داستان علمی تخیلی گربه ، نوشته آرتور سی. کلارک
ترجمه حسین ابراهیمی
وقتی صدای مرکز کنترل ایستگاه برخاست و مرا خواند، توی آبزرویشن بابل (دفتر شیشهای و گنبدی شکلی مانند قالپاق ماشین و درست خارج از محور ایستگاه فضایی) نشسته بودم و گزارش پیشرفت کارهای روزانه را مینوشتم. اتاقک شیشهای که از هر سو به اطراف دید داشت برای دفتر کار واقعا جای مناسبی نبود. فقط صد متر آن سوتر گروههای کارگران ساختمانی را میدیدم که با حرکات آهسته و باله مانندشان سرگرم اتصال قطعات ایستگاه بودند. آنها قطعات ایستگاه را همانند تکههای پازلی بزرگ کنار هم میچیدند. آن سوی آنها و در فاصله سی و دو هزار کیلومتر پایینتر از ما، در پهنه تودههای ابر مانند ستارگان راه شیری، کره باشکوه و سبز و آبی زمین دیده میشد.
به صدای مرکز کنترل پاسخ دادم: «سرپرست ایستگاه صحبت میکند، چی شده؟»
رادار ما در فاصله سه هزار و دویست متری و در حدود پنج درجه در جهت غرب شعرای یمانی (sidius) پژواک تقریبا ثابتی را نشان میدهد. میتوانید گزارشی عینی از آن در اختیار ما بگذارید؟
به ندرت شهابی وارد مدار ما میشد، بنابراین شئ مورد نظر میبایست از دست خود ما در فضا رها شده باشد. شاید قطعهای نامناسب از وسایلی بود که برای محکم کاری و حمایت قطعات ایستگاه به کار میرفت. حداقل من این طور فکر میکردم، اما وقتی دوربینم را برداشتم و آسمان اطراف صورت فلکی جبار (orion) را به دقت نگاه کردم به سرعت متوجه اشتباه خودم شدم. آنچه در مقابل خود میدیدم رهروی فضایی بود که به دست بشر ساخته شده بود و هیچ ربطی هم به ما نداشت.
به کنترل ایستگاه گفتم: «پیدایش کردم. شئ مورد نظر ماهواره آزمایشی و مخروطی شکلی است با چهار آنتن که ظاهرا در قاعده آن هم دوربین فیلمبرداری نصب شده است. از ظاهرش احتمال میدهم یکی از ماهوارههای اوایل دهه 1960 نیروی هوایی امریکا باشد. آنها تعدادی از این ماهوارهها را هنگام از کار افتادن فرستندههایشان گم کردهاند. تلاشهای آنها پیش از دستیابی به این مدار، بارها بی نتیجه مانده بود.»
مرکز کنترل پس از جستجوی کوتاهی در میان پروندهها حدس مرا تایید کرد. مدت زیادی طول نکشید که فهمیدیم واشنگتن کوچکترین علاقهای به کشف ماهواره سرگردان بیست و یک سالهاش ندارد و بسیار خوشحال خواهد شد اگر ما دوباره آن را برایش در فضا گم و گور کنیم.
مرکز کنترل گفت: «نمیتوانیم دست به این کار بزنیم و در فضا به حال خود رهایش کنیم، بهتر است یک نفر از ایستگاه خارج شود و آن را به ایستگاه بیاورد.»
فهمیدم که آن یک نفر باید خود من باشم. جرئت نداشتم هیچ یک از افراد گروههای ساختمانی را به این ماموریت بفرستم چرا که ما هم اکنون هم از برنامه عقب بودیم و هر روز تاخیر در این مورد، یک میلیون دلار هزینه برمیداشت. شبکههای رادیو و تلویزیونی کره زمین بیصبرانه انتظار لحظهای را میکشیدند که بتوانند برنامههایشان را از طریق ما به سراسر جهان پخش کنند و بدین ترتیب نخستین سرویس جهانی واقعی که از قطر جنوب تا قطب شمال را زیر پوشش قرار میداد، به وجود آورند.
نواری لاستیکی دور کاغذهایم بستم تا جریان هوایی که از دریچه دستگاه تهویه داخل اتاق میشد آنها را به اطراف پراکنده نکند و به کنترل جواب دادم: «از ایستگاه بیرون میروم و آن را با خودم میآورم.» گرچه سعی میکردم لحن سخنم حاکی از منت بزرگی باشد که به گردن دیگران میگذارم، در دل خوشحال بودم. حداقل دو هفته میشد که از ایستگاه خارج نشده بودم؛ کمکم داشتم از این جدولهای انبارداری، گزارشهای ذخیرهسازی و تمام خردهریزهای فریبنده زندگی سرپرست یک ایستگاه فضایی به ستوه میآمدم.
هنگام رفتن به اتاقک تخلیه هوا، تنها موجودی را که سر راهم دیدم تامی بود. ما این گربه را به تازگی، مانند یکی از اعضای گروه، به ایستگاه پذیرفته بودیم. برای افرادی که هزاران کیلومتر از سطح کره زمین دورند جانوران دستآموز اهمیت ویژهای دارند. با این همه حیوانات معدودی قادرند خود را با شرایط بیوزنی هماهنگ کنند. همچنان که داخل لباس فضاییام فرو میرفتم، تامی با لحنی غمانگیز میو میو میکرد اما من بیش از آن عجله داشتم که بتوانم با او بازی کنم.
شاید بد نباشد همین جا یادآوری کنم لباسهایی که ما در ایستگاه میپوشیم با لباسهای نرمی که فضانوردان به هنگام حرکت در اطراف ماه میپوشند، کاملات تفاوت دارد. لباسهای ما در واقع مثل سفینهای بسیار کوچک است. اما سفینهای که فقط یک نفر در آن جا میگیرد. این لباسها در واقع استوانههای کوتاه و کلفتی هستند به ارتفاع دو متر و سیزده سانتیمتر که به موشکهای جلو برنده مجهزند. یک جفت آستین آکاردئون مانند در قسمت بالای آنها وجود دارد. کسی که این لباس را میپوشد با دستهایش- که داخل این آستینها فرو میروند- دستگاههای کنترل روی سینهاش را برای حرکت دادن به اطراف به کار میاندازد.
به محض آنکه داخل سفینه یک نفریم شدم، دستگاه را روشن کردم و به بررسی درجههای صفحه بسیار کوچک دستگاه مشغول شدم. فضانوردان به هنگام پوشیدن این لباس کلمه سحرآمیز سرب را زیر لب زمزمه میکنند؛ این کلمه به یاد آنها میآورد که سوخت، اکسیژن، رادیو و باتریهای لباس را قبل از حرکت آزمایش کنند.
عقربه تمام درجهها وضعیت عادی را نشان میدادند، بنابراین کلاه نیمکره مانند و شفافم را روی سرم پایین آوردم و آن را از داخل بستم. ما برای سفرهای کوتاهی مثل این سفر، زحمت وارسی محفظههای داخلی لباسهایمان را که برای حمل غذا یا وسایل ویژه در سفرهای طولانی، مورد استفاده قرار میگرفتندف به خود نمیدادیم.
همچنان که کمربند انتقال مرا به داخل اتاقک تخلیه هوا میبرد، احساس کودک سرخپوستی را داشتم که مادرش او را به پشت خود بسته باشد. پس از آن، تلمبهها فشار هوا را به صفر پایین آوردند. در بیرونی باز شد و آخرین آثار هوا مرا همچنان که به آرامی معلق می زدم به بیرون و به میان ستارگان راند.
ایستگاه چند متر بیشتر با من فاصله نداشت با این حال اکنون دیگر من سیارهای مستقل بودم؛ دنیای کوچکی که فقط به خودم تعلق داشتم. من درون استوانه متحرک و کوچکی قرار گرفته بودم که دیدی فوق العاده بر تمام جهان هستی داشت. با این همه درون این لباس عملا هیچ گونه آزادی عملی نداشتم. گر چه با دستها و پاهایم به تمام دکمههای کنترل و محفظهها دسترسی داشتم، صندلی نرم و کمربندهای اطمینان هم مانع چرخیدنم به اطراف میشد.
در فضا بزرگترین دشمن خورشید است. نور خورشید میتواند در مدت چند ثانیه انسان را کاملا کور کند. در نهایت احتیاط فیلترهای تیره سمت «شب» لباسم را باز کردم و سرم را چرخاندم تا ستارگان را ببینم. در همان هنگام سایبان خودکار بیرونی کلاهم را به کار انداختم تا لباس به هر طرف که چرخید چشمهایم از اشعه غیر قابل تحمل خورشید در امان باشد.
هدف، یعنی لکه روشنی از نقره را که پرتو فلزیش آن را کاملا از ستارگان اطراف متمایز میکرد، به سرعت تشخیص دادم. پدال کنترل موشک را با پا فشردم و همین که موشکهای کم قدرت لباسم مرا از ایستگاه دور میکردند، تکان ملایمی را که بر اثر این حرکت ایجاد شده بود، احساس کردم. پس از ده ثانیه سرعتم را کافی تشخیص دادم و پایم را از روی پدال برداشتم. اکنون پنج دقیقه طول میکشید تا بقیه راه را طی کنم و برای بازگشت نیز همین مقدار وقت کافی بود.
و درست در همین لحظه بود که متوجه شدم اشکالی وحشتناک پیش آمده است.
توی لباس فضایی هرگز سکوت کامل برقرار نیست، آدم همیشه میتواند صدای هیس هیس آرام اکسیژن، غژغژ ضعیف پرهها و موتورها، خسخس نفسهایش و حتی اگر به دقت گوش کند صدای ضربان موزون قلبش را هم بشنود. این صداها که نمیتوانند وارد فضای اطراف شوند، درون لباس فضایی انعکاس مییابند. آنها زمینههای نامشهود زندگی در فضا هستند، چرا که تنها به هنگام تغییر آنهاست که انسان متوجه وجودشان میشود.
اکنون این صداها تغییر کرده بود، صدایی به این صداها افزوده شده بود که نمی توانستم آن را تشخیص بدهم. صدا که از ضربههای خفه و متناوبی تشکیل میشد گاهی با صدای کشیده شدن چیزی به چیز دیگر، مثلا آهن به آهن، همراه میشد.
من که کاملا جا خورده بودم سعی میکردم نفسم را در سینه نگه دارم تا بتوانم جای صدای ناآشنا را با گوشهایم تعیین کنم. درجههای صفحه کنترل هیچ اشکالی را در لباس نشان نمیدادند. تمام عقربهها سر جایشان ثابت ایستاده بودند و هیچ لامپ چشمکزنی به نشانه اعلام خطری قریب الوقوع به چشم نمیخورد. این برای من قوت قلب بود اما نه چنان که شاید و باید. مدتها پیش آموخته بودم که در چنین مواردی به غرایز ذاتی خودم اعتماد کنم. اکنون علایم هشدار دهنده این غریزهها به کار افتاده بود و به من میگفتند پیش از آنکه دیر شود به ایستگاه برگردم…..
حتی حالا هم دلم نمیخواهد آن چند دقیقه آخر را به یاد بیاورم. در آن لحظات، هراس مثل موجی فزاینده، آهسته سراسر مغزم را در بر میگرفت و بر موانع منطقی- موانعی که هر انسانی باید برای مقابله با رازهای جهان هستی در اختیار داشته باشد- چیره میشد. آن گاه احساس کردم به سر حد دیوانگی نزدیک میشوم؛ جز این هیچ توضیح دیگری به واقعیت نزدیک نبود.
دیگر نمیتوانستم وانمود کنم صدایی که باعث تشویشم شده بود ناشی از ایرادی بود که د ر دستگاههای لباسم به وجود آمده بود. من گرچه دور از هر انسان یا در واقع هر شی مادی دیگر و در تنهایی کامل به سر میبردم، در فضا تنهای تنها نبودم. خلاء خاموش، هیجانهایی ضعیف اما مسلم حیات را به درون گوشهایم هدایت میکرد.
در آن نخستین لحظه تکان دهنده، به نظرم میآمد چیزی غیر قابل رویت- چیزی که در آن خلا ستمگر و بیرحم فضا به جستجوی پناهگاهی بود- سعی میکرد به درون لباس فضاییم رخنه کند. روی صندلیم دیوانهوار چرخیدم و جز به مخروط ممنوعه و کور کننده نوری که به سمت خورشید میرفت، به تمام نقاط دیگری که در نیمکره دیدم قرار داشت، به دقت نگاه کردم. هیچ چیز دیده نمیشد. هیچ چیز در مقابل من نبود. با این حال آن خراشهای عمدی اکنون از قبل هم آشکارتر شده بود.
برخلاف مزخرفاتی که درباره ما نوشتهاند؛ خرافاتی بودن فضانوردان به هیچ وجه صحت ندارد. با وجود این آیا شما میتوانید مرا از آنچه به هنگام خشک شدن سرچشمههای دلیل و منطقم به یاد آوردم سرزنش کنید؟ من ناگهان به یاد چگونگی مرگ برنی سامرز افتادم. او نیز به هنگام مرگ فاصلهای بیشتر از فاصله کنونی من با ایستگاه نداشت.
این حادثه یکی از آن حوادث «غیر ممکن» بود، همیشه همینطور است. سه چیز در آن واحد از کار افتاده بود. رگلاتور اکسیژن برنی در رفته بود و اکسیژن را با فشار به بیرون فرستاده بود، دریچه اطمینان به موقع عمل نکرده بود و یکی از مفاصل معیوب لباسش هم از هم باز شده بود. آن گاه در کمتر از یک ثانیه لباس او در فضا از هم گشوده شده بود.
من هرگز برنی را ندیده بودم اما ناگهان سرنوشت او در مقابل چشمانم ظاهر شد. اکنون فکر هراسآوری به مغزم هجوم آورده بود. نباید درباره این چیزها حرف زد اما لباسهای فضایی معیوب را به دلیل قیمت بسیار زیاد آنها- حتی اگر موجب مرگ کسی هم شده باشد- نمیتوان دور انداخت. این لباسها را تعمیر و بازسازی میکنند و آن را به فضانوردان دیگری میدهند.
بر سر روح انسانی که دور از دنیای محل تولد خود و در میان ستارگان میمیرد چه میآید؟ برنی، هنوز هم اینجایی؟ هنوز هم به آخرین شئ که تو را به خانه گم شده و دور دستت پیوند میدهد، چنگ انداختهای؟
همچنان که کابوسها مرا در چنگال خود میفشردند، به نظرم میرسید خراشها و حرکتهای کورمال کورمال و نرم از هر طرف مرا در بر میگیرد. من به آخرین امیدی که در برابرم بود متوسل شدم. باید برای اثبات سلامتی عقلی خودم هم که شده بود ثابت میکردم لباسی که پوشیده بودم لباس برنی نیست؛ باید ثابت میکردم لباسی که اکنون دور تا دور بدنم را در بر گرفته بود هرگز تابوت انسان دیگری نبوده است.
چند بار تلاش کردم تا سرانجام موفق شدم دکمه فرستندهام را روی طول موج و ضعیف اضطراری قرار بدهم. نفس نفسزنان گفتم: «ایستگاه! من دچار مشکل شدهام! از بایگانی من درباره سابقه لباس من سوال کنید و …. «
هرگز موفق به تمام کردن جملهام نشدم. آنهایی که در ایستگاه بودند میگفتند صدای فریاد من میکروفون را به لرزه درآورده بود. اما چرا انسان تنهایی که در جدایی کامل از دیگران و درون لباسی فضایی است، هنگامی که چیزی به نرمی به پشت و گردنش ضربه میزند، نباید فریاد بکشد!
با وجود کمربندهای اطمینان باید در آن لحظه به سمت جلو خیر برداشته باشم و در نتیجه سرم به لبه بالایی صفحه کنترل خورده باشد. چند دقیقه بعد وقتی گروه نجات خودشان را به من رسانده بودم مرا به جراحت بسیاری روی پیشانی، بیهوش یافته بودند.
بدین ترتیب من آخرین نفر از افراد سیستم رله ماهوارهای بودم که فهمیدم چه بر سرم آمده بود. یک ساعت بعد وقتی به هوش آمدم تمام کارکنان گروه پزشکی ایستگاه در اطراف تختم جمع شده بودند. اما مدت درازی طول کشید تا دکتر زحمت معاینه مرا به خود بدهد. آنها همگی سرگرم بازی با سه بچه گربه کوچک و بامزهای بودند که تامی، گربه بیحیای ما، توی محفظه شماره پنج لباس فضایی من جا داده بود!
خیلی بامزه بود :))