کتاب وداعی با گابریل و مرسدس (گابو و مرسده! خداحافظ) – پسر گابریل گارسیا مارکز در مورد عشق پدر و مادرش میگوید

کتاب وداعی با گابریل و مرسدس نوشتهٔ رودریگو گارسیا با عنوان ترجمه فارسی دیگر گابو و مرسده! خداحافظ، روایت خاطرات فرزند گابریل گارسیا مارکز و مرسدس بارچا از واپسین روزهای عمر پدر است. واپسین روزهای عمر گابریل گارسیا مارکز و بیماری فراموشیاش به قلم فرزندش به زیبایی به تصویر کشیده شده است و در این خلال همزمانیها و اتفاقات عجیبی رخ میدهد که به سبک رمانهای رئالیسم جادویی خود مارکز، تشابهات خارقالعادهای با اتفاقات دنیای واقعی برقرار میکند که تعجب همگان را برمیانگیزد.
همچنین آشنایی با شخصیت مرسدس بارچا، همسر گابوی پیر و واکنشهایش به نوع ماجرای بیماری و مرگ همسرش خالی از لطف نیست.
این کتاب به شرح خاطرات و یادآوریهای خانوادگی و خصوصی خانوادهٔ مارکز از هفتهها و روزهای پایان عمر مارکز میپردازد و جزییات اخلاقی مردی را نشان میدهد که در آسیبپذیرترین وضع جسمانی و زوال عقل نیز شوخطبعیاش را حفظ کرده است و با آنکه غرق در محبت و توجه اطرافیانش است، اما با معضل از دست رفتن حافظهاش دستبهگریبان است.
این کتاب اولین بار در سال ۲۰۲۱ منتشر شد و موردتوجهِ بسیار طرفداران گابریل گارسیا مارکز قرار گرفت. چرا که زوایای پنهان و هیجانانگیزی را دربارهٔ یکی از بزرگترین غولهای دنیای ادبیات آشکار میساخت که هر خوانندهای را شیفتهٔ خود میکرد.
گرچه اخبار حاشیهای بیوفاییهای گابریل گارسیا مارکز هم کم نیست و یکی از آنها همین روزها در مورد او منتشر شده که حاکی از داشتن یک فرزند خارج رابطه ازدواج است که اکنون ۳۰ سالش شده، اما به هر حال عشق او همسرش هم قابل کتمان نبوده.
کتاب وداعی با گابریل و مرسدس
خاطرات فرزند گابریل گارسیا مارکز و مرسدس بارچا از واپسین روزهای عمر پدر
نویسنده: رودریگو گارسیا
مترجم: عاطفه هاشمی
نشر خویش
کتاب گابو و مرسده! خداحافظ
روایتی از واپسین روزهای عمر گابریل گارسیا مارکز و مرسده بارچا
مترجم: مهدی نمازیان
ویراستار: سارا بحری
کتاب کوله پشتی
عنوان اصلی کتاب:
A Farewell to Gabo and Mercedes: A Son’s Memoir of Gabriel García Márquez and Mercedes Barcha
Rodrigo García
من و برادرم که کوچک بودیم، پدرم مدام از ما قول میگرفت شب عید سال ۲۰۰۰ حتما در کنارش باشیم. او در دوران نوجوانی ما چندین و چند بار حکمش را برایمان یادآوری کرد. آن همه اصرار و تکرار دیگر داشت اذیتم میکرد. به نظرم معنی تاکیدهایش این بود که دلش میخواست تا آن تاریخ زنده باشد. سال ۲۰۰۰ او هفتاد و دو و من چهل و دو ساله میشدیم و قرن بیستم به پایان میرسید. در آن سن این تاریخها معنای چندانی جز یک سری اعداد برایم نداشت. هر چه به سن بلوغ نزدیک میشدیم، پدر کمتر درخواستش را به زبان میآورد، اما شب سال نوی هزاره جدید واقعا همهمان در شهر محبوب پدرم، کارتاختا در کلمبیا کنار هم بودیم.
پدرم با کمرویی و تاحدی شرمنده از اصرارهایش، رو به من گفت: «با هم قرار گذاشتیم. من و تو. » گفتم: «بعله درسته. » و دیگر هرگز در موردش حرفی نزدیم. او پس از آن، پانزده سال دیگر زندگی کرد.
اواخر دهه شصت سالگیاش که بود یک روز از او پرسیدم شبها بعد از خاموش شدن چراغها به چه فکر میکند. گفت: «به این که ماجرا تقریبا تمومه. » و با لبخند ادامه داد: «اما زندگی ادامه داره. فعلا جای نگرانی نیست. » خوش بینی او واقعی بود، این طور نبود که بخواهد دل مرا خوش کند. دوباره گفت: «یک روز از خواب پا میشی و میبینی پیر شدی. دقیقا همین طوری. هیچ اخطار و هشدار قبلی در کار نیست. حیرتآوره. سالها پیش شنیدم نویسندهها به جایی تو زندگیشون یک دفعه میبینن دیگه نمیتونن اثر داستانی بلندی خلق کنن. مغز دیگه نمیتونه از پس ساختارهای پیچیده و رمانهای طولانی بر بیاد و بهشون پیچ و خم بده. این حرف درسته. من الان همچین حسی دارم. واسه همین از این به بعد کارهام هی کوتاهتر و کوتاهتر میشه. »
هشتاد سالش که شد از او پرسیدم هشتاد سالگی چگونه است. نگاه از دریچه هشتاد سالگی واقعا شگفت انگیزه و پایان نزدیکه. » میترسی؟ » «نه، فقط عمیقا ازش غمگین میشم. »
به آن لحظات که فکر میکنم، از آماده بودن جوابهایش به حیرت میافتم، به خصوص در برابر سوالهایی چنان بیرحمانه.
صبح یک روز وسط هفته در مارچ ۲۰۱۴ به مادر تلفن میکنم. میگوید پدر دو روز است سرما خورده و در بستر افتاده است. برای پدر اتفاق عجیبی نیست، اما مادر اصرار دارد که این بار فرق میکند: «نه چیزی میخوره، نه از جاش بلند میشه. اصلا خودش نیست. بیحال و بیانرژیه، آلوارو هم اولش همین طوری بود. » منظورش یکی از دوستان هم دوره پدرم است که سال گذشته فوت کرد. پیش بینی مادر این است که:
نمیتونه از این وضعیت جون سالم به در ببره. » ترس به دلم نمیافتد، حرف مادر بیشتر از سر دلهره و اضطراب است. بهر حال در سنی است که دوستان قدیمیاش را دارد از دست میدهد و اخیرا به خاطر فوت دو تا از کوچکترین و عزیزترین خواهر و برادرهایش دل نازک و حساس هم شده است. اما بهرحال این تماس تلفنی تخیلم را به پرواز درمی آورد. با خود میگویم، یعنی این شروع یک پایان است؟
مادرم دو بار از سرطان نجات پیدا کرده و قرار است برای یک سری آزمایشهای پزشکی به لس آنجلس برود. قرار بر این میشود که برادرم از پاریس به مکزیکوسیتی بیاید تا کنار پدرم باشد و من با مادر به کالیفرنیا بروم. به محض این که برادرم میرسد، پزشک میگوید پدرم ذات الریه دارد و اگر بتوانند او را برای آزمایشات بیشتر
در بیمارستان بستری کنند تیم پزشکی کارشان خیلی راحتتر میشود. ظاهرا از چند روز پیش این پیشنهاد را به مادرم داده بودند اما او مخالف بود. شاید از مواجه شدن با نتیجه آزمایشها میترسید.
برادرم با تلفن ماجراهای پدر را در بیمارستان مقابل چشمانم مجسم میکند. میگوید وقتی پدر را در بیمارستان بستری کرده، مسئول پذیرش از شنیدن نام بیمار از جا پریده و گفته: «اوه… خدای من گابریل نویسنده؟ میتونم با خواهرشوهرم تماس بگیرم و بهش بگم؟ باید اینو بدونه. » اما برادرم از او خواسته که این کار را نکند و زن با اکراه تسلیم شده است. پدر در اتاقی دنج در انتهای راهرو بستری شده تا حریم خصوصیاش کمتر خدشه دار شود. اما دکترها، پرستارها، خدمهها، تکنسینهای بیمارها، پرسنل نظافت و تاسیسات و شاید حتی خواهرشوهر مسئول پذیرش مدام از دم اتاقش رد میشوند تا یک نظر او را ببینند؛ تا این که بیمارستان برای تردد در آن قسمت محدودیت میگذارد. خبرنگارها هم پشت در ورودی بیمارستان جمع میشوند و اخبار منتشره میگوید حال پدر نگرانکننده است. بهر حال نمیشود انکار کرد که مردم به خانواده ما توجه دارند و بیماری پدر تا حدی یک مساله عمومی است. نمیتوانیم در را به روی مردم ببندیم، چرا که کنجکاوی مردم از سر نگرانی علاقه و محبت است.
وقتی من و برادرم کوچک بودیم پدر و مادرمان درست یا غلط، همیشه میگفتند ما باید خوش رفتارترین و درست کردارترین بچههای جهان باشیم چون قاعدتا چنین انتظاری از ما میرود و ما چه توانش را داشتیم و چه نداشتیم باید این چالش را همیشه با نزاکت و قدرشناسی پاسخ میدادیم. حالا هم همچنان باید همین رفتار را ادامه دهیم و در عین حال کاری کنیم که مادر مطمئن باشد مرز میان مسائل عمومی و خصوصی (مرزی که خودمان بر حسب شرایط تعیینش میکردیم) کام دارد رعایت میشود. علیرغم علاقه زیاد مادر به برنامههای اراجیف و زرد تلویزیون، اما رعایت این مرزبندیها اهمیت زیادی برایش دارد و اصلا شاید دلیل حساسیتش، همان برنامهها است. او دوست دارد همیشه به ما یادآوری کند: «ما سلبریتی یا چهرههای مردمی نیستیم. » مطمئنم این خاطرات را تا زمانی که بدانم او توانایی خواندن دارد، منتشر نخواهم کرد.
برادرم بعد از دو ماه دور ماندن از پدر حالا او را حواس پرتتر از قبل میبیند. پدر او را نمیشناسد و نگران است روزی نفهمد حتی خودش کجاست. راننده و منشیاش تا حدی آرامش میکنند، منشی مرتب به دیدنش میرود و شبها آشپزیا خدمتکار خانه، در بیمارستان کنارش میمانند. دلیلی ندارد برادرم آن جا بماند چون پدر دلش میخواهد شبها که از خواب بیدار میشود چهره آشناتری را در کنارش ببیند. دکترها که نمیتوانند تشخیص دهند وضعیت ذهنی پدر ناشی از زوال عقل است یا ضعف بدنی، از برادرم میپرسند حال پدرم را نسبت به چند هفته پیش چطور میبیند؟ پ
در درک زیادی از شرایط ندارد و حتی به سوالات ساده هم نمیتواند پاسخ معنادار و منسجمی بدهد. برادرم میگوید به نظرش به طور کلی انگار کمی حالش بدتر است، اما چند ماه گذشته بیشتر همین طور بوده است.
اینجا یکی از مهمترین بیمارستانهای آموزشی کشور است. بنابراین صبح اولین روز دکتر با گروهی انترن و دانشجوی پزشکی پیدایش میشود. دانشجوها پای تخت ایستادهاند و در حالی که دکتر وضعیت بیمار را بررسی میکند، به حرفهای دکتر گوش میدهند. برادرم احساس میکند دانشجوها اولش نمیدانند به اتاق چه کسی آمدهاند، اما بعد از چند دقیقه که یواشکی و با کنجکاوی نگاهش میکنند کم کم در چهره یکی یکیشان معلوم میشود که دارند او را به جا میآورند. وقتی دکتر میپرسد آیا سوالی دارند یا نه، همگی سری به نشانه منفی تکان میدهند و مثل دسته جوجه اردکها پشت سر دکتر از اتاق بیرون میروند.
حداقل دو بار در روز، یک بار هنگام ورود و یک بار زمان خروج از بیمارستان، خبرنگارها برادرم را صدا میزنند. برادرم آدم مبادی آدابی است و مثل جنتلمنهای قرن نوزدهمی رفتار میکند. بنابراین اساسا نمیتواند به کسی که مستقیما او را مورد خطاب قرار میدهد، بیاعتنا باشد و وقتی کسی سوال میکند: «آقای گونزالو، امروز حال پدرتون چطوره؟ » احساس وظیفه میکند به سمت آن شخص برود و آن گاه در
یک کنفرانس مطبوعاتی بیمقدمه گیر میکند. تکههایی از آن ماجرا را در تلویزیون میبینم. او گرچه شق ورق اما خیلی با مهارت گفتگو را انجام میدهد که این از دیسیپلین شدیدش آب میخورد. به او میگویم دست از این کار بردارد. برایش توضیح میدهم که وقتی در عکسها میبینیم، ستارههای سینما با قیافههایی درهم، سربه زیر و بیتوجه به اطرافیان از رستوران بیرون میآیند، این به معنای بیادبی یا تکبرشان نیست، آنها فقط میخواهند با رعایت احترام خودشان را سریع به اتوموبیلشان برسانند. طوری با اضطراب به حرفهایم گوش میدهد که انگار دارم به مشارکت در نقشه جرم و جنایت دعوتش میکنم. وقتی بالاخره نصیحتم را به کار میبندد هنوز انگار عذاب وجدان دارد، اما بعد از مدتی اعتراف میکند دارد از این ادا اطوارها خوشش میآید.
ذات الریه پدر به درمان جواب میدهد، اما اسکنها نشان دهنده جمع شدن مایعی در بخش جنبی ریه است و بعضی قسمتهای ریه و کبد هم ظاهر مشکوکی دارند که ممکن است نشانه تومور بدخیم باشد، اما دکترها ترجیح میدهند بدون نمونهبرداری نظر ندهند. دسترسی به قسمتهای مشکوک ریه و کبد دشوار است بنابراین بافت موردنظر را باید تحت بیهوشی کامل بردارند. با شرایط موجود ممکن است پدر بعد از این عمل دیگر نتواند خودش به راحتی نفس بکشد و لازم باشد ماسک کمک تنفسی بزند. این دستگاه را در برنامههای پزشکی تلویزیون دیدهایم، وسیله سادهای است اما این چیزی از ناراحت کنندگیاش کم نمیکند. در لس آنجلس شرایط را برای مادرم تعریف میکنم و همان طور که انتظارش را دارم، با ماسک کمک تنفسی مخالفت میکند و این یعنی بدون جراحی و نمونهبرداری، دکترها تشخیصی برای سرطان نمیدهند و بنابراین درمانی هم آغاز نمیشود.
با برادرم صحبت میکنم و با هم به نتیجه میرسیم به یکی از دکترها (چه رزیدنت و چه جراح ریه) فشار بیاورد با همین شرایط نظر و پیش بینیشان را بگویند. برادرم میپرسد: «حالا اگه ریه یا کبد تومور بدخیم داشته باشه، چه اتفاقی میافته؟ » و پاسخ این است که در این صورت پدر چند ماه بیشتر زمان ندارد که ممکن است با شیمی درمانی این مدت کمی طولانیتر شود. شرایط پدر را برای تومورشناسی در
لس آنجلس که دوست پدرم هم هست توصیف میکنم و او با آرامش کامل میگوید:
«احتمالا سرطان ریه است. » و پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد: «اگر به سرطان مشکوک هستند، ببریدش خونه و بگذارید راحت باشه. هر کاری میکنید فقط به بیمارستان برش نگردونید. بستری شدن تو بیمارستان همه تون رو اذیت میکنه. » با پدر همسرم که او هم در مکزیک پزشک است مشورت میکنم. واکنش او هم به طور کلی همان بود و نظرش این بود که رفتن به خانه هم برای او بهتر است و هم ما باید با مادرم حرف بزنم، ترسهایش را تایید کنم و بگویم کسی که بیش از نیم قرن شوهرش بوده حالا به بیماری مرگباری گرفتار شده…