کتاب « تختخواب ممنوع »، نوشته سهیلا عرفانیان
آسمان پایین ریخت
لیلی نشسته بود روی نیمکت کنار حیاط، عروسک پارچهای را توی بغلش میخواباند.
«لالا.. لالا.. گلم باشی.»
زنها توی حیاط آسایشگاه پراکنده بودند. لکههای ابر، آسمان بعدازظهر پاییزی را میپوشاند. زمین پر بود از برگهای خشک.
زنی قدم میزد و مجله کهنهای را ورق میزد. کنار او که رسید، روی نیمکت نشست. لیلی نیمنگاهی به او کرد. زن بلندبلند مطلبی را میخواند. لیلی دستش را گذاشت روی لبش.
«هیس. پرستو خوابه.»
زن سرش را به طرف لیلی چرخاند و خیره شد به عروسک.
«چه دختر قشنگی.»
لیلی خندید.
«اگه بدونی چقدر شیطونه. میگه وقتی بزرگ شدم، میخوام زنبابام بشم.»
زن دستش را کشید به موهای عروسک.
«میتونه حرف بزنه؟»
لیلی دست زن را پس زد.
«آره که میتونه. خیلی وقته به حرف افتاده. تازه! رقصیدنشو ندیدی.»
گونههای لیلی گل انداخت و دستش موهای عروسک را نوازش کرد.
«دیشب تولدش بود. پیرهن گلدارشو پوشیده بود. شده بود عین ماه. دور خودش که میچرخید، اینجوری چینهای دامنش پر میزد و مینشست دور کمرش.»
زن به لیلی نگاه میکرد و مجله را ورق میزد.
«واسه تولدش چی خریدی؟»
لیلی همانطور که میخندید، دستش را کوبید روی ران زن.
«براش یه جفت کفش نو خریدم. چه برقی میزدن کفشهاش. نوی نو بود. وقتی میخواستم بپیچمش توی کاغذ رنگی از دستم پرت شد روی زمین.»
خیره شد به زن
«فکر نکنی خاکی شدنها. یه خالم بهشون نیفتاد، نوی نو.»
سرش را جلو آورد و آهسته گفت.
«اونقد خوشحال شد که نگو. اونقد که با کفشهاش خوابید. گفت دیگه کلاغها نمیتونن بیان اونو بدزدن.»
«پس کفشهاش کو؟ حالا که پابرهنه است.»
لیلی دستش را به پاهای عروسک کشید.
«کفشهاش؟ پس کفشهاش کو؟…»
به این طرف و آن طرف نگاه کرد و صورتش آشفته شد.
«نکنه کلاغها دزدیدنش؟»
صدای جیغ زنها که از آن طرف حیاط بلند شد، عروسک را به سینهاش چسباند.
«بازم برات میخرم عزیزم، غصه نخور، بازم برات از اون کفشهای نو میخرم. بخواب عزیزم.»
زنها چنگهایشان را فرو میکردند توی سر و صورت هم. زنها را نشان داد.
«میبینی، نمیذارن بچهام بخوابه.»
دستهایش را تکان داد و داد زد.
«خفهخون بگیرین. مگه نمیبینین پرستو خوابه؟»
پرستارها زنها را میکشاندند به این طرف و آن طرف.
زن مجله را ورق زد و شروع کرد بلندبلند خواندن. لیلی دستش را روی دهانش گذاشت.
«هیس. تازه خوابش برده. اگه بیدار بشه مکافات داره تا دوباره خوابش ببره. این بچه اصلاً خواب نداره.»
نگاه زن روی صفحهای خیره ماند.
«وای اینو نگاه کن. این خونههه همه دیوارهاش ریخته و آدمها زیرش موندن.»
چشمهای لیلی چرخید روی عکس. عروسک را به سینهاش چسباند.
«برات یه کفش دیگه میخرم. یه کفش نو.»
صدای قارقار کلاغها توی فضا پیچید. نگاهش توی آسمان دور زد. دستهای کلاغ بالای سرش توی آسمان چرخ میخوردند. دستهایش را به طرف کلاغها تکان داد.
«برین گمشین. مگه نمیبینین پرستو خوابیده؟»
شاخههای درخت بید کنار نیمکت پر شد از کلاغها. زن مجله را ورق میزد.
لیلی از جا بلند شد و التماس کرد.
«به اونها بگو از اینجا برن. پرستو،… آخه پرستو خوابه.»
زن همانطور مجله را ورق میزد و اعتنایی به او نداشت.
لیلی چنگ انداخت به صورت زن و مجله را کنار زد.
«یااللّه به اونها بگو. یااللّه.»
زن سیلی محکمی زد توی صورتش.
«میخوای مجلهمو بدزدی؟ تو دزدی. این دخترمو تو دزدیدی مال تو نیست.»
دوباره به صورت او زد و خواست عروسک را از او بگیرد.
«بدهش به من. دزدیدیش، دزدیدیش.»
لیلی خودش را انداخت روی نیمکت. عروسک را به سینهاش چسباند و شروع کرد به جیغ زدن.
«بچه خودمه. بچه خودمه.»
پرستاری به طرف آنها آمد. زن از نیمکت دور شد. صدای قارقار کلاغها و سر و صدای آسمان با هم قاطی شد.
شب تاریک، برق آسمان. باد زوزه میکشید. چشمهای پرستو برق میزد. موهایش پخش بود توی صورتش.
«یه قصه بگو برام مامان. یه قصه دیگه بگو.»
«کدوم یکی رو میخوای برات بگم دخترم؟ نخودی، دختر شاه پریون؟»
«مامان بگو کلاغها از اینجا برن. من از اونها میترسم.»
آسمان سیاه شده بود از کلاغها.
«بذار برات قصه ماهپیشونی رو بگم. یکی بود، یکی نبود…»
نگاهش به آسمان خیره شد. آسمان ترقترق صدا میکرد. داشت ترک برمیداشت.
«داره میریزه.»
روی نیمکت مچاله شد و عروسک را به خودش چسباند و جیغ کشید.
«آسمون داره میریزه. داره میریزه.»
پرستار دستش را روی شانهاش گذاشت.
«آروم باش لیلی. آروم. پرستو حالش خوبه.»
«داره آسمون خراب میشه. داره… وای…»
پرستو فریاد زد.
«مامان، مامان»
آسمان داشت میریخت پایین. خودش را روی پرستو خم کرد و باز شروع کرد به جیغ زدن.
«آسمون داره میاد پایین، آسمون… پرستو… پرستو…»
پرستو جیغ میزد.
«مامان… مامان… ما…»
پرستار آستین او را بالا زد و سرنگ را فرو کرد توی بازویش. تکهپارههای آسمان پایین میریخت. پرستو همانطور جیغ میزد.
انتظار
به بهاره
زن ایستاده بود جلوی پنجره، چشم از دریا برنمیداشت. موجهای دریا میکوبیدند به در و دیوار و از روی دیوار سرریز میشدند توی حیاط. با پایین ریختن هر موج دلش از جا کنده میشد. وهماش گرفته بود. با خودش بلند حرف میزد.
«هرجا باشه دیگه میرسه.»
سگ گوشه حیاط زوزه میکشید.
«آروم باش حیوون الآن میآد، ولات میکنه.»
به نظرش رسید دیوار حیاط شکم داده. چشمهایش را تنگ کرد. عضلات صورتش لرزید. سگ تندتند پاهایش را توی آب جابهجا میکرد.
اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
«تا حالا اینقدر دیر نکرده بود.»
انگار که یکباره چیزی به یادش آمده باشد، چرخید به عقب.
«حتما از در پشتی میآد. جلو که دیگه راه نداره».
صدای مرد همسایه را از خانه کناری شنید. توی دلش تکان خورد.
«ایناها. اونم دیگه پیداش میشه.»
زوزه سگ نگاهش را کشید به جلو.
«الهی بمیرم واسهت حیوون. یه کم دیگه صبر کنی، میآد.»
کپهبارهایش را کشاند تا راهروی در پشتی. توی کوچه پشتی همهمه بود. لای در را باز کرد. ابرهای سیاه هوا را تاریک میکرد. باد توی سینهاش میزد. دستهایش را مشت کرد توی سینه. باد پیراهن را جمع میکرد توی پاهایش. همسایهها مضطرب توی کوچه بودند. رعد تکانش داد. تکهای آجر لای در خانه گذاشت و جلو رفت. از روی گودال کنار در پرید. مرد همسایه بارها را توی گاری میریخت. یکه خورد.
«چهکار میکنن اینا؟»
باران شروع شد. بازوی زن جوانی را چسبید.
«تو کجا میری؟ مگه شوات اومده؟»
زن جوان او را نگاه کرد و آب بینیاش را بالا کشید. مرد همسایه خیره به آنها بود. صدای زن همسایه از توی خانه میآمد. بچهها گوش به فرمان به این طرف و آن طرف میدویدند. آب باران توی گاری راه افتاده بود.
مرد همسایه او را میپایید. با هول به طرف او رفت.
«پس چرا اون نیومد؟»
مرد پشت به او کرد و بسته رختخوابها را توی گاری جابهجا کرد. گیج به هر طرف نگاه کرد. زن همسایه از خانه بیرون آمد. او را که دید، دستهایش را توی هوا تکان داد و چشم به او دستها را پایین انداخت. مرد سفره گلدار را روی بارها میکشید.
توی دلش خالی شد و به طرف در خانه چرخید.
«چقدر بهش گفتم تنها نرو.»
در خانه را بست. سرما تا مغز استخوانش فرو رفته بود. نگران دور و بر را نگاه کرد.
«خوب حق داره تو این هوا…»
کتری روی بخاری هیزمی از صدا افتاده بود. مشتی چیلک توی بخاری ریخت. باد از درز پنجره زوزه میکشید و لتهای پنجره را به شدت به دیوار کوبید. بیاراده عقب پرید.
«یا امام غریب.»
به طرف پنجره هجوم برد و به زحمت آن را روی هم چفت کرد. دهانش خشک شده بود و توی استخوانهایش میلرزید. دستهایش را بالا گرفت.
«ای خدا بلایی سرش نیومده باشه؟»
و چنگ انداخت توی صورتش.
«لال شی زن. این فکرها چیه؟»
باران به شیشهها میکوبید. پیشانیاش را چسباند به شیشه. توی تاریکی حیاط سگ گردن را به این طرف و آن طرف میکشید. بغضش گرفت و ناله کرد.
«بیا دیگه پس کجایی؟»
صدای کتری بلند شده بود. سینهاش را صاف کرد.
«تا سگُ ول کنه، یه چایی واسهش میریزم.»
قوری را که پر میکرد، گوشهایش تیز شد. از خانه کناری کسی با مشت به دیوار میکوبید. دوید به طرف دیوار و داد زد.
«هان؟ چی شده؟»
دریا صدای آن طرف دیوار را محو میکرد. گوشهایش پراز صدا شده بود. به همه دیوارها مشت زده میشد. دور خودش میگشت. دریا توی سرش موج میزد. درِ خانه کناری به هم کوبیده شد. داد زد.
«اون که اومد، ما هم میریم.»
و آهستهتر گفت:
«اگه نیومد چی؟»
شانههایش به طرف هم کشیده شد.
«میآد. میآد. دیر کرده. ولی میآد.»
باد به در و پنجره میکوبید و شیروانی خانه را از جا میکند. سگ بیامان زوزه میکشید. لبش را گاز گرفت و گیج دور خودش چرخید.
«چرا خودم اون حیوون بیزبونو ول نکنم؟»
دستگیره درِ رو به حیاط را پایین کشید. باد، باران را به صورتش کوبید. چشمهایش توی تاریکی گشاد میشد. سینهاش تندتر بالا و پایین میرفت. سگ بیتاب بود. پای لرزانش پله جلوی در اتاق را لمس کرد.
با قدم بعدی پاها توی آب فرو رفت و بدنش لغزید. جیغ خفهای کشید. با دست و پا خود را توی اتاق انداخت. آب از تن و بدنش توی اتاق ریخت. کرمهای ریز روی پاهایش میلولیدند. خود را از زمین کند. صدای دریا مغزش را سوراخ میکرد. بیقرار دور خود میگشت. فریاد زد.
«کجایی مرد؟»
اشکهایش سرازیر شد.
«الهی دورت بگردم حیوون. یه کم دیگه صبر کن.»
بلند گریه کرد.
«میآد و هر دومونو میبره.»
همه تنش میلرزید. دوید به طرف دیوار اتاق همسایه و مشتهایش را کوبید به دیوار. صدایی از آنطرف نمیآمد. نالید و محکمتر به دیوار کوبید. صدای مهیبی از توی حیاط آمد. دستش روی دیوار ماند و به پنجره رو به حیاط خیره شد. پاهایش سنگین به زمین چسبیده بود. سگ جلوی پنجره به این طرف و آن طرف تاب میخورد. صدایی شبیه به زوزه از دهانش بیرون زد. سگ خیره به او نگاه میکرد.
کتاب تختخواب ممنوع
مجموعهی داستان
نویسنده : سهیلا عرفانیان
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۱۲۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید