درواقع، همه زندگیام ــ را در این سفر گرفتم.
تا نوجوانی، ذهن بیشتر متوجه آینده است تا گذشته؛ به همین علت، خاطرههایی که از روستا داشتم هنوز، بر اثر دلتنگی، آرمانی نشده بودند. همانطور که بود به یاد میآوردمش: مکانی مطبوع برای زندگی، که همه یکدیگر را میشناختند، بر کرانه رودی با آب زلال که بر بستری از سنگهای صیقلدیده، سفید و عظیم مانند تخمهای ماقبل تاریخ جاری بود. هنگام غروب، بهخصوص در دسامبر، وقتی فصل بارانهای موسمی گذشته و هوا دوباره الماسگون شده بود، انگار لا سیئرا نبادا د سانتا ماریا (۱۰) با قلههای کمارتفاع و سفیدش آنقدر نزدیک میآمد که به موزستانهای ساحل مقابل میرسید. از آنجا میشد سرخپوستان آروآکوس (۱۱) را دید که در صفهای مورچهوار بر پهنه دشت میدویدند، درحالیکه کولهپشتیهای زنجبیلشان را بر دوش انداخته بودند و برگهای کوکا میجویدند تا زندگیشان را مفرح کنند. ما بچهها آرزو داشتیم با برفهای دائمی گلوله درست کنیم و در کوچههای سوزان به جان هم بیفتیم. چون گرما، بهخصوص در ساعات بعدازظهر، بهقدری طاقتفرسا و باورناپذیر بود که بزرگترها هر روز طوری از آن مینالیدند که پنداری برایشان تازگی داشت. از وقتی به دنیا آمدم، مدام میشنیدم که خطوط راهآهن و اردوگاههای «یونایتد فروت کمپانی»(۱۲) را شبها ساختند، چون روزها نمیشد ابزار را، که زیر تابش آفتاب داغ میشدند، دست زد.
تنها وسیله برای آنکه خود را از بارانکیا به آراکاتاکا برسانیم کشتی موتوری کوچک و قراضهای بود که از معبری میگذشت که بردگان در دوران استعماری با دست کنده بودند، و بعد راهش را با عبور از مردابی وسیع با آبی کدر و دلگیر، تا روستای مرموز ثیئناگا (۱۳)، ادامه میداد. آنجا، سوار قطاری عادی میشدیم که در زمان خودش در کشور بهترین بود، و با آن از موزستانهای عظیم میگذشتیم، و پس از توقفهای طولانی در دهات خاکآلود و تفته و ایستگاههای پرتافتاده و خالی، به مقصد میرسیدیم. ساعت هفت غروب شنبه ۱۸ فوریه ۱۹۵۰ ــ شب قبل از کارناوال ــ زیر بارانی سیلآسا و خارج از فصل، من و مادرم در این مسیر به راه افتادیم، درحالیکه فقط سیودو پسو در جیب داشتیم، که اگر خانه طبق شرایط پیشبینیشده به فروش نمیرفت، بهزحمت میتوانست هزینه برگشتمان را تأمین کند.
آن شب، بادهای دائمی بهقدری شدید بودند که در بندرگاه با هزار مکافات توانستم مادرم را متقاعد کنم سوار کشتی بشود. حق داشت بترسد. کشتی کوچکمان بدل تقلیلیافته کشتیهای بخار نیواورلئان بود، ولی با موتوری گازوئیلی کار میکرد که هرچه بر عرشه بود به رعشه میانداخت. سالن کوچکی داشت با چنگکهایی برای وصلکردن آماکا (۱۴) ها در سطوح مختلف، و نیمکتهایی چوبی که هرکس هرطور میتوانست و به هر زحمتی بود خودش را، با بار و بندیل زیاد، بقچههای اجناس، قفسهای مرغها و حتی خوکهای زندهاش بر آنها جای میداد. چندتا کابین تنگ و خفقانآور هم پیدا میشد، که دو تختخواب سربازخانهای داشتند، و تقریبا مدام در اشغال روسپیهای مفلوک و مفلسی بودند که طی سفر خدمات اضطراری میرساندند. چون در دقایق آخر هیچ کابین خالی پیدا نکردیم، و از طرف دیگر، آماکا هم همراهمان نیاورده بودیم، من و مادرم با یک هجوم جانانه دو صندلی فلزی را در راهروی مرکزی تصرف کردیم و رضایت دادیم شب را روی آنها به صبح برسانیم.
همانطور که مادرم بیم داشت، هنگام عبور از رود ماگدالنا (۱۵)، که نزدیک مصبش سرشتی اقیانوسی دارد، مسافران نترس، از توفان تازیانه خوردند. من در بندر با خرید ارزانترین سیگارها ــ توتون سیاه با کاغذی که کم مانده بود مچاله شود ــ بهقدر کافی دخانیات ذخیره کرده بودم، و بهشیوه معمولم در آن ایام، یعنی آتش به آتش، شروع کردم به سیگارکشیدن، درحالیکه روشنایی ماه اوت ویلیام فالکنر را، که در آن روزها وفادارترین جن حامی و حاکم روانم بود، باز میخواندم. مادرم به شگرد همیشگیاش وفادار ماند و چنان محکم به باورهای خرافی خللناپذیرش چسبید که انگار بخواهد تراکتور را از گل بیرون بکشد یا تعادل هواپیما را حفظ کند، و بنابر عادت، چیزی برای خودش نخواست، بلکه برای یازده بچهاش موفقیت و طولعمر آرزو کرد. گمانم دعایش به آنجایی که میبایست رسید و مستجاب شد، چون وقتی از ترعه گذشتیم رگبار جایش را به نمنم باران سپرد و نسیمی ملایم وزید که فقط پشهها را میتاراند. مادرم، که خیالش آسوده شده بود، تسبیحش را در دست نگه داشت و مدتی طولانی، در سکوت، جنبوجوش زندگی را که در اطرافمان جریان داشت نظاره کرد.
در خانهای بیتجمل به دنیا آمده بود، ولی در دوران رونق پرشکوه و ناپایدار کمپانی موز رشد و نمو کرد، و لااقل این امکان برایش فراهم شد که از تعلیم و تربیتی نظیر دختران خانوادههای ثروتمند برخوردار شود و در دبیرستان پرسنتاثیون د لا سانتیسیما ویرخن (۱۶) در سانتا مارتا (۱۷) تحصیل کند. در تعطیلات کریسمس، با دوستانش قلابدوزی میکرد، در جشنهای خیریه کلاوسن (۱۸) مینواخت، و همراه یکی از خالههایش در مجالس رقص اشراف باتقوای محلی، که از نظر اخلاقی کوچکترین ایرادی بر آنها وارد نبود، شرکت میکرد، ولی تا وقتی که برخلاف میل والدینش به ازدواج تلگرافچی دهکده درآمد، هیچکس نشنیده بود که با مردی سر و سری داشته باشد. چشمگیرترین محاسنش قریحه طنز و سلامت جسمانی و بنیه قویاش بود که ناملایمات و مشقتهای زندگی، طی عمر طولانیاش، هرگز بر آنها فائق نیامدند. اما عجیبترین، و در آن ایام نهانترین خصلتش، استعداد خاصش بود برای آنکه، با ظرافت تمام، استواری کمنظیرِ شخصیت نیرومند و بسیار سرسختش را پنهان کند: از همه جهات، خصوصیات متولدین برج اسد را داشت. به برکت این خصلت، قدرت مادرسالارانهاش را حتی بر خویشاوند دور هم، که در اطراف و اکناف کشور پراکنده بودند، تحمیل میکرد، که گویی آشپزخانه منزلش نقطه کانونی نظامی کیهانی بود، که او با کلام ملایم و بیآنکه حتی پلک بزند، ضمن جوشاندن لوبیاهای سیاه در دیگ، آن را میگرداند.
وقتی میدیدم، بیآنکه خم به ابرو بیاورد این سفر سخت و ناخوشایند را تحمل میکرد، از خودم میپرسیدم چطور توانسته بود آنقدر سریع و با آنهمه تسلط نفس به بیعدالتیهای فقر گردن نهد. آن شبِ آزاردهنده بهترین محک بود برای سنجش استقامتش. پشههای گوشتخوار، گرمای شدید و تهوعآور آکنده به بوی گندی که موقع عبور کشتی فکسنیمان از لجن متعفن آبراهها بلند میشد، جابهجایی بیوقفه مسافران ناآرامی که خوابشان نمیبرد، انگار همه اینها عمدا دستبهدست هم داده بودند تا متعادلترین و صبورترین اشخاص را هم کلافه کنند و از کوره در ببرند. مادرم بیحرکت روی صندلیاش لمیده بود و دم نمیزد، درحالیکه دختران کرایهای، با لباسهای مبدل مردانه یا در هیئت نوجوانان روستایی، در کابینهای اطراف، خرمن کارناوال را درو میکردند. یکی از آنها که کابینش درست کنار صندلی مادرم بود، چندینبار، و هر دفعه با یک مشتری تازه، وارد و خارج شده بود. خیال میکردم مادرم متوجه او نیست. ولی وقتی برای چهارمین یا پنجمین بار ظرف کمتر از یک ساعت داخل رفت و بیرون آمد، با نگاهی تأسفبار تا انتهای راهرو بدرقهاش کرد.
آه کشید ــ دخترهای بیچاره، برای سیرکردن شکمشان، باید به چیزهایی تن بدهند که از کارکردن صد درجه سختتر است.
تا نیمهشب وضع به همین منوال بود، تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم با تکانهای تحملناپذیر و در نور کمسوی راهرو به مطالعه ادامه بدهم، و کنار مادرم نشستم و سیگار دود کردم، و منتظر ماندم که از شنهای روان ناحیه یوکناپاتوپها (۱۹) به سلامت بگذریم. سال قبل دانشگاه را ترک کرده بودم، با این سودای جسورانه که از راه روزنامهنگاری و ادبیات معاشم را تأمین کنم بیآنکه احتیاج به آموختنشان داشته باشم، و دلگرمیام به جملهای بود که گمانم در نوشتههای برنارد شاو خوانده بودم: «خیلی کوچک بودم که بهناچار آموزشم را ناتمام گذاشتم تا به مدرسه بروم.» جرأت نداشتم دراینباره با کسی بحث کنم چون، به علتی که از توضیحش عاجز بودم، حس میکردم دلایلم فقط از نظر خودم معتبرند.
تلاش برای قبولاندن چنین عمل جنونآمیزی به پدر و مادرم، که آنهمه به آیندهام امید بسته بودند و در نهایت تنگدستی آنهمه برایم خرج کرده بودند، وقت تلفکردن بود. بهخصوص به پدرم، که هر خطایی از من سر میزد برایش قابل بخشش بود جز اینکه مدرکی دانشگاهی را، که خودش هرگز موفق به کسبش نشده بود، قاب کرده به دیوار آویزان نکنم. ارتباطمان قطع شد. تقریبا تا یک سال بعد، هنوز خیال داشتم به ملاقاتش بروم و دلایل تصمیمم را برایش توضیح بدهم، که ناغافل سروکله مادرم پیدا شد و از من خواست برای فروش خانه همراهش بروم. لیکن او، از ابتدای سفرمان با کشتی تا بعد از نیمهشب، به این موضوع هیچ اشارهای نکرد، و تازه آن وقت، یکباره، انگار بهطرزی ماوراء طبیعی به او الهام شده باشد، موقعیت را مناسب دید تا آنچه را بیشک علت واقعی سفرش بود به من بگوید، و با حالت و لحن و کلماتی کاملاً حسابشده که لابد در تنهایی شبهای بیخوابیاش، خیلی قبل از آنکه راهی سفر شود، در ذهن پرورانده بود، شروع به صحبت کرد.
گفت ــ پدرت خیلی غصه میخورد.
پس بالاخره با جهنمی که آنقدر باعث هراسم بود مواجه شدم. همیشه، موقعیکه اصلاً انتظارش را نداشتی، موضوعهای حساس را، با صدایی آرامشبخش که تحت هر شرایطی یکسان میماند و محال بود عوض شود، مطرح میکرد. اگرچه بهخوبی جواب سؤالم را میدانستم، فقط برای آنکه تشریفات بحث را رعایت کرده باشم، پرسیدم:
ــ آخر واسه چی؟
ــ برای اینکه درسَت را ول کردهای.
گفتم ــ درسم را ول نکردهام، فقط تغییر رشته دادهام.
از فکر اینکه مفصل گفتوگو کنیم، به وجد آمد و جانی تازه گرفت.
گفت ــ پدرت میگوید جفتشان یکی است.
با وجود اینکه میدانستم اینطور نبوده است، گفتم:
ــ خودش هم دست از تحصیل کشید تا ویولن بزند.
مادرم با قاطعیتی هیجانزده جواب داد ــ وضعش فرق میکرد. فقط در جشنها و سرناتا (۲۰) ها ویولن میزد. اگر تحصیلش را ادامه نداد، بهخاطر این بود که نان شب نداشت. عوضش در کمتر از یک ماه کار تلگراف را یاد گرفت، که آنموقع شغل خیلی خوبی بود، علیالخصوص در آراکاتاکا.
گفتم ــ خب، من هم از راه مقالهنویسی برای روزنامهها خرجم را درمیآورم.
گفت ــ این را واسه دلخوشی من میگویی. ولی ظاهرت از دور داد میزند که وضعت خراب است. وگرنه، چرا وقتی در کتابفروشی دیدمت نشناختمت؟
گفتم ــ من هم شما را نشناختم.
گفت ــ ولی علتش چیز دیگری بود. من خیال کردم کارت به گدایی کشیده ــ صندلهای فرسودهام را برانداز کرد، و در ادامه گفت ــ: تازه، جوراب هم پایت نیست.
گفتم ــ اینجوری راحتترم. دوتا پیراهن و دوتا زیرشلواری: یکی را میپوشی و آنیکی را میشوری و میگذاری خشک بشود. بیشتر از این چی میخواهیم؟
گفت ــ یکخرده عزتنفس ــ ولی فورا با لحنی متفاوت گزندگی حرفش را گرفت ــ: این را بهت میگویم چون خیلی دوستت داریم.
گفتم ــ میدانم. ولی راستش را بگویید: خودتان، اگر جای من بودید، همین کار را نمیکردید؟
گفت ــ اگر میدانستم باعث ناراحتی والدینم میشوم، محال بود.
یادم افتاد که چقدر سرسختی نشان داد تا بر مخالفت خانوادهاش با ازدواجش فائق آمد، و خندهکنان گفتم:
ــ اگر راست میگویید، توی چشمهایم نگاه کنید.
ولی او با حالتی جدی طفره رفت، چون خیلی خوب میدانست که در ذهنم چه میگذشت.
گفت ــ بدون دعای خیر والدینم عروسی نکردم. قبول دارم که بهزور رضایتشان را گرفتم، ولی گرفتم.
بحث را نیمهکاره گذاشت، ولی نه به این علت که میترسید مغلوب استدلالهایم بشود، بلکه چون میخواست به دستشویی برود، و از شرایط بهداشتی آبریزگاههای کشتی مطمئن نبود. با افسر دوم کشتی صحبت کردم ببینم آیا جای سالمتری برای قضای حاجت پیدا میشود، و او توضیح داد که خودش هم از دستشویی همگانی استفاده میکند، و حرفش را با جملهای تمام کرد که انگار تازه نوشتهای از کانراد (۲۱) را خوانده باشد: «در دریا همه برابریم.» مادرم ناگزیر همرنگ جماعت شد. وقتی بیرون آمد، برخلاف آنچه انتظار داشتم و نگرانش بودم، بهزحمت میتوانست خویشتنداری کند و از خنده ریسه نرود.
گفت ــ مجسم کن اگر یکی از این درد و مرضهای بیآبرویی بگیرم، پدرت چه حالی میشود!
پاسی از نیمهشب گذشته، سه ساعت تأخیر پیدا کردیم، چون شقایقهای نعمانی آبراه ملخکها را از کار انداختند، کشتی قراضهمان در محلی پوشیده از شاخ و برگ درختچههای بومی گیر افتاد، و بسیاری از مسافران ناچار شدند، از ساحل، با ریسمانهای آماکاها و زور و زحمت زیاد، آن را بکشند. گرما و پشههای بینیدراز غیرقابل تحمل شده بودند، ولی مادرم با چرتزدنهای لحظهای و متناوبش، که در خانواده زبانزد بودند و به او امکان میدادند تا خستگی در کند بیآنکه رشته سخن را از دست بدهد، آزارشان را دفع کرد. وقتی سفر را از سر گرفتیم و نسیم فرحبخش صبحگاهی بر ما وزید، کاملاً خواب از سرش پرید.
آه کشید ــ بههرحال، باید جوابی برای پدرت ببرم.
با همان بیخیالی معصومانه گفتم ــ بهتر است نگران نباشد. در دسامبر خودم میآیم پیشتان، و آن وقت همهچیز را برایش توضیح میدهم.
او گفت ــ ده ماه مانده.
گفتم ــ بههرصورت، امسال دیگر نمیشود برای دانشگاه کاری کرد.
ــ قول میدهی که بیایی؟
گفتم ــ قول میدهم ــ و برای اولینبار دلشوره را در صدایش حس کردم:
ــ میتوانم به پدرت بگویم که جوابت مثبت است؟
با لحنی که چون و چرا برنمیداشت گفتم ــ نه. این یکی را نه.
آشکار بود که دنبال راه چاره دیگری میگردد. ولی راهی پیش پایش نگذاشتم.
او گفت ــ پس بهتر است یکباره آبپاکی را روی دستش بریزم و عین حقیقت را بهش بگویم. اینجوری بعدا خیال نمیکند که سرش را شیره مالیدهام و الکی دلش را خوش کردهام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم ــ خب، بهش بگویید.
قرار بر این شد، و کسی که او را خوب نمیشناخت تصور میکرد که قضیه همینجا خاتمه پیدا کرده است و دیگر مشکلی با هم نداریم، ولی من میدانستم که این آتشبس موقتی فقط برای آن است که نفس تازه کند. کمی بعد، هفت پادشاه را خواب میدید. نسیمی سبک پشههای بینیدراز را فراری داد و هوای تازه را با رایحه گلها انباشت. آن وقت، کشتی فکسنی مثل قایقهای مسابقه فرز و چالاک شد.
بر آبهای ثیئناگا گرانده (۲۲)، یکی دیگر از اسطورههای دوران کودکیام، شناور بودیم. چندینبار، هنگامیکه پدربزرگم، سرهنگ نیکولاس ریکاردو مارکز مخیا (۲۳) ــ که نوههایش او را پاپاللو (۲۴) صدا میزدند ــ مرا برای دیدن پدر و مادرم، از آراکاتاکا به بارانکیا میبرد، با کشتی از آن گذشته بودم. او، موقعیکه راجع به تلونمزاج و خلقوخوی غیرقابل پیشبینی آبهای این رود حرف میزد، که گاه مثل برکه بودند و گاه مثل اقیانوسی متلاطم و سرکش، به من گفته بود: «نباید از ثیئناگا بترسی، فقط باید حرمتش را نگه داری.» در فصل بارانهای موسمی، اختیارش بهدست توفانهای کوهستانی بود. از دسامبر تا آوریل، هنگامیکه هوا قاعدتا ملایم بود، بادهای منظم گرمسیری شمال با چنان شدتی به آن هجوم میبردند که هر شب برای خود ماجرایی داشت. مادربزرگ مادریام، ترانکیلینا ایگواران (۲۵) ــ مینا (۲۶) ــ، پس از سفری هولناک که طی آن ناچار شدند تا صبح در دهانه ریوفریو (۲۷) پناه بگیرند، حاضر نمیشد باز خطر کند و بار دیگر این مسیر را بپیماید، مگر در مواقع فوقالعاده اضطراری.
آن شب، خوشبختانه، آبها آرام بودند. کمی قبل از سپیدهدم برای هواخوری به قسمت جلوی کشتی رفتم، و از پنجرههای آنجا قایقهای ماهیگیری را دیدم که مانند ستارهها بر آب غوطه میخوردند. بیشمار بودند، و ماهیگیران ناپیدا طوری با هم گپ میزدند که پنداری مهمانان ضیافت ارواح باشند، چون صداها با طنینی ماوراء طبیعی در محیط ثیئناگا میپیچید. به جانپناه تکیه داده بودم و سعی میکردم نیمرخ کوهستان را در سایهروشن سپیدهدم تشخیص بدهم، که ناگهان دلتنگی به قلبم چنگ انداخت.
در سحرگاهی مشابه، هنگامیکه از ثیئناگا گرانده میگذشتیم، پاپاللو، مرا که خواب بودم در کابین تنها گذاشت و به سفرهخانه رفت. نمیدانم ساعت چند بود که هیاهوی عده زیادی، که با وزوز پنکه زنگزده و تقتق حلبیجات کابین درهم آمیخت، مرا از خواب پراند. بیشتر از پنج سال نداشتم و حسابی ترسیدم، ولی خیلی زود سروصدا فروکش کرد و به خیالم رسید شاید خواب دیدهام. صبح، موقعیکه دیگر به اسکله ثیئناگا رسیده بودیم، پدربزرگم با تیغ سلمانی جلوی آینه دیواری ایستاده بود و ریشش را میتراشید، درحالیکه درِ کابینش باز بود. خاطرهاش با جزئیات در ذهنم مانده است: پیراهن به تن نداشت، ولی بندشلوارهای کشدار و پهن با راهراههای سبزش را، که هیچوقت از خود جدا نمیکرد، روی عرقگیر بسته بود. ضمن اینکه ریش میتراشید، سرگرم گفتوگو با مردی بود که حتی امروز هم در همان نگاه اول میتوانم بشناسمش. نیمرخ کلاغیاش به هیچ بنیبشری شبیه نبود؛ خالکوبی ملوانی بر دست راستش خودنمایی میکرد، چندتا زنجیر طلای سنگین به گردن انداخته بود، و دستبندها و زنجیرهای باریکی به جفت مچهایش بسته بود، که آنها هم از طلا بودند. تازه لباس پوشیده بودم و، نشسته روی تخت، پوتینهایم را به پا میکردم که مرد به پدربزرگم گفت:
ــ باور کنید جناب سرهنگ: خیال داشتند شما را بیندازند توی آب.
پدربزرگم پوزخندی زد و در همانحال که ریشش را میتراشید، با حالت متکبرانه خاص خودش، جواب داد:
ــ بهنفع خودشان شد که جرأت نکردند.
تازه آن وقت علت جنجال شب قبل را فهمیدم و از تصور اینکه ممکن بود کسی پدربزرگم را در ثیئناگا بیندازد مو به تنم سیخ شد.
یاد این رویداد، که برای همیشه در ابهام ماند، در آن سحرگاه که همراه مادرم برای فروش خانه میرفتیم، هنگامیکه به برفهای کوهستان خیره شده بودم که با تابش آفتاب سپیدهدم آبیفام میشدند، ناغافل به ذهنم هجوم آورد. به لطف تأخیرمان در آبراهها، توانستیم در روشنایی روز توده شنی درخشانی را ببینیم که بهزحمت دریا و ثیئناگا را از هم جدا میکرد، و بر آن روستاهای ماهیگیران بود با تورهایی که پهن کرده بودند تا خشک شوند، و بچههایی کثیف و ریقماسی که با توپی پارچهای فوتبال بازی میکردند. در کوچهها چشممان به ماهیگیران زیادی افتاد که یک دست بیشتر نداشتند چون دینامیت را بهموقع پرتاب نکرده بودند؛ واقعا رقتانگیز بود. هنگام عبور کشتی، بچهها به آب میپریدند تا سکههایی را که مسافران برایشان میانداختند بگیرند.
کمی مانده به هفت، در مردابی متعفن نزدیک قصبه ثیئناگا لنگر انداختیم. گروهی حمال که تا زانویشان در لجن فرورفته بود با آغوش باز به استقبالمان آمدند و، در میان آشوب مرغهایی که سر آشغالهای باتلاقی با هم درگیر بودند، شلپشلوپکنان، ما را به اسکله رساندند. وقتی پشت میزهای کنار بندر نشسته بودیم و آهسته و با لذت صبحانهمان را، که عبارت از ریزهماهیهای خوشمزه ثیئناگا و قاچهای موز کال سرخشده بود، میخوردیم، مادرم، با تهاجمی غیرمنتظره، جنگ شخصیاش را از سر گرفت.
او بیآنکه نگاهم کند گفت ــ بالاخره نگفتی چه جوابی به پدرت بدهم.
کتاب زندهام که روایت کنم
نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
مترجم : کاوه میرعباسی
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۶۹۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید