به مناسبت سالگرد تولد ژوزه ساراماگو- مروری مشروح بر زندگی و آثار او + متن سخنرانی نوبل ساراماگو

«ژوزه[خوزه]دو سوسا ساراماگو» در 16 نوامبر سال 1922 میلادی در روستای کوچک «آزینهاگا» (azinhaga) در صد کیلومتری شمال شرق لیـسبون، مرکز کشور پرتغال، به دنیا آمد. «ساراماگو»نـام علفی وحشی است کـه در آن دوران،خـوراک فقیران بوده است.

خانواده ژوزه ساراماگو کشاورزانی بدون زمین بودند. پدر ژوزه در جنگ جهانی اول، سرباز رسته توپخانه در کشور فرانسه بود. او در سال 1924 میلادی تصمیم گرفت برای گشایشی در معیشت خانواده خود، کشاورزی را رها کند و با خانواده‌اش به پایتخت مهاجرت کند. پدر ژوزه در آنجا پلیس شد. چرا که تنها شغلی بود که به سوادی بیش از خواندن و نوشتن نیاز نداشت.

چند ماه بعد از استقرار در لیسبون، برادر چـهار سـاله ژوزه از دنیا رفت. شرایط زندگی خانواده پدری ژوزه پس از مهاجرت کمی بهتر شد اما هیچ‌گاه کاملا خوب نشد.

ژوزه زمان بسیاری از دوران کودکی و نوجوانی خود را با والدین مادرش در روستا سپری کرد. ساراماگو در دوران دبستان،دانش‌آموز خـوبی بـود. او در کلاس دوم بدون هیچ اشتباهی می‌نوشت و موفق شد کلاسهای سوم و چهارم را در یک سال بگذراند. پس از این دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطه‌ای رفت که در آن، دستور زبان تدریس می‌شد. نمرات ژوزه در سال اول عالی بـود. در سـال دوم، هرچند که نمرات وی به خوبی سال اول نبود، اما از نظر شخصیتی، دانش‌آموزی مورد علاقه دبیران و دیگر دانش‌آموزان بود، به گونه‌ای که در دوازده سالگی به عنوان خزانه‌دار اتحادیه دانش‌آموزان انتخاب شـد.

در هـمان زمـان،پدر و مادر وی به این نتیجه رسـیدند کـه بـه خاطر کمبود منابع مالی، توانایی تأمین هزینه ادامه تحصیل ژوزه را ندارند. تنها گزینه جایگزین برای ادامه تحصیل او، فرستادنش به مدرسه فنی بـود. ژوزه پنـج سـال در آنجا درس آموخت تا مکانیک شود، اما از قضای روزگـار، در آن دوره، بـا اینکه مواد درسی کاملا فنی بودند، یک موضوع ادبی، یعنی زبان فرانسه را هم شامل می‌شدند.

ژوزه سیزده یا چـهارده سـاله بـود که بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسباب‌کشی کنند؛ خـانه‌ای که بسیار کوچک بود و خانواده‌های دیگری نیز در آن زندگی می‌کردند. چون ژوزه ساراماگو در خانه کتابی نداشت (تازه وقتی نوزده سـالش بـود تـوانست با پولی که از یک دوست قرض گرفته بود، کتابی برای خودش بـخرد) تـنها چیزی که پنجره لذت خواندن ادبیات را به روی او می‌گشود، کتاب‌های متن زبان پرتغالی، با اشعار برگزیده‌شان بودند.

پس از پایـان درس در مـدرسه فنی، او دو سال به عنوان مکانیک در یک تعمیرگاه خودرو مشغول به کار شد. در آن دوران، در اوقات فـراغت عـصرانه، او مـکررا به یک کتابخانه عمومی در شهر لیسبون می‌رفت و در آنجا بود که بدون هیچ کمک یـا راهـنمایی فرد دیگری و تنها به یاری حس کنجکاوی شخصی و میل به یاد گرفتنش، ذائقـه ژوزه بـرای انـتخاب کتابهای خواندنی، پیشرفت کرد.

وقتی که ساراماگو در سال 1944‌ برای اولین‌بار ازدواج کرد، مـشاغل مـختلفی را تجربه کرده بود. آخرین شغل وی در زمان ازدواج، کارمندی در اداره امور رفاه اجـتماعی بـود.

در آن زمـان،همسر اول وی -ایلدا رائیس- حروف‌نگار شرکت راه‌آهن بود. (او بعدها به یکی از مهم‌ترین هنرمندان پرتغالی بدل شـد.ایـلدا رائیس،در سال 1998 درگذشت.)

در سال 1947، تنها فرزند وی -ویولانته- به دنیا آمد. ساراماگوی بـیست و پنـج سـاله، در همان سال، اولین کتاب خود را منتشر کرد؛ رمانی که خود وی آن را «پنجره» نامیده بود؛ اما بـرای بـازاریابی بـهتر و جذب مخاطب بیشتر، به پیشنهاد ناشر، با عنوان«سرزمین گناه» منتشر شـد.

به مدت نـوزده سـال (یعنی تـا 1966‌،کـه «اشـعار محتمل» را منتشر کرد)، ساراماگو از صحنه ادبـیات پرتـغال غایب بود.

11-16-2016-11-46-54-am

به دلایـل سـیاسی، ساراماگو در سال 1949 بی‌کار شد. اما بـا لطف یکی از دبـیران پیـشین مدرسه فنی، توانست در شرکت فـلزی کـه دبیر سابقش از مدیران آن بود،کار خوبی دست‌وپا کند.

در پایان دهه 1950 مـیلادی، او کـار در یـک شرکت انتشاراتی بـا نـام «استودیوز کر» را با سـمت مـدیریت تولید، آغاز کرد. به این‌ترتیب، او به دنیای کلمات بازگشت؛ اما نه به عنوان یک نـویسنده. ایـن دنیایی بود که سالها پیش آن را تـرک کرده بـود. شـغل جـدیدش به او این اجازه را مـی‌داد که با برخی از مهم‌ترین نویسندگان پرتغالی آن زمان،آشنایی و رفاقت پیدا کند.

سال 1955، برای افزایش درآمـد خـانواده و البته بیشتر به خاطر لذت ایـن کـار، سـاراماگو اوقـات فـراغتش را به ترجمه گـذرانید؛ فـعالیتی که تا سال 1981 ادامه یافت.

در فاصله ماه می 1967 تا ماه نوامبر 1968،به طور همزمان،به نقد ادبی هم اشتغال داشت. در سال 1966، ژوزه 44 ساله،ک تاب شعر «اشعار مـحتمل» را چاپ کرد که به عنوان بازگشت وی به عرصه ادبیات تلقی شد.

در سال 1970،کتاب شعری به اسم«شاید شادمانی» و مدتی کوتاه پس از آن، به ترتیب در 1971 و 1973، دو مجموعه از مقالات وی به نام‌های «از این جهان و آن دیگری» و «چمدان مسافر» در روزنـامه مـنتشر شد.

پس از جدایی از ایلدا رائیس در 1970، او ارتباطی را با«ایزابل دو نوبرگا» -نویسنده زن پرتغالی- آغاز کرد؛ که تا 1986 ادامه داشت. البته این رابطه به ازدواج رسـمی تـبدیل نشد.

پس از ترک انتشاراتی در پایان سال 1971، او دو سال بعد را در روزنامه عصر «دیاریو دو لیسبوآ» سپری کرد. ساراماگو در این روزنامه، دبیر یک ضمیمه فرهنگی بود.

در سال 1974‌، نـوشته‌هایی را بـا عنوان «عقاید دی ال هاد» منتشر کـرد،کـه نگاهی دقیق به تاریخ گذشته دیکتاتوری پرتغال ارائه می‌داد؛ حکومت خودکامه‌ سالازار که در ماه آوریل سال 1975، در اثر انقلاب سرنگون شد.

ساراماگو در آوریل 1975،به عنوان جانشین مـدیر روزنـامه صبح «دیاریو دو نوتیسیا» مـنصوب شـد. اما در ماه نوامبر، در نتیجه مسائل سیاسی و تبعات انقلاب، این شغل پایان یافت. کتاب «سال 1933» و مجموعه مقالات سیاسی با عنوان «یادداشتها»، دو کتابی هستند که به این دوره زمانی اشاره دارند. «سـال 1993»یـک شعر طولانی است که در سال 1975 منتشر شد و بعضی منتقدان آن را طلیعه آثاری دانستند که دو سال بعد، با چاپ رمان «فرهنگ نقاشی و خوشنویسی» انتشار آنها آغاز شد. «یادداشت‌ها» هم مقاله‌هایی بودند کـه در روزنـامه‌ای که مـدیریتش را برعهده داشت، منتشر کرده بود.

ساراماگو دوباره بی‌کار شد؛ در حالی که کوچک‌ترین احتمالی برای یافتن شغلی جـدید برای او وجود نداشت. این وضعیت سخت و بی‌تحملی او نسبت به اوضاع سـیاسی کـشور پرتـغال، سبب شد تا ساراماگو تصمیمی مهم بگیرد. او مصمم شد که خود را وقف ادبیات کند. حالا زمان آن ‌بـود تا بفهمد به عنوان یک نویسنده، چند مرده حلاج است.

در ابتدای سال 1976، سـاراماگو چـند هـفته در دهکده ییلاقی«لاوره» در استان «آلنتجو» ساکن شد. این دوره، زمانی برای آموختن، مشاهده و یادداشت‌برداری بود که در سـال 1980 میلادی به تولد رمان «برخاسته از زمین» انجامید. شیوه روایت این رمان، شاخصه کـار ساراماگو در مجموعه رمان‌هایش اسـت.

او در سـال 1978 مجموعه داستانی را با عنوان «تقریبا یک شی‌ء» و در سال 1979 نمایشنامه «شب» را منتشر کرد.

در دهه 80، چند نمایشنامه دیگر نیز منتشر کرد: «من با این کتاب باید چه کنم؟» چند ماه قبل از انتشار رمان «بـرخاسته از زمین» و «زندگانی دوباره فرانسیس اسیسی» در سال 1987. اما به استثنای این چند نمایشنامه، تمام دهه 80 او، به نوشتن رمان اختصاص داشت:«بالتازار و بلیموندا» در 1982، «سال مرگ ریکاردو ریس» در 1984، «بلم سنگی» در 1986 و «تاریخ محاصره لیسبون» در 1989‌.

زندگی شخصی ساراماگو در سال 1986 با تحول مهمی همراه بود. او در این سال،با روزنـامه‌نگار اسـپانیایی،«پیلار دل ریو» آشنا شد و دو سال بعد،در سال 1988‌ و در سن شصت و شش سالگی،با وی ازدواج کرد.

در سال 1993،دولت پرتغال معرفی رمان «انجیل به روایت عیسی مسیح» وی را که در سال 1991 منتشر شد به جـشنواره ادبـیات اروپایی وتو کرد. بهانه دولت پرتغال برای این اقدام، اهانت آن به عقاید کاتولیک‌ها و موج مخالفت‌های آنان با این رمان بود. در نتیجه این اقدام، ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزیره «لانـزاروته» در جـزایر قـناری در کشور اسپانیا تغییر دادند. ایـن جـزیره،مـحل اقامت خانواده همسر ساراماگو بود. البته این کدورت بعدها برطرف شد.

ساراماگو در سال 1993، نگارش روزنـوشتی را بـا عـنوان «روزنوشت‌های لانزاروته» را آغاز کرد. او در سال 1995 (در سن 73سالگی)، رمان مشهور «کوری» و در سال 1997‌، رمان «همه نامها» را منتشر کرد.

ساراماگو در سـال 1995‌، بـرنده جـایزه«کامو»شد و در سال 1998 (در 76 سالگی) توانست جایزه «نوبل» ادبیات را از آن خود کند. او این خبر را از مهماندار هواپیمایی شنید که سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمایشگاه کتاب فرانکفورت، بـه مـادرید نـزد همسرش برود. این اولین‌باری بود که ادبیات پرتغال، جایزه نوبل را از آن خـود مـی‌کرد.

ساراماگو در سال 2000،رمان «غار»، در 2004، رمان بینایی و  در سال 2005 نمایشنامه «دون جیووانی» را منتشر کرد.

او در سال 2005 رمان «مرگ مکرر» را به دست چـاپ سـپرد. ایـن کتاب به طور همزمان در کشورهای پرتغال،اسپانیا،برزیل، آرژانتین،مکزیک و ایتالیا مـنتشر شـد.

او در 18 ژوئن سال 2010 در 87 سالگی به دنبال ابتلا به سرطان خون (لوسمی)، درگذشت. به دنبال مرگ وی، دو روز عزای عمومی در پرتقال اعلام شد.


ساراماگو‌ کمونیستی‌ دوآتشه‌ بود و کـارت عـضویت حزب‌ کمونیست پرتقال را همواره با خود همراه دارد و با افتخار‌ به‌ همه نشان می‌داد. حـزب کـمونیست پرتـقال، به هنگام اعطای نوبل ادبیات به او،بیش از هر نهاد‌ دیگری‌ در‌ این کشور، ساراماگو را متعلق به خود می‌دانست. کارلوس کـاروالو یـکی از رهبران این حزب در آن زمان اعلام کرد‌: «ساراماگو‌ به‌عنوان یکی از اعضای حزب،نقش‌ مهمی در دسـتیابی مـا بـه اهداف‌،آرمان‌ها‌ و تلاش‌ در جهت تحول اجتماع ایفا کرده است.»


تخیل در آثار ساراماگو وجهی عمده و نمادین به خود گرفته است. در‌ این‌ آثـار تـخیل و واقعیت‌های تاریخی هم‌ارز با یکدیگر پیش می‌روند و از این‌روست که عده‌ای‌ از‌ منتقدین‌،آثار ساراماگو را با رمان‌های سبک رئالیسم جادویی مقایسه می‌کنند، تفاوت‌ تخیل در آثار‌ ساراماگو‌ با آثار نویسندگانی چون مـارکز یـا فـوئنتس به خاستگاه تخیل‌ برمی‌گردد.در ایـن‌ آثـار‌ بـا‌ تخیلی روبه‌رو می‌شویم که ریشه در علم و پیشرفت‌های علمی‌ بشر دارد. برای مثال در رمان‌ بالتازار و بلموندا، دو دلداده‌ی داستان در تلاشند که با ماشینی پرنـده از چـنگال‌ ظـلم‌ و ستم‌ عمال کلیسا بگریزند که به نوعی،اسـطوره‌ یـونانی‌ ایکاروس را به ذهن متبادر می‌کند که‌ از‌ ابتدایی‌ترین‌ تخیلات علمی بشر است. یا مثلا جدا شدن شبه جزیره‌ای ایبری از‌ خـاک‌ اروپا و سـرگردانی آن در اقـیانوس اطلس که تم‌ اصلی رمان «قایق سنگی» را تشکیل می‌دهد، در‌ واقـع‌ ریشه در تئوری‌های علمی دارد. نمونه‌ی دیگری که می‌توان به آن اشاره‌ کرد‌ رمان کوری است. اپیدمی کوری که در‌ این‌‌ رمـان‌ دامـنگیر قـهرمان می‌شود، علاوه بر وجه نمادین‌ آن‌،از لحاظ علمی قابل توجیه‌ اسـت و مـی‌تواند نوعی بیماری حاد عصبی باشد. اما‌ در‌ آثار منسوب به سبک رئالیسم‌ جادویی‌،ت خیل قامتی‌ اساطیری‌ بـه‌ خـود مـی‌گیرد و بیش از هرچیز وامدار‌ سنت‌ها‌ جاودانه‌ای است که از اقوام سرخپوست امریکای لاتین‌ بـه‌جا مـانده اسـت. این‌ تفاوت‌ها‌ چیزی است که خود ساراماگو هم‌ جایی به آن اشاره‌ می‌کند‌.


معرفی و خلاصه داستان رمان‌های ساراماگو

بالتازار و بلموندا – 1982

ماجرای رمان بالتازار و بلموندا در پرتغال قرن 18 اتفاق می‌افتد، یعنی در فضای هول‌انگیز تفتیش عقاید، فقر بی‌امان، طاعون همه‌گیر و خرافات مذهبی. در یک سوی رویدادها «دون ژان پنجم» -پادشاه پرتغال- قرار دارد، جوانی کودن و بی‌اراده که شب‌ها را با راهبگان صومعه‌ها می‌گذراند و روزهایش را در همنشینی با درباریان چاپلوس، کشیشان گوش به فرمان، اشراف خوشامدگو، در کنار همسری گنگ و گرفتار تعصب و تنگ نظری‌های مذهبی که از اتریش تحفه آورده‌اند تا برای او ولیعهدی به دنیا بیاورد.

در سوی دیگر, دو شخصیت حقیقی و تاریخی قرار دارد: یکی پدر بارتولومئو لورنسو ـ کشیش اعجوبه‌ای از اهالی برزیل ـ با ذهنی سرشار و حافظه‌ای استثنایی که می‌توانست همه آثار ویرژیل، هوراس، اووید، سنکا و بسیاری دیگر و نیز کتاب‌های عهد عتیق و عهد جدید و رساله‌های پولس قدیس و مانند آن را از حفظ بخواند. همه مباحث ارسطو را شرح دهد و ظرایف هر نوع دستگاه فلسفی را بشکافد. او کشیشی است که دستگاه تفتیش عقاید مدام در تعقیب اوست و پنهانی روی دستگاهی برای پرواز در آسمان کار می‌کند. شخصیت دیگر «دومنیکو اسکارلاتی» -موسیقیدان ایتالیایی- است که در سال 1721 برای آموزش موسیقی به دختر آبله‌روی کم استعداد پادشاه به لیسبون فراخوانده می‌شود.

با این همه، رمان دو شخصیت جذاب دارد که یکی بالتازار، کهنه سربازی که یک دستش را در جنگ از دست داده  و دیگری «بلموندا»، پری‌روی ساده‌دل بی‌پروایی که مادرش را دادگاه تفتیش عقاید به اتهام جادوگری محکوم به تبعید در آنگولا کرده است. رابطه این دو رابطه عشقی عمیق و غبطه‌برانگیز است .

بالتازار و  بلموندا قصد دارند با اختراع و ساخت یک دستگاه پرنده، نخستین انسان‌هایی باشند که پرواز رو تجربه می‌کنند.

سال مرگ‌ ریکاردو ریس – 1984

فـرناندو پسـوا‌ شاعر‌ بـزرگ پرتقالی،در آن به‌عنوان روح ظاهر می‌شود. بستر زمانی این داستان نخستین سال‌های دیکتاتوری‌ سالازار است و از ماجراهای عاشقانه و زن‌باره‌گی‌های‌ یـک پزشک که شعر نیز می‌گوید، پرده بر می‌دارد‌.

بلم سنگی 1986

در این رمان، شبه جزیره «ایبری» کـه کـشورهای پرتـغال و اسپانیا درون آن قرار دارند از قاره اروپا جدا شده، در اقیانوس اطلس رها می‌شود.

تاریخ محاصره لیسبون 1989

«تاریخ مـحاصره لیسبون» تلفیقی از دو روایت یا دو رمان است. یک رمان تاریخی که موضوع آن جنگی اسـت که در قرن دوازده میلادی در شـهر لیـسبون اتفاق افتاد. در این جنگ مسیحی‌های پرتغال، شهر لیسبون را که مدت چهار قرن در دست مسلمانان بود، محاصره و تصرف کردند و با بی‌رحمی تمام، همه مردم شهر را هم به قتل رساندند.

این واقعه در ایـن کتاب به شکل رمان روایت می‌شود و در واقع این اثر روایتی تخیلی از آن واقعه است. هرچند که اسم بعضی از شخصیت‌های تاریخ هم در این بخش از رمان آمده است، اما جزئیات حوادث و صحنه‌ها کاملاً تـخیلی اسـت. روایت دیگر، یک روایت عاشقانه و امروزی است؛ یعنی شرح عشق مرد و زنی به یکدیگر که مرد مصحح یک مؤسسه انتشاراتی است و زن، مسئول آن مصحح و مصحح‌های دیگر مؤسسه است. این قـسمت رمـان حالت «خودزندگی‌نامه» دارد. ساراماگو گفته است که «رایموند وسیلوا» (مصحح) در واقع خود اوست، و «ماریا سارا»(مافوق رایموند و سیلوا)، همسر او خانم «پیلار دل ریو» است.

انجیل به روایت مسیح 1991

در رمان «انـجیل بـه روایت مسیح» تصویری دنیایی از حضرت عیسی ارائه شده است. در این رمان، عیسی، به طبع امیال بشری خود، با مریم عذرا زندگی می‌کند و سخت بر آن است که از مصلوب شدن رهـایی یـابد.

کـوری 1995

در شهری بدون نام و زمانی بـدون تـاریخ، نـاگهان مردی پشت یک چراغ راهنمای رانندگی، کور می‌شود. کوری مرد، نه یک کوری سیاه، بلکه نوعی شناوری در مهی روشن است.

دزدی مـرد کـور را ،شـاید از روی ترحم، به خانه‌اش می‌رساند اما خودروی او را می‌دزد. مـرد کـور با کمک همسرش به مطب یک چشم‌پزشک می‌رود تا بلکه علت نابینایی خود را دریابد. اما چشم‌پزشک هیچ دلیـلی بـرای کـوری وی نمی‌یابد. او حتی در کتاب‌های پزشکی‌اش هم‌چنین نمونه‌ای را نخوانده است.

کوری سـفید چون بیماری‌ای واگیردار گسترش می‌یابد. چشم‌پزشک کور می‌شود. کوری دامن بیماران مطب وی را هم می‌گیرد، پیرمردی یک چشم، دخـتر بـدکاره‌ای بـا عینک دودی و پسرکی با چشم لوچ.

چشم‌پزشک زود دولت را خبر می‌کند. واکنش دولت، بازداشت هـمه کـورها و اطرافیان آنها و اسکانشان در تیمارستانی متروک است. تنها اقدام درمانی دولت هم، جداسازی کورها از افراد در معرض کوری و تـهدید آنـان بـه مرگ، در صورت خروج از تیمارستان است.

هنگام انتقال چشم‌پزشک، همسر وی به دروغ خود را نـابینا مـعرفی مـی‌کند تا بتواند با حضور در کنار چشم‌پزشک، او را در رتق و فتق امورش یاری کند. فداکاری‌ای که تـا پایـان داسـتان ادامه می‌یابد.

تیمارستان روزبه‌روز پرتر می‌شود. آدم‌هایی که تازه کور شده‌اند، پله‌پله فضیلت‌های اخـلاقی را از دسـت می‌دهند.

سربازان ارتش در بیرون تیمارستان موضع گرفته‌اند و هرکس از قرنطینه‌شدگان را که به دیوارهای دور تـیمارستان نـزدیک شـود، هدف قرار می‌دهند.

در این میان، دسته‌ای اراذل و اوباش به کورها اضافه می‌شوند. آن‌ها با قـلدری، کـورها را به زیر سلطه خود می‌کشند و ضمن جیره‌بندی غذا و پرداخت آن در ازای دریافت اشیای قیمتی کـورها، زن‌های آنـها را نیز به صورت دوره‌ای، مورد تجاوز قرار می‌دهند.

همسر چشم‌پزشک که هنوز بیناست، پس از هتک حـرمت شـدن، مخفیانه خود را به سردسته کورهای چماق‌دار می‌رساند و با یک قیچی، او را می‌کشد.

کـشته شـدن سـردسته اوضاع را عوض می‌کند. کورهای چماق‌دار موضعی تدافعی می‌گیرند و خود را در سالن مقرشان محبوس می‌کنند. سـالنی کـه پر از مـواد غذایی است.

ارتش به کورها غذا نمی‌رساند و چشم‌پزشک و چند نفر دیگر تـصمیم مـی‌گیرند به مقر چماق‌دارها حمله کنند. این حمله ناموفق است و به زخمی شدن چند نفرشان می‌انجامد.

نـاگهان زنـی مقر چماق‌دارها را به آتش می‌کشد و با آتش گرفتن کل تیمارستان، همه از آن خـارج مـی‌شوند. تازه آنجاست که با شهر کوران مـواجه مـی‌شوند: هـمه شهر کور شده‌اند و دولت عملاً از بین رفـته اسـت.

همسر چشم‌پزشک رهبری یک گروه کوچک از کوران را برعهده می‌گیرد: چشم‌پزشک، مرد کـور اولی، هـمسر مرد کور اولی، دختر بـا عـینک دودی، پسرک لوچ و پیـرمرد یـک چشم. آنها در شهر به راه مـی‌افتند و در نـهایت، پس از سر زدن به خانه چند نفرشان، در خانه چشم‌پزشک سکنی می‌گزینند.

اوضـاع شهر بس نابسامان اسـت. کـوران، گله‌گله و چهارپاوار، برای زنده مـاندن دسـت‌وپا می‌زنند. اما با گذشت زمان، آنان در حال کنار آمدن با وضعیت تازه هـستند و حـتی زمزمه‌هایی برای سازماندهی مجدد بـه گـوش مـی‌رسد.

بحران بی‌آبی در حـال جـدی شدن است که در شـبی بـا بارش آسمان، کوران از بی‌آبی نجات می‌یابند. این گروه هفت نفره، تن را به آب باران مـی‌سپارند و از آلودگـی‌ها خود را پاک می‌کنند. این شستشو با بـاز شـدن نطق آنـان و حـرفهای فـلسفی زدن همراه است. چند روز بـعد، مرد کور اولی بینا می‌شود و به دنبال او، بقیه هم، یک‌به‌یک، بینایی خود را به دست می‌آورند.

پایـان داسـتان، با نگاه همسر چشم‌پزشک به آسـمان و یـک‌باره سـفید دیـدن هـمه‌جا همراه است. تـرس کـوری وجود او را فرامی‌گیرد اما وقتی به پایین می‌نگرد، شهر را استوار برجای خود می‌بیند.

در رمان‌ کوری‌، نویسنده‌ تا آنجا که می‌توانسته از تمثیل نیز استفاده کرده‌ است.طرح کودتا، انقلاب، جنگ، عملیات‌ پارتیزانی زندان و … در قالب تمثیل‌ باعث شده تـا سـاراماگو، جدا از دست یافتن‌ به ساختاری ارزشمند و قوام‌‌یافته‌، به ارائه دیدگاه‌های خاص خود بپردازد. او حتی به خلق تمثیل‌های کوچک نیز اقدام ورزیده است. همچون تشبیه دستگاه اسکنر پزشکی به اتاق اعـتراف کـشیش‌ها.

همه نام‌ها – 1997

آقای ژوزه کـارمند جـزء بـایگانی کل سجل احوال است. او به عنوان مـنشی، بـرگه‌دان‌های سـاکنان یـک شـهر بـی‌نام را مرتب می‌کند. در حالی که بایگانی مرده‌ها در فضای تاریک و غبارگرفته قفسه‌ها روی هم انباشته می‌شوند و جایشان را به پرونده‌های جدید زنده‌ها می‌دهند، آقای ژوزه مخفیانه اطلاعاتی درباره صد شخصیت معروف جـمع‌آوری می‌کند. روزی او برحسب تصادف برگه‌دان زنی جوان و ناشناس را کشف می‌کند که میان همه نامهای دیگر گم شده است. با این که اطلاعات اداری مختصری درباره این شخص در اختیار دارد، به تحقیق درباره او دسـت مـی‌زند، سرگذشت او را بازسازی می‌کند و به مردان و زنانی که او را می‌شناخته‌اند، نزدیک می‌شود.

آقای ژوزه تنها شخصیتی که اسم دارد-همان اسم نویسنده رمان-در طول تحقیقش به اشخاصی برمی‌خورد که نمی‌تواند به وجـودشان شـک کند و احساسات تمام سرشت‌ها را، از ترس گرفته تا دلسوزی، حس می‌کند.

در این رمان، ژوزه ساراماگو همانند تحقیقی ساده و در عین‌حال پرماجرای شخصیت خود، به داسـتانی سـرسام‌آور روی می‌آورد که مثل یک رمـان پلیـسی و همچنین مثل یک قصه، بی‌درنگ خوانده می‌شود. تحقیق وسواس‌گونه آقای ژوزه، او را به دنیای بیرون پرتاب می‌کند، به دور از بایگانی کل سجل احوال که در آن نوعی انـضباط و نـاشناختگی نزدیک به دنیای کـافکا حـاکم است.

او کم‌کم متوجه می‌شود که هرکس به اندازه خود، مقابل سیستم خشک اداری مقاومت می‌کند، یک چیز کاملاً بی‌اهمیت:
گردوغباری اندک روی چرخ دنده‌های ماشین، عکسی که بیشتر از حد مقرر شده تـماشا مـی‌شود، برای زیرورو کردن یک زندگی کافی است. کافی است یک پیرزن اسرارش را برای غریبه‌ای فاش کند، یک مرد از قوانین مستبدانه مؤسسه‌ای چند صد ساله تخطی کند و یک چوپان اسامی قـبرهای تـازه حفر شـده گورستانی عظیم را عوض کند تا این مقاومت در مقیاس فردی، قدرتی فوق العاده به دست آورد.

آقای ژوزه در طول تـحقیقش، پیشرفت‌ها و درجا زدن‌های روزانه‌اش را در دفترچه کوچکی یادداشت می‌کند و برای خود تـعریف مـی‌کند، او یـک‌صدا پیدا می‌کند و تبدیل می‌شود به سوژه زندگی خودش. به این ترتیب، در این داستان سوم شخص، پرسوناژ تـبدیل ‌ مـی‌شود به راوی سرگذشت خود و از «من» استفاده می‌کند. آقای ژوزه ابداع‌کننده این زن ناشناس است، چـه او را تـصور کـرده باشد و چه او را همانند یک گنج در هزار توی ترسناک فراموشی کشف کرده باشد.

قصه جزیره نـاشناخته – 1999

در «قصه جزیره ناشناخته» ماجرا از این قرار است که روزی مردی به قصر پادشـاهی می‌رود. این مرد حـاجت‌مند چـند روز در کنار دری از درهای قصر که مخصوص دریافت عریضه‌هاست، به انتظار می‌نشیند تا سرانجام زن نظافتچی قصر به دستور پادشاه در را می‌گشاید. مرد یک کشتی می‌خواهد تا با آن به جزیره ناشناخته برود. در ابتدا شاه بـا سفسطه در فکر رد کردن خواست اوست اما جمعی از دادخواهان که در پشت در عریضه‌ها، منتظر نوبت خود هستند، با مرد حاجت‌مند همبستگی نشان می‌دهند تا بتوانند زودتر از شرش خلاص شوند.

پادشاه تـسلیم خـواست او می‌شود و مرد با نامه‌ای از شاه به سراغ رئیس بندر می‌رود. زن نظافتچی که از زمین‌شویی و نظافت قصر خسته شده، قصر را رها و مرد را تا لنگرگاه تعقیب می‌کند و در طول راه تنها به فکر پاکیزه کـردن کـشتی‌هاست. بعد از ورانداز کردن کشتی‌ها یکی را می‌پسندد و آن درست همان کشتی‌ای است که رئیس بندر، بعد از پرسیدن سؤالاتی آن را به مرد می‌دهد.

این کشتی شبیه ناوچه است و زن نظافتچی از ابتدا آن را متعلق بـه خـود می‌داند. مرد به دنبال خدمه می‌رود اما هنگام بازگشت هیچ ملوانی با او نمی‌آید چرا که همه باور دارند که دیگر جزیره ناشناخته‌ای وجود ندارد و اگر هم وجود داشته بـاشد، حـاضر نـیستند آسایش موجود خانه و راحتی کـار کـردن در کـشتی‌های مسافربری را رها کنند و خود را در ماجراجویی‌های دریایی گرفتار سازند.

تنها زن نظافتچی با اوست. اما بی‌خدمه نمی‌توانند به دریا بروند. مرد بـه ایـن فـکر می‌افتد که کشتی را به شاه پس بدهد اما زن او را مـنصرف مـی‌کند. آن شب غذا می‌خورند و می‌اندیشند که در فصلی مناسب و موقعیتی مناسب راه خواهند افتاد. شب هنگام یکی در کابین راست و دیگری در کـابین چـپ کـشتی به خواب می‌رود. مرد در خواب می‌بیند که کشتی‌اش با تـعدادی ملوان و خدمه زن و همین‌طور حیوانات خانگی و جوانه گیاهان و گلها، بر روی دریاست. اما ملوانان شورش می‌کنند و در جزیره‌ای که روی نقشه جـغرافیایی وجـود دارد، بـه همراه خدمه‌ها و حیوانات پیاده می‌شوند. مدتی بعد درخت‌ها و گل‌ها، همه کـشتی را چـون مزرعه‌ای می‌پوشاند. مرد مشغول درو کردن گندمهاست که در کنار سایه خود، سایه‌ای می‌بیند. از خواب می‌پرد و زن نظافتچی را در کـنار خـود مـی‌یابد. صبحدم با حروف سفید روی کشتی می‌نویسند «جزیره ناشناخته» و به دریا مـی‌زنند.

11-16-2016-11-48-57-am

دخـمه – 2000

«دخـمه» داستان پیرمردی 64 ساله به نام «سیپریانو الگور» است که در دهکده‌ای نزدیک شـهری بـزرگ زنـدگی می‌کند. در این شهر مکانی وجود دارد به نام مجتمع مرکزی که خود شهری اسـت بـزرگ‌تر و مرموزتر. ساکنان بی‌شماری در این مجتمع زندگی می‌کنند که همه امکانات شهری و رفاهی بـرایشان فـراهم اسـت و آرزوی خیلی‌هاست که در این مجتمع زندگی کنند. مجتمعی که هر کسی اجازه سکونت در آن را نـدارد و بـه وسیله نگهبانان بی‌شماری حفاظت و کنترل می‌شود.

سیپریانو سازنده ظروف سفالینی است که آنـها را در کـارگاه سـفالگری اجدادی‌اش درست می‌کند و با قراردادی که با مجتمع مرکزی دارد آنها را جهت فروش به ساکنان مـجتمع بـه انبار آنجا می‌برد. از قضا شوهر تنها فرزند سیپریانو یکی از نگهبانان مجتع مـرکزی اسـت و انـتظار ترفیعی را می‌کشد که با آن بتواند برای زندگی به یکی از آپارتمانهای کوچک مجتمع مرکزی نقل مـکان کـند. تـرفیعی که داماد سیپریانو و دخترش برای آن لحظه‌شماری می‌کنند و خود سیپریانو در دل از آن بیزار است. هـمسر سـیپریانو مدتی پیش درگذشته است و دخترش می‌خواهد سیپریانوی تنها و پیر را با خود به مجتمع مرکزی ببرد.

زنـدگی سـیپریانو زمانی به هم می‌ریزد که مسئولین مجتمع مرکزی با به هم زدن یـک‌طرفه قـرار داد دیگر حاضر به خرید سفال‌هایش نیستند و او مـجبور اسـت تـنها کاری را هم که در این دنیا برایش بـاقی مانده بـود، متوقف کند. از سوی دیگر دامادش در آستانه گرفتن ترفیع قرار می‌گیرد و سیپریانو مجبور اسـت هـمراه آنها به مجتمع مرکزی نـقل مـکان کند کـه اگـر تـا این زمان، تنها از آن خوشش نمی‌آمد، اکـنون بـرای اینکه از آنجا متنفر باشد هم دلیل دارد.

اینجاست که داستان ساده زندگی روزمـره و یـکنواخت سیپریانوی سفال‌فروش به دغدغه‌های بیشمار پیـرمردی تنها و ناامید تبدیل مـی‌شود کـه نمی‌داند جدال اصلی‌اش بیشتر بـا خـودش و خاطرات گذشته‌اش است و یا با دختر و دامادش و زندگی آینده‌اش در مجتمع مرکزی.

بینایی -2004

داستان با وقایع مربوط به یک انتخابات بزرگ و در یک روز بارانی آغاز می‌شود. از صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر، ساکنان پایتخت پای صندوق‌های رأی نیامده‌اند و حضور، بسیار کم‌رنگ بوده است. سیل نـاگهانی جـمعیت به سوی محل اخذ رأی از ساعت چهار آغاز می‌شود. در حالی که هرکدام از احزاب راست‌گرا، میانه‌رو و چپ‌گرا شانس پیروزی خود را بالا می‌دانستند و به نتایج خوش‌بین بودند، در کمال ناباوری با بیش از هـفتاد درصـد رأی سفید (ممتنع) مواجه شدند. درست هشت روز بعد انتخابات تکرار شد ولی این‌بار تعداد آرای سفید به هشتاد و سه درصد رسید. با این که تدابیری شدید اندیشیده شده بودند، ولی توفیق حاصل نـشد.

دولت پس از دسـت‌گیری مظنونین به تحریک مردم و اقـدام بـه گـرفتن اقرار با شیوه‌های گوناگون، حکومت نظامی اعلام کرد. اوضاع آشفته‌تر شد و هیأت دولت تصمیم گرفت پایتخت را ترک کند. اقدام نسنجیدهٔ عقب‌نشینی از پایـتخت بـه امید چشاندن مزهٔ تلخ هرج و مرج و پی‌آمدهای جدایی و عـدم اتـّحاد ملّی، درگیری و اوضاع بحرانی و سرانجام این‌که مردم دست به دامن دولت شوند، انجام گرفت.

از صبح روز بعد کسی سر کار حـاضر نـشد، مـعابر عمومی رفته‌رفته سرشار از زباله گردید و اوضاع شهر آشفته به نـظر می‌رسید. امّا خلاف میل اعضای دولت، سرقت، تجاوز و قتل نسبت به گذشته کم‌تر شد. این قسمت پیام‌های بسیاری دارد. مـردم در غـیاب پلیـس و ارتش اوضاع را سروسامان می‌دادند. تنها شهردار بود که در شهر باقی‌مانده بـود. در یـک اقدام طراحی شده، ایستگاه راه‌آهن منفجر می‌شود و گروهی کشته می‌شوند. مردم پس از خاک‌سپاری اجساد، اقدام بـه راهـ‌پیمایی و تـصرّف کاخ ریاست جمهوری می‌کنند. شهردار از ادامهٔ کار کنار می‌کشد و در هیأت دولت هم اخـتلافات شـدیدی بـه وجود می‌آید. وزرای فرهنگ و دادگستری استعفا می‌دهند و بعد هم وزیر کشور از کار برکنار می‌شود. هـفده درصـدی کـه رأی معتبر داده بودند و قصد داشتند به پایتخت جدید وارد شوند، با مقابلهٔ ارتش مواجه شدند و سـرانجام پس از قرائت بیانیهٔ وزیر کشور به شهر خود بازگشتند و با خانه‌های غارت شده مـواجه گـشتند.

دولت هـم‌چنان در پی پیدا کردن رهبران محرّک مردم است که نامه‌ای به دست رئیس جمهور می‌رسد. نـامه از سـوی همان مرد نابینای اوّل رمان کوری‌ است که حالا از همسرش هم جدا شده است و مـضمون نـامه، افـشای راز بینایی همسر چشم‌پزشک در زمان کوری همهٔ مردم شهر و قتل سردستهٔ باج‌گیران قرنطینه بود.

لازم به تـوضیح اسـت هنگامی که اشرار تیمارستان متعرّض زنان آسایش‌گاه کناری شده بودند، نابینای اوّل بـه شـدت مـخالف این موضوع بود و عقدهٔ این قضیه را تا پایان داستان کوری در دل داشت و کار زن خود را نکوهش مـی‌کرد و بـه هـمین دلیل هم از هم‌دیگر جدا شده بودند. حتی وقتی که همسر چشم‌پزشک در رمـان کـوری می‌گوید: «من مردی را کشتم. او یکّه خورد و پرسید تو مردی را کشتی؟»

هیأت دولت به این نتیجه می‌رسد که بـاید سـفیدی داستان کوری و سفیدی آرای انتخابات رابطه‌ای باهم داشته باشد. وزیر کشور، رئیس شـعبهٔ تـحقیقات پلیس، یک بازرس و مأموری را برای پیدا کـردن صـاحب نـامه و کشف حقیقت به پایتخت قبلی می‌فرستد. مـدتّی صـاحب نامه، همسر قبلی او، چشم‌پزشک و همسرش، دختر عینکی و پیرمرد تحت‌نظر قرار می‌گیرند.

تحقیقات پلیـس مـظنون اصلی، همسر چشم‌پزشک، را بی‌گناه تـشخیص مـی‌دهد. کاری کـه بـه قـتل خود پلیس و بعد هم همسر چـشم‌پزشک منجر می‌شود. اگرچه همسر چشم‌پزشک با بینش صحیح خود جـز اکـثریتی بود که رأی سفید داده بودند -همان‌گونه کـه برخی از وزرا، نظامیان و خانواده‌های آنـان رأی سـفید داده بودند. و این موضوع در روند داسـتان آشـکار است.- امّا در کمال بی‌شرمی روزنامه‌ها خبری را از شناسایی عامل اصلی توطئه علیه امنیت از سـوی دولت بـه اطّلاع مردم رساندند. در پی این خـبر، رئیـس شـعبهٔ تحقیقات پلیس هـم خـبری مبنی بر بی‌گناهی هـمسر چـشم‌پزشک را در روزنامه‌ای منتشر کرد.

قاتل مرموز پلیس و همسر چشم‌پزشک مردی با کروات آبی بود کـه قبلاً عکس دسته‌جمعی گروه هفت را از طرف پلیـس بـه وزیر کـشور رسـانده بـود و دو همراه پلیس را هم بـه پایتخت جدید برده بود.

داستان با پایانی زیبا ناگهان با رمان کوری پیوند می‌خورد. نـقطهٔ پیـوند کوری با بینایی درست از میانه‌های ایـن رمـان بـا اعـلام ایـن موضوع که رأی سـفید نـشانهٔ کوری‌ است. نشانه‌ای از زمان کوری، آغاز می‌گردد و سخنان وزیر فرهنگ در پاسخ نخست وزیر در صفحهٔ پیش از آن «به شـما گـفتم کـه چهار سال پیش کور بوده‌ایم و انگار مـی‌خواهیم بـاز کـور شـویم»، پیـش‌درآمـد خوبی برای این حلقهٔ اتّصال است.

وقفه در مرگ – 2005

داستان از جایی آغاز می‌شود که در محدودهٔ یک کشور برای مدتی هیچ مرگی اتفاق نمی‌افتد. این مسئله که ابتدا باعث خوشحالی مردم شده به مرور زمان زمینه ساز بروز مشکلاتی می‌شود. همچنین بخش‌های پایانی کتاب دربرگیرنده اتفاق عجیبی است که برای فرشته مرگ ضمن گرفتن جان انسان‌ها رخ می‌دهد.

«سفر فیل» – 2008

داستان این کتاب در اواسط قرن شانزدهم میلادی، در زمان ژوان سوم اتفاق می‌افتد. ژوان سوم، به عموزاده‌اش دوک بزرگ ماکسیمیلیانوی اتریشی، فیلی آسیایی هدیه می‌‌کند. این رمان ماجرای سفر قهرمانانه آن فیل است که سالمون نام داشت و به دلیل تمایلات شاهانه و استراتژی‌های پوچ می‌بایست اروپا را می‌پیمود.

ساراماگو در «سفر فیل» تلاش نمی‌کند به درون ذهن سالمون راه یابد، اما با گفتگوهایی که در سراسر کتاب آورده شده، خواننده اثر با احساسات و تمایلات این فیل آشنا می‌شود. در این رمان، مخاطب نکاتی در مورد انسان‌ها و فیل‌ها کشف می‌کند که بسیار فراتر از مرزها و طبقه‌بندی‌های بیان شده درباره موجودات جهان است.

این رمان، داستانی است که گروه‌های سنی متفاوت مخاطب آن هستند. تمرکز نویسنده در رمان «سفر فیل»، بر رفتار بشریت است که در مجرای فشارهای اجتماعی و فرهنگی، تا حد زیادی تاسف‌آور و خنده‌دار می‌شود.

ساراماگو در این کتاب با نثر چند لایه خود و ایجاد کردن احساس همدردی در مخاطب، واکنش‌هایی نسبت به طبیعت بشر نشان می‌دهد و نوعی نقد اجتماعی را مطرح می‌کند. مانند آثار قبلی این نویسنده، «سفر فیل» هم با زبان و داستانی ساده، مفاهیم عمیق‌تری از مسایل بشری را روایت می‌کند.

ساراماگو با به تصویر کشیدن این هدیه زندانی و سفرش از پرتغال تا وین در اتریش، کشوری را توصیف می‌کند که مورد حملات خشونت‌آمیز دستگاه تجسس افکار کلیسا شده و جنگ‌های داخلی و خارجی آن را از پا انداخته‌اند. نویسنده پرتغالی که پیش از این برای کتاب «انجیل تألیف عیسی» مورد حمله قرار گرفته است، این بار با لحنی هجو آمیز ادیان مختلف در قرن 16 میلادی را بررسی می‌کند. این کتاب ترکیبی از تاریخ و داستان و ماجرایی حماسی و هیجان انگیز است.

[mks_separator style=”solid” height=”2″]

اقتباس‌های سینمایی آثار ساراماگو

فیلم کوری در سال 2008 به کارگردانی فرناندو میرلس و بازی جولین مور و مارک روفالو

11-16-2016-11-45-50-am

فیلم دشمن در سال 2013 به کارگردانی دنیس وینلو و بازی جیک گیلنهال

قسمتی از متن‌ سخنرانی‌ ژوزه سـاراماگو در مراسم افتتاح همایش اجتماعی جهان در پورتو الگره‌ برزیل‌ در ژانویه‌ 2002

اهالی دهکده در خانه‌ها بودند یا در کشتزارها مشغول به کار، هرکس به کاری. ناگهان بانگ ناقوس کلیسا در گوش‌ها پیچید. آن زمان مردم دین‌دارتر بودند (به یاد داشـته بـاشیم که دربارهٔ رویدادی سخن می‌گوییم که در سدهٔ شانزدهم به وقوع پیوسته) و ناقوس کلیسا چندین‌بار در روز در دهکده طنین می‌افکند. بنابر این صدای ناقوس شگفتی کسی را برنمی‌انگیخت، اما این بار طنینی غمگنانه داشت، آن‌گونه کـه برای مـردگان نواخته می‌شود و این مایهٔ حیرت بود چرا که هیچ‌یک از مردمان دهکده، در بستر مرگ نبودند. پس زنان به کوچه‌ها ریختند و کودکان را به گرد خویش فراخواندند. مردان دهکده، کشت و هر کار دیگر را وانـهادند و دیـر زمانی نپایید که همه جلوی در کلیسا گرد هم آمدند، در انتظار آن‌که برای که بگریند و غمگساری کنند.

بانگ ناقوس دقایقی هم ادامه یافت، اما سرانجام همه چیز در سکوت و خاموشی فرو رفت. پس از چـند لحـظه، در کلیسا باز و دهقانی بر آسـتانهٔ آن ظـاهر شد. اما چون مردی که بر آستانهٔ در پدیدار شد، ناقوس‌زن همیشگی نبود، این بود که اهالی دهکده از او پرسیدند که ناقوس‌زن کـجاست و چـه کـسی درگذشته است؟

دهقان در مقام پاسخ برآمد و گفت:

«ناقوس‌زن این‌جا نـیست و ایـن، من بودم که ناقوس را نواختم. مردم دهکده دوباره پرسیدند، آن هم به تندی:

«پس کسی نمرده است؟ هان؟»

و دهقان در جواب گفت:

«کسی به هیأت انـسان و بـه نـام انسان نمرده است، نه. من اما ناقوس مرگ عدالت را نـواختم، زیرا این عدالت است که مرده است.»

چه پیش آمده بود؟ در حقیقت مدتی بود که ارباب طماع آن دهکده (کـنت یـا مـارکی ستمگر)، محدودهٔ املاک خویش را مرتب می‌گسترد و بیش‌تر و بیش‌تر به زمین کوچک آن رعیت دسـت‌اندازی مـی‌کرد و با هر گامی که به جلو برمی‌داشت، زمین دهقان را کوچک و کوچک‌تر می‌کرد. رعیت ستم‌دیده نخست اعـتراض کـرد، بـعد شکایت برد، سپس رحم و شفقت ارباب را تمنا کرد و سرانجام بر آن شد تـا بـه مـقامات شکایت کند و دفاع از حریم عدالت را خواستار شود. اما همهٔ این تلاش‌ها، بی‌فایده بود و تـجاوز و تـصرف ادامـه یافت.

سرانجام تصمیم گرفت تا بانگ برآورد و به همگان (دهکده برای مردمی که برای هـمیشه در آن زیـسته‌اند، وسعتی دارد، به‌طور دقیق به اندازهٔ وسعت جهان) اعلام کند که عدالت مرده است. شـاید او گـمان مـی‌برد با این اقدام سخت خشمگینانه، تمام ناقوس‌های جهان را برخواهد انگیخت تا آنان نیز طنین افـکنند، فـارغ از تفاوت در نژاد و باور و سنت، به یکدیگر بپیوندند در سوگ مرگ عدالت و تا رستاخیز دوبارهٔ آن هرگز خـاموشی نـگیرند. شـاید گمان می‌برد که این بانگ‌های خروشان، از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر، از دهکده‌ای به دهکدهٔ دیگر، از شهری بـه شـهر دیگر، گذر خواهد کرد. مرزها را درخواهد نوردید و بر فراز رودخانه‌ها و اقیانوس‌ها، پلی خواهد زد و سـرانجام ایـن جـهان سراسر خفته را بیدار خواهد کرد…

نمی‌دانم که دیگر چه پیش آمد؟ آیا مردمان دهکده به یاری آن رعـیت سـتم‌کشیده شتافتند و مـحدودهٔ زمینش را باز ستاندند یا چون دریافتند که مرگ عدالت اعلام شده است، شـرمسار و سـرافکنده از ناتوانی خویش یا فروریخته از یأس و ترس خود، به زندگی روزمرهٔ غمناک خویش بازگشتند، حقیقت آن است که تـاریخ تـمام آن‌چه را که گذشته است، بازگو نمی‌کند…


سخنرانی نوبل ژوزه ساراماگو

عاقل‌ترین مردی که در طول زندگی‌ام مـی‌شناختم، نه سواد خواندن داشـت، نـه نوشتن. ساعت چهار صبح، هنگامی که نوید برآمدن روز تازه‌ای، هنوز بر فراز خاک فرانسه پرسه می‌زد، از روی تشک کاهی‌اش برمی‌خاست و به صحرا می‌رفت و پنج شش خوک را با خود به چراگاه مـی‌برد، خوک‌هایی که خورد و خوراک خود و همسرش را تأمین می‌کردند. والدین مادرم در یک همچو تنگنایی به سر می‌بردند. با تکیه به پرورش معدود خوک‌هایی که تا از شیر گرفته می‌شدند، آن‌ها را به در و همسایه‌ها در روستای آزیـن‌گاها در اسـتان ریباتیو می‌فروختند. اسمشان ژرونیمو مل رینهو و ژوزفاکی‌زینها بود و هردو بی‌سواد بودند.

زمستان‌ها که سرمای شبانه به درجه‌ای می‌رسید که آب ظرف‌های درون خانه یخ می‌بست، به خوک‌دانی می‌رفتند و بچه خوک‌های مردنی را بـرمی‌داشتند و بـا خود به میان رختخواب‌هاشان می‌بردند. گرمای تن آدمی زیر پتوهای زمخت و زبر مانع یخ‌زدن آن حیوان‌های نحیف می‌شد و از مرگی حتمی نجات‌شان می‌داد. هر چند هردو آدم‌هایی مهربان بودند، آن‌چه آن‌ها را بـه چنین کاری وامی‌داشت، روح ترحم نبود: آن‌چه برایشان مهم بود، بی‌هیچ لفاظی و احساساتی‌گری، تأمین نان روزانه‌شان بود، چنان‌که در مورد مردمی که برای حفظ زندگی‌شان، یاد نگرفته‌اند به فکر چیزی فـراتر از نـیازشان بـاشند، امری طبیعی است.

بارها بـه پدربـزرگم ژرونـیمو در کار خوک‌چرانی‌اش کمک می‌کردم، بارها خاک باغچهٔ سبزی‌کاری‌اش را مجاور خانه بیل می‌زدم و برای بخاری هیزم می‌شکستم، بارها چرخ آهنی بزرگی را مـی‌چرخاندم و مـی‌چرخاندم کـه تلمبه آب را به کار می‌انداخت و آب از چاه منطقه بیرون مـی‌کشیدم و بـر روی شانه‌ها حمل می‌کردم. بارها، پنهانی از دیدرس ناطورهای مزارع ذرّت می‌گریختم و همراه با مادربزرگم، در سپید دم بیل بر دوش با گـونی و نـخ، کـاه بن‌ها را ذره‌ذره جمع می‌کردم، کاه‌های جدا مانده‌ای که بعدها کـف‌پوش آغل حیوان‌ها می‌شد و گاهی، در شب‌های گرم تابستان، بعد از شام، پدربزرگ به من می‌گفت «ژوزه، امشب، می‌خواهیم هردومان زیر درخـت انـجیر بـخوابیم». دو درخت انجیر دیگر هم بود، اما این‌یکی، به یقین چون بـزرگ‌تر بـود، چون کهنسال‌تر و بی‌سن و سال‌تر بود، برای همه در خانهٔ ما، درخت انجیر بود.

کمابیش با القاب، کـلمهٔ عـالمانه‌ای کـه سالیان درازی بعد به آن برخوردم و معنی‌اش را آموختم…میان آرامش شبانه، میان شـاخه‌های بـلند درخـتان، ستاره‌ای به چشم می‌آمد و بعد آهسته پشت برگی پنهان می‌شد و در همان حال که نـگاهم را بـه سـمت دیگری می‌چرخاندم، روشنایی رنگین‌کمانی کهکشان راه‌شیری را می‌دیدم که همچون رودی خاموش میان آسمان تـهی جـاری بود و خودنمایی می‌کرد و ما هنوز در روستا، آن را، راه سانتیاگو می‌نامیدیم. خواب به تأخیر می‌افتاد و شـب انـباشته از داسـتان‌ها و ماجراهایی می‌شد که پدربزرگ می‌گفت و می‌گفت: افسانه‌ها، خیال‌ها، وحشت‌ها، رویدادهای بی‌همتا، مرگ‌ومیرهای قدیمی، درگـیری‌های هـمراه با چوب و چماق و سنگ، ماجراهای آبا و اجدادی و نقل خستگی‌ناپذیر خاطره‌هایی که هم بیدارم نـگه مـی‌داشت و هـم در عین حال لالایی آرمبخشی بود.

هرگز نمی‌توانستم بفهمم که وقتی خیال می‌کرد به خواب رفـته‌ام، سـاکت می‌ماند یا این‌که همچنان حرف می‌زد تا پرسش‌های همیشگی‌ام را در آن درنگ‌های طـولانی کـه بـه عمد در میان تعریف‌هایش می‌گنجاند نیمه‌کاره رها نکند: «و بعد چه شد؟» چه بسا که داستان‌ها را برای خـودش تـکرار مـی‌کرد تا مبادا فراموش‌شان کند، یا شاید برای این‌که آن‌ها را با جزئیات تـازه‌تر غـنا ببخشد. در آن سن‌وسال و همچنان‌که همهٔ ما گه‌گاه چنین می‌پندایم، نیازی به گفتن نیست که تصور می‌کردم پدربـزرگم ژرونـیمو از همهٔ دانستنی‌های دنیا باخبر بود. وقتی با نخستین روشنایی روز با آواز پرندگان، از خـواب بـیدار می‌شدم می‌دیدم که دیگر آنجا نیست و هـمراه بـا حـیوان‌هایش به صحرا رفته است و گذاشته است مـن هـمچنان بخوابم. بعد از خواب بیدار می‌شدم، پتوی زبر را تا می‌کرد و پابرهنه-د روستا من تـا چـهارده سالگی همیشه پابرهنه بودم-و بـا پر کـاه‌هایی که هـنوز در مـوهایم بـود از بخش پرگل و گیاه حیاط به بـخش دیـگر می‌رفتم که خوک‌دانی بغل خانه بود. مادربزرگ که زودتر از پدربزرگ بیدار شـده بـود کاسهٔ بزرگی قهوه که در آن تـکه‌های نان ریخته بود پیـش رویـم می‌گذاشت و می‌پرسید که خوب خـوابیده‌ام یـا نه. اگر می‌گفتم خواب‌های بدی دیده‌ام که زائیدهٔ داستان‌های پدربزرگ بوده، همیشه دلداریـ‌ام مـی‌داد: «زیاد جدّی‌اش نگیر، در خواب هـیچ‌چیز راسـت نـیست.»

در آن زمان گمان مـی‌کردم کـه گرچه مادربزرگ هم زن بـسیار دانـایی است، نمی‌تواند به پای پدربزرگ برسد، همان مردی که وقتی همراه با نوه‌اش -ژوزه- زیـر یک درخت انجیر می‌خوابید می‌توانست فـقط بـا چند کـلمه دنـیا را بـه حرکت درآورد. فقط سال‌ها بـعد، وقتی پدربزرگ از دنیا رفت و من بزرگ شدم، سرانجام پی‌بردم که مادربزرگ هم با همهٔ آن حـرف‌ها بـه خواب اعتقاد داشته است. دلیل دیـگری وجـود نـداشت کـه چـرا، یک شب کـه در آسـتانهٔ در کلبه‌اش که حالا در آن تک‌وتنها زندگی می‌کرد، نشسته بود، به درشت‌ترین و ریزترین ستاره‌های بالای سرش نـگاه کـرد و ایـن کلمات را بر زبان آورد: «دنیا چه‌قدر قشنگ اسـت و چـه حـیف کـه بـاید بـمیرم.» نگفت که از مردن می‌ترسد اما حیف بود که بمیرد: طوری که انگار زندگی پرمشقت و کارهای بی‌امانش، در آن لحظهٔ تقریباً واپسین، داشت از لطف یک وداع آخر و متعالی، از مایهٔ تـسلی زیبایی آشکار شده‌ای بهره‌مند می‌شد. در آستانهٔ در خانه‌ای نشسته بود که من مثل و مانندش را در هیچ جای دنیا سراغ ندارم، چون‌که در آن آدم‌هایی زندگی می‌کردند که می‌توانستند با بچه خوک‌ها بخوابند، طـوری کـه انگار بچه خوک‌ها بچه خودشان‌اند، مردمی که متأسف بودند دنیا را ترک می‌کنند فقط به این علت که دنیا زیباست، و این ژرونیمو، پدربزرگ من، خوک‌چران و قصه‌گو، چون حس می‌کرد نـزدیک اسـت مرگ به سراغش آید و جانش را بگیرد به حیاط می‌رفت و با درخت‌ها، یکی یکی خداحافظی می‌کرد، در آغوش‌شان می‌گرفت و اشک می‌ریخت چون می‌دانست دیگر آنها، را نـمی‌بیند.

سال‌ها بعد، وقتی برای نـخستین بـار دربارهٔ پدربزرگ ژرونیمو و مادربزرگ ژوزفا مطالبی می‌نوشتم (تا اینجا نگفته‌ام که مادربزرگ، بنا به گفتهٔ بسیاری که در جوانی می‌شناختندش زیبایی خیره‌کننده‌ای داشته است)، سـرانجام شـستم باخبر شد که دارم آدم‌هایی بـس معمولی را به صورت شخصیت‌هایی ادبی درمی‌آورم: این شیوه، به احتمال شیوهٔ خود من بود تا از یادشان نبرم، طراحی پشت طراحی چهره‌شان با مدادی که همواره خاطره را طراوت می‌بخشد، رنگ‌آمیزی و نـورانی کـردن یکنواختی وقایع روزمرهٔ ملال‌آور و بی‌فراز و نشیبی که انگار آفرینش شگفتی فوق طبیعی سرزمینی بود روی نفشه ناپایدار خاطره که آدم‌هایی تصمیم گرفته‌اند زندگی‌شان را در آنجا بگذرانند. همان طرز فکری که پس از به یـاد آوردن هـیئت جذّاب و اسـرارآمیز پدربزرگ قوم معینی از بربر، رهنمونم می‌شود تا عکس کهنه‌ای (اکنون تقریباً هشتاد ساله‌ای) را کمابیش با این کـلمه‌ها از پدر و مادرم توصیف کنم«هردو ایستاده، زیبا و جوان، روی به روی عکاس، در چـهره‌شان حـالتی از وقـار و جدّیت، چه بسا ترس از قرار گرفتن مقابل دوربین عکاس در همان لحظه‌ای که انس، آمادهٔ انداختن تصویری اسـت ‌ کـه دیگر هرگز تکرار نمی‌شود،

زیرا روز بعد، روزی بـه کـلی مـتفاوت است…مادر آرنج راستش را به ستون بلندی تکیه داده است و در دست راستش که در راستای بدن قـرار دارد گلی گرفته است. پدر بازویش را دور گردن مادر حلقه کرده است و دست پینه‌بسته‌اش مثل بـالی روی شانه مادر است. ایـستاده‌اند، خـجالتی، روی فرشی با طرح شاخه و برگ. کرباسی که پس‌زمینهٔ ساختگی عکس را شکل می‌دهد، نشان از معماری نئوکلاسیک پراکنده و نامتناسبی دارد.»

و سخنم را این‌گونه پایان می‌دهم «روزی فراخواهد رسید که این چیزها را نقل کنم. این‌ها جـز برای من برای کس دیگری اهمیت ندارند. پدربزرگی از قوم بربر از افریقای شمالی، پدربزرگ دیگری خوک‌چران، مادربزرگی بس زیبا؛ پدر و مادری جدّی و خوش‌قدوقواره، گلی در عکس- من دیگر به چه شجره‌نامه‌ای اهمیت می‌دهم؟ و به چـه شـجره‌ای از این بهتر-می‌توانم تکیه کنم؟»

11-16-2016-11-49-17-am

من این مطالب را چیزی حدود سی سال پیش نوشتم و هیچ منظور دیگری نداشتم جز این که لحظه‌هایی از زندگی کسانی را نوسازی و ثبت کنم که نزدیک‌ترین افراد هـستی مـن بودند و مرا به وجود آوردند، با این اندیشه که برای کسانی که بخواهند بدانند من از کجا آمده‌ام و شخصی که من باشم از چه معجونی ساخته شده است و رفته‌رفته به کـجاها رسـیده‌ام، نیاز به توضیح دیگری نیست. با همهٔ این حرف‌ها اشتباه کرده بودم، زیست‌شناسی همه چیز را آشکار نمی‌کند و در مورد علم ژنتیک، مسیرش باید بسیار اسرارآمیز بوده باشد که سفرش را چـنین طـولانی سـاخته است…

شجرهٔ تبار شناختی مـن (گـستاخی بـه کار بردن چنین عبارتی را بر من ببخشائید، چون حالا دیگر جوهره و توانش بسیار کاهش یافته است) نه تنها فاقد پاره‌ای از آن شـاخه‌هایی بـود که درگیری‌های پی‌درپی زمانه و زندگی موجب سرباز کـردن‌شان از سـاقهٔ اصلی می‌شود بلکه همچنین فاقد کسی بود که کمک کند تا در ژرف‌ترین لایه‌های زیرزمینی ریشه بدواند، کسی که بـتواند تـداوم و طـعم میوه‌اش را تأیید کند، کسی‌که سرشاخه‌هایش را بگستراند و نیرو ببخشد تا آشـیانه‌ای برای پرندگان مهاجر بسازد و از آشیانه‌ها مراقبت کند. به هنگام نقاشی چهرهٔ پدر و مادر و اجدادم با رنگ‌های ادبیات و تبدیل آنـ‌ها از آدم‌های مـعمولی ساخته شده از گوشت و خون به شخصیت‌ها، شخصیت‌هایی تازه و به شیوه‌های گـوناگون سـازندگان زندگی‌ام، بی‌آن که خود متوجه باشم، مسیری را پی‌می‌گرفتم که همراه شخصیت‌هایی که بعدها ابداع می‌کردم، آنها کـه واقعاً زائیده ادبیات بودند مواد و مصالحی می‌ساختند و در اختیارم می‌گذاشتند، صالحی ناکافی که سـرانجام، بـا هـمه تأثیر خوب و بدی که داشتند، به قدر کفایت یا در سود و در زیان، در هرآن‌چه کمیاب اسـت و نـیز در هـرآن چه فت و فراوان، از من شخصیت‌ها اما درعین‌حال آفریدهٔ خود آن‌ها. به یک معنا حـتی مـی‌توان گفت که حرف‌به‌حرف، کلمه به کلمه، صفحه‌به‌صفحه، کتاب پشت کتاب، من همواره شـخصیت‌هایی را کـه مـی‌آفریدم به انسانی که خود بودم پیوند می‌زدم. بر این باورم که بی‌وجود آن‌ها مـن آن آدمـی نبودم که امروزه هستم؛ بی‌وجود آن‌ها چه بسا که زندگی‌ام نمی‌توانست چیزی بـیش از طـرحی مـبهم باشد، نویدی که همچون بسیاری نویدهای دیگر، در حد همان نوید باقی می‌ماند، هستی کسی کـه شـاید وجود می‌داشت اما در پایان نمی‌توانست از عهده بودن برآید.

اکنون می‌توانم کسانی را کـه اسـتادان زنـدگی‌ام بودند به روشنی ببینم، آن‌ها که سختکوشی زندگی را به دشوارترین شکلش به من آموختند، آن ده دوازده شـخصیت رمان‌ها و نمایشنامه‌هایم که هم‌اکنون در برابر چشم‌هایم رژه می‌روند، آن مردها و زن‌هایی که با کـاغذ و مـرکب سروکار داشتند، آن مردمی که بنا به میل خود در کسوت روای، برگزیده بومشان و هدایت‌شان کرده بودم و بـنا بـه ارادهٔ من نویسنده، مثل عروسک‌های متحرکی بودند که اعمال‌شان نمی‌توانست بر مـن بـیش از بار سنگین و تنش ریسمان‌هایی که با آنـ‌ها بـه حـرکت‌شان درمی‌آوردم تأثیر بگذارد. از میان این استادان، نـخستین آنها، بی‌تردید، چهره‌نگار متوسط الحالی بود که اسمش را به سادگی «اچ» گذاشته بودم، شخصیت اصـلی داسـتانی که گمان می‌کنم به نـحوی مـنطقی می‌توان مـبتکر دوگـانه‌ای نـامیدش (مبتکر خود او و نیز به یک سـخن نـویسنده‌اش) با عنوان «راهنمای نقاشی و خطاطی» که بی‌هیچ رنجش و احساس عجزی، صداقت سـاده تـشخیص و یادآوری ضعف‌هایم را به من آموخت: چـون من نمی‌توانستم و نمی‌خواستم ورای قـطعه زمـین کوچک زراعی خودم دیت بـه کـاری بزنم، تنها چیزی که به‌جا گذاشتم، کندن و فروکاویدن لایه زیرین به سوی ریـشه‌ها بـود. از آن خودم و نیز از آن دنیا، اگـر اجـازهٔ چـنین بلندپروازی زیاده از حـدی را داشـته باشم. البته وظیفه مـن نـیست که ارزش‌های نتایج حاصل از تلاش‌های صورت گرفته را ارزیابی کنم، اما امروزه برایم روشن اسـت کـه از آن زمان به بعد، همه آثارم از ایـن هـدف و از این اصـل پیـروی کـرده است.

آنگاه نوبت بـه آن مرد و زن آلنژو رسید، همان سرزمین اخوت محکومان زمین که پدربزرگم ژرونیمو و مادربزرگم ژوزفا بـه آن تـعلق داشتند، آن روستائیان اولیه‌ای که به اجـبار، نـیروی بـازویشان را بـرای دسـتمزد و شرایط کاری کـه فـقط می‌شد شرم‌آور نامیدش اجاره می‌دادند تا صاحب آن نوع زندگی شوند که ما انسان‌هایی که به فـرهنگ و تـمدن خـود می‌بالیم آن را با خشنودی-بسته به مورد-ارزشـمند، مـقدس یـا مـتعالی مـی‌نامیم.

مـردمانی عادی که می‌شناختمشان، فریب‌خورده از کلیسا که همدست و ذینفع قدرت حکومت و مالکان بود، مردمی که مدام تحت‌نظر پلیس بودند، مردمی که بارها قربانیان بی‌گناه خودکامگی‌های عدالتی دروغـین شده بودند. سه نسل از یک خانوادهٔ روستایی بداحوال از آغاز قرن تا انقلاب آوریل 1974 که دیکتاتوری را سرنگون کردند، در حوادث این رمان حضور دارند، رمانی به نام «برخاسته از زمین» و با همین‌گونه مـردان و زنـان برخاسته از زمین، نخست آدم‌هایی واقعی و بعدها شخصیت‌های داستانی، یاد گرفتیم چگونه بردبار باشم و در زمان خود به آن‌ها اطمینان و اعتماد کنم، همان زمانی که همزمان، می‌سازد و ویرانمان می‌کند، می‌سازد و بـاز بـر زمین‌مان می‌زند، تنها به چیزی که مطمئن نیستم آن را به نحو رضایت‌بخش درک کرده باشم این است که رنج آن تجربه‌های، در آن زن‌ها و مردها به صورت فـضیلت‌هایی درآمـد: رفتاری طبیعتاً خشک و عبوس نـسبت بـه زندگی. با این‌همه می‌دانم که درسی که بیش از بیست سال پیش آموخته‌ام هنوز صحیح و سالم در حافظه‌ام مانده است، که هرروز حضورش را، مثل فراخوانی بـی‌وفقه در روحـم احساس می‌کنم: هنوز ایـن امـیدواری را از کف نداده‌ام که به اهمیت آن نمونه‌های وقار و شرف ارائه شده در آن عظمت گستردهٔ صحراهای آلنژو قدری بیشتر ارج بگذارم. زمان این را نشان خواهد داد.

چه درس‌های دیگری می‌توانستم به احتمال از یکی از اهـالی پرتـغال که در قرن شانزدهم می‌زیسته بیاموزم. از کسی که «ریما» ها را تصنیف کرد و افتخارها، ناکامی‌ها و کشتی شکستگی‌ها و سرخوردگی‌های ملی را در حماسهٔ لوسیاد، کسی که در شاعری نابغه‌ای تمام‌عیار بود، بزرگ‌ترین شخصیت ادبی ما، بـگذریم کـه این سـخن تا چه حد بر فرناندو پسوآ سنگین می‌آید که خود را کامؤش برتر نامیده است. هیچ درسی مـناسب حال من نیست، هیچ درسی برای فراگرفتن وجود ندارد جز آن سـاده‌ترین درس‌ها کـه لویش‌واز دکاموئش می‌توانست با آن انسانیت نابش به من عرضه کند، مثلاً فروتنی غرورآمیز نویسنده‌ای که در هـرخانه‌ای ‌ را مـی‌کوبد و به دنبال کسی می‌گردد که تمایلی به چاپ کتابی که نوشته است نـشان دهـد و از ایـن رهگذر تمسخر جاهلان خون و نژاد را تحمل کند، بی‌اعتنایی تحقیرآمیز پادشاهی با ملازمان قدرتمندش را، ریشخندی کـه با آن، دنیا همیشه در دیدار با شاعران، دوراندیشان و ابلهان نشان داده است. هر نویسنده‌ای دست‌کم یـک‌بار در زندکی لویش دکاموئش بـوده اسـت یا می‌بایست بوده باشد، حتی اگر شعر سوبولوش ریوش را نسروده باشد…در میان اشراف، درباریان و ممیزان تفتیش عقاید دینی، در میان عشق‌های ایام گذشته و سرخوردگی‌های سالخوردگی زودرس، میان رنج نوشتن و نشاط به پایان رسـاندن یک اثر، تنها این مرد بیمار بود که با دست‌ تهی از هند بازگشته بود، از جایی که مردمان بسیاری تازه به آنجا سفر می‌کردند تا ثروتمند شوند، تنها این سرباز بود که یـک چـشمش کور شده بود و روحش جریحه‌دار بود، این اغواگر نگون‌بخت که دیگر هرگز قلب بانوان دربارهای سلطنتی را به تپش درنمی‌آورد و اغوایشان نمی‌کرد، هم او بود که من در نمایشنامه‌ای موسوم به «با ایـن کـتاب چه بایدم کرد؟!» به وی صحنه آوردمش، نمایشنامه‌ای که در پایانش پرسش دیگری تکرار می‌شود، تنها پرسش واقعاً مهم، پرسشی که هرگز نمی‌دانیم اصلاً پاسخی مکفی خواهد داشت یا نه: «با ایـن کـتاب چه بایدت کرد؟» همچنین از روی فروتنی غرورآمیز بود که شاهکاری زیربغلش گرفته بود، شاهکاری که دنیا ناعادلانه، از پذیرفتنش امتناع می‌کرد، با فروتنی غرورآمیز و نیز از روی لجاجت بود که می‌خواست بداند منظور مـا، فـردا، از کـتاب‌هایی که امروز می‌نویسم چه خـواهد بـود و بـی‌درنگ به شک می‌افتاد که دلایل دلگرم کننده‌ای که به ما می‌دهند یا ما به خود می‌دهیم، زمانی دراز دوام می‌یابند یا نه (تـا چـه مدت؟) هـیچ‌کس را نمی‌توان بهتر از کسی فریب داد که خود اجازه مـی‌دهد فـریبش دهند.

در اینجا مردی را می‌بینم که دست چپش در جنگ قطع شده است و زنی را که با این نیروی اسرارآمیز به دیـنا آمـده اسـت که می‌تواند آن‌چه را که ورای پوست مردم است ببیند. اسم مـرد بالتازار ماتیوس است و ملقب به «هفت خورشید»، نام زن بلیموندا است و او نیز بعدها به نام «هفت ماه» معروف مـی‌شود زیـرا نـوشته‌اند هرچا که خورشید هست، ماه هم باید باشد و نیز این کـه تـنها حضور دائم و هماهنگ این یک با دیگری است که از راه عشق، زمین را قابل سکونت می‌کند. در این میان کـشیشی یـسوعی بـه نام بارتو لومئو ظاهر می‌شود که ماشینی اختراع کرده است که قـادر اسـت بـه هوا برود و نه با سوخت معمولی که با ارادهٔ انسانی به پرواز درآید، اراده‌ای کـه مـردم مـی‌گویند قادر به انجام هرکاری است، اراده‌ای که نمی‌توانست یا راهش را نمی‌دانست و یا تا بـه امـروز نمی‌خواست خورشید و ماه مهرورزی ساده یا حتی کرامتی ساده‌تر باشد. سه ابله پرتـغالی قـرن هـیجدهم در زمانه و در کشوری که در خرافه و در آتش تفتیش عقاید می‌سوخت، و پادشاهی که بر اثر تکبر و جـنون خـودبزرگ‌بینی، صومعه‌ای بنا کرد، کاخی و کلیسایی از نوع بازیلیک که دنیای خارج را به حیرت مـی‌انداخت، اگـر ایـن دنیا، به فرض محال چشمی داشت که پرتغال را ببیند، چشمی مثل چشم‌های بلیموندا، چشمی بـرای دیـدن چیزهای پنهان…در اینجا همچنین جماعتی بالغ بر هزاران‌هزار مرد با دست‌های کـثیف و پیـنه‌بسته ظـاهر می‌شوند. اندام‌هایی خسته‌ و کوفته پس از برپایی طاقت‌فرسای دیوارهای صومعه، سال پشت سال و سنگ پشت سنگ، تالارهای بـزرگ کـاخ، سـتون‌ها و ستون‌نماها، برج‌های ناقوس سر به فلک کشیده، گنبد کلیسای بازیلیک معلق در فـضای خـالی. صداهای که می‌شنویم از ساز چنگ دومنیکو اسکارلاتی است و او خود درست نمی‌داند که قرار است بخندد یـا گـریه کند…این داستان «بالتازار و بلیموندا» است، کتابی که در آن نویسندهٔ کارآموز، با سـپاس از آنـ‌چه در ایام گذشته به او آموخته‌اند، در ایام پدربزرگش ژرونـیمو و مـادربزرگش ژوزفـا، توانست واژه‌هایی مشابه آن ایام و تا حدودی شـعرگونه بـنویسد: «گذشته از گفتار زن‌ها، این رؤیاها هستند که جهان را در مدار حرکت خویش قرار مـی‌دهند. امـا رؤیاها هم، تاج مهتاب را بـر سـر جهان مـی‌گذارند، بـه هـمین علت است که آسمان در سر انـسان‌ها ایـن‌چنین شکوهمند است، مگر آن‌که سر انسان‌ها خود همان آسمان یگانه باشد.» چـنین بـاد.

وجوان، خود چیزهایی از شعر و شاعری مـی‌دانست، از کتاب‌های درسی‌اش آموخته بـود، در آن زمـان که در یک هنرستان فنی در لیـسبون، بـرای حرفه‌ای که در آغاز زندگی کاری‌اش در نظر گرفته بود آماده می‌شد: مکانیک. او همچنین، در آن سـاعات طـولانی شبانه در کتابخانه‌های عمومی، استادان شـعر خـوبی داشـت، و بی‌هیچ نظم و تـرتیبی شـعر می‌خواند، با یافته‌هایی از کـاتالوگ‌ها، بـی‌هیچ راهنمایی، بی‌هیچ کسی که تعلیمش دهد، با حیرت خلاقهٔ دریانوردی که هر جایی را کـه کـشف می‌کند، باهوش خود می‌سازدش. اما در کـتابخانهٔ هـنرستان صنعتی بـود کـه «نـگارش سال مرگ ریکاردو ریـس» را آغاز کرد…در آنجا، روزی مکانیک جوان(که حدوداً هفده ساله بود) چشمش به نشریه‌ای بـه نـام آنتا افتاد که در آن شعرهایی با هـمین نـام بـه چـاپ رسـیده بود و طبعاً چـون در زمـینهٔ آشنایی با نمایهٔ ادبی کشور ضعف فراوان داشت فکر می‌کرد که در حقیقت یک شاعر پرتغالی بـه نـام «ریـکاردو ریس» وجود دارد. با این‌همه چیزی نگذشت کـه دریـافت ایـن شـاعر در واقـع فـرناندو نوگویرا پسوآ نامی است که آثارش را با نام‌های خیالی و زائیده ذهن خویش به جاپ می‌رساند. او آن‌ها را «نام‌های مستعار» می‌نامید، واژه‌ای که در فرهنگ‌های آن زمان وجود نداشت و به هـمین علت برای کارآموز ادبیات بسیار دشوار بود که معنایش را بفهمد. او بسیاری از شعرهای ریکاردو ریس را حفظ کرد («برای بزرگ بودن، بزرگ باش/خود را درون چیزهای کوچکی که به انجام می‌رسانی قرار ده»)؛ اما بـه رغـم جوان بودن و ناآگاه بودن، نمی‌توانست بپذیرد که ذهن برتری می‌توانست در واقع، بی‌هیچ تردیدی معنای این بیت سخت را دریابد «عاقل کسی است که از چشم‌انداز جهان راضی باشد.» بعدها، سال‌ها بـعد، کـارآموز که دیگر موهایش سفید شده بود، و در محدودهٔ عقل خود اندکی عاقل‌تر شده بود، جرأت کرد رمانی بنویسد تا به این شاعر چکامه‌ها، گـوشه‌ای از چـشم‌انداز جهان سال 1936‌ را بنمایاند و او را در موقعیتی قـرار دهـد که چند روز آخر عمرش را در آن سپری کند: اشغال منطقه‌ای از آلمان غربی در کنار رود راین توسط ارتش نازی، جنگ فرانکو علیه جمهوری اسپانیا، تشکیل میلیشای فاشیست پرتـغال بـه دست سالازار. و با شـیوه خـود به او بگوید: «چشم‌انداز جهان را ببین، شاعر من، شاعر تلخکامی‌های خاموش و شک‌گرایی‌های ظریف. لذت ببر، نظاره کن، زیرا نشستن و ساکن بودن، شیوه تعقل توست…»

رمان «سال مرگ ریکاردو ریس» با این واژه‌های مـالیخولیایی پایان یافت: «اینجا، دریا پایان گرفته و خشکی چشم‌به‌راه است.» بنابراین دیگر پرتغال جایی را کشف نمی‌کند، سرنوشتش انتظار بی‌کران آینده‌هایی است که در تصور هم نمی‌گنجد؛ تنها «فادو» آن ترانهٔ عامیانه و غم‌انگیز هـمیشگی پرتـغالی است کـه می‌ماند، همان آئین وحدت وجود، «سوداد» قدیمی و چیزی بیشتر… آنگاه کارآموز تصور کرد که چه بسا هـنوز راهی باشد که کشتی‌ها را به آب برگرداند، مثلاً حرکت دادن خشکی و پیـش بـردنش در دریـا. ثمرهٔ بلافصل آزردگی جمعی پرتغال و نفرت تاریخی‌اش از اروپا (دقیق‌تر بگوئیم ثمرهٔ آزردگی خود من…) رمانی است که بعداً ‌ نـوشتم، «قایق سنگی». در این رمان تمامی شبه‌جزیره ایبری از قاره اروپا جدا می‌شود و به صورت جـزیرهٔ بـزرگ شـناوری درمی‌آید که خودبه‌خود و بدون هیچ پارویی، بادبانی، پروانه‌ای به سمت جنوب حرکت می‌کند «توده‌ای سـنگ و خاک پوشیده از شهرها، روستاها، رودها، جنگل‌ها، کارخانه‌ها و زمین‌های دست‌نخورده، زمینی مزروعی همراه بـا مردمان و حیواناتش» به سـوی آرمـانشهری تازه در حرکت است: دیدار فرهنگی مردم شبه‌جزیره با مردم آن سوی اقیانوس اطلس و پس از آن طغیان علیه حکومت سرکوبگری که توسط ایالات متحده امریکا بر این منطقه تسلط دارد-استراتژی من از این‌ها هم فراتر رفته است-دیدگاهی با آرمانشهری مضاعف، این رمان سیاسی را به صورت استعارهٔ بسیار بلند نظرانه‌تر و انسانی‌تری ارزیابی خواهد کرد: این‌که اروپا، تمامی آن، باید به سمت جنوب پسش رود تا به جبران خشونت‌های مـستعمراتی پیـشین و حال حاضرش به ایجاد تعادلی در دنیا کمک کند، یعنی اروپایی که سرانجام به صورت مرجعی اخلاقی درمی‌آید. شخصیت‌های «قایق سنگی»-دو زن، سه مرد و یک سگ-دائم در سراسر شبه‌جزیره که اقیانوس را می‌شکافد و پیـش مـی‌رود در رفت‌وآمدند. دنیا در حال دگرگونی است و آن‌ها می‌دانند که باید در قالب خود به صورت آدم‌های تازه‌ای درآیند (بی‌آن که ذکری از سگ به میان آید، او شباهتی با سگ‌های دیگری ندارد…) هـمین بـرای آن‌ها کافی است.

آنگاه کارآموز به یاد آورد که در زمان دوری از زندگی‌اش، مدتی در سمت نمونه‌خوان کار می‌کرده است و اگر بگوئیم که در رمان «قایق سنگی» آینده را مرور کرده، اکنون بد نیست گـذشته را مـرور کـند، ابداع رمانی که اسمش «تـاریخ مـحاصره لیـسبون» است. در این زمان، نمونه‌خوان به هنگام بررسی کتابی با همین عنوان، کتابی تاریخی واقعی، خسته از دریافت این نکته که «تاریخ» چـگونه روزبـه‌روز شـگفتی کم‌تری می‌آفریند، تصمیم می‌گیرد «آری» را جانشین «نه» کند و بـه ایـن ترتیب اعتبار «واقعیت تاریخی» را متزلزل سازد. ریموندو سیلوا یعنی همان جوان نمونه‌خوان، آدمی ساده و معمولی است که تنها فـرقش بـا سـایرین این است که معتقد است هرچیزی وجهی قابل رؤیت دارد و وجـهی غیرقابل رؤیت و ما تا هردو وجه را نبینیم، چیزی درباره‌شان نخواهیم دانست. او در این‌باره با تاریخدان، این‌گونه سخن گفته بـود:

«لازم اسـت یـادآوری کنم که نمونه‌خوان‌ها آدم‌هایی جدّی‌اند و در ادبیات و در زندگی، تجربه‌های فراوانی اندوخته‌اند، کـتاب مـن، فراموش مکن، با تاریخ سروکار دارد. با این‌همه، از آنجا که قصد ندارم به مغایرت‌های دیگر اشاره کـنم، بـه عـقیده ناچیز بنده، قربان، هرچیز که ادبیات نیست، زندگی است، تاریخ هم بـه هـمچنین، بـه‌ویژه تاریخ، بی‌آن که قصد توهینی باشد، و نقاشی و موسیقی، موسیقی از آغاز تولد مقاومت کرده اسـت، مـی‌آید و مـی‌رود، می‌کوشد خود را از قید واژه برهاند، به گمانم از روی حسد، و در پایان هم تسلیم می‌شود، و نقاشی، آری نقاشی چـیزی نـیست جز ادبیاتی که از راه قلم‌مو به دست آید. به گمانم فراموش نکرده‌ای که بـشر سـال‌ها پیـش از آگاهی از فوت و فن نوشتن، نقاشی می‌کرده است، این ضرب المثل را شنیده‌ای که اگر سـگی بـه همراه نداری، با گربه به شکار برو، به عبارت دیگر، انسانی که نـتواند بـنویسد، نـقاشی یا طراحی می‌کند، مثل یک کودک، به عبارت دیگر آن‌چه می‌خواهی بگویی این است کـه ادبـیات پیش از تولدش وجود داشته است، بله، قربان، درست همان‌طور که انسان، بـه نـوعی پیـش از آن‌که هستی پیدا کند، وجود داشته است. به نظرم می‌رسد که حرفه‌ات را از دست داده‌ای، مـی‌بایستی یـا فـیلسوف می‌شدی یا تاریخدان، چون استعداد و طبع لازم این رشته‌ها را داری، بنده فاقد آمـوزش لازم هـستم، قربان، و یک آدم ساده، بی‌آن که آمورش ببیند، چه دستاوردی می‌تواند داشته باشد، من بسیار هم خـوش‌اقبال بـوده‌ام که با ژن سالم به دنیا آمده‌ام.اما در وضعیتی خام، و با تحصیلاتی در حـد دوره ابـتدایی، می‌توانستی خودت را خودآموخته نشان دهی، مـحصول تـلاش‌های ارزشـمند شخصی‌ات، جای هیچ نوع شرمندگی نیست، جـامعه درگـذشته به افراد خود آموخته افختار می‌کرده است، چیزی نگذشته که جامعه پیشرفت کـرده بـه همهٔ این‌ها پایان داده اسـت، اکـنون به خـود آمـوخته‌ها روی خـوش نشان نمی‌دهند، تنها آن‌ها که شـعرها و داسـتان‌های سرگرم‌کننده می‌نویسند مجازند چنین باشند و به خود آموخته بودن ادامه دهند، خـوش بـه حالشان، اما در مورد من، باید اعـتراف کنم که هرگز هـیچ اسـتعدادی برای آفرینش آثار ادبی نـداشته‌ام، پس فـیلسوف شو مرد، شوخ‌طبعی گزنده‌ای داری، قربان، و استعداد آشکاری برای طنز، و از خود می‌پرسم چـگونه شـد که خودت را وقف تاریخ کـردی، هـرچقدر هـم علمی جدّی و عـمیق بـاشد، من فقط در زندگی واقـعی اهـل طنز و شوخی‌ام، همیشه فکر کرده‌ام که تاریخ زندگی نامیده شود، زندگی واقعی بود، بـنابراین مـعتقد هستی قربان که تاریخ، زندگی واقـعی اسـت، البته، مـعتقدم، مـقصودم ایـن است که بگویم تـاریخ زندگی واقع یبوده است، بی‌هیچ تردیدی، اگر حذف‌کننده‌ای وجود نداشت چه بر سر ما مـی‌آمد، نـمونه‌خوان آهی کشید.» بی‌فایده است اضافه کـنیم کـه کـارآموز، هـمراه بـا ریموندو سیلوا درس شـک را آمـوخته بود. وقتش رسیده بود.

باری، چه بسا همین آموزش شک بود که وادارش کرد دست به نـوشتن «انـجیل بـه روایت عیسی مسیح» بزند. درست است، خـود او هـم گـفته اسـت، عـنوان کـتاب، نتیجهٔ یک خطای باصره است اما انصافاً باید پرسید که آیا این خود، سرمشق صافی و صداقت خود نمونه‌خوان نبود که همواره زمینه را آماده می‌کرد تا زمان تـازه سر از آنجا درآورد و بجوشد و فوران بزند. این‌بار دیگر موضوع فقط جستجو در پشت صفحه‌های عهد جدید نبود تا آنتی‌تزهایی بیابد، بلکه هدف روشن کردن سطح آن‌ها بود، مثل تابیدن نوری ضعیف بـر یـک تابلو نقاشی تا برجستگی‌ها، اثر خط خوردگی‌ها، سایهٔ افسردگی‌ها را نمایان‌تر کند. این‌گونه بود که کارآموز، اکنون احاطه شده با شخصیت‌های انجیلی، گویی برای نخستین بار شرح کشتار دستجمعی بی‌گناهان را مـی‌خواند و پس از خـواندن، چیزی از آن سر درنمی‌آورد. نمی‌توانست بفهمد چرا در مذهبی، شهدایی وجود دارد که بنیان گزارش پس از سی سال انتظار، نخستین کلمه را دربارهٔ آن‌ها اعلام می‌کند. نمی‌تواند بـفهمد چـرا تنها شخصی که می‌توانست چـنین کـاری انجام دهد، جرئت نکرد زندگی کودکان بیت لحم را نجات دهد، نمی‌توانست فقدان حداقل احساس مسئولیت، ندامت، گناه یا حتی کنجکاوی یوسف پس از بازگشت از مصر هـمراه بـا خانواده‌اش را بفهمد. نمی‌توان حـتی در دفـاع از آن، چنین استدلال کرد که لازم بود کودکان بیت لحم بمیرند تا زندگی عیسی را نجات دهند: عقل سلیم ساده که باید بر همهٔ چیزهایی انسانی و الهی سایه بیفکند به یادمان می‌آورد کـه خـدا پسرش را به زمین نمی‌فرستد به‌ویژه با این رسالت که گناهان بشریت را ببخشاید، تا یکی از سربازان هیرودس، [پادشاه یهودیه] سر او را، در دو سالگی از تن جدا کند…در «انجیلی» که کارآموز آن را با احترام فراوان به آن درام شـکوهمند، نـوشته است یـوسف از گناه خود آگاه می‌شود و احساس ندامت را به صورت جزای گناهی که مرتکب شده می‌پذیرد و تقریباً بی‌هیچ مـقاومتی تسلم مرگ می‌شود، چنان‌که گویی این آخرین بازماندهٔ کاری است کـه بـاید انـجام هد تا حساب خود را با دنیا تسویه کند. در نتیجه «انجیل» کارآموز یکی دیگر از آن افسانه‌های آموزندهٔ انسان‌ها و خـدایان ‌ مـتبرک نیست، بلکه داستان چند تن انسان است مطیع قدرتی که با آن می‌جنگند امـا نـمی‌توانند شـکستش دهند. عیسی که وارث صندل‌های خاک آلودی است که پدرش با آن‌ها، جاده‌های سرزمین‌های زیادی را پیموده است، احـساس تراژیک مسئولیت و گناه او را هم به ارث می‌برد، احساس مسئولیت و گناهی که هرگز رهایش نـمی‌کنند، حتی نه به هـنگامی کـه صدایش را از فراز صلیب بلند می‌کند: «مردان، ببخشیدش، زیرا خود نمی‌داند چه کرده است.» اشاره‌اش به یقین به خداست که او را به آنجا فرستاده است، اما شاید هم در آن واپسن عذابی که می‌کشد هـمچنان به یاد می‌آورد که اشاره‌اش به پدر واقعی اوست که او را به صورت انسانی از گوشت و خون خلق کرده است. همان‌طور که می‌بینید، کارآموز دیگر سفر دور و درازی ا به انجام رسانده که در «انجیل» بدعت گذارانه‌اش آخـرین کـلمات گفت‌وگوی معبد را بین عیسی و کاتب بنویسد: «گناه، گرگی است که پس از بلعیده است، پس چیزی نخواهد گذشت که نوبت تو هم فرابرسد، و تو چه می‌گویی، هرگز بلعیده‌شده‌ای، نه تنها بلعیده‌شده‌ای که تـو را بـالا آورده‌اند؟»

اگر امپراتور شارلمانی صومعه‌ای در شمال آلمان نساخته بود، اگر آن صومعه خاستگاه شهر مونستر نبود، اگر مونستر در پی آن نبود که جشن هزار و دویستمین سالروز تأسیس خود را همراه با اپرایی دربارهٔ جـنگ هـولناک قرن شانزدهم بین آناباپتیست‌های پروتستان[دوباره تعمیددهندگان] و کاتولیک‌ها برگزار کند، کارآموز نمایشنامه‌ای به نام «در نومین دی» نمی‌نوشت. بار دیگر کارآموز، به ناگریز بی‌هیچ کمکی جز خرده نور شعر خود، بـه هـزار تـوی وهمناک اعتقادات مذهبی نفوذ کـرد، اعـتقاداتی کـه به سادگی انسان‌ها را وامی‌دارد بکشند و کشته شوند. و آن‌چه او دید، بار دیگر، نقاب هولناک تعصب بود، تعصبی که در مونستر به صورت طـغیان دیـوانه‌واری درآمـد، تعصبی که به آرمان هردو فرقه که مـدعی دفـاع از آن بودند اهانت می‌کرد. زیرا مسئله، موضوع جنگ به نام دو خدای متضاد نبود بلکه جنگ به نام یک خدای واحـد بـود. آنـا باپتیست‌ها و کاتولیک‌های شهر مونستر که بر اثر اعتقادات خود کـور شده بودند نمی‌توانستند این آشکارترین همهٔ استدلال‌ها را درک کنند: در روز قیامت وقتی هردو طرف پیش می‌آیند تا پاداش یا جـزایی را کـه شـایسته اعمال‌شان روی کره زمین است بگیرند، جهان‌آفرین-اگر تصمیماتش بر اساس چـیزی مـثل منطق بشری استوار باشد-باید هردو را در بهشت بپذیرد، به این دلیل ساده که هردو به آن اعـتقاد دارنـد. کـشت‌وکشتار دهشتناک مونستر به کارآموز آموخت که مذاهب، به رغم همهٔ آن وعده‌هایی کـه مـی‌دهند، هـرگز به این منظور به کار گرفته نشده‌اند که انسان‌ها را به هم نزدیک کنند و نـیز ایـن‌که پوچ‌ترین همهٔ جنگ‌ها جنگی مذهبی است، با توجه به این‌که خدا نمی‌تواند، حتی اگر بـخواهد عـلیه خود اعلان جنگ کند…

کور. کارآموز با خود اندیشید «ما کور هستیم» و نـشست و «کـوری» را نـوشت تا به آن‌ها که کتاب را می‌خوانند یادآوری کند که وقتی ما زندگی را تحقیر مـی‌کنیم، عـقل را تحریف کرده‌ایم، که قدرتمندان دنیای ما هر روز به شرف انسانی اهانت می‌کنند، کـه دروغ جـهانی جـانشین حقایق جمعی شده است، که وقتی انسان احترام به همنوعانش را ترک گوید، احترام به خـویشتن را نـیز از دست می‌دهد. آنگاه کارآموز، چنان‌که گویی می‌کوشد از شرّ غول‌هایی که کوری عـقل، آنها را بـه وجود آورده است، زیرا پی‌برده است که زندگی، هیچ‌چیز مهم‌تری سراغ ندارد که از انسان دیگری طـلب کـند.

نـام کتاب «همهٔ نام‌ها» است. نام همگی ما، نانوشته در آنجاست. نام زندگان و نـام مـردگان.

سخنم را به پایان می‌رسانم. آرزو می‌کنم صدایی که این مطالب را برای شما می‌خواند، بازتاب صداهای مشترک هـمهٔ شـخصیت‌هایم باشد. من به ظاهر صدایی بیشتر از صدای آن‌ها در اختیار ندارم. مرا بـبخشائید اگـر آن‌چه به نظر شما اندک رسیده اسـت، خـود هـمه چیز من است.

3 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]