معرفی کتاب « زندگی من »، نوشته آنتوان چخوف

این اثر ترجمهای است از:
MY LIFE
BY ANTON CHEKHOV
ENGLISH TRANSLATION BY
ANN DUNNIGAN
.PUBLISHED BY THE NEW AMERICAN LIBRARY ICN
1965
PERSIAN LANGUAGE TRANSLATION BY
AHMAD GOLSHIRI
FIRST PRINTING, 2000
۱
رئیس اداره رک و راست بهم گفت: «تنها به احترام پدر سرشناسته که نگهت داشتهم و گرنه مدتها پیش با یه لگد پروازت داده بودم.»
جواب دادم: «قربان، بیجهت منو به عرش نرسونین، من کیام که بتونم از قانون جاذبه تمرّد کنم.» سپس شنیدم که گفت: «این بابارو از اینجا ببرین بیرون، اعصاب برام نذاشته.»
دو روز بعد اخراج شدم، از وقتی عقلم رسیده بود این نهمین باری بود که کار پیدا میکردم و عذرمو میخواستن، و پدرم، یعنی معمار شهر، وقتی به گوشش رسید انگار غمهای عالمو به دلش نشوندن.
من تو ادارههای جورواجور کار کرده بودم و نُه شغلی که حرفِشونو پیش کشیدم از هم مو نمیزدن و باید میگرفتم مینشستم، رونوشت برمیداشتم و به حرفهای ابلهانه و صد تا یه غاز گوش میدادم و منتظر میموندم بیان عذرمو بخوان.
به دیدن پدرم که رفتم، پشت داده بود به مبل و چشمهاشو بسته بود. صورت تکیده و نحیفش، با اون ته رنگِ آبی و خاکستری ریشِ تراشیدهش، مجسمه فروتنی و تسلیم و رضا بود و حالت اُرگنوازهای مسنِ کاتولیکو داشت. نه جواب سلام منو داد و نه چشمهاشو باز کرد.
گفت: «اگه زن عزیز من، مادرت، هنوز زنده بود و راه و رسمِ زندگی تورو میدید روزی هزار بار طلب مرگ میکرد. الآن معلوم میشه که مرگِ زودرسش چه معنی میده.» اونوقت چشمهاشو باز کرد و ادامه داد: «بگو ببینم، جوون بینوا، من از دست تو چه کار میتونم بکنم؟»
جوونتر که بودم، دوستها و آشناهام میدونستن بام چطور تا کنن؛ بعضیها نصیحتم میکردن که برم گماشته داوطلب بشم، دیگرون میخواستن که تو داروخونه یا تلگرافخونه مشغول کار بشم. اما حالا بیست و پنج سالم شده بود و حتی پازُلفیهام بفهمینفهمی جو گندمی شده بود، و سربازیرو پشت سر گذاشته بودم و تو داروخانه و تلگرافخونه هم کار کرده بودم، ظاهراً فرصتهای زندگیرو از دست داده بودم و بنابرین دیگه نصیحتم نمیکردن و حتی بهم که میرسیدن فقط آه میکشیدن و سر تکون میدادن.
پدر دنباله حرفشو گرفت: «خیال میکنی کی هستی؟ جوونهای هم سن و سال تو هر کدوم سری تو سرها در آوردهن، اما تو یه نگاهی به خودت بنداز، لات مفلسی هستی که خرجِتو پدرت باید بده.»
سخنرانی همیشگی خودشو درباره جوونهای امروز از سر گرفت و گفت که جوونهارو کفر، ماتریالیسم و خودخواهی افراطی نیست و نابود میکنه و از نمایشهای آماتور گفت که باید دَرِشونو بست چون جوونهارو از دین و وظیفه بیزار میکنه.
و دست آخر گفت: «فردا همراه من بیا، میریم پیش رئیس اداره، ازش عذرخواهی کن و بگو قول میدم درست کار کنم. باید جایگاه خودتو تو جامعه مشخص کنی و حتی یه روز از وقتِتو هدر ندی.»
من که انتظار نداشتم ازین گفت و گو به جایی برسم، با قیافه توهم رفته گفتم: «جایگاهی که آدم باید تو جامعه داشته باشه چییه؟ منظورتون امتیازاتییه که با پول و تحصیل میشه به دست آورد، دیگه. در حالی که آدمهای دست به دهن و بیسواد زندگیشونو از راه کار یدی تأمین میکنن. میخوام ببینم من چرا باید فرق داشته باشم؟ این چیزییه که من سر در نمیآرم.»
بابام با عصبانیت گفت: «وقتی از کار یدی صحبت میکنی حالت آدمهای احمق و اُمُّلو پیدا میکنی.
«نگاه کن چی میگم، آدم خِنگ، اینو تو کله پوکت فرو کن که غیر از نیروی بدنی چیز دیگهای هم در کاره. آدم تو وجودش روح هم داره ــ یعنی شعله مقدسی که آدمو از الاغ یا خزنده متمایز میکنه و با چیزهای متعالی پیوند میده. اصلاً میدونی این شعلهرو چه چیزی به وجود آورده؟ هزارها سال تلاشِ انسانها. پدرجد تو، ژنرال پولوزْنِف (۱) تو جنگ بُرُندینو (۲) شرکت داشته؛ جدت شاعر، سخنران و رئیس تشریفات دربار بوده؛ عموی خودت معلم بوده؛ و دست آخر من، پدر تو، معمارم. خیال نکن که ما، خونواده پولوزْنِف، همگی این شعله مقدسو دست به دست رد کردهیم تا یکی بیاد خاموشش کنه!»
گفتم: «انصاف داشته باشین، میلیونها آدم با دستهاشون کار میکنن.»
«برن بکنن! اصلاً برا همین کار ساخته شدهن! همه ــ حتی کندذهنها و جنایتکارها ــ میتونن با دستهاشون کار کنن. چنین کاری مشخصه بردهها و وحشیهاس، در حالی که شعله مقدس فقط به خواص اهدا میشه.»
ادامه این بحث بیحاصل بود. پدر شیفته خودش بود و تحت تأثیر هیچ حرفی قرار نمیگرفت مگه اینکه از دهن خودش بیرون میاومد. ازین گذشته، کاملاً یقین داشتم که اشارههای تحکمآمیزش به کار یدی ناشی از عقیده به شعلههای مقدس و این حرفها نبود بلکه ازین میترسید که نکنه من عمله بشم و حرف و نقلش همه جا بپیچه. اما موضوع اصلی این بود که جوونهای هم سن و سال من همه، مدتها پیش، درسشون تموم شده بود و سر و سامون پیدا کرده بودن ــ مثلاً، پسر رئیس بانک دولتی حالا کارمند عالیرتبه بود ــ اونوقت من، پسر یکی یه دونه پدرم ــ به هیچ جا نرسیده بودم.
این گفت و گوی خسته کننده حاصلی نداشت، اما من بیحال اونجا گرفته بودم نشسته بودم ایراد میگرفتم و امیدوار بودم که دست آخر حرفَمو بزنم. راستش، موضوع ساده و سرراست بود، یعنی اینکه از چه راهی زندگیمو بگذرونم. همین. اما این موضوعِ ساده نادیده گرفته شده بود؛ چون پدرم بحث شیرینشو پیش کشیده بود، بحث درباره جنگ بُرُندینو، آتشهای مقدس و جد پدرم، یه شاعر مافنگی که چرندیات ابلهانه و بی سر و تهی به اسم شعر تحویل میداد. و دست آخر همین پدرم تا میتونست حرفهای زشتی مثل احمق و بیشعور بار من میکرد.
اما من دنبال این بودم که پدرم بفهمه من چی میگم. با همه اینها، من پدر و خواهرمو دوست میداشتم. از وقتی بچه بودم عادت داشتم سر هر موضوعی باشون مشورت کنم و این عادت طوری با خون من عجین شده بود که تا آخر عمر پایدار میموند. درست یا نادرست، من از اینکه اونهارو عصبانی کنم ترس داشتم ــ میگم ترس چون پدرم درین وقت طوری از کوره در رفته بود که گردن نی قلیونش قرمز شده بود و ممکن بود سکته کنه.
شمرده گفتم: «نشستن تو یه اتاقِ دم کرده، رونوشت برداشتن و کلنجار رفتن با ماشین تحریر برای آدمی به سن و سال من ننگآور و حقارتآمیزه! کجای این کار شعله مقدس داره!»
پدرم گفت: «به هر حال، کار فکرییه. اما کافییه دیگه! این گفت و گورو باید درز بگیریم. به هر حال، بهت اخطار میکنم، اگه برنگردی سر کارت و تمایلات حقارتآمیز خودتو دنبال کنی، من و دخترم تورو از دلمون بیرون میکنیم. اسم تورو هم از وصیتنامه خودم حذف میکنم، و به خدا قسم، جدی میگم!»
من برای اونکه خلوص انگیزههاییرو نشون بدم که آرزو داشتم زندگی منو هدایت کنه، با صداقت کامل گفتم: «وصیتنامه برای من اهمیتی نداره. من از همین الآن سهم ارث خودمو رد میکنم.»
با کمال تعجب دیدم که ازین حرف واقعاً رنجید و قرمز شد.
با لحن گوشخراشی داد کشید: «چطور جرئت میکنی این جور با من حرف بزنی، ابله! انگل!» و با مهارت و سرعت دو کشیده به صورتم نواخت، به طوری که گوشم کر شد. «خودتو گم کردهٔ!»
تو دوران بچگی که منو میزد بهم گفته بود که باید خبردار بایستم و تو صورتش نگاه کنم. این روزها وقتی منو میزد به اندازهای هاج و واج میشدم که خبردار میایستادم و مثل وقتهایی که تو کودکستان بودم سعی میکردم تو چشمهاش نگاه کنم. پدرم پیر بود و خیلی لاغر، اما عضلات لاغرش قطعا مثل رشتههای شلاق محکم بود؛ چون کشیدههاش واقعاً درد میآورد.
چشم و چارم جاییرو نمیدید، برگشتم رفتم تو سرسرا و اون چترِشو بلند کرد و چندین بار تو سر و کول من زد. بعد خواهرم دَرِ اتاق نشیمنو باز کرد ببینه چه خبر شده، اما ناگهان با نگاهی حاکی از دلسوزی و وحشت، و بدون اینکه کلمهای در دفاع از من بگه، سرشو بر گردوند.
خیال نداشتم بر گردم اداره و قصد داشتم زندگیمو با کارگری شروع کنم. یعنی حاضر نبودم نظرَمو تغییر بدم. فقط باید شغلی انتخاب میکردم و این کار ظاهراً خیلی مشکل نبود؛ چون فکر میکردم خیلی قوی هستم و بنیه خوبی دارم و از پسِ سختترین کارها بر میآم. عزمَمو جزم کرده بودم از راهِ کارگری زندگی کنم و با یکنواختیهای ملالتبار و گرسنگی و گند و بوهای محل کار هم بسازم. سختیهارو باید تحمل میکردم. میدونستم که ازین پس دائم باید نگران باشم که چطور خرج و دخلَمو به هم برسونم. همینطور میدونستم موقع برگشتن از سَرِ کار، که از خیابون دِوُریانسکی (۳) بزرگ عبور میکنم، ممکنه به یاد دُلژیکفِ (۴) مهندس بیفتم که با کار فکری نون درمیآورد و غبطهشو بخورم. به خودم میگفتم، فردارو چه دیدی؟ و در اون لحظه از فکر اینکه این نگرانیهارو در آینده پیش رو دارم شاد میشدم.
یه بار فعالیت فکری تخیلِ منو جذبِ خودش کرد و من خودمو معلم یا دکتر یا نویسنده تصور کردم، اما این رؤیاها هیچوقت تحقق پیدا نکرد. من به لذتهای فکری مثل مطالعه کردن و تئاتر رفتن علاقه پرشوری داشتم. اما آیا کار فکری از من بر میاومد؟ یقین نداشتم. مدرسه که میرفتم از درس یونانی بیاندازه بیزار بودم و بالاخره هم عذرمو خواستن. مدت زیادی هم معلم خصوصی داشتم تا تونستم وارد کلاس پنجم بشم. بعد از اون بود که کار تو ادارههای جورواجورِ دولتی شروع شد. و بیشترِ وقتها هیچ کاری نمیکردم و اسم این کارو گذاشته بودن کار فکری.
دانشآموز یا کارمند بودن، فعالیت فکری یا استعداد یا فعالیت مخصوص یا نیروی ابتکار نمیخواد. خود به خود انجام میشه. من این جور کار فکریرو از کار یدی پایینتر تصور میکنم و فکر نمیکنم حتی یه لحظه ارزش اینو داشته باشه که آدم بیکار و بیعار بگرده. این کارو ننگآور میدونم و میگم خودش یه جور ولگشتنه. البته این هم هس که من کارِ فکریرو به معنی واقعی نشناخته باشم.
شب میشد. ما تو خیابون دِوُریانسکی بزرگ، یعنی خیابون اصلی شهر، مینشستیم، و چون از پارک حسابی شهرداری خبری نبود شبها آدمهای ترگل ورگلِ محل، اونجا، پرسه میزدن. دو طرف خیابونو سپیدار کاشته بودن و بهخصوص، بعد از بارون، بوی خوشِ درختها خیابونو میگرفت. درختهای اقاقیا، یاس، گیلاس وحشی و سیب روی پرچینها و نردهها سایه میانداختن. غروبهای ماه مِه جوانه سبز برگها و سایهها، عطر یاس، وزوز حشرهها، آرامش و گرمای مطبوع همه جارو پر میکرد… درسته که بهار هرسال از راه میرسید، اما هر بار انگار تازه و شگفتانگیز بود. جلو در بزرگ باغچه خونه میایستادم و آدمهارو که پرسه میزدن تماشا میکردم. با بیشترشون بزرگ شده بودم و تو بچگی باشون بازی کرده بودم. اما حالا با اون سر و لباس مسخره و از مد افتاده، با اون شلوار باریکی که پاچههاشو تو پوتینهای گَل و گشاد و بیریخت فرو کرده بودم، مردم اسم منو لوله فاضلاب گذاشته بودن. ازین گذشته، اسمم تو شهر بد در رفته بود چون کار و باری نداشتم و وقت و بیوقت تو جاهای بدنام بیلیارد بازی میکردم، و اینکه دو بار هم منو کشیده بودن برده بودن نیروی انتظامی محل، دیگه کارو بدتر کرده بود، هرچند کاری نکرده بودم که باید به اونجاها میکشید.
تو خونه بزرگِ روبروی خونه ما، خونه آقای دُلژیکف، کسی داشت پیانو میزد. هوا رفتهرفته تاریک میشد و ستارهها تو آسمون چشمک میزدن. من پدرمو میدیدم که آهسته قدم میزنه و همون طور که خواهرم زیر بازوشو گرفته جواب سلام عابرهارو میده. کلاه سیلندرِ پهن و لببرگشتهای سرش بود.
با چتری که منو بارها زده بود به آسمون اشاره کرد و به خواهرم گفت: «نگاه کن. به آسمون نگاه کن. حتی ریزترین ستاره برا خودش یه دنیاس. انسان در مقایسه با کائنات یه ذره هم به حساب نمیآد.»
لحنش جوری بود که انگار از اینکه یه ذره به حساب نیاد لذت میبره و قند تو دلش آب کردهن. چه بلاهتی! اون تنها معمار شهر بود، و متأسفانه باید بگم، توی اون ده بیست سالی که من یادم میاومد حتی یه ساختمون درست و حسابی تو شهر ما ساخته نشده بود.
وقتی ازش میخواستن نقشه یه خونهرو بکشه، اول سالن رقص و اتاق پذیراییشو میکشید. اون قدیمندیمها دخترهای مدرسههای شبانهروزی فقط وقتی میتونستن برقصن که از دمِ بخاری رد بشن، پدر من هم وقتی ذوقش گل میکرد که نقشهرو با سالن رقص و اتاق پذیرایی شروع کنه. بعد ناهارخوری، اتاق بچه و اتاق مطالعهرو به اونها اضافه میکرد، و درهایی براشون درست میکرد که بی برو برگرد به راهروها باز میشدن و هر کدوم دو یا حتی سه درِ اضافی داشتن. تخیلش چفت و بست نداشت و دسته گل به آب میداد. همیشه احساس میکرد که انگار نقصی تو کارش هس و انواع راهروها و پساتاقهای مختلفیرو رو هم سوار میکرد. هنوز هم اون سرسراهای باریک، اون راهروهای تنگ و قفسمانند و پلکانهای کج و معوج و فسقلیرو به یاد میآرم که به یه نیمطبقه منتهی میشد و آدم باید سرشو خم میکرد تا ازشون رد بشه و، به جای یه سطح صاف، مثل حمومهای قدیم روسیه، با سه تا پله بدقواره روبرو میشد. آشپزخونه با اون طاقِ ضربی و کفِ آجری همیشه سر از زیرزمین در میآورد؛ نمای ساختمونْ ظاهری خشن و بدقواره پیدا میکرد، خطها گرهدار و قناس؛ سقفها کوتاه و خفه بود؛ و ساختمون، دست آخر، با دودکشهای یغُر و زمخت و سرپوشهای سیمی و کلاهکهای سیاه، که مدام غژغژ میکرد، کامل میشد.
تموم این ساختمونهایی که بابام میساخت شکل همدیگه بودن و با دیدن اونها بفهمینفهمی به یاد کلاه سیلندر و به یاد خطهای شق و رق و خشک پس گردنش میافتادم. شهر به مرور زمان با بیذوقی بابام خو گرفت و سبک ساختمونهاش سبک معماری شهر شد.
بابام همچنین این سبک بی در و پیکرو به زندگی خواهرم هم کشوند. و، به خلاف اسم خواهر و برادرها که تو شهر ما شباهتی با هم داشتن، اسم منو میخائیل گذاشت و اسم خواهرمو کلئوپاترا. خواهرم وقتی بچه بود بابام براش از ستارهها میگفت، از ریشسفیدها و از اجداد قدیمِمون و ترس تو دلش میانداخت و شرح مفصلی از زندگی و وظایف آدمها براش ردیف میکرد. خواهرم بیست و شش سالش بود و باز بابام دست از سرش بر نمیداشت و جز خودش هیچکس حق نداشت دستشو بگیره. پیش خودش فکر کرده بود که دیر یا زود یه جوون شایسته از راه میرسه و به احترام اون دستشو میگیره و با خودش میبره. خواهرم به بابام احترام میذاشت، ازش میترسید و خیال میکرد که بابام خیلیخیلی باهوشه.
خیابون که کاملاً تاریک میشد دیگه همه جا خلوت بود. صدای موزیک از خونه روبرویی متوقف میشد و درهای بزرگ خونه چهارطاق باز میشد و کالسکه سهاسبه تو خیابونِ ما چهارنعل میتازوند و زنگولههاش آروم صدا میکرد. مهندس و دخترش برای هواخوری میرفتن بیرون، وقت خواب من رسیده بود.
من تو خونهمون از خودم یه اتاق داشتم، اما تو انباری حیاطخلوت زندگی میکردم. احتمالاً این انباریرو مخصوص جا دادن زین و یراق اسب درست کرده بودن، چون گلمیخهای بزرگی تو دیوار فرو کرده بودن که بدون استفاده مونده بود. بابام سی سالی بود که روزنامههاشو اونجا نگه میداشت. خدا میدونه برای چی اونهارو تو بستههای ششماهه نخپیچ کرده بود و نمیذاشت کسی بهشون دست بذاره. اونجا که زندگی میکردم کمتر با بابام و مهمونهاش روبرو میشدم. احساس میکردم که نداشتنِ یه اتاقِ درست و حسابی از خودم و اینکه هر روز برای خوردن ناهار تو خونه حاضر نبودم، خودش باعث میشد که از سرکوفتهای بابام که منو سربار خودش میدونست در امان باشم.
خواهرم چشم به راهم بود. دور از چشم بابام شام منو، که عبارت بود از یه تکه گوشت کوچک گوساله و یه برش نون، آورده بود. تو خونه ما دائم «قطره قطره دریا میشه،» و «پول رو پول میآد،» ورد زبونها بود. خواهرم تحت تأثیر این حرفها چیزیش نمونده بود و فقط تو فکر این بود که از سر و ته مخارج بزنه؛ و برای همین خورد و خوراک ما تعریفی نداشت. بشقابو رو میز گذاشت، رو تخت من گرفت نشست و زیر گریه زد.
گفت: «میخائیل، چرا داری با ما این جور میکنی؟»
صورتشو تو دستهاش پنهان نکرد. بغض گلوشو گرفته بود و اشک روی سینه و دستهاش میچکید. خودشو انداخت رو بالش من و هقهقِشو سر داد، تموم بدنش از شدت هقهق میلرزید.
گفت: «باز که این کارو ول کردی، دستبردار هم نیستی!»
گفتم: «آخه سعی کن بفهمی، خواهر، سعی کن بفهمی.» اشکهاش منو منقلب کرد.
از اونجایی که همه چیز باید دست به دست هم بده نفت چراغ هم تموم شد و شروع کرد به دود کردن و شعله کشیدن، و میخهای زنگزده دیوار با حالت شومی برق میزدن و سایههاشون میلرزید.
خواهرم سرشو بلند کرد و گفت: «رحم داشته باش. بابا خیلی ناراحته، منَم حال خوشی ندارم… شاید بزنه به سرم.» و همونطور که هقهق میکرد و دستِشو طرف من گرفته بود، گفت: «چی به سرت میآد؟ ازت خواهش میکنم، التماس میکنم، تورو به روح مادر عزیزمون برگرد برو سر کارت!»
من، که چیزی نمونده بود تسلیم بشم، گفتم: «نمیتونم، کلئوپاترا، نمیتونم.»
خواهرم اصرار کرد: «چرا نمیتونی؟ چرا نمیتونی؟ اگه با رئیس اداره نمیتونی کنار بیای، برو دنبال یه کار دیگه. چطوره، مثلاً، بری تو راهآهن کار کنی؟ من تازه با آنیوتا بلاگوو (۵) صحبت کردهم، و اون گفت که حتماً تورو میذارن سر کار و قول داد که هر کاری از دستش بربیاد برا تو بکنه. به خاطر خدا، میخائیل، درباره این موضوع فکر کن. خواهش میکنم فکر کن!»
ما یه کم دیگه حرف زدیم و من تسلیم شدم. گفتم به فکر کار تو راهآهن نبودم و بدم نمیآد یه امتحانی بکنم.
اون با چشمان اشکآلود از خوشحالی خندید و دستَمو گرفت. اما بعد چون نتونست جلو خودشو بگیره هقهقِشو سر داد. من رفتم تو آشپزخونه تا نفت بیارم.
کتاب زندگی من «مجموعه شاهکارهای کوتاه»
نویسنده : آنتوان چخوف
مترجم : احمد گلشیری
ناشرک گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۹۲ صفحه