چرا باید کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی، نوشته زندهیاد حمیدرضا صدر را بخوانیم؟

نمیدانم در کدام داستان کوتاه بود که مفهوم جالبی خواندم. اینکه واپسین جمله هر شخص، چیزی جز واقعیت نیست. در این داستان به صورت محوی یادم میآید که شخصی متهم به خلافی شده بود و سند این ادعا، واپسین جمله شاهدی بود و او برای پاک کردن خود، در واپسین جمله زندگیاش ادعای پاکی کرد.
این داستان و مفهوم البته توام با غلو بود. اما بخشی از آن واقعیت دارد: اینکه باید واپسین جملات هر شخص و البته واپسین آثار هر هنرمند و نویسندهای را با دقت بیشتری خواند، چون در آن خواسته یا ناخواسته چکیده و زندگی او متبلور است.
چند وقت پیش ما حمیدرضا صدر عزیز را از دست دادیم. من با او نخست با مجله هفت و نقدهای پراکنده سینماییاش آشنا شدم و بعد که به برنامه نود و برنامههای فوتبالی آمد، به ناگاه فهمیدم که وقتی در چند عالم سرک کشیده باشی و به همه آنها علاقهمند باشی، نتیجه این عاشقیهایت وقتی با هم ترکیب شوند، چیزی میشوند که بر دل مینشینند.
آن زمان و بعدش از صدر انتقاد میشد که یک مفسر و تحلیگر تمامعیار فوتبال نیست. اما راستش ما قبل و بعد فوتبالها اصلا تحلیل نمیخواستیم، همینکه شخصی بیاید و خاطراتش را در ترکیب با عالم هنر و احساسش با ما در میان بگذارد، برای ما کلی ارزش داست.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
و آخرین اثر اثر حمیدرضا صدر هم خواندنی است، شرح آخرین ماههای زندگیاش و جدال با بیماری.
ما پزشکها همیشه از یک زاویه به دنیای بیماریها مینگریم و وقتی خودمان بیمار میشویم، تازه متوجه میشویم که با چه پرسپکیتو متفاوتی روبرو هستیم. معمولا بعد از مواجهه ما یا خانوادهمان با بیماری، پزشکیمان و ویزیتهایمان از زمین تا آسمان تفاوت میکنند.
به گمانم برای پزشکها خواندن اثر جدید حمیدرضا صدر واجب باشد و اصولا به جز آن، هر کسی که ترومای مواجهه با بیماریهای دشوار را داشته باشد، مناسب است این کتاب را بخواند.
و ما در کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی، تازه همه اینها را بیان احساسی و شیوای صدر میخواهیم بخوانیم.
از قیطریه تا اورنجکانتی
نویسنده : حمیدرضا صدر
نشر چشمه
۳۱۸ صفحه
ای داد که چه سفری پیش رو داری، پسرجان. سفری متفاوت با سفرهای پیشین. سفری بدون سرخوشی، سفری بدون خنده. سفری بیبازگشت. سفری با پرسشهایی پیش پا افتاده: حقیقت زندگی در سلامتی است یا بیماری؟ از دست دادن مهمتر است یا به دست آوردن؟ امید قویتر است یا نومیدی؟ فقدان چیست و وفور کدام است؟
همه چیز از سرفههای حین خواب شروع شد. مگر نه این که بسیاری از چیزهای مهم حین خواب شروع شدهاند؟ مگر نه این که رخدادهای بزرگ معمولا از دل کوچکترین وقایع برآمدهاند؟ مگر نه این که پیشامدهای بد بیخبر در خانه را کوبیدهاند؟
پیشامدها شبیه بادند، آمدنشان را نمیبینید. مویتان ناگهان تکان میخورد و خزیدن باد را بر چشمها و صورتتان احساس میکنید. آمدن بیماری را نمیبینید و متوجه نمیشوید که چگونه سرما خوردهاید. نمیفهمید که یک ویروس چگونه نشانهتان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سالها پیش سرخوشانه در بدنتان پرسهزده و همین روزهاست که خدمتتان برسد.
عکسی از ریهات گرفتهای، به ملاقات پزشک شتافتهای. در روزهای سرخوشی و سربه سر گذاشتنها. با خنده وشوخی. اما گرفتار شدهای. اسیر. بهبند آمده. مستأصل. بیمار شدهای. بیماری یعنی محدود شدن راههای پیش رو. یعنی بسته شدن مسیرهای پیش از این باز. یعنی تردید در برابر گزینههای کم شمار. یعنی بدل شدن به پرسشی بیپاسخ.
بیماری یعنی این که گوشت و پوستت خرامان خرامان چروکیده و کنده خواهند شد، پوستی که روزگاری بسان پوست مار مدتی بر تنت میدرخشیده است. دورریختنی. مایهی درد.
وقایع آب شدن از پیش تعیین شده را ثبت خواهی کرد. گاهی هوشیار و بیدار و گاهی منگ و خوابزده. به آشفتگی کلمهها دل خواهی سپرد، حین مالیدن چشمهایت وقت نگریستن قرعهای که به نام تو افتاده. بیحال و واداده به خودت خیره خواهی شد، به دیگران.
درخواهی یافت درخواهی یافت که نمیتوان باد را در مشت گرفت و خطاب به درخت فریاد زد: «مراقب باش، از خودت محافظت کن. »
درخواهی یافت که جدایی ناگهانی چه قدر سخت است و هر چه زندگی را ساده دنبال کنی باز هم نمیتوانی جلوسختیاش را بگیری. ای کاش این چنین نبود، ولی مثل همیشه حرف آخر را اوزده: مرگ. دژخیمی که پوزخندزنان دندانهایش را در تن طعمه فشار میدهد. این بار آرام آرام. ذره ذره. سلول به سلول. گوشت به گوشت. این بار تو طعمهاش بودهای. مثل خیلی از نزدیکانت. مثل پدرت به سفری دوازده هزار کیلومتری خواهی رفت. سفری آمیخته با جان کندنهای دمها و بازدمها.
بیخبر و ساده از این سوی جهان تا آن سو خواهی رفت تا چشم در چشم هیولا بدوزی. از قیطریهی تهران تا اورنج کانتی کالیفرنیا. از خانه تا غربت. از امروز تا فردا. جان خواهی کند رؤیاهایت را به خاطر بسپری و حفظشان کنی. روزبه روز. شب به شب.
در تهران
جایی در فیلم توت فرنگیهای … وحشی معلمی در خیال ایزاک بورگ: پروفسور بورگ، ممکنه بیماری این مریض رو تشخیص بدین؟ ایزاک بورگ: ولی این مریض مرده.
آمریض میزند زیر خنده. ]
یکی از آن نیم روزهای ظاهر تکراری، احتمالا ملال آورتر از باقی روزها. اما نه. نه آن چنان تکراری، نه خیلی ملالآور. توفانی در راه است. توفانی بزرگ. خیلی بزرگ.
زمانش در ذهنت مانده. ساعت و دقیقهاش. همهی جزئیاتش. ساعت
۴۸: ۱۰ ، سه شنبه، ۶ شهریور ۱۳۹۷، در طبقهی زیرین بیمارستان بانک ملی، بخش بیماران ریوی. سالنی فرورفته در سکوت.
بیمارانی منتظر و آرام. ماتمکدهای نزدیک مراکز پولی ایران در خیابان فردوسی. کنار بانکهای ملی و مرکزی و صرافیها و سفارتخانهها.
با این همه بیاعتنا به پول. با مرکزیت جسمهای آسیب دیده. هر چه چشمان اهالی پول از شوق داشتهها برق میزند، چشمان بیماران روی سکوهای فلزی راه راه بیفروغ است. اینها میهمانان بیدردسری شدهاند، دیگر صدایشان را بالا نمیبرند، نه ظرفی را چرک کردهاند و نه با سخنی دلی را آزردهاند. اکثرشان قانعاند به خاموشی و التماس، مثل الآنشان، مثل همین جا. سکوت، سکوت.
یکه و تنها در برابر دکتر رسول ب، متخصص بیماریهای ریوی. مرد لاغراندامی که برق چشمان تنگ شیطنت بارش اجازه نداده رنگ چشمانش را تشخیص بدهی. یکی از آن دکترهای خونسرد خوش رویی که تو را شناخت. شناخت و با لبخند سردی
دستی بر شانهات زد:
شما کجا و اینجا کجا، آقای صدر؟ »
مریضی برای همه ست، دکتر عزیز. »
دکتر عکسی با تو گرفت و فرستاد برای پسر دانشجویش که ادعا کرد همیشه شیفتهات بوده است.
او در جامهی سپید پزشکی نشست و تو با همان کت تیرهی همیشگیات کنارش ایستادی. او رو به دوربین لبخند زد و تو رو به دوربین نیشت را باز کردی. تخت معاینه در پس زمینه و یک میز در پیش زمینه است. تصاویر اسکن ریهات روی میز، تصاویر لعنتی. عکس گرفتن با پزشکان هرگز دلپذیر نبوده. پزشکان معمولا حالت فاتحان را میگیرند و بیمار مادر مرده همیشه حقیر و کوچک به نظر میرسد. شبیه یکی از غلامان یا بردگان پزشک.
دکترب تصاویر ریهات را در برابر لایت باکس گرفته. تندترشدن ضربان قلبت برخلاف خونسردی ظاهریات. گزگز کردن نوک انگشتان دستان و پاهایت. بالا رفتن انگشت دست راست دکتر و پایین آوردنش روی ریهی چپ و نشان دادن دو نقطه. لکهی کوچکی همراه با تودهی بزرگی بالای سرش، لکهی سپیدی در آن قاب سیاه به اندازهی یک دانه لوبیا. تیز شدن گوشهایت. شنیدن آن واژهی نکبتی از زبان دکتر: … مشکوک … مشکوک … مشکوک
پزشکان معمولا اخبار بد را تلگرافی به بیماران میدهند. چندان جمله پردازی نمیکنند. حتی پزشکان مهربان واژهی «مشکوک» را فقط وفقط آمیخته با اندکی تعارف و هم دردی بر زبان میآورند، و واژهی «مشکوک» در ترمینولوژیشان یعنی «بدخیم». خونسردیات را حفظ کردهای. تنها راهی بیمارستان شدهای. نخواستهای کسی همراهیات کند. معمولا تلخی چنین لحظاتی ماندنیاند و آزاردهنده. روی صندلی نشستهای و یکه و تنها چشم در چشم پزشک دوختهای. دوختهای و گفتهای: «آمادهی شنیدن هر خبری هستم. بدترینش. »
نمیدانی چرا باید انتظار بدترین خبر را داشته باشی. احتمالا یادگار بیماری پدرت است. پدرت که سه سال پیش از انقلاب حوالی شصت سالگی، درحالی که سرحال به نظر میرسید، درگیر سرطان ریه شد و زندگیتان را زیرورو کرد. دوبار رفت انگلستان و جراحی شد و پیش از تمام شدن چهارمین سال بیماریاش درگذشت. از آن زمان همیشه تصور میکردهای هیولایی در تعقیبت افتاده. اکثر فرزندان اول خانوادهی پدریات درگیر چنین بیماری ای شدهاند و تو هر چه باشد همیشه اهل آمار بودهای. اهل رقم. خب، اشتباه هم نکردهای. انتظارات بد و آمار تلخ معمولا بازتاب دهندهی واقعیتاند. برخلاف پیشامدهای خوب و آمار دلگرمکننده که باد هوا هستند.
پزشکان حال و حوصلهی تعارف و زبان بازی ندارند و شیفتهی بیماران رک و حقیقت جو هستند، تو هم رک بودهای و حداقل در این زمینه حقیقت جو. انتظار شنیدن خبر ناگوار را از زبان دکترب داشتهای، هرگز نگفتهای «چرا من؟ چرا من؟ » گویی سال هاست چشم انتظار رسیدن چنین لحظهای هستی. همین جا. همین صندلی. همین پزشک. همین اسکن. همین واژه. همین ضربه.
نشستهای و به پشتی صندلی تکیه دادهای. ظاهرا بر همه چیز مسلطی اما برای لحظهای سرت گیج رفته. نفهمیدهای اتاق دور سرت چرخیده یا تو حرکت کردهای. به خودت میگویی، مگر همیشه انتظار فرارسیدنش را نمیکشیدهای؟ مگر پدر و عموزادههایش همگی در چنین باتلاقی
دفن نشدهاند؟ مگر همیشه از مرگ سخن نمیگفتی؟ مگر مرگ اندیش نبودهای؟
احساس بیوزنی، احساس سبکی، احساس بدل شدن به یک پر، به یک تکه کاغذ کوچک رهاشده در هوا که چرخ زنان به سوی زمین میرود و نمیداند کجا پایین بیاید. احساس کنده شدن از زمین. چشمانت را میمالی و خودت را جمع و جور میکنی. روی صندلی جابه جا میشوی.
دکتر ب دستور نمونهبرداری از لکه و توده را میدهد. لزوم فرستادن نمونهها برای آزمایشات پاتولوژی. یکی از اوراق دفترچه بیمهی دست نخوردهات به سرعت برق و باد سیاه شده و همین یک برگه برای کل زندگیات کافی است. همین چند وازه و چند آزمایش.
در این لحظات هیچ چیز رمانتیک و دراماتیکی از جنس آن چه در فیلمها دیدهای و در کتابها خواندهای وجود ندارد. کلیشهها و قصهها مسخرهاند. همه چیز سرد است و سنگی…. سنگ . . سنگ …سنگ هم فضا، هم میز و هم صندلی. هم پزشکان. هم سایر بیماران. هم خودت. احساس میکنی ماهیت انسانیات محو شده. چون نمیدانی به کدام سو میروی و تعریف روشنی هم از نبودن نداری. انگار از عالم و آدم کنده شدهای و تک افتادهای، متعلق به هیچ کجا. بله، همان ناکجاآباد.
بیاهمیت شدن همه چیز: سفر به آمریکا، طرحهای نو، کتابهای جدید. ناگهان شدهای یکی از آن بیماران منتظر. در صف مرگی که همیشه به آن فکر کردهای.
راه افتادن در راهرو بیمارستان. با اسکن غولآسای تقسیم شده به تصاویر کوچکتر ریهات زیر بغل. خوش و بش کردن با بیمارها و پزشکها، با بهیارها و کارگرها. خیلی هاشان سری تکان میدهند و بعضی هاشان سلام میکنند. برخی با حوصله به شکست شب پیش استقلال در برابر ال سعد اشاره کردهاند و تو به خط دفاع فروپاشیدهی استقلال پرداختهای. به مهدی رحمتی سرگیجه گرفته درون دروازه. به شفر که نمیدانسته چه تعویضهایی انجام دهد. ادامهی سرگیجه.
بازگشت به دفتر. درون اتومبیل. هوای گرم، سنگینی آفتاب بر سرت. احساس تشنگی. تلاش راننده برای حرف زدن با تو و پاسخ خنده دار تو به او: «قدر سلامتیت رو بدون. » رسیدن به دفتر پشت مانیتور. باز کردن صفحهی گوگل. آغاز جست وجویی متفاوت با همهی جست وجوهای این سالها. تایپ کردن عبارت نامأنوس «لانگ کنسر»(1)، (سرطان ریه). ردیف شدن هزاران سایت و مقاله. برجسته شدن جملات و واژهها: شاخصهی سرطان ریه رشد مهارنشدهی سلول در بافتهای ریه است. سلولی که به صورت«متاستاز» به بیرون از ریه گسترش پیدا کرده و به بافتهای اطراف و سایر اعضای بدن حمله کرده است.
از سویی به سوی دیگر رفتن جملات و واژههایی که بسان گلولههایی به درودیوار میخورند و در ذهنت میچرخند و میگردند: ژن، سلول، نودول، متاستاز، تومور، تکثیر، سرطان، بدخیم.
چه قدر وقت داری؟ چند ماه؟ چند سال؟
فقط پانزده درصد مبتلایان سرطان ریه تا پنج سال دوام آوردهاند. متوسطش یک تا دو سال است.
در خوش بینانهترین حالت حداکثر تا شصت و سه چهارسالگی زنده خواهی ماند. به درد فکر می کنی. به جان کندن. به عمل جراحی و شیمی درمانی به داروهای قوی ویرانگر. به پوسیدن.
هیچ چیز واقعیتر از مرگ نیست، هیچ چیز. و آن لحظه احتمالا مهمترین لحظهی زندگیات بوده: ساعت
۴۸: ۱۰ ، سه شنبه، ۶ شهریور ۱۳۹۷.
با اتومبیل رو به میدان فردوسی که میرفتی، برای آخرین بار نگاه کردی به جای خالی ساختمان پلاسکویی که پلاسکوش دود شد و رفت هوا. فضای خالی ترکیبی بود علمی تخیلی این است
همان هیچ. هیچ واقعی و نه خیالی و فلسفی. هیچ هیچ.
این هم برای تو آغاز یک پایان است. آغاز جنگی با احساس پرتاب شدن از بلندی. مثل سقوط از پرتگاه با حرکت آهسته. عجولانه به خودت نهیبزدهای. نمیخواهی این سقوط را کند کنی. نه، نمیخواهی. سقوط از پرتگاه با حرکت تند به مراتب تحمل پذیرتر از سقوط با حرکت آهسته است. حرکت آهسته یعنی طولانیتر شدن دوران درد کشیدن، و درد به راستی نفرتانگیز است.
«مردن» از «مرگ» وحشتناکتر بوده، همیشه، همه جا.