ارباب ما آقای ماکسون
ترجمه سیامک جولایی
داستانی که در پی میآید، کار روزنامهنگار امریکایی و نویسنده داستانهای کوتاه، امبروز ج. بییرس (1842- 1914) است که در آن نزدیک به صد سال پیش- یعنی در پایان قرن نوزدهم- به هراس خوانندگانش از توان ناشناخته ماشینها اشاره داشته است. داستان بییرس، با توجه به زمان نگارشش و با توجه به پیشرفت ناچیز دانش و فن در آن زمان نسبت به امروز، بلندپروازی ذهن او را میرساند و از همینرو خواندنی است.
-«جدی میگویی؟ آیا واقعا معتقدی که ماشین فکر میکند؟
ماکسون پرسید: «باید دید که منظور از ماشین چیست؟ یکی از فرهنگنامهها میگوید که ماشین هر افزار یا دستگاه یا سازمانی است که به کمک آن بشود آن را به کار گرفت و استفاده از آن را عملی ساخت و یا با آن نتیجه خواسته شدهای را فراهم آورد. خوب، در این صورت آیا خود انسان هم یک ماشین نیست؟ و مگر نه اینکه انسان فکر میکند- یا دست کم خودش فکر میکند که فکر میکند؟ و اما برای پاسخ سرراست پرسشت باید بگویم که من جدا معتقدم که یک ماشین درباره کاری که انجام میدهد فکر میکند.
راستی هم که پاسخش کاملا سرراست بود! البته چندان خوشایند نبود زیرا مرا به این فکر فرو برد که مبادا کار زیاد، مشاعر ماکسون را مختل کرده باشد.
-ممکن است بفرمایید ماشینی که مغز ندارد، برای فکر کردن از چه چیزی استفاده میکند؟
پیش از آنکه ماکسون بتواند پاسخی بدهد، از اتاق کناری- که میدانستم «کارگاه ماشین» اوست- سر و صدایی بلند شد. آنجا اتاقی بود که به جز خود او و دستیار مکانیکش، هالی، کسی اجازه ورود به آن را نداشت. صدا، به صدای کوبیدن چیزی میمانست، انگار کسی با کف دست روی میز میکوبید.
به محض بنلد شدن صدا، ماکسون متوجه آن شد و در حالی که مشوش مینمود، با شتاب مرا تنها گذاشت و رفت. اینکه کس دیگری در کارگاه ماشین باشد به نظرم عجیب میآمد زیرا آن روز، هالی بیرون رفته بود و به جز من و ماکسون هم هیچ کس در خانه نبود. برای همین با اشتیاق، و البته با کمی فضولی، گوشهایم را تیز کردم. صداهای درهم و برهمی به گوش میرسید، صداهایی مانند خشاخش یک کشمکش. ناگهان کف اتاق لرزید و نجوای خشمآلودی گفت: «لعنتی!» سپس سکوت کاملی بر همه جا سایه افکند و دیری نپایید که ماکسون در آستانه پیدا شد.
گفت: «میبخشی که بدون هیچ توضیحی تنهایت گذاشتم. در آن کارگاه ماشینی دارم که از جا در رفته بود و داشت کج خلقی میکرد». و در همان حال دیدم که گونه چپش خراش برداشته است.
خودش را در میان صندلیش جابهجا کرد و گفتگوی بریدهمان را از سر گرفت. زمان درازی درباره ماهیت زندگی، درباره علت و معلول و درباره موضوعهای بسیاری که به عنوان یک مخترع ماشین از آنها آگاهی داشت، سخن گفت. داشت دیرم میشد و میدانستم که باید بروم؛ اما نمیخواستم او را در آن خانه تنها بگذارم، آن هم با وجود شخص ناشناس که در اتاق کناری بود و اگرچه ندیده بودمش، دوستانه نبودن رفتارش برایم آشکار بود.
به سوی او خم شدم و در حالی که صادقانه در چشمهایش خیره شده بودم گفتم: «ماکسون، کی آنجاست؟»
برخلاف انتظارم، خنده بلندی سرداد و بیدرنگ پاسخ گفت: «هچ کس، دوست من! هیچ کس. اتفاقی که تو به آن فکر میکنی به خاطر اشتباه احمقانهای بود که خودم باعث پیش آمدنش شدم. من ماشینی را روشن گذاشته بودم. بدون آنکه کاری برای انجام دادن به دستش داده باشم. میدانی که حرکت، خودآگاهی میآفریند. به خصوص که اگر حرکتی منظم باشد. هیچ وقت به محرکهای خودآگاهی فکر کردهای؟»
-«نه، و میلی هم به این کار ندارم». در حالی که از جا برمیخاستم گفتم: «دیگر باید خداحافظی کنم و در ضمن اظهار امیدواری کنم دفعه دیگر که برای آرام کردن آن جناب ماشین که در آن اتاق روشنش گذاشتهای میروی، دستکش به دستش کرده باشد!»
بدون آنکه برای تماشای تاثیر طنزی که به کار برده بودم منتظر شوم. از خانه بیرون آمدم.
شب شده بود، باران میبارید و تاریکی همه جا را در خود میفشرد. در حومه شهر بودم. پیش رویم در دور دست، آسمان از نور چراغهای شهر به روشنی میزد، اما در پشت سر همه جا در تاریکی فرورفته بود و به جز کور سوی نوری که از یکی از پنجرههای آن خانه تک افتاده به بیرون میتراوید هیچ چیز دیگری دیده نمیشد. پنجرهای که بدون شک، مال «کارگاه ماشین» دوست من، ماکسون بود.
مطمئن بودم که دوباره کارهای مطالعاتیش را در آن اتاق از سر گرفته است؛ کارهایی که به خاطر دیدار من از آن دست کشیده بود. به یاد گفتگوهایمان افتادم و به ویژه به آن بخش از سخنانش فکر میکردم که گفته بود: «حرکت، خودآگاهی میآفریند». این جمله را بارها و بارها پیش خودم باز گفتم و جالب اینکه هر بار برایم معنایی ژرفتر و گستردهتر پیدا میکرد. معانی محتملی که از آن برداشت میکردم، به شورم میافکند. در این اندیشه بودم که آیا خود ماکسون هم به ژرفای معنای آنچه گفته بود آگاهی داشت یا نه که ناخودآگاه بازگشتم، زیرا دیری نپایید که دوباره خودرا در آستانه خانه او یافتم. چنان در اشتیاق به بحث گذاشتن نظریههای فلسفی خود با ماکسون بودم که به انتظار در زدن نایستادم و خودم در را باز کردم و به درون رفتم.
اتاقی که چندی پیش با ماکسون در آن بودیم، غرق در سکوت و تاریکی بود. همان جور که پیشبینی میکردم، ماکسون در اتاق کناری، یعنی در کارگاه ماشین بود. چندین بار محکم در زدم اما پاسخی نگرفتم. چندان هم عجیب نبود زیرا طوفانی که د ر بیرون جریان داشت، چنان ولولهای به پا کرده بود که صدا به صدا نمیرسید.
پیش از آن، هرگز به درون کارگاه ماشین دعوت نشده بودم. اما در آن لحظه به چیزی که فکر نمیکردم همین نکته بود، و برای همین در را باز کردم. صحنهای که دیدم، آنچه را که از بحث و فلسفه در ذهن داشتم از یادم برد.
در ته اتاق، ماکسون، رو به من، پشت یک میز کوچک نشسته بود. تنها منبع روشنایی اتاق شمعی بود که روی آن میز میسوخت- روبروی ماکسون، در ضلع مقابل میز، شخص دیگری نشسته بود که پشتش به من بود. روی میز بین آن دو، یک صفحه شطرنج گسترده بود. دو مرد در حال بازی شطرنج بودند. ماکسون کاملا از دور و برش غافل شده بود، اما بیش از آنکه به خود بازی توجه داشته باشد، غرق در حریف بازیش بود که من تنها میتوانستم پشتش را ببینم.
چنان که از ظاهر آن شخص پیدا بود، قد خیلی کوتاهی داشت. اما شانههایش پهن بودند. گردنش به گونهای بیقواره باریک بود. روی سر بزرگش با موهایی سیاه پوشیده شده بود و در بالای آن موها، کلاهی به رنگ سرخ روشن نشسته بود. ژاکتی همرنگ کلاهش به تن داشت که تا نشیمنگاهش- که به نظر میآمد روی یک جعبه بود- میرسید. پاهایش را هم نمیتوانستم ببینم، دست چپش را روی رانش گذاشته بود و آن هم از دید من بیرون بود. مهرههای شطرنج را با دست راستش جابجا میکرد. دستش به گونهای غیر طبیعی دراز مینمود.
من در کنار آستانه، در تاریکی ایستاده بودم. چیزی به من میگفت که نه به درون بروم و نه آنجا را ترک کنم. دلم شور میزد. احساس میکردم احتمالا رویداد ناگواری در پیش است و اگر آنجا بمانم شاید بتوانم به دوستم کمکی برسانم.
بازی به تندی پیش میرفت. ماکسون نوبتش را بیدرنگ بازی میکرد. از دید ناوارد من چنان بود که هر بار، بدون آنکه فکر کند کدام حرکت بهتر است، هر مهرهای که دم دست است، بازی میکند. بازیکن دیگر هم با همان تندی بازی میکرد و مهرههایش را با حرکت منظم و خشک دستش از جایی به جایی میگذاشت. در کارش چیزی غیرطبیعی و غیر انسانی احساس میشد که من از آن خوشم نمیآمد؛ چیزی مانند حرکات یک ماشین. بله یک ماشین! خودش بود! حریف ماکسون انسان نبود، یک ماشین بود: یک شطرنجباز مکانیکی! پس ماکسون راست گفته بود.
مدت درازی به جریان یکنواخت کار آنها خیره ماندم، اما چون ماکسون از آن حال بیرون نمیآمد و من هم گرایشی به شطرنج نداشتم، کمکم خسته شدم. دیگر داشتم از آنجا میرفتم که ناگهان چیزی روی داد که توجه مرا به خود جلب کرد. جنبشی ناگهانی در شانههای بزرگ آن موجود درگرفت، چنانکه گویی ناخشنودیش را از چیزی بیان میکند. لحظهای بعد، با دست سنگینش بر میز کوبید. گویا این کارش برای خود ماکسون حتی بیش از من عجیب بود، زیرا ماکسون، انگار که از چیزی آگاه شده باشد، صندلیش را عقب کشید.
در بیرون، باد آرامتر شده بود اما هر چند یک بار، رعد و برقی خشمگین، سکوت و تاریکی را میشکست. در فاصله بین غرش رعدها، متوجه صدای وزوزی شدم که هر دم بلندتر میشد. به نظر میآمد که صدا، از بدن آن انسان مکانیکی بیرون میآمد. پیش از آنکه برای پی بردن به علت آن وقت پیدا کنم، توجهم به حرکتهای عجیب خود ماشین جلب شد. سر و تنش شروع به لرزیدن کرده بود و در فاصله کوتاهی لرزشهایش چنان شدید و شدیدتر شد که تمام وجودش به لرزه افتاد. ناگهان به روی پاهایش جهید و در حالی که هر دو دستش را تماما رو به جلو دراز کرده بود، خودش را از روی میز و صندلی به سوی ماکسون پرتاب کرد.
ماکسون کوشید تا خود را به دور از دسترس او پس بکشد، اما خیلی دیر شده بود. من دیدم که دستهای آن موجود ترسناک به دور گلوی او فشرده شد و ماکسون نومیدانه تلاش کرد تا آن دستهای نخراشیده را پس بزند. در این کشمکش میز برگشت و شمع، روی زمین افتاد و خاموش شد و تاریکی همه جا را گرفت، اما سر و صدای کشاکش آنها ادامه یافت. در این میان هراسآورتر از هر چیز صداهای خفه و خرناسه ماکسون برای نفس کشیدن بود.
همه اینها در یک لحظه روی داد. در تاریکی با جهتهایی از روی صداها، و از لابهلای میزها و ابزارها و دستگاههای جوراجوری که در اتاق پراکنده بود، برای رها کردن دوستم از چنگال آن هیولا به سویش شتافتم. اما، پیش از آنکه به آنها برسم، ناگهان برق عجیبی زد و همه جا از نور کور کننده مهتابی رنگی سفید شد. در آن روشنایی زودگذر، در یک لحظه صحنهای پیش چشمانم برق زد که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد؛ ماکسون در حالی که هنوز آن دستهای آهنین و سهمگین به دور گلویش قفل شده بود، روی زمین افتاده بود. سرش به عقب فشرده شده بود و چشمهایش، خیره و رو به بالا، به کناری نگاه میکرد و سفیدی تخم چشمهایش بیرون زده بود. دهانش باز مانده و زبانش کفآلود از گوشه آن بیرون آمده بود. چهره نقاشی شده حریفش در تضادی وحشتناک با وضعیت ماکسون، آرامشی مرگبار در خود داشت و بیخیال، چنان مینمود که گویی در جستجوی یافتن راه حل یک مسئله شطرنج است! این همه را در یک لحظه زودگذر دیدم و پس از آن در همه جا سکوت به جا ماند و تاریکی، و دیگر هیچ! من خود را باختم و دیگر چیزی نفهمیدم.
سه روز بعد، خود را در یک بیمارستان یافتم. همان طور که یاد آن شب مصیبتبار کمکم در ذهنم زنده میشد، مردی را که در کنار تختم نشسته بود بازشناختم. او هالی بود، همان مکانیکی که ماکسون را در آزمایشهایش دستیاری میکرد.
با ناتوانی گفتم: «بگو چه شد، ماجرا را…»
به میان حرفم دوید: «خواهش میکنم آقا، آرام باشید! میگویم».
و سپس با من و من افزود: «شما را …. شما را مدهوش از میان یک خانه در حال سوختن بیرون کشیدند… منظورم خانه ماکسون است. هیچ کس نمیداند که شما چگونه در آنجا بودید. اما… بد نیست شما هم کمی تعریف کنید ببینم چه شد؛ علت آتش گرفتن خانه هم کمی اسرارآمیز به نظر میرسد. من که میگویم صاعقه باعث آن آتشسوزی شده است.»
-از ماکسون چه خبر؟ چه بر سرش آمده؟
-ماکسون را دیروز به خاک سپردند، یعنی باید بگویم… بقایای ماکسون را خاک کردند نه خودش را!
پس از چند لحظه فشار روحی، پرسیدم: مرا کی نجات داد؟
-خوب، اگر برایتان جالب است… من! من این کار را کردم.
-متشکرم آقای هالی! اما، آیا آن دستپخت جالب مهارتتان را هم نجات دادید؟ منظورم همان شطرنجباز مکانیکی است که آفریننده خودش را کشت!
هالی، در حالی که نگاهش را از زمین میدزدید، سکوت طولانی کرد. سرانجام با لحنی جدی و آرام پرسید: پس شما میدانید که چه اتفاقی افتاد؟
پاسخ دادم: بله خوب میدانم! من خودم شاهد آن بودم.
این ماجرا به سالها پیش باز میگردد، اگر امروز با همان پرسش روبرو شوم، با اطمینان آن روز، به آن پاسخ نخواهم گفت.