معرفی کتاب « چطور مثل شرلوک هولمز فکر کنیم »، نوشته دانیل اسمیت

مقدمه
در چند سال اخیر اتفاق عجیبی افتاده است. شرلوک هولمز، آن کارآگاه عبوس، سرد و بیاحساس که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم جایی در خیایانهای کثیف لندن سکونت داشت، به شخصیتی “باحال” تبدیل شده است.
هالیوود (در هیبت رابرت داونی پسر) شرلوک هولمز را در اختیار گرفته و او را به شخصیتی سرسخت، زیرک و حتی شوخطبع تبدیل کرده است. در این بین شبکهٔ تلویزیونی BBC نیز بندیکت کامبربچ را برای نقش هولمز انتخاب کرده است، هولمزی که یک لحظه کسل و بداخلاق است و لحظهای بعد سرشار از انرژی دیوانهوار.
برای آن دسته از ما که از دوران کودکی داستانهای شرلوک هولمز را دوست داشتهایم و با شخصیت مسحورکنندهای که جرمی برت با مهارت در تلویزیون به نمایش گذاشت بزرگ شدیم، این اتفاقات کمی شگفتانگیز است. تحسین شرلوک هولمز سالها توسط جمعی قابل توجه، ولی نسبتا کوچک صورت گرفته است که رفتار سایر مردم جهان با آنها با آمیختهای از کنجکاوی و تمسخر همراه بوده است.
شرلوک هولمز چگونه ناگهان به چنین مقام بلندی دست یافت؟ مطمئنا دلایل بسیاری وجود دارند، ولی بدون شک یکی از جذابیتهای اصلی او هوش و ذکاوت سرشارش است. در دنیایی که برنامههای کسل کنندهٔ تلویزیونی به خوردمان داده میشوند و مجبوریم تماشاچی رفتارهای عجیب و غریب و مسخرهٔ شخصیتهای مشهور باشیم، کارهای شگفتانگیز شرلوک هولمز و روانشناختی پیچیده و چندلایهٔ او بیش از هر زمان دیگری برایمان جذابیت پیدا کرده است.
هولمز همیشه میدانست که یک مورد خاص است. یک بار شخصا اعلام کرد: «هیچ کسی به اندازهٔ من مطالعه و استعداد طبیعی را نثار تحقیق درباره جرم و جنایت نکرده است!» کسانی که از نزدیک شاهد فعالیتهای او بودند، او را “یک جادوگر، یک ساحر!” میخواندند و از “قدرتهای فوقانسانیاش” حرف میزدند.
ولی هولمز خودش علاقهای به فاش کردن رازهایش نداشت و میگفت: «میدونی که اگه یه شعبدهباز حقههاش رو توضیح بده، دیگه کسی تحسینش نمیکنه. من هم اگه همهٔ روشهای کارم رو واسهٔ تو توضیح بدم، به این نتیجه میرسی که من برخلاف تصورت یه آدم معمولیام.» حتی وقتی چیزی را توضیح میداد، شک داشت بقیه حقیقتا از روشهای کار او سر دربیاورند. «مردم عادی، مردم عادی و حواسپرتی که نمیتونن یک فرشباف رو از روی دندوناش یا یه حروفچین رو از روی انگشت شستش تشخیص بدن چه اهمیتی برای نکات ظریف تجزیه و تحلیل و استنباط قائلند؟»
البته مسلم است که مردم آن زمان به چنین کتابی دسترسی نداشتند. ما در این کتاب بررسی کوتاه ولی جامعی از روحیه، فعالیتهای ذهنی و روشهای تحقیقاتی بزرگترین کارآگاه مشاور جهان به عمل خواهیم آورد. هر بخش شامل شواهدی دربارهٔ روند فکری هولمز که از داستانهای اصلی او گرفته شده و اطلاعات، نکات و پیشنهاداتی است که به شما کمک میکند شبیه او شوید. چندین آزمون و تمرین نیز به شما کمک میکند خود را محک بزنید.
برای اینکه از خواندن این کتاب نفع ببرید نیازی نیست حتما به فکر شغل مبارزه با جرم و جنایت باشید. بسیاری از مهارتهای هولمز قابل انتقال هستند، همگی ما میتوانیم از تقویت چالاکی ذهن، افزایش ظرفیت حافظه و یادگیری چگونگی تعبیر زبان بدن نفع ببریم.
این کتاب را با دقت بخوانید و درسهای آن را یاد بگیرید. همانطور که شخص هولمز گفت: «انسان باید اتاقک زیر شیروانی مغزش را با اسباب و اثاثیهای پر کند که احتمال استفاده از آن وجود دارد. بقیهٔ آن را میتواند در انبار خرت و پرتهای کتابخانهاش بگذارد و در صورت لزوم به سراغشان برود.»
۱. آمادهکردن ذهن
درککردن شرلوک
«من بازی را به خاطر خودش بازی میکنم.»
“ماجرای نقشههای بروس- پارتینگتون”
شرلوک عزیز ما در طول سالها به عنوان یک ماشین بیاحساس و ضداجتماع که غرورش سر به فلک میگذاشت شهرت یافته است. چنین توصیفی آنقدرها غیرمنصفانه نیست. حتی واتسون وفادار (یک بار که عصبانی شده بود) او را “مغزی بدون قلب و مردی که به همان اندازه که از هوش سرشاری برخوردار است، از همدردی انسانی بیبهره است” توصیف کرد. واتسون بعدها که حالش کمی بهتر شد او را “بهترین و عاقلترین مردی که تا به حال شناختهام” خواند. حقیقت این است که هولمز جایی بین این دو توصیف قرار میگیرد. دنیای روزمره و عادی حوصلهاش را سر میبرد و همین باعث میشد سرد، بیعلاقه و حتی سنگدل به نظر برسد. این یکی از تاثیرات جانبی و ناخوشایند جستجوی مداوم وی برای یافتن هیجان، اتفاقات غیرعادی و مشکلاتی بود که تنها میتوانست به دست ذهن توانای او حل شود. هولمز در داستان “اتود درقرمز لاکی” میگوید: «واتسون عزیزم، میدونم که تو در علاقهٔ من به چیزهای عجیب و غریب و خارج از چارچوب متعارف و همین طور یکنواختی و ملال زندگی روزمره شریک هستی.» چیزی که باعث میشد شرلوک هولمز مرتب در تلاش باشد و گاهی تن به موقعیتهای خطرناک بدهد و درگیر دورههای تیرهٔ افسردگی شود، همین علاقهٔ او به کنار زدن تارهای روزمرگی از زندگیاش بود.
چیزی که میتوان با اطمینان گفت این است که این کارآگاه بزرگ پروندههایش را با تمام وجود دنبال میکرد و در جستجوی هدف اصلیاش یعنی شکست دادن بزرگترین ذهنهای جنایتکار جهان سلامتی خود را به خطر میانداخت. شغل او زندگیاش را به مخاطره میانداخت، ولی در عین حال نیازی عمیق و درونی برای مواجهه با چالشهای ذهنی و همینطور هجوم نفسگیر آدرنالین به مغزش را برآورده میکرد. به این متن کوتاه از داستان “راز درهٔ بوسکمب” که هولمز را در اوج هیجان حاصل از تعقیب و گریز نشان میدهد، توجه کنید:
وقتی چنین سرنخی به دست شرلوک هولمز میرسید، رفتارش از این رو به آن رو میشد. کسانی که تنها مرد متفکر، خاموش و منطقی خیابان بیکر را دیده بودند، هرگز او را نمیشناختند. صورتش سرخ و کبود میشد، ابروهایش با اخم سنگینی در هم گره میخورد و چشمهایش با برقی فولادین میدرخشید. صورتش را به پایین خم میکرد، شانههایش را قوز میکرد، لبهایش را به هم میفشرد و رگهایش مانند نخ تابیده از گردن باریک و درازش بیرون میزد. سوراخهای بینیاش از شدت عطش حیوانیاش به تعقیب و گریز بزرگتر میشد و ذهنش آنقدر غرق تمرکز روی مسالهٔ پیش رویش بود که هیچ سؤال یا اظهار نظری را نمیشنید یا در نهایت با عصبانیت و بیحوصلگی جواب کوتاهی به آن میداد.
این لحظات پر شور و هیجان با نقاط متقابلی نیز همراه بودند. هولمز هرگاه پروندهٔ مناسبی نمییافت تا به هیجان آید، علایم افسردگی ازخود نشان میداد و برای تخلیهٔ انرژیاش به چیزهای دیگری متوسل میشد. او در داستان “اتود درقرمز لاکی” به واتسون میگوید: «من هر از چند گاهی حسابی دمق میشم و تا چند روز دهنم را باز نمیکنم. در چنین مواقعی فکر نکن قهر کردهام. فقط بذار در خلوت خودم بمونم. زود حالم خوب میشه.»
یک نکتهٔ مخرب دیگر ناتوانی او برای در نظر گرفتن نیازهای جسمی خودش در مواجهه با یک معمای حلنشده بود. در چنین شرایطی واتسون به نحو خاطرهانگیزی ثبت کرده است که او چگونه «چند روز و حتی یک هفته بدون لحظهای استراحت به کارش ادامه میداد، حقایق را از نو ردیف میکرد، آنها را از هر نقطه نظری بررسی میکرد و سرانجام یا از آن سر در میآورد، یا مطمئن میشد که اطلاعاتش ناقص است».
اگر شرلوک دوستدار یکی از آن تابلوهایی بود که گاهی در محیطهای خاص اداری میبینیم، احتمالا تابلویی روی میزش در ۲۲۱ ب. خیابان بیکر میگذاشت که روی آن نوشته بود: «برای کار کردن در اینجا مجبور نیستی دیوانه باشی، ولی این امر کمکت میکند!»
منظورم از این حرفها این است که هولمز بودن کار آسانی نبود و دنبال کردن قدمهای ذهنی او سفری است که به درد کسانی که قلب ضعیفی دارند، نمیخورد. هولمز این شغل را انتخاب کرده بود، چون چارهٔ دیگری نداشت. شغلش به او کمک میکرد چیزی باشد که دوست داشت باشد و بدون آن، چیز زیادی برای تعریف او باقی نمیماند. او در “اتود درقرمز لاکی” به این حس وظیفهشناسی عمیق خود اشاره میکند: «یه نوار قرمز رنگ قتل وجود داره که از پوست بیرنگ زندگی عبور کرده و وظیفهٔ ما باز کردنش، آشکار کردنش و نمایاندن تک تک ذراتشه.»
اگر واتسون بود میگفت: «او مثل همهٔ هنرمندان بزرگ، به خاطر هنرش زنده بود.»
آیا شخصیتتان مناسب این کار است؟
«شخصیت قوی و برتر هولمز آن صحنهٔ غمانگیز را تحتالشعاع قرار میداد…»
“ماجرای دانشمند تنها”
ما همه عادت داریم دربارهٔ مردم قضاوت کنیم: فلانی مغرور است، فلانی که آن گوشه نشسته فقیر است و دوستش… خوب، از کجا شروع کنم؟
حقیقت این است که بسیاری از قضاوتهایی که ما دربارهٔ شخصیت انسانها میکنیم غریزی هستند و علاوه بر اینکه به شخص مورد نظرمان ربط دارند، نکاتی را دربارهٔ خود ما نیز آشکار میکنند. مطالعهٔ شخصیت انسانها نمیتواند یک علم محض تلقی شود، ولی مجموعهای از تحقیقات گسترده دربارهٔ شخصیت انجام گرفته که مبنای خوبی برای بحث و گفتوگو در اختیارمان قرار میدهد. بیایید ببینیم شخصیت شما چه تطابقی با هولمز دارد.
کارل یونگ، بنیانگذار طبقهبندی روانشناسانهٔ گونههای شخصیتی است که تحقیق برجستهٔ خود با عنوان “گونههای روانشناختی” را در سال ۱۹۲۱ منتشر کرد. او دو نمونه عملکرد شناختی را شرح داده است. از یک طرف، عملکردهای “ادراکی” (یا “غیرمنطقی”) احساس و شهود و از طرف دیگر عملکردهای “قضاوتی” (یا “منطقی”) تفکر و احساس. به زبان ساده، احساس ادراکی است که از حواس حاصل میشود و تفکر پروسهٔ شناخت عقلی و ذهنی است. شهود ادراکی است که از ناخودآگاه حاصل میشود و احساس نتیجهٔ ارزیابی درونی و تلقینی است.
میدانم که تا همینجا به اندازهٔ کافی پیچیده است، ولی یونگ یک عنصر دیگر را نیز به آن اضافه کرده است: شخصیت انسان میتواند به دو دستهٔ برونگرا یا درونگرا تقسیم شود. طبق تحلیل یونگ، هر انسانی عناصری از هر چهار عملکرد را به مقدار زیادتر یا کمتر در خود دارد و هر کدام خود را به صورت درونگرا یا برونگرا بروز میدهند.
بسیاری افراد در طول سالها فلسفهٔ یونگ را بسط دادهاند. آنها شامل تیم مادر و دختری کاترین کوک بریگز و ایزابل بریگز مایرز هستند که آزمون شخصیت مایرز- بریگز (MBTI) را طراحی کردند، برآوردی که اولین بار در سال ۱۹۶۲ منتشر شد و شخصیت انسانها را بر اساس چهار دوگانگی، به شش گونه طبقهبندی میکند.
گونههای شخصیتی با یک کد چهاررقمی نشان دادهمیشوند که مخفف کلمات اشاره شده در بالاست. مسلم است که شرلوک هولمز هرگز این آزمون شخصیتی را از سر نگذراند، چون در عصر او وجود نداشتند، او یک شخصیت داستانی است و علاوه بر آن وقتش را صرف مزخرفات روانشناختی نمیکرد. ولی برخی سعی کردهاند او را روانکاوی کنند و به این نتیجه رسیدهاند که او جایی بین طبقهبندی INTP و ISTP قرار میگرفت: درونگرا، طرفدار منطق عقلانی به جای اتکا به احساساتش و به طور کلی عمل کردن در واکنش به اطلاعات جمعآوری شده به جای قضاوت عجولانه دربارهٔ یک موقعیت. این مساله که او در طبقهبندی احساس قرار میگیرد یا شهود کمی مبهمتر است. جالب این است که میگویند شخصیت واتسون در طبقهبندی ISFJ قرار میگیرد.
شما چطور؟ بیشتر شبیه هولمز هستید یا واتسون؟ موریارتی که نیستید؟ آزمون MBTI میتواند تحت نظارت یک پزشک انجام شود، ولی آزمونهای یونگی زیادی به صورت رایگان در اینترنت یافت میشوند و میتوانید به تنهایی آنها را انجام دهید. ولی لازم به یادآوری است که آزمون شخصیت نه یک بازی است و نه علم محض. پاسخ دادن به نیم دوجین سؤال در اینترنت نمیتواند تعریف کنندهٔ شخصیت شما باشد، گرچه استفاده از یک آزمون شخصیتی معتبر میتواند به شما نشان دهد که چگونه عمل میکنید.
کتاب چطور مثل شرلوک هولمز فکر کنیم
نویسنده : دانیل اسمیت
مترجم : مریم رفیعی
ناشر: نشر ایرانبان
تعداد صفحات: ۱۵۶ صفحه