معرفی کتاب: «یه چیزی بگو» از «لاوری هالس اندرسن» با ترجمه حمیدرضا صدر
این کتاب را نشر چشمه در 214 صفحه منتشر کرده است.
مقدمه مترجم:
ترجمهی نوول کوچولوی یه چیزی بگو از دل «بیقراریها» و نوعی «بایدها» درآمد؛ از سفر به امریکا در ژانویهی ۲۰۱۶، از سپری کردن زمستان سرد بوستون و نیویورک، زندانی شدن در خانهی بزرگی دور از شهر. خانهای میان درختهای بلند محاصره در برف و یخ. در چنین روزها و هفتههایی که روزها را در تنهایی سپری میکنید، برای فرار از بمباران شبکههای تلویزیونی بیش از همیشه به کتاب رو میآورید.
در همان روزهای نخستین از خانم دکتر سارا دولتی، برادرزاده همسرم، که در زمینهی روانشناسی اجتماعی تحصیل کرده و با شور و علاقهی غبطهانگیزی دربارهی فعالیتهایش حرف میزد، درخواست کردم دوری در کتابخانهی خصوصیاش بزنیم. او میان کتابهایش بیمقدمه و بلافاصله یکی را بیرون کشید؛ یه چیزی بگو، نوشتهی لاوری هالس اندرسُن، و با شور فراوانی به توصیف آن پرداخت و آن را یکی از بهترین کتابهای نوشتهشدهی این دوران دربارهی نوجوانان امریکایی با نگرشی آسیبشناسانه خواند، اینکه چرا و چگونه خواندن آن را به شاگردان و بیمارانش و همینطور والدین و معلمها توصیه کرده. سپس توصیف کرد آن کتاب چگونه بدل به یکی از کتابهای بالینیاش شده.
خانم لاوری هالس اندرسن، نویسنده نیویورکی، با این نخستین کتابش چندین جایزه دریافت کرده و معروف شده بود. کتابی که در سیاههی پُرفروشها قرار گرفته. شب اول سی صفحهاش را خواندم و بلافاصله در بند لحن دوپهلو و طعنهآمیزش گرفتار شدم. آمیزهای از توصیفهای بامزه و موقعیتهای دلهرهآور. کتابی با نگاه نقادانه و نیشدار به شیوهی زندگی طبقهی متوسط امریکایی، و درعینحال درامی روانشناسانه و نزدیکشده به مرز نوعی«تراپی / درمان». رخدادها از نگاه شخصیت اول آن، دختری دبیرستانی به نام ملیندا، توصیف میشدند و آمیزه خردهگیرانهای بودند از مایههای مربوط به هویت، خشونت، جنسیت، خانواده، مادیات، مصرفگرایی، طبیعت، هنر و رقابت.
خورشید در صبحگاه زمستانی روز بعد بالا نیامده بود، پشت لپتاپ کوچک و بیشازحد قدیمی شدهام نشستم و ترجمه را شروع کردم. چیزی که سرمای زمستانی شرق ایالات متحده را تحملپذیرتر کرد. قطار راه افتاده بود. پس از آن به هر جا پا میگذاشتم کولهام گشوده میشد، لپتاپ کوچولوی قدیمی درمیآمد و صفحهای بهفارسی مانیتور را میپوشاند. بعدازظهرها کسی آن اطراف بود تا دربارهی معادلهای اصطلاحات کاملاً امریکایی چانه بزنیم.
حین ترجمهی کتابها، معمولاً درگیر شخصیتها و مضامین و موقعیتهاشان میشوید. این درگیری از ژانویه ۲۰۱۶ در نیویورک آغاز شد و طی سفرهای دورودرازی در نوروز ۱۳۹۵ در تهران به پایان رسید. در همهی این دورانْ دختر دبیرستانیِ بیشازحد نکتهبین و بسیار حساس و زخمخوردهی قصه همان اطراف پرسه زد. نیش زد و هشدار داد. جان کَند بگوید: «به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمع روشن کن.»
حمیدرضا صدر
بریدهای کوتاه از آغاز کتاب:
ترم اول
به دبیرستان مریوِدِرهای خوش آمدید
این نخستین صبح حضور من در دبیرستانه. هفتتا کتابچهی نو دارم، دامنی که از اون بیزارم، و یک شکم دردمند.
اتوبوس مدرسه خسخسکنان کنارم توقف میکنه. در باز میشه و میرم بالا. اولین نفریام که سوار شده. هنوز وسط اتوبوس سرگردونم که راننده راه میافته. کجا بشینم؟ هرگز یکی از اون مستوملنگهای آخر اتوبوس نبودهم. اگه وسط بشینم ممکنه یه غریبه کنارم بشینه. اگه جلو هم بشینم شبیه بچهها بهنظر میآم، ولی فکر میکنم بیشترین بختی که شاید چشمم بیفته توی چشم یکی از دوستام در اینه که همین جلو بشینم، البته اگه دوستی مونده باشه که بخواد با من حرف بزنه.
اتوبوسْ بچهها رو در گروههای چهار پنجتایی سوار میکنه. اونا وقتی از کنارم رد میشن نگاهی هم بهم میندازن، همونایی که یا در آزمایشگاه کنارِ هم بودیم یا توی زمین ورزش. چشمام رو میبندم. این همون چیزی بوده که ازش وحشت داشتم. بعد از آخرین توقف من تنها کسیام که تکوتنها نشستهم.
راننده میزنه دندهسنگین تا ما رو از شیب تندی بالا ببره. تلقتلوق موتور جوریه که فکر میکنید پسرای نشسته روی صندلیهای آخر از خودشون صداهای وقیحانهای درمیآرن. یکی بیشازحد به خودش ادوکلن زده. جون میکَنم پنجره رو باز کنم ولی قفل تکون نمیخوره. یکی از پسرای پشتسری شروع میکنه به خوردن صبحانه و کاغذ دور یه شیرینی رو پرت میکنه طرف من. کاغذ میافته روی زانوم، مارک شیرینیش رو میشناسم.
از مقابل کارکنای دبیرستان که در حال پاک کردن نقاشیهای روی دیوار هستند عبور میکنیم. مدیرای مدرسه به این نتیجه رسیدهن عنوان «دبیرستان مریودرهای ــ مأوای اسبهای تروی» پیام چندان قویای برای مدرسه نداشته و اون رو تغییر دادند به «شیاطین آبیپوش». تصور میکنم اینکه شیطان در جهنم رو بشناسید بهتر از این باشه که اسبهای تروی رو اصلاً نشناسید. البته رنگهای ارغوانی و خاکستری لباس دبیرستان حفظ شدند. اونا نخواستند برای تغییر رنگ لباس مدرسه عجلهای به خرج بِدن.
شاگرد قدیمیترها اجازه دارند تا به صدا دراومدن زنگ ول بگردند، ولی کلاسْ نهمیها رو توی تالار اجتماعات تقسیم کردند؛ ورزشیها، بچهپولدارها، عقبموندههای خوشحافظه، هوراکشهای بازیهای مدرسه، مستراحپُرکنها، آشغالسفیدهای نژادپرست، فاشیستهای آیندهی امریکا، مو وِزوِزیها، مارتاها (که اسمشون از یکی از زنهای کتاب مقدس گرفته شده)، عشقِهنرهای بهجایینرسیده، شاعرمسلکها، سیاهپوشهای بدبین، گیتاریستها. من دارودستهای ندارم. آخرین روزهای تعطیلیم به تماشای کارتونهای پرتوپلا گذشت. نه سری به مرکز خریدی زدم، نه به دریاچه یا استخر رفتم و نه جواب تلفن دادم. با مویی آشفته، جامهای آشفته و حالوهوایی آشفته راهیِ دبیرستان شدهم و حتا یک نفر هم نیست کنارم بشینه. من یه خارج از گودم.
گشتن دنبال دوستای قدیمی هم بیفایدهست. دارودستهی ما معمولیها پخشوپلا شدند و هر کدوم جذب یکی از دستههای رقیب. نیکول یارِ غار ورزشیهاست و زخمهای روی تن رفقاش رو در جریان ورزشهای تابستونی مقایسه میکنه. آیوی جایی بین عشقِهنرهای بهجایینرسیده و شاعرمسلکها پرسه میزنه. اون جربزهش رو داره که بین دو دارودسته حرکت کنه. جسیکا راهیِ نوادا شده. خیالی هم نیست. هر چی باشه بیشتر دوست آیوی بود.
بچههای پشتسرم چنان بلند ریسه میرن که دستگیرم میشه دارند به من میخندند. نمیتونم جلو خودم رو بگیرم. برمیگردم. ریچل وسط بچههایی نشسته که بیتردید لباسهاشون رو از مجموعهی تجاری ایست ساید نخریدند. ریچل بروین، بهترین دوست سابقم. اون به چیزی بالای پشت گوش چپم خیره شده. کلی حرف داره از گلوم میآد بالا. این همون دختریه که توی سازمان پیشاهنگی کلی باهم مکافات کشیدیم. به من شنا کردن یاد داد، از ماجرای پدر و مادرم خبر داشت، اتاقخوابم رو مسخره نمیکرد. اگه فقط یک نفر در همهی کهکشان باشه که بیصبرانه بخوام بهش بگم چی بهم گذشته، اون آدم همین ریچلخانمه. گلوم بدجوری میسوزه.
چشمای ریچل برای یک ثانیه به چشمام میافته. در سکوتش جملهی «ازت متنفرم.» رو به زبون میآره. پشتش رو به من میکنه و با رفقاش میزنه زیر خنده. لبم رو میجَوَم. نمیخوام به اتفاقی که برام افتاده فکر کنم. هر چی بوده خوفناک بوده، تموم شده و نمیخوام دوباره به یاد بیارمش. لبم کمی خون میآد. مزهش مثل مزهی آهنه. نیاز دارم بشینم.
وسط تالار اجتماعات وایستادهم، مثل یکی از اون گورخرای زخمیِ شمارههای ویژهی مجلهی نشنال جئوگرافی دنبال کسی میگردم، هر کسی، تا کنارش بشینم. یکی از اون درندههای دنبال شکار نزدیک میشه؛ ورزشکار، با موی جوگندمی کوتاه، یه سوت به گردنش، گردنی بیشتر از اندازهی دور سرش. احتمالاً یکی از معلمای علوم اجتماعیه که آوردهنش تا مربی یکی از این ورزشهای خطرناک و خشن بشه.
آقای نک: «بشین.»
روی صندلی میشینم. یک گورخر زخمیِ دیگه مثل خودم برگشته و بهم لبخندی میزنه. حداقل پنج هزار دلار آلات و ادوات ارتودنسی روی دندوناش سنگینی میکنه، ولی خُب کفشهای قشنگی پوشیده. اون میگه: «هیتر هستم از اُهایو. تازهواردم. شما چی؟» فرصتی برای جواب دادن ندارم. نور کم شده و شروع کردهن به توضیح اصول و مقررات مدرسه.
ده دروغ اولی که تو دبیرستان به آدم میگن:
۱. ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم.
۲. تا به صدا درآمدن زنگ، وقت کافی برای رفتن به کلاس دارید.
۳. پوشیدن لباسفرم مدرسه اجباری خواهد بود.
۴. کشیدن سیگار در حیاط مدرسه ممنوع است.
۵. تیم فوتبال ما امسال قهرمان خواهد شد.
۶. انتظار بیشتری از شما داریم.
۷. مشاوران مدرسه همیشه برای شنیدن حرفهایتان در دسترساند.
8. برنامهی مدرسه بر مبنای نیازهای شما آماده شده است.
۹. کسی قفسهی قفلدار شما را باز نخواهد کرد.
۱۰. در آینده با عشق و علاقه اینجا را به یاد خواهید آورد.
اولین کلاسم زیستشناسیه. نمیتونم کلاسم رو پیدا کنم و اولین نمرهی منفی رو برای ول گشتن تو راهروهای مدرسه میگیرم. ساعت هشت و پنجاه دقیقهی صبحه و فقط ششصد و نود و نُه روز و هفت دوره کلاس تا فارغالتحصیلی باقی مونده.
معلمهای ما بهترین هستند…
خانم معلم انگلیسیم قیافه نداره. موی ریشریش شونهنشدهش تا روی شونههاش پایین اومده. مویی که از فرق سر تا گوش مشکیه و از گوش به پایین نارنجی روشن، و در انتهاش فرفری میشه. نمیدونم از سلمونیش به تنگ اومده یا قراره به یکی از اون پروانههای سیاه و نارنجی تبدیل بشه. اسمش رو گذاشتهم: خانم مودراز…
این نوشتهها را هم بخوانید