داستان کوتاهی از ری برادبری: وضعیت دیگر
وقـتی که خبر را شنیدند از رستورانها و کافهها و هتلها بیرون آمدند، به آسمان چشم دوختند و دسـتهای سـیاهشان را سـایهبان چشمهای سفیدشان کردند. دهانشان بازمانده بود. در هوای داغ ظهر در وسعتی به طول هزاران مایل شهرهای کـوچک قرار داشتند و مردم سیاهپوستشان در حالی که سایههایشان روی زمین بود، ایستاده بودند و آسمان را نـگاه میکردند.
هتی جانسون تـوی آشـپز خانه در ظرف سوپ را که میجوشید گذاشت و انگشتان لاغرش را با پارچهای تمیز کرد و با احتیاط به ایوان پشتی رفت.
«بیا مامان، هی مامان بیا…از دست میدیش»
«هی، مامان!»
سه پسر بچهٔ کـوچک سیاهپوست، فریاد زنان دور حیاط میچرخیدند و هر از گاهی با عصبانیت به خانه نگاه میکردند.
هتی گفت: «دارم میام» و در توری را باز کرد.
«این شایعه رو کجا شنیدید؟»
«بالا، تو خونهٔ خانواده جونز مامان. اونها مـیگن یـه راکت داره میآد، اولین راکت ظرف بیست سال، یه آدم سفید هم توش هست.»
«آدم سفید چیه؟ من هیچ وقت ندیدم.»
هتی گفت: «خواهید فهمید، بله، خواهید فهمید.»
«مامان بگو چطوریه!»
هتی اخم کرد: «خـوب، خـیلی وقت پیش بود. میدونید من یه دختر بچه بودم. قبل از سال 1965 بود.
«مامان، بگو یه آدم سفید چطوریه!»
هتی بیرون آمد و توی حیاط ایستاد. به آسمان آبی و روشن کرهٔ مـریخ نـگاه کرد که ابرهای نازک و سفید مریخی در آن بوده، و در دور دست تپههای مریخی را دید که از گرما میسوختند. سرانجام گفت: «خوب، اولاً دستهاشون سفیده.»
پسرها مسخرهکنان گفتند: «دستهای سفید!»
«بازوهاشون هم سفیده.»
پسرها فـریاد زدنـد: «بـازوهای سفید!»
«صورتشون هم سفیده.»
«صورتهای سـفید! راستی؟»
کوچکترین پسر عطسهکنان قدری گرد و خاک به صورتش مالید و گفت: «مامان این طوری سفیده؟ این طوری؟»
مادر به خشکی گفت: «از این هم سفیدتر.» و دوباره رو بـه آسـمان کـرد. در چشمانش رنجی دیده میشد، گویی در آن بالا به دنـبال رگـبار و رعد و برقی میگردد و ندیدن آن نگرانش میکند.
«شاید بهتر باشد شما برید توی خانه.»
پسرها با ناباوری به او خیره شـدند:
«آه، مـامان! مـا باید تماشا کنیم، باید!…هیچ اتفاقی نمیافته، میافته؟»
«نمیدونم، فقط یـه احساسی دارم.»
«ما فقط میخواهیم سفینهرو ببینیم، شایدم بریم پایین جایی که فرود میاد و اون آدم سفیدهرو ببینم. چه شکلیه مـامان، ها؟»
حـیران گـفت: «نمیدونم، واقعاً نمیدونم.» و سرش را تکان داد.
«یه خورده بیشتر دربارهاش بگو!»
«خـوب، آدم سـفیدا روی کرهٔ زمین زندگی میکنند، جایی که بیست سال قبل همهٔ ما از اونجا اومدیم. فقط مـا بـالا اومـدیم، جدا شدیم، اومدیم به مریخ و موندیم و شهرهارو ساختیم و حالا اینجا هستیم. حـالا مـا بـه جای اینکه زمینی باشیم مریخی هستیم. و در تمام این مدت هیچ آدم سفیدی اینجا نیومده «داسـتان آینه.»
«مـامان چرا اونها بالا نیومدند؟»
«خوب، چون درست بعد از اینکه ما اینجا اومدیم، تو زمین یـه جـنگ اتمی رخ داد. اونها وحشیانه به جون هم افتادند. مارو فراموش کردند. وقتی که سـالها بـعد از جـنگ دست کشیدند هیچ راکتی نداشتند. زمان زیادی تا همین اواخر طول کشید تا بـتوانند چـندتایی بسازند. واسه همین اونها حالا یعنی بیست سال بعد برای دیدنمون به ایـنجا مـیان.»
بـا کرختی به بچههایش خیره شد. بعد به قدم زدن پرداخت. «شما اینجا منتظر باشین من مـیرم پایـین خونهٔ الیزابت براون، قول میدین بمونین؟»
«نمیخواهیم بمونیم اما میدونیم.»
«بسیار خب.» و بـیرون رفـت بـه سمت پایین جاده دوید.
وقتی جلوی خانهٔ خانوادهٔ براون رسید، دید که همه در ماشین نـشستهاند: «هـی، هـتی! بیا اینجا؟»
نفس نفس زنان پرسید: «کجا میرین؟»
«به دیدن آدم سفیده!».
آقای براون بـا لحـنی جدی گفت: «درست است» دستش را تکان داد. «این بچهها هیچ وقت یه آدم سـفید نـدیدن، من هم تقریباً قیافهٔ اونارو فراموش کـردم.»
هـتی پرسـید: «با اون آدم سفید میخواین چکار بکنین؟»
همگی گفتند: «مـگه بـاید کاری بکنیم؟ فقط نگاش میکنیم، همین.»
«مطمئنید؟»
«چه کار دیگهای میتونیم بکنیم؟»
هتی گفت: «نمیدونم. فقط فـکر کـردم ممکنه دردسری پیش بیاد.»
«چـه جـور دردسری؟»
با خـجالت گـفت: «بـبین، شما که نمیخواین اونو دار بزنین؟»
«دار بزنیم؟!»
همه خـندیدند. آقـای براون در حالی که روی زانویش میزد گفت: «برای چی، خدا تو را ببخشد بـچه جـان، نه! ما میریم باهاش دست بـدیم. مگه نه بچهها؟»
«البته، البـته»
اتـومبیل دیگری از سمت دیگر بالا مـیآمد. هـتی داد زد: «ویلی»
شوهرش با عصبانیت فریاد زد: «تو این پایین چکار میکنی؟ بچهها کجان؟» و به دیگران خـیره شـد.
«شما مثل یه دسته احـمق داریـن مـیرین اون پایین که وارد شـدن اون آدمـو ببینین؟»
آقای براون به نـشانه تـصدیق لبخند زنان سر تکان داد و گفت: «به نظرم این کار درستیه.»
ویلی گفت: «خوب، تـفنگهاتونو بـا خودتون بردارین. من همین حالا دارم مـیرم تـا سر راهـم اونـو از خـونه بردارم.»
«ویلی!»
«هتی بـشین تو ماشین.»
در راه به تندی باز کرد و آنقدر به او نگاه کرد تا آنکه او اطاعت کرد. بـدون بـیان یک کلمه حرف دیگر ماشین را بـا سـر و صـدایی کـه راه انـداخته بود، در جادهٔ خـاکی بـه حرکت درآورد.
«ویلی اینقدر تند نرو!»
«تند نروم، ها؟ خواهیم دید.» جاده را نگاه میکرد که زیر ماشین گویی از هـم مـیشکافت.
«آنها چه حقی دارند بعد از این همه مـدت ایـنجا بیایند؟ چرا نـمیگذارند در صـلح و آرامـش زنـدگی کنیم؟ چرا توی اون دنیای کهنه همدیگررو از بین نبردند تا ما رو راحت بذارن؟»
«ویلی، آدم مسیحی این طور صحبت نمیکنه.»
در حالی که فرمان ماشین را چسبیده بود با خشونت گفت:
«من احساس نـمیکنم که مسیحیام.من فقط احساس بدی دارم. بعد از آن همه سال. آنچه ب رسر مردم ما آوردند-پدرم و مادرم، پدر و مادر تو-یادت میآید؟ به خاطر داری چطور در تپهٔ ناک وود پدرمو به دار آویختند و مادرمو با گلوله زدند؟ یادت میآید؟ یا تو هـم مـثل بقیه فقط یک حافظهٔ کوتاه مدت داری؟»
هتی گفت: «یادم هست».
ویلی گفت: «دکتر فیلیپس و آقای برتون و خونه بزرگشون یادت هست، و مادرم که کلبهرو میشست و بابام که با اون سن و سـال کـار میکرد و پاداشش به دار آویخته شدن به وسیله دکتر فیلیپس و آقای برتون بود. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. حالا میبینم کـی ضـد دیگری قانون وضع میکنه، کـی بـدون محاکمه مجازات میشه، کی پشت اتوبوس ها میشینه، کی مورد تبعیض نژادی قرار میگیره. فقط منتظرم میشیم و میبینیم.»
«آه ویلی، تو از دردسر حرف میزنی.»
«همه حـرف مـیزنند. همه همین طور فـکر مـیکردند؛ فکر میکردند همچو چیزی نمیشه. فکر اینکه چه روزی میشه اگر آدم سفیدا بیان مریخ؟ اما حالا همون روزه و ما نمیتوانیم ازش فرار کنیم.»
«شما نمیخواین بذارین آدم سفیدا اینجا زندگی کنن؟»
«البته که میذاریم.» لبخند زد، امـا لبـخندش از روی بدخواهی بود و چشمهایش مثل چشمهای دیوانه. میتونند بیان بالا و اینجا زندگی کنند، کار کنند. چرا که نه، حتماً میتونند. تنها کاری که برای به دست آوردن آن باید بکنند آینه که تـو مـحلههای پست و کـوچک مخصوص به خودشون زندگی کنند. کفشهامونو واکس بزنند، آشغالهامنو خالی کنند و در آخرین ردیف بالکن ها بنشینند. این هـمهٔ چیزیه که ما از اونا میخوایم. و هفتهای یک بار یکی دوتاشونو دار مـیزنیم. خـیلی سـاده.»
«تو از روی انسانیت حرف نمیزنی و من هیچ خوشم نمیآید.»
ویلی گفت: «باید بهش عادت کنی.» جلوی خانه تـرمز زد و بـیرون پرید. «تفنگهامو پیدا کن، قدری هم طناب بیاور. ما کاری را که درسته انـجام مـیدیم.»
بـا ناله گفت: «آه، ویلی» و همان جا درون ماشین نشست. در حالی که ویلی بالای پلهها دوید و در جـلویی را به هم کوبید.
به دنبالش رفت. نمیخواست این کار را انجام دهد. اما او در اتـاق زیر شیروانی سر و صـدا راه انـداخته بود، مثل دیوانهای دشنام میداد تا اینکه هر چهار تفنگش را پیدا کرد. درخشش فلز آنها را در تاریک روشن اتاق زیر شیروانی میدید اما هیکل ویلی را از بس که تیره بود نمیدید، فقط نـاسزاهایش را میشنید، و سرانجام پاهای بلندش را دید که پوشیده از گرد و خاک بود. در حالی که از اتاق زیر شیروانی پایین میآمد، فشنگهای برنجی را یک جا جمع کرد و خزانهٔ تفنگ را فوت کرد و فشنگهارا در آن گذاشت. صورتش عـبوس و تـیره بود. زیر لبی و جویده جویده گفت: «مارو به حال خودمون بذارین.»
بدون اینکه اراده کرده باشد، به طور ناگهانی دستهایش را به طرفین گشود: «بذارین فقط ما سرزنش بشیم، چرا این کـارو نمیکنند؟»
«ویـلی، ویلی.»
«تو هم همین طور-تو هم همین طور.»
و با همان نگاه به او نگریست. هتی سنگین نفرتش را در ذهن خود حس کرد.
بیرون پنجره، پسرها با هم وراجی میکردند: «مـامان گـفت: سفید مثل شیر.»
«ببین؟ به سفیدی این گل پژمرده.»
«به سفیدی سنگ، مثل گچی که با اون مینویسن.»
ویلی از خانه بیرون پرید: «شما بچهها بیایین تو، من بالا حبسشان میکنم. شـما هـیچ آدم سـفیدی نمیبینین، دربارهشون هم صحبت نـمیکنین، هـیچ کـاری نمیکنین، حالا بیایید.»
«ولی، بابا..»
آنه آر از در به درون هل داد و رفت و یک سطل رنگ و یک صفحه کلیشه آورد. از گاراژ نیز طناب کلفت و بلند و پرمویی کـه مـثل یـک مأمور اعدام آن را گره زده بود، برداشت و با دقت آسـمان را تـماشا کرد و به وظیفهای که به عهدهاش بود فکر کرد.
اندکی بعد درون ماشین بودند و پشت سرشان پایین جاده گرد و خـاک بـر جـا میگذاشتند.
«یواشتر، ویلی.»
«الان وقت یواشتر رفتن نیست. الان باید عجله کـرد و منم همین کارو میکنم.»
در طول جاداه، مردم به بالا و رو به آسمان مینگریستند، یا روی ماشینهایشان ایستاده بودند، یا در حـال رانـدن آنـها و تفنگها از بعضی از اتومبیلها چون تلسکوپهایی سر بیرون آورده بودند، گویی که هـمه بـدکاران جهانی را که به رو به پایان است، در معرض دید دارند.
هتی تفنگها را نگریست و شوهرش را متهم کرد کـه «شـماها قبلاً با هم دربارهٔ اون صحبت کردین.»
ویلی با تکان دادن سر تصدیق کـرد: «درسـته ایـن همون کاریه که من کردهام.» با خشم جاده را نگاه کرد:
«جلوی هر خونه ایـستادم و بـهشون گـفتم چکار کنن، تفنگهاشونو با سلطلی رنگ بردارن، طناب بیارن و آماده باشن. و حالا ما هـمه ایـنجایم، دستّ استقبال، برای اینکه کلید شهر رو به اونها بدیم، بله، قربان»
برای دور کـردن وحـشتی کـه در درونش هردم بر آن افزوده میشد، دستهای لاغر و سیاهش را به هم میفشرد.
صداهایی را شنید کـه فـریاد میزدند «هی، ویلی نگاه کن!» و طنابها و تفنگهایی را دید که با عجله آورده بودند و کـسانی کـه بـه هنگام عبور شتابان لبخند میزدند.
ویلی گفت: «ما اینجاییم.»
اتومبیل را متوقف کرد. با پای بزرگش لگـدی بـه در زد و آن را باز کرد و تفنگها در بغل قدم به بیرون گذاشت و از میان چمن فرودگاه آنـها را کـشید و بـرد.
«ویلی، فکر کردهای؟»
«بیست ساله که همین کارو میکنم. وقتی زمینو ترک کردم شانزده سالم بـود و خـوشحال بـودم که اونو ترک میکنم. اونجا هیچی برای من، شما یا هر کـس دیـگهای مثل ما نداشت. من هیچ وقت از ترک کردن اونجا افسوس نخوردم. ما اینجا صلح و آرامش داشـتیم و بـرای اولین بار به راحتی نفس میکشیدیم. حالا بیایین.»
با فشار از میان انـبوه جـمعیتی که برای دیدنش یمآمدند، گذشت.
جمعیت پرسـید: «ویـلی، ویـلی ما باید چکار کنیم؟»
ویلی گفت: «این تـفنگه، ایـنم یکی دیگه. اینم هفت تیره. اینم یه تفنگ ساچمهای.»
آنها را با حرکتی خـشن بـه جمعیتی داد. مردم چنان به هـم نـزدیک بودند کـه بـه شـکل جسمی تیره به نظر میرسیدند کـه از آن هـزاران دست برای گرفتن اسلحهها بیرون آمده باشد: «ویلی، ویلی.»
همسرش با قـامتی بـلند، ساکت کنارش ایستاده بود، لبهایش را بـه هم میفشرد و چشمان درشـتش نـمناک و غمگین مینمود. ویلی به او گـفت: «رنـگ را بیاور.» گالن رنگ زرد را کشید و برد به جایی که در این لحظه تراموا داشت در آنـجا تـوقف میکرد. جلوی آن با رنگ عـلامتی زدهـ بـوند که هنوز خـیش بـود: «به مناسبت فرود انـسان سـفید پوست» تراموا پر از مردمی بود که صحبتکنان پیاده میشدند و از میان چمن میدویدند و تلو تلو خـوران بـالا را نگاه میکردند. زنها سبدهای پیک نـیک در دسـت داشتند و مـردها بـا کـلاههای حصیری و یک تای پیـراهن بودند. تراموا خالی ماند. ویلی بالا پرید و قوطیهای رنگ را پایین گذاشت. در آنها را باز کرد، رنـگ را بـه هم زد، برسی را امتحان کرد، کلیشهای را جـلو کـشید و پریـد روی یـک صـندلی. شاگرد تراموا در حـالی کـه دستگاه پول خردکنیاش جرینگ جرینگ میکرد، پشت سرش آمد: «هی، تو! داری چکار میکنی؟ از اونجا بیا پایین!»
«جوش نـزن. حـالا مـیبینی چکار میکنم».
ویلی با رنگ زرد و صفحه کـلیشه شـروع بـه چـاپ کـرد. وقـتی کارش تمام شد شاگرد تراموا که چشمانش چپ شده بود کلمات را که رنگ زردشان میدرخشید خواند: «قسمت عقب برای سفیدها» دوباره آنرا خواد: «قسمت عقب»، چشمکی زد: «بـرای سفیدها» شاگرد تراموا به ویلی نگریست و لبخند زد.ویلی در حالی که پایین میآمد پرسید: «خوبه؟»
«عالیه، آقا.»
هتی دست به سینه، از بیرون نوشته را نگاه میکرد.
ویلی به سوی جمعیت که حالا زیـاد شـده بودند، بازگشت. با هر اتومبیلی که با ناله میایستاد و هر تواموایی که از شهر مجاور میرسید بر تعداد جمعیت افزوده میگشت.
ویلی بالای یک جعبهٔ بستهبندی رفت: «بیایید یک گـروه تـعیین کنیم که در عرض یک ساعت همهٔ ترامواهارو رنگ کنند. داوطلبها؟»
دستها بالا رفت.
«برین!»
آنها رفتند.
«یک گروه هم تعیین کنیم برای آماده کـردن صـندلیهای تئاتر. دو ردیف آخر رو طناب بـبندین بـرای سفیدها.»
دستهای بیشتری بالا رفت.
«برین!»
ویلی عرقریزان و نفس نفس زنان از نقلا، مغرور از دستور صادر کردن با دقت به اطراف مینگریست. دستش روی شانهٔ هـمسرش بـود که با چشمانی افـسرده زیـر پای او ایستاده بود. به صدای بلند گفت: «حالا ببینیم. آه، بله. بعد از ظهر باید قانونی تصویب کنیم: ازدواج سفیدپوستان و سیاهپوستان ممنوع».
تعداد زیادی از مردم گفتند: «درست است».
«همهٔ پسرهای واکسی از امروز دسـت از کـار میکشند.»
«همین حالا دست بکشید!»
در سر تا سر شهر بعضی از مردان با هیجان کهنه پارچههایی را که در دست داشتند، کناری انداختند.
«باید قانون حداقل دستمزد و تصویب کنیم، مگه نه؟»
«مطمئناً»
«به اون سفیدا ساعتی ده سنت بدین.»
«درسته»
شهردار با عجله آمد: «ویلی جانسون! اینجارو نگاه کن. از روی اون جـعبه بیا پایین!»
«شهردار امکان نداره همچو کاری بکنم.»
«ویلی جانسون، تـو داری غـوغا راه مـیاندازی.»
«شاید شما درست بگین.»
«همون چیزی که وقتی بچه بودی همیشه از اون نفرت داشتی. تو از بعضی از اون سـفیدپوستایی که ضدشون فریاد میزنی بدتری.»
ویلی بدون اینکه به شهردار نگاه کند، گفت: «اون مـال اون روز بـود. امـروز یه روز دیگهاس».
به چهرههایی نگاه میکرد که زیر پایش بودند، بعضی لبخند میزدند، بعضی مـشکوک و مردد. بقیه حیران، و بعضی هم بیمیل بودند و با ترس راهشان را میکشیدند و میرفتند.
شـهردار گفت: «متأسف خواهی شـد.»
ویـلی گفت: «ما رأیگیری میکنیم و شهدار جدیدی انتخاب میکنیم.»
نگاهی به شهر انداخت که بالا و پایین خیابانهای آن نوشتههای تازه رنگ شده، آویزان شده بود:
«محدودیت برای سفیدپوستان. حق هر گونه برخورد بـا آنان در هر زمان.»
پوزخندی زد و دستهایش را به هم مالید. ترامواها را متوقف میکردند و برای مسافران آیندهشان قسمت عقب را رنگ سفید میزدند. مردان با خنده به سالنهای تئاتر هجوم میبردند و ردیفهای آخر را برای سـفیدها طـنابکشی میکردند. در حالی که زنانشان در پیادهروها حیران ایستاده بودند و بچهها برای درامان ماندن از این اوضاع وحشتناک در خانهها حبس شده بودند.
ویلی جانسون با صدای بلند گفت: «همه آمادهاند؟»
طناب گره خوردهٔ آمـاده در دسـتش بود. نیمی از جمعیت فریاد زد: «آمادهایم» نیم دیگر جمعیت نجوایی کرد و تکانی خورد، همچون پیکرهایی که دچار کابوسی شده باشند که هیچ تمایلی به شرکت در آن ندارند.
پسر بچهای داد زد: «داره میاد.»
تـمام سـرها در میان جمعیت به طرف بالا چرخید. گویی سرهای عروسکهای خیمه شب بازی هستند که همه به یک نخ بسته شدهاند.
در میان آسمان، در ارتفاع زیاد سفینهای با دنبالهای از آتش نـارنجی رنـگ مـیسوخت. دور زد و پایین آمد و نفس را در سینهٔ هـمه حـبس کـرد. فرود آمد. اینجا و آنجای چمن آتش گرفت، آتش خاموش شد، تودهای از گار اکسیژن به نرمی بیرون آمد، در به طرف عقب سـر خـورد و پیـرمردی قدم به بیرون گذاشت. «یه سفید پوست، یـه سـفید پوست…»
کلمات در میان جمعیت منتظر به گردش درآمد، بچهها نجواکنان در گوشی با یکدیگر حرف میزدند، کلمات گویی سوار بـر امـواج بـه جایی رسید که جمعیت ایستاده بود. ترامواها متوقف شده بـودند. از پنجرههای بازشان بوی رنگ میآمد. نجواها کم کم فروکش کرد تا اینکه کاملاً از بین رفت.
هیچکس حرکتی نـکرد.
مـرد سـفید راست و بلند قامت بود، اما خستگی عمیقی در چهرهاش دیده میشد. صـورتش را اصـلاح نکرده بود و چشمانش به قدری پیر بودند که امکان نداشت فرد زندهای چشمانی پیرتر از آن داشته بـاشد.
چـشمانش بـیرنگ بودند. و بخاطر چیزهایی که در سالهای گذشته دیده بود تقریباً سفید و نابینا بـودند. مـثل یـک ترکهٔ خشک لاغر بود.
دستهایش میلرزید و وقتی به جمعیت نگاه میکرد میبایست به سـفینه تـکیه مـیداد. به نشانهٔ آمادگی برای تنبیه شدن دستش را پیش آورد و نیم لبخندی زد، اما دستش را عقب کـشید.
هـیچکس حرکتی نکرد.
به چهرههایشان نگاه کرد و معلوم نبود تفنگها و طنابها را دیده است یـا نـه. شـاید بوی رنگ را حس کرد. هیچکس از او سؤالی نکرد. شروع به صحبت کرد. بسیار آرام و کند آغـاز کـرد، بدون اینکه انتظار داشته باشد کسی صحبتش را قطع کند. صدایش بسیار خسته و بـیرمق بـود.
گـفت. «مهم نیست من چه کسی هستم. به هر حال برای شما فقط یک اسم خـواهم بـود. من هم اسم شما را نمیدانم. این را بعداً خواهیم فهمید.»
مکثی کرد، لحـظهای چـشمانش را بـست و سپس ادامه داد:
«بیست سال قبل شما زمین را ترک کردید. زمان خیلی زیادی است. آنقدر اتـفاقات در ایـن بـیست سال رخ داده که بیشتر به بیست قرن میماند و بعد از آنکه شما رفتید، جـنگ درگـرفت.»
با حرکت آرام سر تصدیق کرد.
«بله، جنگی بزرگ. جنگ جهانی سوم. مدتی طولانی ادامه یافت، تـا سـال قبل. ما تمام شهرهای دنیا را بمباران کردیم. نیویورک، لندن، مسکو، پاریس، شـانگهای، بـمبئی و اسکندریه را نابود کردیم. همهٔ آنها را ویران کـردیم. وقـتی شـهرهای بزرگ ویران شد به سراغ شهرهای کـوچک رفـتیم و آنها را با بمب اتمی سوزاندریم.»
شروع کرد به اسم بردن شهرها، محلهها و خـیابانها وقـتی که نامشان را میگفت زمزمهای در مـیان شـنوندگان برمیخاست.
«نـاچز را ویـران کـردیم.»…زمزمه برخاست.
«و کلمبو، جورجیا و…» زمزمهای دیـگر.
«نـیواورلئان را سوزاندیم…» آهی کشیده شد.
«و آتلانتا…» آهی دیگر.
«در گرین واتر آلا با ما هـم هـیچ چیز بر جای نمانده است.»
ویـلی جانسون به سرعت سـرش را تـکان داد و دهانش باز ماند. هتی ایـن حـرکت را دید و از نگاه ویلی پی برد که به خاطراتی میاندیشد.
پیرمرد که به کندی سـخن مـیگفت، ادامه داد: «هیچ چیز نماند. دشتهای کـاتن سـوختند.» کسی آهی کـشید.
«آسیابهای کاتن بمباران شدند.»
«آه!»
«و کـارخانهه ابـا رادیو اکتیو بمباران میشدند، در زمین همه چیز رادیو اکتیوی است. همهٔ جادهها، مزارع و غـذاهای زمـین رادیو اکتیوی است. همه چیز». شـهرها و روسـتاهای بیشتری را نـام بـرد.
«تـامپا»
کسی به نجوا گـفت: «من اهل اونجام.»
«فولتون»
دیگری گفت: «اینم شهر منه»
«ممفیس»
کسی ناباورانه پرسید: «ممفیس. مـمفیسو سوزوندن؟»
«مـمفیس به کلی از بین رفت.»
«خیابان چـهارم تـوی مـمفیس هم؟»
پیـرمرد گـفت: «تمام آن.»
کم کـم احـساساتشان بیدار میشد. بعد از بیست سال دوباره خاطرهها باز میگشتند. شهرها و مکانهای مختلف، درختها و ساختمانهای آجری، کـلیساها و مـغازههای آشـنا، تمام اینها داشت به ذهن مردمی کـه جـمع شـده بـودند بـاز مـیگشت. هر اسمی، خاطرهای را به یاد میآورد و هیچکس در آن جمع نبود که با این اسمها به یاد روزی از آن روزها نیفتد.
به جز بچهها بقیه آنقدر سن داشتند که تـمام اینها را به یاد آورند.
«لاردو»
«من اینجارو یادم هست.»
«نیویورک»
«من تو هارلم مغازه داشتم.»
واژههای شوم، خاطرهٔ مکانهای آشنا را تجدید میکرد. تلاش برای تصور همهٔ آن مکانها در ویرانههای به جا مـانده، شـروع شده بود. ویلی جانسون زیر لب زمزمه کرد: «گرین واتر، آلاباما. من اونجا به دنیا اومدم. هنوز یادمه.»
مرد گفت: «از بین رفتهاند. همۀشان از بین رفتهاند.»
او ادامه داد: «ما همه چیز را نـابود و هـمه جا را ویران کردیم، درست مثل احمقها، ما میلیونها نفر را کشتیم. گمان نمیکنم از همهٔ انواع و نژادها در جهان بیش از پانصد هزار نفر باقی مانده بـاشد. و از تـمام آنچه باقی مانده بود تـوانستیم هـمین مقدار فلز به دست آوریم و این سفینه را بسازیم و با آن به مریخ بیاییم تا از شما کمک بخواهیم.»
درنگی کرد و به چهرهها نگریست تا بـبیند آیـا چیزی در آن صورتها یافت مـیشود، امـا تردید داشت.
هتی جانسون دید که همسرش با انگشتان خود به طناب چنگ زد.
پیرمرد به آرامی گفت: «ما احمق بودیم، زمین و تمدن را از بین بردیم. اکنون هیچ کدام از شهرها به درد نـمیخورند. بـه مدت یک قرن همهٔ آنها آلوده به رادیو اکتیو خواهند بود. عمر زمین به سر آمده است. شما سفینههایی دارید که بیست سال تمام از آنها برای بازگشت به زمین استفاده نـکردهاید. حـالا من آمـدهام تا از شما بخواهم از آنها استفاده کنید، برای اینکه به زمین بیایید، کسانی را که باقی مانده انتخاب کـنید و با خود به مریخ بیاورید. برای اینکه به ما کمک کـنید تـا در ایـن زمان زنده بمانیم. ما احمق بودیم و در پیشگاه خداوند به شرارت و حماقتمان اعتراف میکنیم. همهٔ چینیها، هندیها، روسها، انگلیسیها و آمریکاییها. از شما میخواهیم ما را به اینجا بیاورید. خاک مریخ شما قرنهای بیشماری اسـت کـه بـیحاصل افتاده است، جا برای همه هست، خاک خوبی است-من مزارعتان را از بالا دیدهام.ما مـیآییم و روی آن برای شما کار میکنیم. بله، ما حتی حاضریم چنین کاری کنیم. هر بـلایی بخواهید میتوانید به سـرمان بـیاورید اما ما را بیرون نکنید. ما نمیتوانیم مجبورتان کنیم همین حالا این کار را انجام دهید. اگر بخواهید به سفینهام میروم و بازمیگردم. ما دوباره شما را آزار نخواهیم داد. ما اینجا میآییم و همان کارهایی را که شـما برای ما انجام میدادید برایتان انجام میدهیم-خانههایتان را تمیز میکنیم، غذایتان را میپزیم، کفشهایتان را واکس میزنیم و در پیشگاه خداوند بخاطر آنچه در طول قرنها بر سر خود، دیگران و شما آوردهایم، خودمان را حقیر میسازیم».
سـکوت هـمه جا را فرا گرفت. سکوتی که میشد آن را در دست گرفت، سکوتی که همچون سنگینی توفانی از دور دست روی جمعیت فرود آمد. بازوهای دراز مردم چون پاندولهایی تیره در نور آفتاب آویخته بود. آنها پیرمرد را مینگریستند کـه دیـگر حرکت نمیکرد اما منتظر بود.
ویلی جانسون طناب را به دست گرفت. کسانی که اطرافش بودند به او نگاه کردند تا ببینند چه میکند. همسرش هتی که به بازویش چنگ زده بـود نـیز منتظر ماند. هتی میخواست به نفرت همه آنهایی که آنجا بودند پایان دهد. میخواست به دقت نگاه کند، تا اینکه رخنهای بیابد، ریگی با سنگی یا آجری از دیوار نـفرتشان بـیرون بـکشد و با این کار کل عـمارت را ویـران کـند. همین حالا هم شروع به تکان خوردن کرده بود. اما کدامشان سنگ زیرین بنا بودند و چگونه باید به آن دست مییافت؟ چگونه آنـها را بـرانگیزاند و نـفرتشان را از بین ببرد؟
در آن سکوت سنگین به ویلی نگاه کرد و تـنها چـیزی که در آن موقعیت دریافت ویلی بود و زندگیاش و آنچه بر سرش آمده بود. ناگهان دریافت که ویلی همان سنگ زیرین اسـت، دانـست کـه اگر او از تنفرش خلاصی یابد، همۀشان میتوانند از نفرت نجات یابند و آن را از بـین برند.
قدمی پیش گذاشت: «آقا-»
حتی نمیدانست با چه کلماتی شروع کند. جمعیت از پشت به او خیره شد. احـساس کـرد کـه آنها به او خیره شدهاند.
«آقا-»
مرد با لبخند خستهای به سـوی او بـرگشت.
و او گفت: «آقا، شما ناک وود هیل در گرین واتر واقع در آلاباما را نیشناسید؟»
پیرمرد سرش را برگرداند و با کسی در درون سفینه صـحبت کـرد. لحـظهای بعد نقشهای از سفینه بیرون داده شد و مرد آن را در دست گرفت و منتظر شد.
«آقا شـما جـای آنـ درخت بلوط بزرگ را روی آن تپه بلدید؟»
درخت بلوط بزرگ، جایی بود که پدر ویلی را بستند و به دار کـشیدند و جـسدش را کـه در باد صحبگاهی تکان میخورد در آنجا یافتند.
«بله.»
هتی پرسید: «آیا هنوز هم آنجاست؟»
پیرمرد گـفت: «از بـین رفته است. بمباران شد. تمام تپهها از بین رفتهاند، درخت بلوط هم از بین رفـته اسـت. میبینید؟»
نـقشه را در دست گرفت.
ویلی گفت: «بذارید اونو ببینم.»
جلو رفت و به نقشه نگاه کرد.
هـتی کـه قلبش به تندی میزد به مرد سفید نگاه کرد و به تندی گفت: «دربـارهٔ گـرین واتـر حرف بزنید.»
«دربارهٔ دکتر فیلیپس. هنوز زنده است؟»
لحظهای طول کشید تا ماشین درون سفینه اطلاعات را پیـدا کـند…
(به تصویر صفحه مراجعه شود) «در جنگ کشته شد.»
«پسرش؟»
«مرده.»
«خانهشان چطور شد؟»
«سـوخت. مـثل هـمه خانههای دیگر.»
«آن یکی درخت بزرگ روی ناک وود هیل چه شد؟»
«همهٔ درختها از بین رفتند-سوختند»
ویلی گـفت: «آن درخـت از بـین رفت، مطمئنید؟»
«بله.»
عضلات ویلی قدری شل شدند.
«خونهٔ آقای برتون و خود آقـای بـرتون چه شدند؟»
«نه خانهای بر جای ماند، نه مردمی.»
«کلبهای رو که خانم جانسون اونجا رخت میشست مـیدونین کـجاست، جایی که مادرم بود؟»
همان جایی که او کشته شده بود.
«آن هم از بین رفـته اسـت. همه چیز از بین رفته است. عکسها ایـنجا هـستند. خـودتان میتوانید ببینید.»
عکسها آنجا بودند تا آنـها در دسـت بگیرند و نگاه کنند و دربارهشان بیندیشند. سفینه پر از عکس و جوابهای گوناگون برای سؤالات مختلف بـود. در مـورد تمام شهرها، ساختمانها و مکانها. ویـلی طـناب به دسـت ایـستاده بـود.
زمین را به یاد میآورد، زمین سـرسبز و شـهر سرسبزی را که در آن به دنیا آمده بود و بزرگ شده بو. حالا فکر مـیکرد کـه آن شهر تکه تکه شد، ویران شـده، بمباران شده، تمام نـشانهها نـیز با آن ویران شدند، همهٔ بـدکاران نـیز با آن تکه تکه شدهاند، همهٔ انسانها بیرحم از بین رفتهاند. اصطبلها، آهنگریها، مغازهها، کـارخانههای پنـبه پاککنی، پلهای روخانهها، درختانی کـه بـرای دار زدن بـه کار میرفتند، تـپههایی کـه پوشیده از ساچمههای درشت بـودند، جـادهها، گاوها، گلهای ناز، خانهٔ خودش و همین طور آن خانهها با ستونهای بزرگ در پایین رودخانه، آن مـردهشویخانههای سـفید، جایی که زنها به ظرافت پروانـهها در آفـتاب پاییزی سـراسیمه بـه ایـن سو و آن سو میرفتند. خـانههایی که مردان بیاحساس با لیوانهای نوشیدنی در دست در آنها بدین سو و ان سو میرفتند و در حالی که تـفنگهایشان را بـه ستونهای پلکانها تکیه میدادند، هوای پایـیزی را اسـتنشاق مـیکردند و مـرگ را تـجسم مینمودند، رفتهاند، هـمه رفـتهاند، رفتهاند و دیگر باز نمیگردند. حال بیشک تمام آن تدن در کاغذ زرورق مچاله شده و پیش پای آنها انداخته شـده اسـت. هـیچ چیز، هیچ چیز از آن باقی نمانده تا بـتوان از آن مـتنفر شـده-نـه حـتی یـک قاب تفنگ برنجی، هیچ چیز جز چند نفر غریبه در یک سفینه، کسانی که ممکن است کفش واکس بزنند و عقب ترامواها سوار شوند و یا در قسمت عقب سالنهای تـئاتر بنشینند.
ویلی جانسون گفت: «شما نباید این کار را انجام دهید.»
همسرش به دستهای بزرگ او نگاه کرد. انگشتانش داشتند از هم باز میشدند. طناب رها شد و به صورتی پیچ خورد، روی زمین افـتاد. مـردم در خیابانها دویدند و علائم جدیدی را که با آن سرعت ساخته بودند، پایین کشیدند. علائم زرد رنگی را که تازه روی ترامواها کشیده بودند پاک کردند و طنابها را در بالکن تئاترها پاره کردند، تفنگهایشان را خالی کردند و طنابهایشان را به کـناری انـداختند.
هتی در راه بازگشت به خانهشان گفت: «شروعی تازه برای همه.»
ویلی پس از مکثی کوتاه نیز پاسخ داد: «بله خدایان اجازه دادند که ما گروهی اینجا و گـروهی آنـجا نجات یابیم. آنچه بعد اتـفاق مـیافتد به همه ما بستگی دارد. زمان حماقت به سر آمده است. دیگر نباید احمق بود. این را وقتی او صحبت میکرد، فهمیدم.
فهمیدم سفیدپوستان هم حالا درسـت هـمان قدر که ما هـمیشه تـنها بودهایم تنها هستند، هیچ خانهای ندارند، درست همان طور که ما هم مدتهای طولانی خانهای نداشتیم. حالا دیگر همه چیز تمام شده است. ما همه میتوانیم دوباره از نو شروع کـنیم، هـمه در یک سطح.»
اتومبیل را متوقف کرد و در مدتی که هتی رفت تا بچهها را از خانه بیرون بیاورد. بیحرکت درون ماشین نشست. بچهها برای دیدن پدرشان دویدند و فریاد زدند: «شما آدم سفیدارو دیدین؟ اونارو دیدین؟»
ویلی در حالی ک هپشت فـرمان نـشسته بود و صـورتش را به آرامی با انگشتانش میمالید، گفت: «بله، قربا…به نظرم مثل این بود که امروز برای اولیـن بار اونها رو واقعاً دیدهام.من واقعاً اونارو دیدم.»
ترجمه: مژگان رنجبر – نشریه ادبیات داستانی – شماره 39
این داستان، یکی از دستانهای کتاب مرد مصور The Illustrated Man از ری برادبری با عنوان اصلی The Other Foot است.
این کتاب در سالهای میانی دهه 70 شمسی در ایران توسط نشر پاسارگاد و افق به ترتیب با ترجمههای هوشنگ غیاثینژاد و محمد قصاع منتشر شده است و به گمانم مدت طولانی است که دیگر تجدید چاپ نشده است.
کتاب اصلی در سال 1951 منتشر شده است و اگر به این نکته توجه کنید اتمسفر داستان آن را بهتر درک خواهید کرد.
این نوشتهها را هم بخوانید