نگاهی به رمان دخمه نوشتهٔ ژوزه ساراماگو
نوشته: صمد شعبانی
اصلا لازم نیست که بدانیم ژوزه ساراماگو کیست، اهل کجاست، چه میزان تحصیلات دارد، چه مشاغلی داشته، چند بار ازدواج کرده، چند فرزند دارد، و اکنون کجا زندگی میکند. بلکه باید ببینیم او چه میگوید. آواز مهم است، آواز خوان مهم نیست. اما ناگفته پیداست که او نویسندهییست از قارهیی دیگر. ولی چقدر به ما نزدیک، انگار همسایهٔ دیوار به دیوار ماست. انگار هزار بار او را دیدهایم و او تمام زوایای پنهان ما را میشناسد.
او از اهالی امروز و همین دهکدهٔ کوچک جهانیست. حتی بار زندگی ما را نیز بر دوش میکشد.
همسایهیی بیبدیل در کنار ما. سال 1998 با گرفتن جایزهٔ ادبی نوبل، ناماش سر زبانها افتاد و مترجمین برای ترجمهٔ آثارش از هم سبقت گرفتند، ناشران روی اسم ساراماگو سرمایهگذاری کردند. اسم ساراماگو روی هر کتابی میآمد، فروش خوبی میکرد. در کشور ما ترجمهٔ رمان کوری شهرتی به هم زد. «هرچه بیشتر در مورد پیچدگیهای زندگی بدانیم، تناقضهای آن را بیشتر درک خواهیم کرد، به ویژه تناقضهای هویتی و خویشاوندی را» تعجب نکنید. از جامعهشناس، فیلسوف یا روانشناس نقل قول نکردم، از همین رمان دخمهٔ سارماگو بود. آری او چنین مینویسد. از زبان قهرمانان داستان، جامعهیی خشن و سوداگر را به نقد میکشد و پوسیدگی مناسباتی را برملا میسازد که آدمها را چون کالایی مصرفی دور میریزند. داستانهایش عمیقا اجتماعی و فلسفی و روانکاوانه هستند. این بار آواز کاسبی خرده پا، تولیدگری در کارگاه کوزهگری سخن میگوید کسی که کالایش زمانی مورد مصرف بوده و زمانی هم جنبهٔ تزیینی داشته است. اما او اکنون محکوم به مرگ است، بیکار مانده است. ولی ناامیدی را از خود میراند. او یک دختر و داماد دارد. دامادی که در مجتمع مرکزی حاشیهٔ شهر به شغل نگهبانی مشغول است. یعنی همان جایی که سیپر یانوالگور محصولات خود را میفروخت. صنایع پلاستیکی، تولیدات او را بیمصرف میکنند. دیگر در آپارتمان قوطی کبریتی مجتمع مرکزی جایی برای محصولات او نیست. باید تسلیم داماد و دخترش بشود و به مجتمع بیاید. اما هیچ دلخوشی از این مجتمع و از شغل دامادش ندارد. در روستا و کارگاه هم نمیتواند زندگی کند. با این همه لاجرم به آپارتمان مجتمع مرکزی در طبقهٔ 43 نقل مکان میکند. جایی که 42 طبقه بالاسر نیز هست: اما ذهن کنجکاو و جستوجوگر او، به گشت و گذار میپردازد و سر از ماجرایی هولناک درمیآورد. مشاهدهٔ جسدهایی در دخمه در طبقات زیرین مجتمع…
در برابر عظمت رمان دخمه و ساراماگو، خواننده حیران میماند که از کجا شروع کند. رمان را به نقد کشد یا معرفی کند. شاید بهتر آن باشد که دور بایستد و فقط به این تابلو خیره شود و از زوایای مختلف به نظارهاش بنشیند. آیا این تابلوی عظیم، شرح دادنی است؟ نه. کافیست که از یک قسمت شروع به خواندن کنید. ساختار روایت در این رمان به قدری اعجابانگیز است که شما میتوانید از هرجا که دلتان خواست حوادث را پی بگیرید. پس پر بیراه نگفتم اگر آن را به تابلوی خیرهکنندهیی تشبیه کردم.
بعد از خواندن عمیق رمان آنچنان در فضای دخمه قرار میگیری که درآمدن از آن یکباره میسر نیست و تا مدتها به موضوع دیگری غیر از حوادث و سرگذشت دردناک کوزهگر و خانوادهاش فکر نمیکنی. عشق پیری و سرگردانی و در نهایت بیمقصد کوچ کردن. تا شاید به ناگزیر جایی بیابند که از آب و خاک آبا و اجدادی باشد. به راستی که رازی عجیب است در قرن بیست و یکم، با این سرعت اطلاعات و سرگرمیهای عجیب و غریب، آنچه که یک نویسنده هنوز با جان آدمی میکند. شکوه و عظمت انسانی، پستی و پلشتی که با انسان خو گرفته، و یا قدرتمندان زر و زور برای او رقم میزنند. همه را به یکباره در این کتاب میبینیم. پس به جای خواندن، نگاه کنیم: «اسپیریانو آلگور به مزار همسرش نزدیک شد، او مدت سه سال آن زیر بود، و در آن مدت نه در خانه، نه در کارگاه کوزهگری، نه در رختخواب، نه در زیر سایهٔ درخت توت، نه زیر آفتاب سوزان حیاط، حضور نیافت. هرگز سر میز غذا ننشست، خاکسترها را الک نکرد، به جابهجایی قطعات خشک شده نپرداخت، خمیر نساخت و حرف هم نزد، دنیا چنین است، سیپریانو، زندگی دو روز بیشتر نیست، و عدهٔ زیادی، تنها یک روز و نیم زندگی کردهاند و عدهیی دیگر حتی کمتر از این مدت، میبینی که نمیتوان شکایت کرد.»
تا زمانی که زندهایم، میتوانیم از مرگ صحبت کنیم، نه بعد از مردن.
با این همه این دانستهها که شاید آدمی لحظهیی بیش نباشد، و یا متوسط زندگی 50 تا شصت سال باشد، بعضیها تدارک هزار سال زندگی میبینند. از این و آن میگیرند و زندگیها بر باد میدهند. موضوع امیدوار بودن یا نبودن نیست. وقتی که قدرت تصمیم گیری در دست دیگران است، تنها کاری که میتوانیم بکنیم، شاید تحمل کردن باشد، ولی قهرمان رمان دخمه، تحمّل نمیکند و شایستهتر هم همین است. او در آن محیط بستهٔ مجتمع مرکزی به جستوجو میپردازد. صداهایی دائم در گوش اوست. انگار زیر زمین را میکاوند. دامادش میگوید که همه چیز عادی است، شاید او غیرعادی باشد. ولی او کنجکاو است.
همه چیز به نظرش مصنوعی و مصرفیست. آدمها هیچ ارادهیی از خود ندارند. نظم را دیگران به او تحمیل کردهاند. هیچ چیز روند طبیعی ندارد. و در نهایت اوست که هوشیار است. از رازی سر به مهر که نیروهای نظامی مجتمع مرکزی سعی در مخفی نگه داشتناش دارند، پرده برمیدارد و عاقبت محتوم خود را در آن دخمه میبیند. جسدهایی بسته به نیمکتی سنگی در زیر زمین مجتمع مرکزی، دیگر محیط را برنمیتابد. «میروم، شما خود میدانید» به دختر و دامادش میگوید. رنج و شورش آغاز میشود. سراغ وانت میرود و به کارگاه کوزهگریاش برمیگردد. آیا او فقط به فکر نجات خود است؟ یا عشق ایسارا مادروگاست که او را از آن دخمه به بیرون به هوای آزاد کشانده است. او هیچ کس را نمیشناسد. شدیدا تنهاست. پس به فکر نجات خود است. چرا که کسی را با خود همراه نمیبیند. همهٔ آنچه را که میبیند در هالهیی از تقدیس قرار میدهند و طبیعی جلوهاش را میدهند. زندگی همین است که دیگران تصمیم گیرند، فقط باید عادت کرد. باید مصرف کرد و خلاف مقررات عمل نکرد. مهم نیست بدانیم در زیر پای ما چه اتفاقی دارد میافتد. اینجا همیشه طرحهای جدیدی هست. به ما چه مربوط که جسدها کیستند. آنها فقط جسدند این راز نباید فاش بشود. پدر میگوید زمین زیر پایم میلرزد. انگار حفاری میکنند. اما دیگران هستند که هر آنچه شوم و مشئمزکننده است، برایشان گونهیی زندگیست.
اما پیرمرد چیزهایی لذتانگیزی دیده است که برای دیگران جنبهٔ تفریحی دارد. او به کارگاه برمیگردد، اما به طور ناخودآگاه جلو خانهٔ ایسارا میایستد. او را نمییابد.
به خانهاش میآید و با استقبال سگ (انکونترادو) و ایسارا مادروگا روبهرو میشود. ایسارا به خانهٔ او آمده است…امید دیگری به زندگی آغاز میشود. با خواندن این رمان با موضوع دردناکی در رابطه با نویسندگان امروزی خودمان رسیدم. دیدم که نویسندگان ما سعی میکنند زبان و بیان پیچیدهیی داشته باشند و خیالبافی میکنند. اما ساراماگو تخیل پیچیدهیی دارد. و به این باید مباهت کرد. بد نیست که آدم فکر و خیال داشته باشد، بد این است که خیالبافی کند. موضوعی را که روایت میکند رام اوست. شناختاش کامل است. و این چیزی کم نیست، رمز ماندگاریست. ذهن پیچیده و تخیل ناب اوست که ما را با خود میکشد و سیر حوادث داستانی را منطبق با منطق میکند. در نثر او منطق شاعرانهیی نهفته است، همه چیز هم، خیلی عادی رخ مینماید و هم پیچیده، در مسیر تکامل داستان«هر دو برهنه شدند و در رخت خواب افتادند. زمان نوازش آغاز شده پانزده دقیقه بعد، در همان حال که در آغوش هم بودند، مارتا به آرامی گفت: مارسیال! مارسیال، خوابآلود پاسخ داد! بله! دو روز است که عقب افتاده.» و این اتفاق زمانی میافتد که مارسیال بعد از چند روز و شب کار نگهبانی در مجتمع مرکزی به خانه برگشته است. از دیگر صحنههای عاطفی و به یاد ماندنی این رمان لحظهٔ تحویل دادن سگ (انکونزادو) به ایسارا مادروگاست است که به رابطهیی عاشقانه با ایسارا میانجامد. «دست راستاش، بدون اینکه بفهمد در دستهای ایسارا مادروگا بود، زنی که او را میخواست. دوستت دارم، سیپریانو، دوستت دارم.»
«انکونزدادو میدید که آن ملاقات از حالت معمولی خارج شده است. تنفسها و آههای عمیق و کلماتی که در نیمه راه قطع میشد، دیگر تعارف به نظر نمیرسید. سیپریانو آلگور و ایسارا ایستاده بودند. ایسارا از شدت شادی و درد میگریست. مرد با لکنت گفت: برمیگردم، برمیگردم، حتما راهحلی برای ما وجود دارد…»
ترجمهٔ دخمه زبانی ساده دارد و مترجم به خوبی از عهدهٔ ترجمهٔ این اثر برآمده است.
غصهها و دلتنگیها را کنار بگذاریم، چون تنها به خودمان زیان میرسانند و باعث عقب ماندگی میشوند. پیشرفت در همه جا بیوقفه ادامه دارد لازم است ما هم با آن همراه باشیم، وای بر کسانی که از ترس نگرانیهای احتمالی آینده، در کنار راه بنشینند و برای گذشتهیی گریه کنند که هرگز بهر از حال حاضر نبوده است. و چنین است آدمهای این داستان جذاب از خاک و از دیار دل میکنند. چون میخواهند آزاد باشند و باهم شاید با خاک و با طبیعت درآمیزند. هم چون لحظهیی که سپریانو عروسکهای گلی را از تنور درمیآورد و زیر باران قرار میدهد تا دوباره خاک شوند.
*دخمه، ژوزه ساراماگو، ترجمهٔ کیومرث پارسای، نشر روزگار