زندگینامه و فعالیتهای ادبی گابریل گارسیا مارکز (به مناسبت زادروز او)
گارسیا مارکز در خطابه خود هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات:
«ما ابداعکنندگان داستان، که هر چیزی را باور میکنیم به خود حق میدهیم باور کنیم که برای ساختن یوتوپیایی دیگر هنوز دیر نشده است، یوتوپیایی جدید و فراگیر که در آن هیچ کس برای دیگران تصمیم نگیرد که چگونه بمیرند؛ عشق تبلور خود را نشان دهد؛ خوشبختی امکانپذیر باشد، نژادها محکوم به انزوا نباشند و همگان فرصتی یکسان برای زیستن روی زمین به دست آورند.»
در ژانویه ۱۹۷۴ گروهی از چریکهای ام نوزده، یا نهضت نوزدهم آوریل، اسلحه به دست و در روز روشن، وارد موزه ملی بوگوتا، پایتخت کلمبیا شدند و شمشیر سیمون بولیوار، قهرمان ملی کمبیا را، که در آن جا نگهداری میشد، ربودند. چریکهای ام نوزده با این حرکت نمادین در عین حال که در صدد بودند قدرت خود را به دولت نشان دهند، میخواستند بگویند که اقدامات آنها ملازم اقداماتی است که سیمون بولیوار برای آزادی سر زمین کلمبیا به انجام رسانده است.
چریکهای نهضت نوزدهمآوریل در نامهای که از خود در موزه به جا نهادند از جمله نوشته بودند:
ما از آزادی برخوردار نیستیم. در این سرزمین هیچ کس آزادی ندارد. ما مردم امریکای لاتین در گرسنگی به سر میبریم. بیعدالتی ما را به این روز انداخته … زنجیرهایی که روزی اسپانیاییها بر دست و پای ما بسته بودند و بولیوار آنها را پاره کرد اکنون بار دیگر به ضرب دلارهای امریکا بر دست و پای ما بسته شده است … به این دلائل جنگ بولیوار ادامه دارد، بولیوار نمرده است. شمشیر او که تا کنون درون موزه خاک میخورد، اکنون صیقل پیدا کرده و در دستان ما قرار دارد.
گارسیا مارکز از سرزمین خشن کلمبیا برخاسته است. تولد او با اعتصاب مشهور کارگران کشتزارهای موز همراه بود. گفته شده است که در آن اعتصاب، که به سال ۱۹۲۸ روی داد و از رخدادهای با اهمیت تاریخ کلمبیاست، نزدیک به سه هزار نفر کشته شدند.
شرکت یونایتد فروت، که انحصار کشتزارهای موز را در اختیار داشت، در ابتدای قرن بیستم همراه خود رفاه را به نواحی اطراف سانتا مارتا و آرکاتا کا، در شمال کلمبیا، به ارمغان آورد و تا حدودی به اقتصاد محلی یاری رساند. اعضای شرکت که همه آمریکایی بودند در ابتدای ورود به کلمبیا زمینهایی را به خود اختصاص دادند و در آنها مجتمعهای ساختمانی، مدرسه، استخر، زمین بازی و مراکز زندگی اجتماعی دیگر به وجود آوردند و دور آنها حصار کشیدند. اعضای شرکت یونایتد فروت حتى برای خود راه آهن کشیدند و روش آبیاری اختصاصی ابداع کردند.
در مقابل، کارگران محلی در ازای کاری که به انجام میرساندند کاغذهایی دریافت میکردند که با آنها میتوانستند از فروشگاههای شرکت کالاهای ضروری خود را خریداری کنند. این کالاها را کشتیهای اختصاصی شرکت پس از خالی کردن بارهای خود که جعبههای موز بود با خود به کلمبیا میآوردند تا خالی برنگشته باشند.
شرکت یونایتد فروت برای فرار از اعمال قوانین کار کلمبیا کارگران را به صورت قراردادی استخدام میکرد، هنگامی که اعتصاب در کشتزارهای موز آغاز شد، شرکت ادعا کرد که در فهرست حقوق بگیران خود نام هیچ کارگری دیده نمیشود و اصولا کارگر ندارد. مسئولان شرکت کارتهای استخدامی کارگران را سوزانده بودند تا آنها هیچ ادعایی نداشته باشند.
گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی، مشهورترین اثر خود، این موضوع را آورده است. سخنگوی شرکت موز در جایی از رمان میگوید که چون کارگران موقتی استخدام شدهاند بنابراین شرکت کسی به اسم کارگر ندارد و دادگاهی که کارگران برای احقاق حقوق خود بدان روی آوردند حکمی صادر کرد مبنی بر این که در محدوده کار آنها اصولا کارگر وجود خارجی ندارد. این ادعای باورنکردنی را، که کارگر وجود خارجی ندارد، گارسیا مارکز از خود ابداع نکرده است بلکه این حکمی بود که مقامات قضایی کلمبیا به نفع شرکت یونایتد فروت صادر کردند.
شمار کسانی که در دوران کودکی گارسیا مارکز برایش تعریف کردهاند که در جریان قتل عام کارگران کشته شدهاند ضد و نقیض است. در رمان صد سال تنهایی شمار کسانی که به فرمان ژنرال کورتس کشته میشوند از اندازه بیرون است «احتمال داشت واگنهای قطار انباشته از سه هزار مرده باشد که آنها را برای ریختن به دریا بار کرده باشند. »
گارسیا مارکز با انتشار صد سال تنهایی رئالیسم جادویی را که ترکیب خیال و واقعیت است به خوانندگان رمان معرفی کرد. رئالیسم جادویی گارسیا مارکز، که در آن طبیعت دلیل و منطق را به کناری میافکند، پیوسته در خدمت جهان بینی انسانی نویسنده قرار دارد.
صد سال تنهایی ابتدا در ۱۹۹۷ و در آرژانتین منتشر شد و تمامی ۸۰۰۰ نسخه چاپ اول آن در بوئنوس آیرس و در کیوسکهای روزنامه فروشی متروی آن جا، ظرف یک هفته، به فروش رفت. چیزی نگذشت که خوانندگان کتاب در سراسر آمریکای لاتین برای خریدن آن به کیوسکهای روزنامه فروشی و کتابفروشیها هجوم بردند. ترجمه کتاب به زبانهای بیگانه از مرز سی و پنج گذشت، در امریکا تنها شرکت انتشاراتی ایون یک میلیون نسخه از ترجمه آن را در ظرف مدت کوتاهی به فروش رساند.
در روسیه نیز یک میلیون نسخه اول رمان در اندک زمانی به فرش رسید. برای گارسیا مارکز تعریف کردهاند که در مسکو زن میانسالی کتاب صد سال تنهایی را از ابتدا تا انتها، کلمه به کلمه، رونویسی کرده تا مطمئن شود که رمان را خوانده است.
در شهر مکزیکو همین که خبر اهدای جایزه نوبل ادبیات به گارسیا مارکز پخش شد تمامی دانشآموزان یک دبیرستان جلو خانه او در محله ال پدرگال جمع شدند و با خواندن سرود دسته جمعی به او تبریک گفتند. بعدازظهر همان روز که گارسیا مارکز از پاسخ به تلفنهای بیشمار دوستان و آشنایان به تنگ آمده بود، ب ام وی خود را سوار شد و بیرون رفت. در خیابانها بسیاری از مکزیکیها با زدن بوق و روشن کردن چراغ به او تبریک گفتند و یک جا که ماشینش نقص پیدا کرده بود و با استارتهای پیاپی روشن نمیشد، یک نفر در آن نزدیکی سرش را از اتومبیلش بیرون آورد و با صدای بلند گفت: « آهای گابو، تنها کاری که از شما بر میآد اینه که جایزه نوبل بگیرین! »
کارلوس فوئنتس، نویسنده نامآور مکزیکی، در خاطرات خود جایی نوشته است که روزی آشپزم را دیدم که سرگرم خواندن کتابی است و لحظهای از آن غافل نیست و وقتی از او پرسیدم، «حالا این کتابی که میخونی چیه؟ » در جوابم گفت: «صد سال تنهایی »
چنانچه گارسیا مارکز از نبوغی برخوردار نبود و آثار ارزشمند و ماندگاری همچون صد سال تنهایی، گزارش یک مرگ، عشق سالهای وبا و خزان پدرسالار ارائه نکرده بود، با خود میگفتیم گزارشهایی که از آنها یاد کردیم و از علاقه قلبی انسانها نسبت به گارسیا مارکز حکایت میکند، جز شایعههایی بیاساس چیزی نیست. در حالی که واقعیت آن است که گارسیا مارکز تا حد بسیار زیادی از جایگاه خود به عنوان نویسنده فراتر رفته و به صورت پدیدهای مردمی در آمده، پدیدهای که آثارش نه تنها تحسین و احترام بلکه محبت و صمیمیت همه را برانگیخته است.
اهدای جایزه نوبل ادبیات به گارسیا مارکز تأیید رسمی بر بسیاری نکته هاست که از جمله میتوان به اقبال خوانندگان آثار او و به خصوص انسان دوستی تمام عیار او اشاره کرد که معیار اساسی میراث جایزه آلفرد نوبل شمرده میشود. معمولا اطلاعیههای اهداکنندگان جوایز چندان در خور اعتنا نیست اما، در این مورد، گردانندگان جایزه نوبل ادبیات با برشمردن جنبههای خاص شخصیت و نویسندگی گارسیا مارکز، همچون گستره ادبی وسیع او؛ به کارگیری خلاقانه خیال در آثار او؛ گرایش او به چپ در سیاست؛ شهرت بیش از اندازه او؛ و مهمتر از همه، بزرگی نبوغآمیز و انکارناپذیر او، به اهمیت او در میان سایر برندگان اذعان داشتند.
در کشور کلمبیا، زادگاه گابریل گارسیا مارکز، تمامی مردم از پرستارها، فروشندهها، کارگرها، بانکدارها، صنعتکارها، کارمندها گرفته تا دیگران گارسیا مارکز را میشناسند و دست کم رمان صد سال تنهایی او را خواندهاند و با نام خودمانی «گابو» یا «گابیتو» از او یاد میکنند.
نام ماکوندو نیز، که ماجرای رمان صد سال تنهایی در آن میگذرد بر در و دیوار شهرهای کلمبیا دیده میشود: داروخانه ماکوندو، ساختمان ماکوندو، و حتی هتل ماکوندو. در دهه ۱۹۷۰ که در تمامی کشورهای اسپانیایی زبان صحبت از رمان صد سال تنهایی بود، گارسیا مارکز به یاد میآورد که در سفری به کوبا با عدهای از روستاییان آنجا گرم صحبت میشود و آنها از شغل او میپرسند، گارسیا مارکز پاسخ میدهد که نویسندهام و صد سال تنهایی را نوشتهام، آن وقت آنها همه یک صدا میگویند: «ما کوندو!»
ماکوندو که در روی هیچ نقشهای به چشم نمیخورد و گارسیا مارکز خود آن را خلق کرده است، شهرک گرمسیری کوچکی است که یک سویش باتلاقی است و در سوی دیگرش رشته کوهی به چشم میخورد. در فاصله سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۸، یعنی دوران موز، شکارچیان ثروت بدان روی آوردند. هنگامی که شرکت موز آن جا را ترک گفت فراوانی نیز از آن رخت بر بست. در ماکوندو کسی آسوده سر بر بالش نمیگذارد، محیطی آکنده از بیاطمینانی و بدگمانی به خشونت آن دامن میزند. ماکوندو بجز صد سال تنهایی مکان بسیاری از داستانهای گارسیا مارکز نیز هست.
در صد سال تنهایی، که سرگذشت چندین نسل از خانواده بوئندیا گزارش میشود، مرز میان واقعیت و خیال از بین میرود و توانایی و اطمینان ما در تمایز میان این دو کاهش مییابد. صد سال تنهایی در واقع استعاره شرایط زندگی آدمی است، نمایش جبر فولادینی است که بر زندگی آدمها حکومت میکند. تنهایی، خشونت و نفرینی که در سایه آن خانواده بودند یا در رنجند، همه و همه بینش تراژدی گونه گارسیا مارکز را تصویر میکنند.
آنچه در خصوص این رمان در خور اهمیت است آن است که نویسنده آن در زمینه مسائل سیاسی از تمایلات چپگرایانه برخوردار است اما، در عین حال، با تخیلات خیالبافانه خود، که ریشه در فولکلور کارائیب و شگردهای غربی دارد، اصول کهنه رئالیسم را نادیده میگیرد و به یاری جادوی کلام، آن را به کناری میافکند و رویدادهایی غریب را همچون کشیشی که از زمین بلند میشود؛ گلهای زردی که به صورت باران بر زمین میبارد؛ با کره زیبایی که به آسمان پرواز میکند؛ و قتل عامی که مقامات حکومتی یک شبه از حافظه میزدایند، همه به آسانی تمام در نظر مجسم میکند. در میان انواع خیالاتی که در آثار گارسیا مارکز نقش برجسته دارند میتوان به اغراقهای آمیخته با هنر او اشاره کرد، همچون بارانی که در ماکوندو کمابیش پنج سال به طول میانجامد یا خودکامهای که در خزان پدرسالار دو قرن زندگی میکند.
آنگونه که گارسیا مارکز میبیند عدم توازن همچنین بخشی از واقعیت را در امریکای لاتین تشکیل میدهد و مثلا رودخانهها آنقدر پهناورند که ساحل مقابل آنها با چشم دیده نمیشود یا طوفانها با آن قدرت ویرانگرشان در هیچ جای جهان نظیر ندارند و برای نشان دادن این عدم توازن، تخیل گارسیا مارکز ناگزیر به اغراق بیشتر متوسل میشود، تاریخ را همچون داستانی طولانی باز میگوید، و پدرسالاری ۱۰۷ تا ۲۳۲ ساله را برابر دیدگان ما میگذارد که خود صورت تکثیر یافته خودکامههایی همچون خوان وینسنته گوس، رافائل لئونیداس تروخیو و خانواده سوموزای حقیقی است.
صد سال تنهایی در عین حال رمانی درباره سیاست است و به مسائلی چون جنگهای داخلی، اعتصابها و سرکوبهای نظامی میپردازد، مسائلی که به یاری تخیل مردی آفرینش دوباره مییابند که یکی از نویسندگان بزرگ سیاسی شناخته شده است. گارسیا مارکز، در واقع، با بینش غیر معمول خود اعماق زوایای قدرت را میکاود، گویی میخواهد بدین پرسش روزمره مردم آمریکای لاتین پاسخ گوید که چه کسی صاحب قدرت است؟
گارسیا مارکز هر چند روشنفکری چپگرا بود اما هیچگاه به حزبی نپیوسته بود. خودش گفته است: «من به اجبار دنبال سیاست رفتهام. چنانچه اهل آمریکای لاتین نبودم هرگز گرد سیاست نمیگشتم. اما وقتی روشنفکری با مسائلی چون ناپدید شدن افراد، فقر و جهل رو به رو باشد ناگزیر به سیاست روی میآورد. »
در سال ۱۹۷۱ که فیدل کاسترو، ابرتو پادیا، شاعر معروف کوبایی، را به زندان انداخت، گارسیا مارکز همچون دیگر نویسندگان امریکای لاتین نگران شد اما برخلاف آنها که رابطه خود را با کوبا قطع کردند کار فیدل کاسترو را صرفا «اشتباهـ خواند و قول داد «از درون» با چنین سیاهکاریهایی مبارزه کند. گارسیا مارکز در عین حال به این نتیجه رسید که روشنفکران تنها هنگامی به فیدل کاسترو و انقلاب او پشت میکنند که دشواریهایی برای روشنفکران کوبا به وجود میآید و گفت: «این قهر کردنها حاصل ناپختگی سیاسی است.»
گارسیا مارکز در سال ۱۹۷۴ مجلهای را در بوگوتا، پایتخت کلمبیا، به نام آلترناتیوا تأسیس کرد و خود مقالاتی را در آن به چاپ رساند. در این مجله، او از جمله مقالاتی درباره آزادی کشور آنگولا و آخرین روزهای سالوادور آلنده، رئیس جمهور شیلی، که در کودتای نظامی سال ۱۹۷۳ کشته شد به چاپ رساند. این مجله در سال ۱۹۸۰ به دنبال انفجار بمبی در دفتر آن تعطیل شد. در اوائل دهه ۱۹۸۰ گارسیا مارکز از دولت مکزیک درخواست پناهندگی سیاسی کرد چون چریکهایام نوزده در جایی ادعا کرده بودند که گارسیا مارکز به آنها کمک مالی میرساند و حکومت کلمبیا نیز نام او را در فهرست کسانی به ثبت رساند که باید دستگیر شوند.
گارسیا مارکز در صد سال تنهایی تنها به سیاست نمیپردازد، درونمایههای جدی رمان او در فضایی از خیالپردازی، رویدادهای جادویی و معجزهآسا و شوخ طبعیهای شیطنتآمیز پنهان است. او در جایی میگوید: «من تنها در برابر واقعیتهای سیاسی و اجتماعی کشورم متعهد نیستم بلکه خود را به تمامی واقعیتهای جهان متعهد میبینم. »
گابریل گارسیا مارکز در 6 مارس ۱۹۲۸ در آرکاتاکای کلمبیا، که روزی از کشتزارهای موز تشکیل میشد به دنیا آمد. افراد این شهرک آدمهایی بودند که از جنگهای داخلی کلمبیا، که صد سالی به درازا کشیده بود، گریخته بودند. شرکت یونایتد فروت که بخشی از آرکاتا کا را در اختیار گرفته بود، برای کارگران خود کلبههای کوچکی با سقفهای حلبی ساخته بود و به این ترتیب شهرک را وسعت بخشیده بود.
در آرکاتاکا بجز آمریکاییها که مزارع موز را در اختیار داشتند، اسلاف بردگان سیاه پوست، سرخپوستان گواخیرو، مهاجران خاورمیانه، دورگهها و مستروزوها زندگی میکردند. به این ترتیب گارسیا مارکز در میان فرهنگهای گوناگون که آمیخته به سحر و جادو نیز بودند و از افریقا و آسیا آورده شده بودند، بار آمد.
پدرش گابریل الیخیو گارسیا، تلگرافچی بود و مادرش سانتیاگو مارکز، به سرشناسترین خانواده آرکاتاکا تعلق داشت. پدربزرگ مادریاش، سرهنگ نیکلاس مارکز، در جنگهای داخلی جنگیده بود و سرپرستی ده دوازده نفر از کودکان نامشروع را بر عهده داشت. سرهنگ به این دلیل که خواستگار دخترش طرفدار محافظه کاران بود و با زنان زیادی دیده شده بود، به او پاسخ منفی داده بود. اما گابریل الیخیو گارسیا سماجت نشان داده و بیوقفه برای سانتیاگو تلگرام فرستاده بود. سرانجام هم تلگرامها کار خود را کرده بود و سرهنگ مارکز که سرسختی خواستگار را دیده بود ناگزیر با ازدواج غریبه با دخترش موافقت کرده بود.
پس از به دنیا آمدن گارسیا مارکز، پدربزرگ و مادربزرگ مادری او را نزد خود بردند تا بزرگ کنند. در کارائیب سپردن کودکی که پدر و مادرش دست به دهان باشند به دست پدربزرگ و مادربزرگ کودک امری عادی است. به این ترتیب، گارسیا مارکز در کنار پدربزرگ و مادر بزرگ و عمههایش در خانهای جادار و بزرگ تربیت شد. گارسیا مارکز از این خانه به عنوان خانهای جنزده یاد میکند:
«در هر اتاق آدمهای مرده و خاطراتی نهفته بود و پس از ساعت شش غروب، خانه به صورت جایی نفوذناپذیر در میآمد. دنیایی بود آکنده از ترس. از اتاقها دائم صدای پچ پچ میآمد. در خانه اتاقی وجود داشت که عمه پترا در آن مرده بود، اتاقی وجود داشت که عمو لازارو مرده بود. بنابراین شبها نمیشد قدم از قدم برداشت چون تعداد مردهها بیش از زندهها بود. هوا که تاریک میشد من در گوشهای مینشستم و با خودم میگفتم، از این جا تکان نخور، چون در غیر این صورت عمه پترا که در اتاقش جا خوش کرده یا عمو لازارو، که در آن یکی اتاق است، سر و کلهشان پیدا میشود و سر جایم میخکوب شده بودم.»
و درباره پدربزرگ مادریاش میگوید.
«مرا به سیرک میبرد و او بود که سینما را به من شناساند. او با آن چیزهای واقعی و خیالی که برایم تعریف میکرد و همه برای من واقعی بود، در واقع، بند ناف من به حساب میآمد. او در عین حال فرشته نگهبان من بود و من بهترین رابطه را با او داشتم.»
با این همه، گارسیا مارکز خبر داشت که پدربزرگش مردی را کشته است. روزی که پدر بزرگ او را به سیرک میبرد برایش ماجرا را تعریف کرد و گفت: «نمیدونی آدم مرده چقدر سنگینه! »
این صحنه دقیقا در رمان صد سال تنهایی آمده است. خوزه آرکادیو بوئندیا، بنیانگذار ماکوندو، روح مردی را که کشته است میبیند که پیوسته به سراغش میآید و میگوید: «بار وجدان بر دوش ما سنگینی میکنه.»
عمه فرانسیسکا نیز در آن خانه درندشت در آرکاتاکا زندگی میکرد. او همچون آرمانتا، در رمان صد سال تنهایی، کفن خود را میبافد و وقتی که کفن آماده شد، همان طور که قول داده دراز میکشد و میمیرد. در شهرک آرکاتاکا کشیشی نیز زندگی میکرد که، به گفته مردم، مقامی آن قدر والا داشت که در طول مراسم عشای ربانی هر وقت جام را بلند میکرد از روی زمین بلند میشد. او در صد سال تنهایی هر گاه شیر کاکائو مینوشد از روی زمین بلند میشود.
مادربزرگ گارسیا مارکز بیشترین تأثیر را بر شگرد داستاننویسی او داشت، او برایش قصه میگفت یا داستانهای خانوادگی تعریف میکرد و به خصوص از چیزهایی میگفت که در خوابهایش میدید. خاطرات مادربزرگ آکنده از سحر و جادو، خرافات و چیزهای خارق العاده بود و شبها قصههایی از آدمهای مرده و جهان دیگر به زبان میآورد که گابریل کوچولو در عین مسحور شدن مو بر تنش سیخ میشد.
یکی از داستانهایی را که مادر بزرگ برایش تعریف کرده داستان دختری است که همراه فروشنده دورهگردی میگریزد. مادربزرگ برای آن که داستان را به پایان برده باشد میگوید که دختر به آسمان رفته است. گارسیا مارکز در صد سال تنهایی داستان را به صورت صعود رمدیوس خوشگله به آسمان تغییر میدهد و برای این که آن را باورکردنی جلوه دهد به فکر فرو میرود که چگونه آن را ارائه دهد. تا این که روزی در شهر مکزیکو شاهد کارهای پیشخدمت خانه همسایه میشود که لباسها را روی بند رخت پهن میکرده و به این ترتیب تصویر لازم به دست میآید و رمدیوس خوشگله در حالی که دارد ملافههای خشک شده را تا میکند به آسمان پرواز میکند.
در جایی از رمان صد سال تنهایی همچنین، به دنبال مرگ او رسولا و به احترام درگذشت او هزارها پرنده از آسمان به زمین میافتند. گارسیا مارکز این صحنه را از دوران روزنامهنگاری خود به یاد دارد و میگوید تغییرات جوی سبب مرگ میلیونها پرنده شد و امواج لاشه آنها را به ساحل اکوادور و کلمبیا میآوردند.
لحن گارسیا مارکز در نوشتن رمان صد سال تنهایی همان لحنی است که مادر بزرگش به هنگام قصه گویی به کار میگرفت: لحنی خونسرد و بدون احساس و حالت چهرهاش آن قدر خشک و بیروح بود که گارسیا مارکز در واقعیت آنچه مادربزرگش بر زبان میآورد تردید به خود را نمیداد.
هنگامی که گارسیا مارکز هشت ساله شد پدر بزرگش درگذشت و او ناگزیر پیش پدر و مادرش رفت. البته در آنجا زیاد نماند، میگوید: «در خانهای زندگی میکردم که هر سال بچه دیگری متولد میشد. وقتی سیزده ساله شدم هشت برادر داشتم. » آن وقت به این نتیجه رسید که تنها راه حل ترک خانه است، هم برای بقای خود و هم برای کاستن از بار سنگین خانواده. سپس به مدرسهای شبانه روزی در بارانکیا رفت.
در ۱۹۴۰ راهی پایتخت کلمبیا، بوگوتا، شد و در دبیرستانی ویژه تیزهوشان نامنویسی کرد. در بوگوتا مردها را میدید که همه بدون استثنا لباس سیاه پوشیدهاند و کلاه بر سر دارند. از حضور زن در کوچهها و خیابانها نیز خبری نبود. موضوع دیگری که در آن شهر آزارش میداد باران ریز مداو میبود که تمامی نداشت.
در سن شانزده سالگی و به دنبال مرگ مادر بزرگ به زادگاهش، آرکاتاکا، برگشت تا خانه آبا اجدادی را بفروشد. این سفر که مادرش نیز همراه او بود، انگیزه نوشتن رمان بزرگ او، صد سال تنهایی، شد. گارسیا مارکز سپس در دانشگاه ملی بوگوتا نامنویسی کرد و در رشته حقوق به تحصیل پرداخت.
در ۱۹۴۹ تحولی در زندگیاش به وجود آمد، یکی از دوستان مجموعه داستان فرانتس کافکا را به او داد. او داستان «مسخ» را از این مجموعه خواند و مسحور رویدادهای آن شد و دریافت آنچه میخواند با ادبیاتی که در دبیرستان به او آموختهاند به کلی متفاوت است. گارسیا مارکز میگوید: «داستانهای کوتاه کافکا در من تمایل به نوشتن را به وجود آورد. اولین داستانش را با عنوان «تسلیم سوم» در سال اول دانشگاه نوشت. این داستان برنده جایزه شد و در روزنامه ال اسپکتاتور به چاپ رسید. سردبیر روزنامه او را «نابغه جدید ادبیات کلمبیا» خواند.
برخی به دنبال خواندن اولین داستان کوتاه گارسیا مارکز گفتند که او از آثار جیمز جویس، نویسنده ایرلندی، تأثیر پذیرفته است. گارسیا مارکز که تا آن وقت جویس را نمیشناخت و حتی یک اثر از او نخوانده بود کنجکاو شد و به خواندن رمان اولیس پرداخت. به دنبال مطالعه این رمان بود که گفت و گوی درونی را کشف کرد. گارسیا مارکز پس از مدتی و به دنبال خواندن آثار ویرجینیا وولف، نویسنده انگلیسی، پی برد که وولف شیوه گفت و گوی درونی را بسیار بهتر از جیمز جویس به کار گرفته است. از آن پس داستانهای کوتاه او به طور مرتب در روزنامه ال اسپکتاتور چاپ شد.
در نهمآوریل ۱۹۴۸ خورخه گایتان، سناتور آزادیخواه، که با گزارش خود در خصوص اعتصاب کارگران کشتزارهای موز، در سال ۱۹۲۸، شهرتی به همزده بود، ترور شد. دانشگاه ملی بوگو تا به تعطیل کشانده شد و گارسیا مارکز به دانشگاه کارتاخنا انتقال پیدا کرد.
در دانشگاه کارتاخنا بجز درسهای رشته حقوق آثار فاکنر را نیز خواند و کشف کرد که دنیای فاکنر، دنیای جنوب آمریکا، بسیار شبیه دنیای اوست و به دست آدمهای همسان خلق شده است و فاکنر را نویسنده آمریکای لاتینی خواند و حتی گفت که دنیای فاکنر همان دنیای خلیج مکزیک و امریکای لاتین است که او در آنها بار آمده است.
در ۱۹۵۰ گارسیا مارکز به شهر بارانکیای کلمبیا رفت و با یکی از سازندهترین دوران زندگیاش رو به رو شد در بارانکیا و در کافه کلمبیای آن جا گروهی دور هم گرد میآمدند که شیفته ادبیات بودند. این گروه به ویژه به آثار نویسندگانی چون ویلیام فاکنر، جیمز جویس و ارنست همینگوی علاقه نشان میدادند و درباره آنها به بحث میپرداختند. گارسیا مارکز به این جمع پیوست. در این گروه نقش رامون وینیس، که نمایشنامهنویسی تبعیدی بود و در بارانکیا کتابفروشی معتبر و ارزشمندی به راه انداخته بود، بسیار تأثیرگذار بود. یاران کافه کلمبیا در جمع خود نویسندگان بسیاری را، چه کلاسیک و چه نو، کشف کردند. یکی از آثاری که به خصوص مورد توجه این جمع قرار گرفت، داستان «مسخ» کافکا بود که در آن انسانی تبدیل به حشره میشود. مطالعه همین داستان بود که سبب شد گارسیا مارکز نویسندگی را جدی بگیرد.
گارسیا مارکز که در این زمان تنگدست بود و بعد از ظهرها روی رمان طوفان برگ کار میکرد، در بالاخانهای در محله کاله ډل کریمن، محله روسپیها، روزگار میگذراند. یکی از این روسپیها بوفه میا نام داشت و گارسیا مارکز بعدها او را در رمان صد سال تنهایی، با نام نیگومانتا، جاودانه کرد.
گارسیا مارکز در این دوران به شغلهای مختلفی میپرداخت. یکی از این شغلها فروش دایره المعارف بود که برای انجام آن ناگزیر بود از این شهر و به آن شهر برود. به این ترتیب سفر به دور کلمبیا را آغاز کرد. در یکی از این سفرها بود که با نوه مردی برخورد که پدربزرگش او را کشته بود.
در ۱۹۵۴ راهی بوگو تا شد و کار روزنامهنگاری را به طور جدی دنبال کرد و در روزنامه ال اسپکتاتور، یکی از دو روزنامه معتبر کلمبیا، به نوشتن نقد فیلم مشغول شد. گارسیا مارکز سپس از طرف همین روزنامه برای تهیه گزارش به رم رفت. در آنجا در مرکز سینمای تجربی رم نامنویسی کرد و در رشته کارگردانی و به خصوص فیلمنامهنویسی به تحصیل پرداخت. پس از چندی به ژنو و پاریس رفت و از کشورهای اروپای شرقی نیز دیدن کرد.
در ۱۹۵۵ دیکتاتور کلمبیا، روخاس پینیا، روزنامه ال اسپکتاتور را تعطیل کرد و گارسیا مارکز در اروپا به عبث در انتظار رسیدن چک حقوقش از زادگاه خود روزها را با دلهره میگذراند. بدین ترتیب دوران پریشانی او در اروپا آغاز شد و یک سالی را با تنگدستی در هتلی ترسناک سپری کرد. صاحب هتل که میدید او پیوسته در اتاقش سرگرم کار است به او اطمینان کرد؛ هر چند صدای ماشین تحریرش، که تا دیر وقت شب به گوش میرسید، ساکنان اتاقهای اطراف را از هتل میتاراند.
گارسیا مارکز معمولا آثارش را برای دوستانش میخواند. هنگامی که آنها از موقعیت ناگوار او در اروپا آگاه شدند به فکر رمان طوفان برگ او افتادند که برایشان خوانده بود. دوستان نسخه دستنویس را در کشو میز کارش پیدا کردند و آن را به دست ناشری سپردند. بدین ترتیب، نخستین رمان گارسیا مارکز در بوگوتا و در غیاب نویسنده آن چاپ و منتشر شد.
گارسیا مارکز پس از مدتی سرانجام به آمریکای لاتین بازگشت اما به کلمبیا نرفت بلکه راهی کشور ونزوئلا شد؛ چون دیکتاتور کلمبیا همچنان بر مسند قدرت جا خوش کرده بود.
گارسیا مارکز در ۱۹۶۰، یک سال پس از انقلاب کوبا و به قدرت رسیدن فیدل کاسترو، به کوبا رفت و برای خبرگزاری کوبایی پرسنا لاتینا به کار پرداخت. از این تاریخ به بعد بود که تهدید کوباییهای تبعیدی آغاز شد و او ناگزیر میلهای آهنی را کنار میز تحریرش نگه میداشت. به این ترتیب، کار با خبرگزاری کوبا برایش گرفتاری به وجود آورد. یک روز که با اتومبیلش به طرف کوئینز نیویورک، که موقتا در آنجا زندگی میکرد، در حرکت بود، اتومبیلی را دید که به موازات اتومبیل او و به سرعت در حرکت است. گارسیا مارکز ناگهان لوله تفنگی را دید که از درون اتومبیل دیگر به طرفش نشانه رفته است. با این همه، میدان را خالی نکرد و همچنان به کار برای آن خبرگزاری ادامه داد.
برنامه کار گابریل گارسیا مارکز سالها تغییر نکرد. او صبحها را صرفا به نوشتن اختصاص میداد. ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشد، در رختخواب خرد خرد یک فنجان قهوه مینوشید و روزنامه میخواند. سپس لباس نوشتن که لباس کار آبی رنگ زیپ داری بود، میپوشید و چنانچه در مکزیکو بود، به اتاق کار خود در خانه ویلایی پشت حیاط خانهاش میرفت و تا ساعت یک یا دو بعد از ظهر به نوشتن مشغول میشد. رعایت انضباط در کار نوشتن از اصول نویسندگی او بود. او دریافته است که، برخلاف روزهای جوانی، دیگر نمیتوانست در هتلها و اتاقهای دیگران کار کند. در دهه ۱۹۷۰، که دو پسرش کوچکتر بودند، بدون هیچ دردسری تا ساعت دو یا حتی دو و نیم مینوشت.
گارسیا مارکز رمان ساعت شوم را، هنگامی که در هتلی در کار تیه لاتین پاریس سکونت داشت، آغاز کرد. سپس تصمیم گرفت به جای آن روی اثر دیگرش، «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» کار کند. اثر را یازده بار پاکنویس کرد و به گفته خودش چون درست از کار در نیامد آن را با نوار رنگی بست و در ته چمدانش انداخت.
در ۱۹۵۹ هشت داستان از مجموعه تشییع جنازه مادر بزرگ را به پایان رساند و آنها را نیز به کناری انداخت تا این که دوستش، آلوارو موتیس، که در شهر مکزیکو زندانی بود، درخواست کرد چیزی برای خواندن به او بدهد تا درون زندان مطالعه کند. آلوارو موتیس دستنویس داستانها را در اختیار داشت تا این که در ۱۹۹۲ از زندان آزاد شد و آنها را برای چاپ به انتشارات دانشگاه ورا کروز سپرد.
ماریو بارگاس یوسا، نویسنده مشهور اهل پرو، نوشته است: «واقعیت ماجرا این است که گارسیا مارکز بدون سماجت دوستانش شاید امروز نویسندهای گمنام بود. زیرا اکثر آثارش با همت و یاری آنها به چاپ رسیده است. »
در عین حال او هر کدام از آثارش را در یک شهر نوشته است. هنگامی که در شهر ایدهآلش، مکزیکو، به کار روزنامهنگاری و نوشتن نقد فیلم مشغول بود ناگهان ابتدای رمان صد سال تنهایی که سالها ذهنش را به خود مشغول داشته بود برایش متبلور شد. او که همراه خانواده و با اتومبیل مدل اپل خود عازم شهر بود، تک تک واژههای فصل اول رمان در نظرش مجسم شد و تنها کاری که میبایست انجام میداد این بود که آنها را برای ماشیننویسی دیکته کند.
در بازگشت از سفر به همسرش، مرسدس، گفت: «مزاحم من نشو، به خصوص در مورد پول و هزینههای خونه مزاحم من نشو. » و سپس مدت هجده ماه پیاپی مشغول نوشتن رمان شد. مرسدس مقداری از آثاث خانه را به گرو گذاشت و از برخی دوستان وام گرفت. هنگامی که دستنویس رمان صد سال تنهایی در ۱۹۹۷ آماده شد، خانواده که حالا هزینه نگهداری دو پسر را نیز بر عهده داشت مبلغ ۱۰ هزار دلار مقروض بود. روزی که گارسیا مارکز و مرسدس به اداره پست رفتند تا نسخه حروفچینی شده را برای ناشر به آرژانتین بفرستند، پولی که در جیب داشتند به ۱۹۰ پسو، که هزینه ارسال نسخه حروفچینی شده بود، نمیرسید. آنها ناگزیر نیمی از کتاب را فرستادند و هزینه ارسال نیمه دیگر را با گرو گذاشتن سشوار مرسدس و چند لوازم دیگر تأمین کردند. پس از فرستادن نسخه حروفچینی شده، مرسدس گفت: «حالا تنها چیزی که باید منتظرش باشیم این است که کتاب ارزش چاپ شدن نداشته باشد.»
گارسیا مارکز خود از موفقیت آنی و خارق العاده رمان صد سال تنهایی شگفتزده شد. ناشر اعلام کرد که رمان را در هشت هزار نسخه منتشر میکند. گارسیا مارکز که شمار مجموعه آثار چاپ شده پیشین او به هفتصد نسخه نمیرسید به ناشر گفت که چاپ اول کتاب را با نسخههای کمتری به چاپ برساند. اما ناشر که متقاعد شده بود کتاب پرفروش است گفت که تمام هشت هزار نسخه را دست کم از ماه مه تا دسامبر به فروش خواهد رساند. هنگامی که کتاب به چاپ رسید تمامی نسخههای چاپ اول آن ظرف مدت یک هفته نایاب شد.
انتشار صد سال تنهایی تولد رمان امریکای لاتین را به دنبال داشت. زیرا از آن پس چشم مردم جهان به قاره آمریکای لاتین دوخته شد. صد سال تنهایی ظرف مدت کوتاهی تحسین خوانندگان رمان را در سراسر جهان برانگیخت. گارسیا مارکز در جایی نوشته است: «نکتهای که برای من درخور توجه است آن است که صد سال تنهایی بیشتر به خاطر عنصر تخیل آن مورد تحسین قرار میگیرد؛ در حالی که شما در سرتاسر اثر من یک سطر پیدا نمیکنید که بر پایه واقعیت نوشته نشده باشد. موضوع این است که واقعیت کارائیب با غریبترین تخیل ممکن پهلو میزند. گارسیا مارکز، استاد رئالیسم جادویی، در جای دیگری گفته است:
«نویسنده هر چیزی را میتواند در اثر خود بگنجاند به این شرط که آن را باور کردنی جلوه دهد. » او هر چند در آثار خود واقعیت و خیالپردازی را در هم میتند با این همه خود را رئالیست میخواند. اما واقعیت در نظر گارسیا مارکز تنها زندگی واقعی روزانه را شامل نمیشود بلکه اسطورهها، عقاید و افسانههای مردم را نیز در بر میگیرد. او کشف کرده است که واقعیت، در حقیقت، نسخهبرداری از تخیل و رؤیاست و، دقیقتر گفته شود، واقعیت از تخیل و رؤیا بر میخیزد. عناصر فوق طبیعی برای گارسیا مارکز بخشی از واقعیت روزانه است. سواحل کارائیب، زادگاه او، محیطی است که از فرهنگهای گوناگون به وجود آمده و فرهنگ حاصل که از اختلاط افسون، راز و نادانستهها سرچشمه گرفته است عنصری جذاب در دستهای رماننویس به شمار میآید.
شگردی که او اکثرا به کار گیرد تا خیالپردازی را باور کردنی جلوه دهد بیان دقیق است. همان گونه که او میگوید:
«چنانچه بگویید ۲۰۰ فیل گذشتند، کسی حرف شما را باور نمیکند، اما چنانچه بگویید ۲۳۲ فیل گذشتند که در میان آنها هفت بچه فیل هم دیده میشدند، آن وقت خواننده باور میکند.»
بدین ترتیب او در عشق سالهای وبا مینویسد، فرناندو آریسا مدت پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز عاشق فرمینا داسا بود. در صد سال تنهایی برای آن که بر یکنواختی جنگهایی انگشت گذاشته شود که میان محافظه کاران و لیبرالها در گرفته و مردم کلمبیا را به ستوه آورده، گفته میشود که سرهنگ بوئندیا سی و دو شورش مسلحانه به راه انداخته است.
نمونه دیگری از رئالیسم جادویی که گارسیا مارکز به کار گرفته در رمان خزان پدرسالار دیده میشود، آن جا که ژنرال پیر برای پرداخت وامهای خارجی و جلوگیری از ورود نیروی دریایی بیگانه و اشغال کشور، دریایش را به ایالات متحد امریکا میفروشد.
در جادوی فروش دریا نکتهای سیاسی نهفته است. گارسیا مارکز میگوید: «این موضوع واقعیت دارد. در گذشته روی داده و در آینده نیز بارها روی خواهد داد. او با این گفته به استثمار اقتصادی کشورش و نیز قارهاش اشاره میکند که قدرت شمال ثروت کشورهای ضعیف قاره را به زور تصاحب کرده است. هدف او به عنوان رماننویس آن بوده که شکاف میان ادبیات و سیاست را پر کند و از میان بردارد. او میگوید: «با تأسف باید بگویم که بسیاری خیال میکنند که من داستانهای خیالی مینویسم. در حالی که من شخصی بسیار واقع گرا هستم و باور دارم آنچه مینویسم رئالیسم سوسیالیستی واقعی است. »
در جادویی که او به کار میگیرد نکته دیگری نیز نهفته است. در داستان زیبای «داستان ارندیرای بیگناه و مادر بزرگ سنگدلش» هر بار که اولیس جوان به لیوان دست میزند رنگ لیوان تغییر میکند. گارسیا مارکز در توضیح این تغییر میگوید که من میخواستم بگویم که عشق زندگی را دگرگون میکند، هر چیزی را دگرگون میکند.
گارسیا مارکز هر کدام از رمانهایش را با یک تصویر بصری آغاز میکند. او رمان خزان پدرسالار را از تصویر پیر مرد فرتوتی در کاخی اشرافی برگرفته که گاوها در آن رفت و آمد میکنند و پردهها را میخورند. در مورد طوفان برگ گفته است که نقطه آغاز این رمان پیر مردی است که نوهاش را به تشییع جنازه میبرد. در صد سال تنهایی تصویری که به یاری آن به روایت داستان میپردازد از زندگی خودش مایه گرفته. در این تصویر پیرمردی دیده میشود که نوهاش را به بازار میبرد تا به او نشان دهد که یخ چیست. گارسیا مارکز در پاسخ این پرسش که چرا بیشتر تصویرهای آغازین آثار او با چهره یک پیر مرد آغاز میشود، گفته است: «فرشته نگهبان دوران کودکی من یک پیر مرد بوده، در واقع، پدربزرگم بوده. من همیشه در ذهنم پدربزرگم را میبینم که چیزهای مختلفی به من نشان میدهد.»
در اکتبر ۱۹۹۷ گارسیا مارکز برای فرار از دردسرهای موفقیت خارق العاده خود که به دنبال انتشار رمان صد سال تنهایی پیش آمد راهی بارسلونای اسپانیا شد. فضای اسپانیا در آن روزها و تحت حکومت فرانکو سرکوبگرانه و توأم با محدودیتهای آزار دهنده بود. در این شهر بود که او از نزدیک با عواقب حکومت دیکتاتوری برای مردم آشنا شد و طرح کتاب بعدیاش، خزان پدرسالار را ریخت. گارسیا مارکز برای نوشتن خزان پدرسالار مدت ده سال تمام درباره دیکتاتورها مطالعه کرد و با آدمهای گوناگون که در زیر حکومت دیکتاتوری روزگار سپری کردهاند به گفت وگو پرداخت. او سپس به کارائیب برگشت و نوشتن رمان را آغاز کرد. نوشتن خزان پدرسالار مدت هفت سال به درازا کشید و در ۱۹۷۵، سال مرگ فرانکو، منتشر شد.
گارسیا مارکز در رمان خزان پدرسالار پیچیدهترین روند انتخاب شکل رمان را به کار گرفت. او ابتدا میخواست دیکتاتور سرنگون شده را در دادگاه ملت بنشاند و سپس خاطرات او را با یک گفت و گوی درونی به نمایش بگذارد. اما این روند را به کناری انداخت و تنها نام قهرمان اصلی را حفظ کرد. نکته طنزآمیز آن است که در انتخاب شکل نهایی رمان پدرسالار نامی ندارد. رمان به پاری صداهای گوناگون و از جمله صدای مادر پدر سالار بیان میشود و رمان نه با دادگاه مردم بلکه با مرگ پدر سالار آغاز میشود.
گارسیا مارکز رمان خزان پدرسالار را شعر بلندی درباره تنهایی یک دیکتاتور میخواند و آن را نسبت به صد سال تنهایی دستاورد ادبی مهمتری میداند.
مردم پس از آگاهی از مرگ پدر سالار به کاخ او هجوم میآورند و وقتی با جسد او روبرو میشوند سراسر تن او را میبینند که از گلسنگهای ریز و انگلهای اعماق دریایی که به باد داده است جوانهزده است.
خسرانهایی که او برای مردم و کشورش به ارمغان آورده به اندازهای سهمگین و برآوردناشدنی است که تنها به یاری جادو میتوان نشان داد. بنابراین گارسیا مارکز جادوی اغراق را به خدمت میگیرد. پدرسالار هنگام مرگ ۱۰۷ تا ۲۳۲ سال عمر کرده است. هنگامی که دوست قدیم پدر سالار، ژنرال رودیگو آگیلار، با یکی از سفیران امریکا همدست میشود، پدرسالار دستور میدهد امعا و احشای او را بیرون بیاورند؛ شکم او را از میوه کاج و گیاهان معطر بیا کنند؛ در روغن داغ سرخ کنند؛ سپس قطعههای او را در سینی نقره بچینند؛ با کلم گل و برگ بو تزیین کنند و در ضیافتی که نظامیان نخبه او همه دعوت شدهاند بر سر میز شام بیاورند.
پدر سالار سپس تصمیم میگیرد مادرش، بندیسیون آلوارادو، را به مقام قدیسی برساند اما وقتی با تردید سفیر واتیکان رو به رو میشود دستور میدهد کاخ او را غارت کنند. خود او را نیز کشان کشان توی خیابانها میگردانند، شکنجه میکنند، سپس جسدش را در سر راه کشتیهای خارجی میاندازند تا درس عبرتی برای بیگانگان باشد. او که جز با زبان مسلسل با مخالفان سخن نمیگوید تنها مدرسهای که اجازه تأسیس آن را داده جاروکشی میآموزد.
سرانجام روزی همسر و فرزندش، که او را درست پیش از بریدنبند نافش به مقام سرلشکری رسانده، مورد هجوم شصت سگ شکاری سرگردان، که چشمان زرد ترسناکی دارند، قرار میگیرند و تکه تکه میشوند. به این ترتیب شرارتهای پدر سالار نه تنها دشمنان بلکه بستگان نزدیک او را در بر میگیرد.
گارسیا مارکز درباره تنهایی دیکتاتور میگوید:
«آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او برایش دشوارتر میشود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع میشود و این بدترین نوع تنهایی است. شخص دیکتاتور، شخص بسیار خودکامه، گرداگردش را علائق و آدمهایی میگیرند که هدفشان جدا کردن او از واقعیت است. همه چیز دست به دست هم میدهند تا تنهایی او را کامل کنند.»
ژنرال عمر توریخوس، حاکم پاناما، از دوستان گارسیا مارکز به شمار میرفت. او در یک سانحه هوایی، که گارسیا مارکز معتقد است توطئه بوده، کشته شده است. گارسیا مارکز به یاد میآورد که روزی توریخوس، که به ندرت کتاب میخوانده، به او میگوید که خزان پدرسالار بهترین کتاب اوست. گارسیا مارکز از او توضیح میخواهد. توریخوس سرش را به گوش گارسیا مارکز نزدیک میکند و میگوید: « آخر مطالب کتاب راست است. ما همه به او شباهت داریم.»
گارسیا مارکز میگوید که سه هدف عمده را در نوشتن دنبال میکند. یکی آن که ادبیات خوب به وجود بیاورد؛ دیگر آن که بر وحشتها و بیعدالتیهای امریکای لاتین انگشت بگذارد، به طوری که این وحشتها و بیعدالتیها همواره در وجدان جمعی مردم حضور داشته باشند؛ و سوم آن که به یاری نوعی دیپلماسی زیر زمینی به حل برخی مسائل توفیق یابد.
خلاصهای از مقاله معرفی مارکز، نوشته احمد گلشیری
با درود و تشکر از سایت متنوع و جالبی که دارید نکته ای در مورد تاریخ چاپ صد سالتنهای در نوشته وجود دارد که با پوزش آنرا عنوان میکنم :
صد سال تنهایی ابتدا در ۱۹۹۷ و در آرژانتین منتشر شد
چاپ نخست صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۷ میلادی منتشر شد