زندگینامه خودنوشت دکتر محمد معین به مناسبت 9 اردیبهشت، سالگرد تولد ایشان

دور مجنون گذشت و نوبت ماست – هرکسی پنج روزه نوبت اوست
حافظ
دورهٔ صباوت
من در 17 رجب سال 1332 قمری مطابق 21 جوزای 1293 شمسی در شهر رشت متولد شدم.
آیا پیش ازین تاریخ موجود نبودم؟ خواهید گفت چرا در نه ماه پیش از آن موجود شدی-قبل از آن چطور؟
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
وجود چیست و عدم کدام؟ آیا اکنون چیزی یافت میشود که قبلا موجود نبوده و یا بوده معدوم گردد؟ این جمله لاوازیه پاسخ را کافی است:
«در طبیعت هیچ چیز از عدم به وجود نیاید و از وجود به عدم نگراید».
آیا فراموش کردهاید که از مراحل جمادی، نباتی و حیوانی گذشته، سپس قطرهای لزج و کثیف گشته آنگاه اندکاندک از کیفیات حیات جنینیت بهرهمند، از مراتب نطفه و علقه مضغه عبور کرده پا به دایرهٔ این جهان گذاردید؟
آری آن وقت خانواده عبارت بود از پدر و مادر و جد پدری، عمو، من، و برادر کوچکترم که به ترتیب ابو القاسم-طلعت-محمد تقی-حسن و محمد و علی نام داشتیم .اگرچه ان هی الاسماء سمیتموها کمتر خاطرهای از طفولیت در ذهنم جایگزین شده است معهذا آنچه را در نظر دارم متذکر میشوم:
روزی ظرفی بلورین را شکستم هنگامی که بسیار کوچک بودم مرا به درختی بست و چوبم بزد.
دیگر روز را بخاطر دارم که در اطاق طویل سرای ما پدرم را نشسته دیدم که در تعقیب نماز ظهر و عصر انگشتان دستان خود را مخروطی شکل کرده بدیدگان متصل ساخته و چیزی زیر لب ادا میکرد بعدها فهمیدم آیه الکرسی میخواند.
شبی را در نظر دارم که بین پدر و مادرم کدورتی حاصل شد و کار به مشاجره کشید من خود بر در اطاق نشسته در همان اوان متأسف و متأثر بودم و ازین جهت بسیار غصه و اندوه بر دلم راه یافت و از طریق دیده بصورت اشک جاری شد.
دیگر روز به عیادت پدر مریضم به سرای یکی از نزدیکان که وی را بدانجا انتقال داده بودند رفتم.
روزی دیگر گویا شنیدم مادرم به رحمت ایزدی پیوست.
اندکی بعد (درست پنج روز) بعد جسد پدرم در نظرم مجسم گشت که پارچه سفیدی سر تا پایش را پوشیده و رو به قبله دراز کشیده بود.
این است آنچه که از آن روز در گنجینهٔ خاطر ذخیره کردم.
جد بزرگوارم شیخ محمد تقی معین العلمأ عمامه از سر برداشته بود هر دم ضجه و غوغایش شدیدتر میگشت او از حال طبیعی خارج شده بوده.
همه کس سقراط نیست که جام شوکران را بیدغدغهٔ خاطر بنوشد!
حیاط و اطاقهای منزل ما و حتی کوچه هم از جمعیت ممتلی و متراکم بود.
جدم دوباره مرا بخواند نرفتم . بارسیم مرا طلبید کسانی چند مرا نزد او بردند. حضرتش مرا به حیاط بیرونی منزل یکی از هسایگان فرستاد.
شیون و فریادش در دل حضار تخم اندوه و تأثر میکاشت، گریهاش دیگران را به گریستن و امیداشت، اندوهش بسر حد جنون رسیده بود.
میدانید جوانی که از دستش رفته بود چند ساله بود؟
هنوز تذکار آن جوان ناکام مردان خیراندیش را غمین و دلریش میسازد:
سالها بگذرد از قصه فرهاد و هنوز کوه اندر غمش از ناله صدائی دارد.
وقتی در حیاط بیرونی همسایه بودم زنان همسایگان به حالم تأسف میخوردند و گویا «یتیم» ام میخواندند.
بگذار یتیمت بنامند- تو یتم نیستی زیرا:
لیس الیتیم من مات ولده ان الیتیم یتم العلم و الادب
کودک محزون صبر کن: محمد یتیم، محمد امین خواهد شد. چون به منزل رفتم جنازهٔ پدرم را برده بودند و جدم در حیاط به حالت غشوه افتاده بود. مردم دورش مجتمع بودند. یکی از زنان همسایه دوائی نزدیک بینیاش نگاهداشته تا پس از مدتی به هوش آمد او را به اطاق بزرگ منزلمان بردند سرش برهنه و تقریبا بحال اغماء بود، دوستانش از علما و غیره دورش را هالهوار گرفته و او را تسلی میدادند.
بزرگوارا! غم مخور دیری نپاید که از شدت هیجان عاطفهات بکاهد و حدت محنت، نقصان پذیرد، زیرا مرور زمان عواطف را کموبیش کرده، تغییر شکل داده و از بین میبرد.
او بود که من و برادرم را به جای پدر فقیدمان محسوب داشته و ما در کنف حمایت و آغوش محبت آن بزرگوار تربیت شدیم.
در این بین مجاهدان سابق به امر و نهی میپرداختند. جنگلیان (به ریاست میرزا کوچک خان) اعمال نفوذ میکردند، انگلیسیان در شهر و اطرافش سنگربندی کرده بودند.
امنیت اسمی بیمسمی بود. مفهوم وطن به درستی در اذهان جایگزین نشده بود. از ایران جز نامی بیش باقی نمانده بود. حکومت مشروطه بود، اما استبدادی استنساخ شده بود، فقط کاتب بجای نوشتن کلمهٔ (نسختان) اسم علیحده اشتباها بر آن دو ورقه نهاده بود.
ایام تحصیل
در همین اوقات به مکتبم فرستادند. شاگردی چند در آنجا نشسته بود. معلم به هریک درسی میداد. اکنون نمیدانم چه کتاب را تدریس میکرد و چه قسم تشریح میکرد، فقط میدانم که ما از حضرت استادی اطاعت صرف میکردیم و او نیز تا حدی برای اینکه پول بیشتری میگرفت نسبت به من بیشتر رعایت میکرد.
درست به خاطر دارم متکایی را که به جهت خوابیدنم به مکتب فرستاده بودند حضرت استاد با اثاثیه دیگر برداشته و غایب شد، هرچند تفحص کردند نیافتندش. ناچار به مکتب دیگرم سپردند، هنوز چوبها را در این مکتب به یاد میآورم که بر کف دستها آشنا میشد و پاها به فلکهها بسته میشد. سر یکی از اطفال را مینگرم که از سقوط فلکه از بالای طاقچه بشکست. بخاطر دارم معلم چوبی را برای تنبیه به دهان شاگردی فروبرد و نتوانست بیرون آرد. بیچاره را بیم مرگ میرفت پدرش مبلغ هنگفتی خرج اطباء کرد تا پسر را نجات بخشید. اینها برای چه بود؟ تربیت!!! باری در جهنمستان فوق که مؤسساش هم سابقهٔ آشنائی با ما داشت میسوختم تا انقلاب گیلان فرارسید و بلشویکان روس وارد رشت شدند.
یک شب را در نظر دارم که به واسطهٔ اصوات مختلف و غوغاهای متفاوت یکباره از خواب پریدم، تمام اقوام را دیدم از خواب برخاسته و بااضطرابی شدید به نحوی مشغولند گریه میکنند، ناله مینمایند. یکی از اعیان که با جدم دوست بود با خانوادهٔ خود به منزل ما آمد. در طول اطاق طویل ما میدوید، داد میکرد، استغاثه مینمود، کمک میطلبید و از جدم جویای چاره بود. جدم ایشان را دستوری داد و روانه کرد. من از علت این امور سؤال کردم گفتند بلشویکان وارد رشت میشوند، مردم فرار میکنند. یکی دیگر از رفقای جدم وارد شد با جدم مشورت کرد. او معتقد بود باید از شهر بیرون رفت. باید فرار کرد. جدم حاضر نمیشد. بالاخره پس از اصرار بسیار قرار حرکت داده، منزل را به دست عمویم سپردند و ما به صوب یکی از دهات مجاور حرکت کردیم.
ساعت مقارن نصف شب بود. یکی از اقوامم مرا بر دوش خود گرفت. در بین راه زنان پابرهنه، مردان سر برهنه، اطفال سه ساله و چهار ساله ضجهکنان و شتابان دیده میشدند. چه کودکان معصومی که در این بین زیر پای دیگران لگدکوب شدند. چه بسیار جنینهایی که از مادران بیچاره در این شب سقط شدند. چقدر از همین بینوایان در رودخانههای بین راه غرق شدند کمی فکر کنید سخنم را تصدیق خواهید فرمود.
در همین آن در نمایشگاههای پارس و لندن هزاران نفر خانمهای دلربا و جوانان زیبا دست در آغوش یکدیگر به رقص مشغول بودند، دنیایی را فراموش کرده، از جام عیش مست بودند و بیخبر از هرچه هست به ناصر خسرو حق نمیدهید بگوید:
نعمت منعم چراست دریا دریا، محنت مفلس چراست کشتی کشتی
بگذریم و بگذریم چند روزی در آن ده بودیم. یک روز خبر کردند مهمانان عزیزتر از میزبان متجاسرین روس وارد ده شدهاند. شتابان وارد جنگل شدیم. جدم در حین تفحص نعلین خود پایش به تخته کف اطاق گیر کرده تخته بشکست و به پایش صدمه بسیار رسید. باری ما به جنگل رفتیم. غیر از ما، زنان، کودکان و مردان بسیار بودند به مردم دعا میخواندند و لا حول میدمیدند:
دست تضرع چه سود، بندهٔ محتاج را وقت دعا با خدا وقت کرم در بغل
از این ده نیز به ده دیگر نزد یکی از اقوام رفتیم، پاسی چند در آنجا بودیم، سپس وارد رشت شدیم. اهالی رشت در بسته به روی خود، از مردم به سر میبردند و کمتر پای از خانه بیرون مینهادند. من نیز ناچار خانه را ترک نمیگفتم ولی همواره شایق بودم که اخبار خارج را بدانم لذا از اقوام خود اوضاع را استغسار میکردم. اخبار وحشتناک از قتل و غارت و چپاول هر دم شنیده میشد. صدای گلولههای تفنگ-مسلسل-توپ-دم یه دم در فضا طنینانداز بود. چندین بار گلولهها به دیوار و پنجرههای اطاق ما اصابت کرده وحشتی زیاد در ما تولید نموده بود.
در همین ایام بود که نخستین بار، طیارات خارجیان را در فراز هوا به پرواز دیدم-چقدر از دیدنشان محفوظ میشدم و نیز چقدر وحشت داشتم که دست خود را به عنوان اشاره بطرف آنها دراز بکنم، زیرا به من گفته بودند در این صورت از طرف طیارات بسوی من نارنجک پرتاب خواهد شد و آنان مرا با خاک یکسان خواهند نمود.
خلاصه این دوره به پایان رسید. نظامیان دولتی به رشت وارد شدند. امنیت برقرار شد. آری. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود، افسوس امنیت موقتی بود زیرا بار دیگر انقلاب زبانه کشید، منتهی ما دیگر از رشت بیرون شتافتیم و با هر خون دلی بود سوختیم و ساختیم.
دوره فترت به انتها رسید سپاهیان بیروح جانی به خود گرفتند و با فتح و ظفر وارد گیلان شدند، امنیت حکمفرما شد.
این زمان بود که ارزش آسایش و امان برای مردمان آشکار گشت. نعمتان مجهولتان: الصحه و الامان. باز به مکتب سابق شتافتم سالی چند به فراگرفتن دروس معمول مکاتب آن زمان پرداختم تا به مقتضای تکامل در طول زمان مکتب مزبور تبدیل به مدرسه شد و نگارنده نیز کلاس ششم را در آن مدرسه پیمود و در سال 1304 به اخذ تصدیقنامهٔ نهائی دورهٔ ابتدائی موفق آمدم. سال بعد کلاس اول متوسط را نیز در همین مدرسه طی کردم.
در این موقع بود (1305 شمسی) که ادارهٔ احصائیه در رشت دایر شد اهالی بگه رفتن ورقهٔ هویت اقدام کردند و نام خانوادگی شهرت یافت. اقوام پس از مشورت با من (معین) را برای نام خانوادگی انتخاب کردند زیرا جدم به لقب (معین العلماء) مفتخر بود.
مع التأسف به اسطهٔ عدم مهارت اجزای ادارهٔ جدید التأسیس احصائیه و عدم اطلاع نزدیکان سن نگارنده را در ورقهٔ هویت سه چهار سال کمتر از آنچه بود ثبت کردند و همین امر کوچک بود که بعدها باعث تعویق بسیاری از امور نگارنده شد.
هر موسسهٔ در آغاز دچار اشتباهات غیر مترقب میگردد. در ان گونه موارد حتی المقدور باید از تجارب دیگران استفاده کرد و هیچ نقشهٔ را پیش از فکر و امکان اجرای آن و رفع موانع ممکنه عملی ننمود تا جمعی بسیار را به آتش اشتباهی اندک بسوزانند.
باری مدرسهٔ فوق هنوز دائر و دارای شش کلاس ابتدائی و سه کلاس دورهٔ اول متوسطه و بنام (دبیرستان ملی اسلامی) موسوم است.
از آنجا به مدرسهٔ منوسطهٔ نمره یک دولتی رشت وارد شدم. این مدرسه مانند سایر مدارس دولتی ایران که همواره از حیث رجحان آموزگار، کیفیت تدریس، مهیا بودن وسایل تحصیلی با مدارس ملی قابل مقایسه نیستند، بر مدرسهٔ سابق امتیاز بسیار داشت. در مدرسهٔ جدید به کلاس دوم متوسطه وارد و در تحصیل چنانکه از عهدهام برمیآمد کوشا بودم تا پس از دو سال (در 1307 شمسی) شهادتنامهٔ دوره اول متوسطه را مأخوذ داشتم. کلاس چهارم متوسطه (دورهٔ علمی) رانیز در همین مدرسه (بسال تحصیلی 1307-1308) پیمودم.
اکنون این مدرسه بنام (دبیرستان شاهپور) شامل دورهٔ اول و دوم متوسطه (متوسطه کامل) دائر است.
چون کلاس پنجم متوسطه در رشت مفتوح نشد ناچار بکه مک اداره معارف گیلان دو سه نفر را منتخب و برای تحصیل با ماهی ده تومان به تهران گسیل داشت (و من نیز یکی از ایشان بودم) به معیت یکی از دوستان مدرسهای خود به طهران عزیمت نمودم.روزی که به طهران عازم بودم، جمعی از آشنایان و دوستان در منزل حضور به هم رسانیده، وداع مینمودند در حین خروج از در، تنها اندز که جد بزرگوارم به من فرمود این بود: «پسر میدانی برای چه تو را به طهران میفرستم؟
-گفتم: آری میدانم. همین جوابم بود با دو قطره اشک.
باری جدم عمو و برادر و بسیاری از آشنایان دور و نزدیک به گاراژ آمده، مراسم تودیع به عمل آمد. هنگام جدایی چقدر قلب کوچک من متأثر بود و چقدر اقوام مضطرب و نگران بودند. سرشک از دیدگان میباریدند. راست گفتهاند:
لو لا الدموع بضفهن لا حرقت ارض الدواع حراره الاکباد
آری مفارقت و مرگ همآغوشند:
یقولون ان الموت صعب عن الفتی مفارقه الاحباب و الله اصعب
در راه بسیار نگران بودیم. عدم تجربه و ناپختگی و صغر سن باعث اضطراب ما بود از تهران و تهرانی و تحصیل در تهران میترسیدیم. راه و مناظر راه برای ما به منزله جرقههایی بود آتشین که از آسمان میبارید. از صفای طبیعت بهره نمیبردیم. چیزی میل نمیکردیم. رفیق من در قزوین بخاطر پسر عم ناکامش که در آن شهر در عنفوان شباب بره حمت ایزدی پیوسته بود، زمام اشک را از دست بداد. ازین امر بیش از پیش متأثر شدم.
باری، ماها همه اینها وارد طهران شدیم. طهران چه طهران!!! چه خیالاتی ما دربارهٔ طهران میکردیم، مردمانش را چگونه تصور میکردیم. علماء و فضلای آنجا را تا چه پایه میدانستیم. همه برخلاف تصور بود. من اسامی مؤلفین و مصنفین کتب را در رشت خوانده و شندیده بودم. کتب بسیاری از آنان را قرائت نموده بودم. آنها را علامه میدانستم و نهاد آنها را بالاتر از آن تصور میکردم که خطایای بشری بتواند عصمتشا نرا بیالاید-حاشا و کلا همه آنهایی را که آرزوی پابوسشان را میکردم مشافهه دیدیم و نزد ایشان چه در کلاس تلمذ و تعلم مینمودم و چه در خارج به شرف مصاحبتشان مفتخر بودم- برخلاف انتظار، معلوماتشان کمتر و اخلاقشان را فاسدتر یافتیم. ناگفته نماند کسانی که اسامیشان به گوشم نخورده بود و یا کمتر نامبردار بودند نیز بر خلاف علما، ادبا و اخلاقا بالاتر از دیگران یافتم!!! این بود جریان امر.
بالنتیجه به مدرسه دار الفنون که هنوز هم شهرتی بهسزا دارد وارد شدم و و بنابر تربیت خانوادگی و ذوق شخصی و تحصیلات ابتدایی خود دوره ادبی را منتخب و وارد کلاس پنجم متوسطه شدم.
در همین سال اول اقامت در طهران بود که ابتدا عموی من به معیت برادرم برای معالجه و دیدن من به طهران آمد و در آخر سال تحصیل جد بزرگوارم به معیت یکی از تجار رشت برای اصلاح اختلافی که فیمابین چند نفر از تجار طهران واقع شده بود و شاید نیز برای بازدید از نگارنده به طهران تشریف آوردند. پس از اتمام امتحان به معیت ایشان به رشت رفتیم-مع التأسف در موقع بازگشت از طهران وجود شریفش را کسالتی عارض شد و در رشت ادامه یافت. روز به روز بر شدتش بیفزود و تا او را برای تغییر آب و هوا بقریه (آستانه) بردند- نویسنده بار دیگر به طهران آمد و در سال 1310 باخذ تصدیقنامهٔ رسمی دوره دوم متوسطه ادبی (نهائی) نائل آمد.
در طی همین سال تحصیلی آن یگانه مرکز آمال و امانیام، آن جد برگوارم به رحمت ایزدی پیوست و نام نامیاش در گنجینه دلم با الماس محبتش منقش فرمود.
این واقعه در روز پنجشنبه 13 رجب (1349) قبل از ظهر صورت گرفت.
این است آنچه که در آن موقع پس از حدس قریب به یقین راجع به این حادثهٔ من زبان خامهام از مکنون بر صفحه کاغذ بنگاشت و شمهای از اسرار آنرا با سریر خود ابراز نمود.
یک صفحه از سوانح زندگی
بامداد یک روز از آستانه مقدسه عزیمت رشت کردم تا فردای آنروز به طهران حرکت نمایم. از جد بزرگوارم حضرت معین العلماء که در بستر مرض غنوده بود با کمال تأسف وداع نمودم. به معیت برادر کوچک خود از منزل میزبان بیرون میشدم که نزدیکانم هالهوار مرا احاطه کرده بودند، هر یک چیزی میگفت و سرشک از دیدگان میبارید. من نیز اگرچه در نهایت تأثر بودم ناچار آنها را تسلی میدادم و تودیع مینمودم. چون بیرون شدیم اتومبیلی گرفته، خواستیم سوار شویم که جد بزرگوارم، آن پیرمرد ستمدیده که سه ماه در بستر مرض خوابیده بود، آن آزاد مردی که عمری در تربیت نویسنده صرف کرده و زحمات طاقتفرسا دربارهٔ من متحمل شده بود، آن بزرگمنشی که جوان ناکامش را در عنفوان شباب به حالت احتضار بدید و از دست بداد و بالاخره آنکه مرا به کمال دوست میداشت، با قامت کمی خمیده (در اثر مرض) و صورتی چیندار، عمامه بر سر عبایی مشکی بر دوش نعلین در پا-برای یک بار دیگر به دیدن من آمد. گفتگویی شد. و درخواستی کردم، اجابت فرمود و با دلی افسرده دومین بار چهرهاش را بوسیدم، و وداع نمودم با دیدگانی خونبار مرا مینگریست، گویا میدانست که این وداع بار پسین است. آوخ و آوخ.
او بر سکویی نشسته، مرا مینگریست…مینگریست…تا با برادر خود سوار شدم و اتومبیل به حرکت افتاد برشت رسیدم و فردا به صوب طهران عزیمت نمودم و در مدرسه دار الفنون به عادت معهود به تحصیل پرداختم-در عرض چهار ماه دو مراسله از آن وجود گرامی زیارت کردم که تمامش نصحیت و اندرز و تشویق به تحصیل و امیدوار بودن به آتیه بود. این دو مراسله را هم در بستر مرض نگاشته بود. عم و برادرم گاهی مینوشتند حال حضرت ایشان نیکوتر است و لیکن ضعف دارند…از سال تحصیلی شش ماه بگذشت و من هر روز در مراسلات از حال وی استفسار میکردم و بهبود او را از درگاه قادر متعال همواره خوستار بودم. دیگر از این تاریخ به بعد نه از وجود شریفش مراسلهای به من رسید و نه اقوام کلمهای درباره ایشان مینگاشتند -پرسش من تکرار شد- سکوت اقوام بیشتر گشت از این رو سوءظن در من تولید شد و این ظن به قرائن بسیار دور در من کمال یافت و به سر حد یقین رسید. اکنون میدانم که حضرتش برحمت ایزدی پیوسته است.
او نقطه اتکاء و سبب امیدواری خانوادهٔ ما بود. او عشق به کار و تحصیل را در دل ما ایجاد میکرد. او محبت خانوادگی را به هر وسیله که ممکن بود در افراد آن تولید میفرمود. هم خود موجد و مؤسس این خانواده بود و هم راهبر چرخ زندگی و مدیر و مدبر آن.
آری او رفت و یادگارهای گرانبهای خویش را در کتابخانه دلم ثبت کرد. آری او رفت ولی تجارب، نصایح، معلومات خود را تا حدی که توانست به من بیاموخت. او رفت ولی مرا برای مبارزهٔ با زندگانی مجهز فرمود.
ای یگانه مقصود من در زندگانی، ای کعبه آمالم، ای مهمترین راسطه از وسایط حیاتم، ای کسی که آنقدر برگردن من منت نهادهای و ای کسیکه اکنون خوش در زیر خاک آرمیدهای، از این هجران ابدی و فراق دائمی پیوسته در سوز و گدازم و ازین جدایی میسوزم و میسازم و با روان پاکت در راز و نیازم و همواره بدین ابیات ومحتشم کاشانی» مترنم میباشم:
مهی که بیتو برآید در ابر چنهان باد -گلی که بیتو بروید به خاک یکسان باد – شکوفهای که سر از خاک برکند بیتو چو برگ عیش من از باد رفته ریزان باد – گلی که بیتو بپوشد لباس رعنائی ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد – اگرنه سنبل از این تعزیت سیه پوشد چو روزگار من آشفته و پریشان باد – و گر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود مدام خود زد و چشمش بر وی مژگان باد – من شکسته دل سخت جان سوخته بخت که پیکرم چو تن نازک تو بیجان باد -اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد – ترا مباد بجز عیش در ریاض جنان من اینچنین گذرانم همیشه و تو چنان
باز گردیم به ایام تحصیل خود. پس از اخذ تصدیقنامه دوره دوم متوسطه برای ایام تعطیل به رشت آمدم و سپس بار دیگر به طهران عازم شدم و در مدرسه عالی دار المعلمین (شعبه فلسفه و ادبیات) وارد گشتم و با جدیتی هرچه تمامتر به تحصیل پرداختم. چنانچه در امتحانات سه کلاس اول و دوم و سوم شاگرد دوم شدم و همواره در ظرف این سه سال تحصیلی نگارنده جزو اولین شاگردان منتخب بود.
اینک که این مقالت را به پایان میرسانم یک ماهست که تحصیلات خود را به پایان رسانیده و در امتحانات دوره (لیسانس) دانشسرای عالی (دارا المعلمین عالی سابق) با معدل 17.99 موفق آمدم- و اکنون در شهر رشت در همان خانهای که دوره طفولیت و اوان تحصیل خود را در آنجا گذرانده، شبان بسیار در همان خانه در آغوش محبت جد عالیمقدارم به بستر استراحت غنوده و نشو و نمای من در آن به ظهور پیوست، به یاد خاطرات گذشته و به پاس احترام جد بزرگوارم که رحمت حقش شامل باشد این دفتر را نگاشته و به انجام میرسانم.
منبع: مجله وحید – سال 1348