پدرمادرها از نمایشگاه ترس و لرز میخرند، ولی نه برای بچهها!
رپورتاژ
همهی بچهها عین هم نیستند. ولی هستند بچههایی مثل بچگیهای خود من که عاشق چیزهای رازآمیزند. مثلاً که دوتا سنگ چخماق پیدا کنی و اینقدر بهم بزنی تا بالاخره جرقه بزند و یکجایی آتش بگیرد. یا ذره بین را زیر نور خورشید بگیری و کاغذ زیرش را دود کنی. بچهی خیالبافی که توی فکر خودش تصور میکند یک سری هیولا هستند که شبها از پنجره میآیند و به اتاق حمله میکنند و هر بچهای که زیر پتو نباشد را با خودشان میبرند.
دنیای آدمبزرگها با دنیای بچهها زمین تا آسمان فرق دارد. تا الان شده که فرصت کنید انیمیشنها و فیلمهای دوران کودکی خودتان را تماشا کنید؟
من وقتی بچه بودم عاشق «جادوگر شهر اُز» بودم ولی حالا یکی از وحشتناکترین چیزهاییست که میتوانم تصور کنم. حالا که به اصطلاح بزرگسال شدم دیدن دوروتی که وسط آن خشخاشهای قرمز و عجیب لم داده، به شدت ترسناک است. یا قبلا موقع تماشای «تنها در خانه» قاه قاه میخندیدم ولی حالا اصلاً نمیتوانم درک کنم چرا افتادن آسانسور روی سر یک آدم خندهدار است. حتی درک نمیکنم چرا بچهها موقع تماشای انیمیشن «ماشینها» ذوق زدهاند. من که اگر یک ماشین ببینم که چشم و دهن دارد، حتماً کُپ میکنم.
به نظرم نباید به بچهها فقط به عنوان نسخههای کوچولوی آدمبزرگها نگاه کرد، باید بچهها را به رسمیت شناخت و اجازه داد که بچه باشند. نمیشود از یک بچه پرسید این کتاب دستت چیه؟ به چه دردی میخوره؟ راستش باید قبول کنیم هیچ بچهای کتاب نمیخواند تا درس اخلاقی بگیرد. بچهها فقط دوست دارند که بچه باشند. من خودم وقتی بچه بودم خیلی کارهای عجیبی میکردم. مثلا یکدفعه روی یک کاغذ قدیمی نقشه میکشیدم و وانمود میکردم که این یک نقشهی گنج اسرارآمیز است که فقط من ازش خبر دارم. بعد کیفم را روی دوش میانداختم و مثلا به سمت کوه و بیابان راهپیمایی میکردم(بیچاره پدرم که این طور موقعها با بدبختی مجبور بود پیدایم کند).
یادم هست که یک داستان دنبالهدار ترسناک مینوشتم و با فتوکپی تکثیرش میکردم و با دوچرخه چرخ میزدم و میفروختم. مثلا حوالی سال ۷۹، دانهای۴۰ تومان.
(سه تکه از همان داستان را برای خنده اینجا آوردهام. غلطهای املائی و ویرایشی و نگارشی از باب حفظ امانت دستنخورده ماندهاند)
قسمت دوم 79/10/20
ناگهان نگاهش به بطریای افتاد، داخل بطری کاغذی افتاده بود کاغذ را باز کرد تا ببیند در آن چه نوشته شده است. به کاغذ نگاهی انداخت سپس کاغذ را پاره کرد و به دور ریخت و دوباره شروع به فکر کردن کرد.
چند لحظه بعد یک بطری شبیه بطری قبلی پیدا کرد فسقل نگاهی هم به بطری ننداخت و بطری را به دور پرت کرد و خود هم از آنجا دور شد.
شب را نخوابید و فقط در رابطه با آن اتفاق فکر کرد.
نزدیکیهای صبح بود که از خستگیهای آن روز خوابش برد. خواب پدر و مادرش را دید که زنده هستند و دارند با او بازی میکنند. وقتی بیدار شد دوباره یک بطری دیگر جلوی چشمش ظاهر شد. راز این بطریها چه بود؟ آیا کسی با او قصد شوخی داشت؟
فسقل برای تفریح تصمیم گرفته بود که به گردش برود. در راه برگشت، به یک…
قسمت سوم 79/11/5
در راه برگشت به یک باغ بسیار زیبا رسید، در باغ پر از میوهها و درختهای سیب، گلابی، انگور، گیلاس و پرتغال بود ولی فصل خشکسالی فرا رسیده بود برای فسقل تعجبآور بود به هر حال وارد باغ شد وقتی به کنار درخت سیب رسید دستش را بلند کرد و سیبی چید اما بعد از خوردن سیب از هوش رفت. در خواب مادرش را دید که به او میگفت برو و پدرش که او را سرزنش میکرد. وقتی به هوش آمد زنی بالای سرش بود زن کاملا شبیه مادرش بود. آیا آن زن مادرش بود یا واقعا آنجا بهشت بود شاید هم باز او خواب میدید. زن شروع کرد به لالایی گفتن.
فسقل به آرامی به خواب فرو رفت دوباره مادرش به خوایش آمد اما نه یک مادر بلکه دو مادر یکی سفید یکی سیاه. فسقل بیدار شد…
قسمت چهارم 79/11/20
… فسقل بیدار شد این بار درون اتاقی بود که پر از بچه بود. یکی از بچهها با خنده گفت: «این یکی هم لابد مسئول واکس زدن کفش علاء حضرت میشود. یک از بچهها گفت طفلکی این هم جزو تلسم شدههاست.
فسقل اصلا به فکر حرفهای آنها نبود و فقط فرصت داشت به آن بطریها آن زد دوچهره و هزارها هزار فکر دیگر باشد.
آن زن ارادهی فسقل را گرفته بود. حتی نمیتوانست از آنجا فرار کند.، بخوابد یا صحبت کند. به همین جهت پاهایش شروع به حرکت کردند. از پلهها بالا و پایین رفت، قدم زد، با پایش در را باز کرد و ناگهان به جای وحشتناکی رسید. جایی که مانند…
حالا که به آن زمان نگاه میکنم یاد بچهای میافتم که یواشکی یک چراغقوهش را روشن میکرد و توی نور شب «پینوکیو» میخواند. بچهای که لای کتاب درسیها «فرانکشتین» را جاساز میکرد تا هر موقع مادر توی اتاق آمد مطمئن باشد که هنوز مشغول درس خواندن است. توی هر جمعی گوشش را تیز میکرد تا داستانهای اجنه و ارواح را بشنود. شاید چون به چیزهای اسرارآمیز علاقهداشت. شاید چون ترس و هیجان برای بچهای به آن سن و سال، اصولاً یک کارکرد دیگری دارد.
این اواخر اتفاقی چشمم افتاد به یک کتاب با تیتر «خانهی مرگ» از مجموعهی «ترس و لرز» نوشتهی اقای آر.ال.استاین. خواستم صفحههای اول را یک نگاهی بکنم و سریع کتاب را ببندم ولی یکدفعه به خودم آمدم و دیدم نصف کتاب را خواندهام. وقتی از کتاب خوشم آمد تصمیم گرفتم کتابهای دیگر آقای استاین را هم بررسی کنم. «مدرسهی جن زده»، مجموعهی «تحت تعقیب»، مجموعهی «تالار مخفی»، «خیابان وحشت» که همگی از سوی انتشارات پیدایش روانه کتابفروشی ها شده است.
بعدا فهمیدم آقای آر.ال. استاین نویسندهای است که به خاطر نوشتن آثار وحشت برای نوجوانان مشهور شده. این آقا توانسته بیش از ۴۰۰ میلیون نسخه در کل جهان بفروشد و داستانهایش به ۳۲ زبان ترجمه شده و حتی یک فیلم پرفروش هم با بازی جک بلک از رویشان ساختهاند.
راستش داستانها خیلی مواقع فرمول مشخصی داشتند، یک چیزی شبیه همهی داستانهای عامهپسند دیگر(یا شبیه همان داستان فسقلی که در بچگی مینوشتم). از آن مدل داستانها که آخر هر فصل آویزان نگهت میدارد تا مجبور باشی ادامه بدهی تا بفهمی آخرش چه میشود. ولی چیزی که برای من جالب بود تجربهی روبرو شدن با ضمیرناخودآگاه کودکیام بود. داستانها همیشه دربارهی بچههایی بودند که به یک محلهی جدید آمدهاند و هنوز دوستی پیدا نکردهاند، یا در مورد بچههایی که توی یک مدرسه گیر افتادهاند. بچههایی نمیتوانند با پدر و مادرشان ارتباط برقرار کنند و بچههایی که در شلوغی اجتماع گم شدهاند.
هیچ صحنهی خونریزی یا قتل و عامی درکار نبود ولی من یک وحشت مداومی را حس میکردم. بعد فکر کردم که هنوز ترسناکترین خوابهایم دربارهی مدرسه است. هنوز که هنوز است توی کابوسهایم عین بک بچهی سرگردان بین تاریکیها پرسه میزنم. ترسهای بچگی مهماند. مهم است چون وقتی توی داستان اینها را میخوانی انگار که با خودت حرف میزنی. چه بچه باشی چه بزرگسال. قبلاً آماری دیدم که در سال ۲۰۱۲ تحقیقی انجام دادهاند و فهمیدهاند که ۵۵ درصد رمانهای نوجوانانه را بزرگسالان میخرند. نه که برای بچههاشان. که برای خودشان.
پس اگر خودتان به این مجموعه علاقه مندید یا فرزندتان از مشتری های همیشگی ژانر وحشت بوده و هست در سی و یکمین نمایشگاه کتاب تهران به غرفه انتشارات پیدایش سری بزنید .منتظر شما هستیم در سالن کودک و نوجوان،راهروی عباس یمینی شریف ،غرفه 79…