داستان علمی تخیلی الو الو فرانکشتاین – نوشته آرتور سی کلارک

صدها میلیون نفر گوشی تلفنهایشان را بر میداشتند تا چند ثانیهای به صدایی که از آن سوی خط میآمد، با دلخوری یا پریشانی گوش فرا دهند. آنهایی که در نیمههای شب با صدای تلفن از خواب پریده بودند، تصور میکردند که دوستی از دور دستها و از طریق شبکه ماهواره مخابراتی تماس گرفته است، ماهوارهای که با تبلیغات و جار و جنجال زیادی یکروز قبل بکار انداخته شده بود. اما کسی پشت خط نبود؛ فقط صدایی شنیده میشد که بعضیها را بیاد چیزی میانداخت شبیه صدای خروش دریا و بعضی دیگر را بیاد صدای تارهای چنگی که در مقابل باد قرار گرفته باشد، بسیاری دیگر نیز بودند که در آن لحظه صدای مرموزی از دوران کودکیشان را بیاد میآوردند. صدای خونی که در رگها میتپید و هنگامی که صدفی را روی گوششان میگذاشتند، شنیده میشد. بهرحال، این صدا هر چه بود پیش از بیست ثانیه طول نمیکشید و سپس تبدیل به بوق آزاد میشد.
مشترکین تلفنی شبکه جهانی ماهوارهای دشنام و نفرینی فرستاده، زیر لب غرغر میکردند: «شماره رو اشتباهی گرفته بود.» و گوشی را میگذاشتند. بعضیها سعی میکردند شماره مرکز شکایات و انتقادات را بگیرند اما گویا خط مشغول بود! چند ساعت که میگذشت، همه موضوع را فراموش میکردند، غیر از آنهایی که کارشان رسیدگی به این اتفاقات بود.
در مرکز پژوهشی اداره مخابرات، پژوهشگران سراسر صبح را درباره همین اتفاق و رخداد به گفتگو پرداخته ولی به هیچ نتیجهای نرسیده بودند. حتی هنگامی که در موقع صرف نهار، در کافه کوچک کنار جاده گرد آمده بودند نیز همچنان بحث خود را ادامه میدادند.
ویلی اسمیت، مهندس الکترونیک گفت: «من هنوز هم فکر میکنم که اون صدا مربوط به به موج سریع و موقتی جریانه که موقع به کار افتادن شبکه ماهوارهای ایجاد میشه. »
ژول رینر متخصص طراحی مدارها، در تأیید سخن او گفت: «مسلماً هر چی هست به ماهوارهها مربوط میشه. اما پس دلیل تأخیر زمانی اون چیه؟ » بعد با صدای بلند خمیازهای کشید و ادامه داد: «تا اونجایی که همه ما میدونیم نیمه شب بود که ماهوارهها وصل شدن در حالیکه زنگ تلفنها دو ساعت بعد به صدا دراومد.»
باب اندروز، مهندسی سختافزار کامپیوتر رو به دکتر جان ویلیامز کرد و پرسید:
نظر شما چیه، دکتر؟ امروز صبح خیلی ساکن هستین. مسلماً یک فکری تو سرتون هست. مگه نه؟
دکتر ویلیامز که ریاست بخش ریاضیات را بر عهده داشت، با زحمت تکانی به خود داد و گفت: «آره، یه فکری تو سرم هست، اما شما اونو جدی نخواهین گرفت. »
اندروز پاسخ داد: «مهم نیس. حتی اگر به اندازه این داستانهای علمی – تخیلی که بهم میبافین و با اسم مستعار چاپ میکنین. هم عجیب و غریب باشه، باز هم ممکنهیه سر نخی در اختیار ما بذاره. »
دکتر ویلیامز اندکی سرخ شد. همه از اینکه او داستان مینویسد، خبر داشتند و او از همکارانش خجالت نمیکشید: مهمتر از همه اینکه، داستانهایش را در یک کتاب جمعآوری کرده بود و با وجود آنکه نسخههای باقیمانده از این کتاب را به بهای اندکی میفروخت، اما هنوز دویست – سیصد نسخه از آن روی دستش مانده بود!
او در حالیکه با رومیزی بازی میکرد، در جواب اندروز گفت: «خیلی به باشه. میدونین، این فکریه که سالهاست ذهنم را به خودش مشغول کرده. آیا تا بحال به فکرتون خطور کرده که بین ارتباط تلفنی خودکار و مغز انسان شباهت زیادی وجود داره؟
یکی از همکارانش با لحن تمسخرآمیزی گفت: «این رو که همه میدونن. در اصل، این فکر به گراهام بل بر میگرده.»
دکتر ویلیامز پاسخ داد: «شاید حتی با تو باشه، من هم نگفتم که ایده و یا سوژه اصلی این مسأله مال خودمه. بلکه میگم وقتش رسیده ما به این موضوع بیشتر توجه کنیم و اونو جدی بگیریم. » سپس با ناراحتی، با چشمان نیمه باز نگاهی به چراغهای مهتابی بالای سرشان انداخت. در آن روز مه آلود زمستانی لازم بود این مهتابیها روشن باشند. و ناگهان گفت: «این چراغای لعنتی چه مرگشونه؟ پنج دقیقه تمومه که هی نورشون کم و زیاد میشه
– « اعصابتو بخاطر اونا خراب نکن. گمون کنم مایزی یادش رفته قبض برق رو بپردازه. خب، بهتره بیشتر در مورد فرضیهات توضیح بدی. »
– هیچکدوم از این فرضیه نیست بلکه حقیقت محضه. ما میدونیم که مغز انسان دارای به سیستم سویچ و کلیده که نرون» نام داره. «نرونها، به کمک رشتههای عصبی به شکل بسیار ظریفی بهم وصل شدن. هر ارتباط تلفنی خودکار هم دارای به سیستم سویچ و کلیده که انتخابگر نامیده میشه که اون هم به کمک یک سیم بهم وصل میشه.
اسمیت گفت: همه گفته هات قبوله، اما از مقایسه این شباهتها نمیشه نتیجه درستی گرفت. اگر اشتباه نکنم حدود پانزده میلیارد هنرونه در مغز انسان هست، مگه نه؟ در حالیکه تعداد کلیدهای بکار رفته در به ارتباط خودکار خیلی کمتر از این حرفهاس»
قبل از آنکه دکتر ویلیامز بخواهد پاسخ او را بدهد، صدای گوش خراش یک جت کوتاه پرواز برخاست و او مجبور شد اندکی صبر کند تا لرزش و سرو صدای ناشی از عبور آن جت تمام شود و سپس سخنانش را ادامه دهد.
اندروز غرو لندکنان گفت: تابحال ندیده بودم که هواپیمایی اینقدر پایین پرواز کنه. فکر میکردم که اینکار بر خلاف قانون باشه.
– همین طور هم هست، اما لازم نیس ناراحت باشی چون برج مراقبت فرودگاه لندن جلوی اونو خواهد گرفت.
رینر گفت: «چشمم آب نمیخوره که اینکار رو بکنن. همین فرودگاه لندن بود که توافق نامه نزدیک شدن هواپیماها به سطح زمین رو مطرح کرد. اما باز هم ندیده بودم که هواپیمایی اینقدر پایین پرواز کنه. باز هم جای خوشوقتیه که من توی اون هواپیما نبودم اسمیت پرسید: «بالاخره میخوایین این بحث لعنتی رو تموم کنین یا نه؟
دکتر ویلیامز بیهیچ ناراحتی و خجالتی ادامه داد: «حرف تو در مورد پانزده میلیارد نرونی که در مغز انسان هست، کاملاً درسته. نکته اصلی همین جاست؛ پانزده میلیارد، عدد بزرگی به نظر میرسه در حالیکه اینطور نیس. در حدود سال ۱۹۹۰، در شبکه جهانی ارتباطهای تلفنی خودکار، تعداد کلید و سویچهای فرعی خیلی بیشتر از پانزده میلیارد بود. امروزه، تعداد کلیدهای ارتباطهای تلفنی خودکار تقریباً پنج برابر شده است. »
ریئر خیلی آرام گفت: فهمیدم، و از دیروز که اتصالات ماهوارهای بکار افتادن، همه این کلیدها میتونن بهم وصل بشن.
– دقیقاً همین طوره
برای لحظهای سکوت همه جا را فرا گرفت و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای آژیر ماشین آتش نشانی بود که از دورترها به گوش میرسید.
اسمیت گفت: به عبارت سادهتر، منظورت اینه که در حال حاضر سیستم مخابرات جهانی مثل به مغز بزرگ میمونه؟
دکتر ویلیامز گفت: «این توصیف بسیار ناشیانهای که میکنی…. توصیف آن به مغز انسان رو میگم. من ترجیح میدهم که میزان اهمیت نضیه رو در نظر بگیرم. » و در حین این صحبتها دستهایش را به حالت نیمه مشت کرده، رو به جلو گرفته بود.
او ادامه داد: «فرض کنید که توی هر دست من به میله اورانیم ۲۳۵ باشه؛ تا وقتی که اونا رو از هم دور نگه دارم هیچ اتفاقی نمیافته، اما همین که اونا رو بهم نزدیک کنم. و با گفتن این حرف دو دستش را بهم نزدیک کرد و ادامه داد: اونوقت چیزی که خواهیم داشت به میله اورانیم بزرگتر نیس، بلکه بکلی یه چیز متفاوتیه. آنچه خواهیم داشت به سوراخه به قطر نیم مایل!»
در مورد شبکههای مخابراتی ما نیز چنین وضعی وجود داره؛ تا امروز هر یک از این شبکهها کاملاً مستقل و جدا از هم عمل میکردند. اما الان ما خطوط ارتباط دهنده را یکباره افزایش دادیم. بطوریکه شبکهها همگی در هم تنیده شدند. و به این صورت به جنبه مهم قضیه دست پیدا کردهایم.
اسمیت پرسید: «خب میشه بگین جنبه مهم این مسأله کجاست؟»
دکتر ویلیامز پاسخ داد: به جنبه مهم مسأله اینه که ما یک شبکه مخابراتی خواهیم داشت که دارای شعور و آگاهی است، بله، واژه بهتری از «شعور و آگاهی» به ذهنم نمیرسه.
رینر گفت: چه آگاهی مرموز و عجیبی! پس چه چیزی کار گیرندههای حتی اونو انجام میده؟
دکتر ویلیامز توضیح داد: «خب، تمام ایستگاههای رادیویی و تلویزیونی در سراسر جهان از طریق شبکههای کابلی، نیازهای اطلاعاتی اونو بر آورده و اونو تغذیه خواهند کرد.
همین اطلاعات هستن که موضوعی رو در اختیارش خواهند گذاشت تا روی اون فکر کنه! سپس همه این اطلاعات در تمام کامپیوترها ذخیره خواهند شد و شبکه مخابرات ماهوارهای به این اطلاعات دسترسی خواهد داشت. علاوه بر اینها؛ به کتابخانههای کامپیوتری، سیستمهای رهگیری راداری و سیستمهای سنجش از راه دور موجود در کارخانههای خودکار و تمام اتومات هم دسترسی پیدا خواهد کرد. میبینی که ماهواره مخابراتی چقدر گیرنده حتی خواهد داشت؟! به هیچ وجه نمیشه مجسم کرد که دنیای این ماهواره با دنیای ما چه تفاوتی داره، اما بیتردید دنیای اون کاملتر و پیچیدهتر از دنیای ماست. »
رینر گفت:وافکار سرگرمکننده و جالبیه، اما با همه این اوصاف بجز فکر کردن چه کار دیگهای از دستش برمیاد؟ اون نمیتونه این طرف و اون طرف بره، چونکه هیچ جور اندام حرکتی نداره.
دکتر ویلیامز پاسخ داد: برای چی بخواد این طرف و اون طرف بره؟ اون به همه جا دسترسی خواهد داشت و هر قطعه از تجهیزات الکترونیکی کنترل از راه دور این ماهواره، برای اون میتونه مثل به اندام حرکتی باشه…
ناگهان اندروز میان صحبت آنها پرید و گفت: حالا علت اون تأخیر زمانی رو متوجه شدم، اون مثل نوزادی میمونه که نطفهاش نصفه شب بسته شده باشه، اما زودتر از ساعت یک و پنجاه دقیقه امروز صبح بدنیا نیومده باشه. اون صدای زنگ تلفن هم که همه ما را نیمه شب از خواب بیدار کرد، در حقیقت مثل گریه موقع تولدش بوداء
تلاش او برای خنداندن دیگران با این سخنان، با سردی مواجه شد و کسی به حرف او نخندید. چراغهای بالای سر آنها همچنان بگونهای آزار دهنده و حتی شدیدتر از قبل – سوسو میزد. سپس صدایی از جلوی کافه برخاست که گفتگوی آنها را قطع کرد؛ جیم اسمال از کارکنان قسمت منابع تغذیه بود که طبق معمول با سر و صدا و خشونت وارد آنجا شده بود.
او هنگامی که به میز آنها نزدیک شد، همراه با نیشخند گفت: «به نگاهی به این بندازین، رفقا. » و در حالیکه تکه کاغذی را در مقابل آنها تکان میداد، ادامه داد: «من پولدار شدم. تا حالا کجا به چنین ترازنامه بانکی رو دیدین؟
دکتر و بلئامز ترازنامه را از دست او گرفت، نگاهی به ستونهای آن انداخت و با صدای بلند آنرا خواند: «اعتبارنامه ۹۹۹۹۹۹۸۹۷ پوندی» و با لحن خندهآوری ادامه داد: «مسأله خیلی عجیب و تعجبآوری در مورد این اعتبارنامه به چشم نمیخوره. میخوام بگم که کامپیوتر به اشتباه کوچولو کرده. از وقتی که سیستم بانکها کامپیوتری شده، از این اشتباهاً زیاد پیش میآد.
جیم گفت: «می دونم، میدونم. اما تو را به خدا حال منو نگیر! میخوام این اعتبارنامه رو قاب کنم و بزنم به دیوار! … تازه اگر به پشتوانه این سند، به چک چند میلیونی بکشم؛ چه اتفاقی میافته؟ و اگه چک من برگشت خورد، میتونم علیه بانک دادخواست بدم؟
رینر پاسخ داد: «مگه خوابشو ببینی! شرط میبندم که مسئولین بانکها سالها قبل فکر این موضوع رو کردن و به جایی توی تبصرهها و زیرنویسها از حقوق خودشون حمایت کردن. اما بگو ببینم – کی این اظهارنامه رو دریافت کردی؟
جیم گفت: امروز با سرویس پست ظهر بدستم رسید؛ یکراست اومد دفتر کارم، برای همین هم هنوز زنم اونو ندیده.
– آها! یعنی اینکه این ترازنامه امروز صبح زود محاسبه شده. قطعاً بعد از نیمه شب.
به منظورت از این حرفا چیه؟ چرا همه تون پریشون و گرفته این؟
هیچ کس جوابی نداد: ترازنامه او مسأله جدیدی را به میان کشیده بود و همه آماده بودند که دوباره وارد جر و بحث شوند.
ویلی اسمیت پرسید: «آیا هیچکدوم از شما درباره سیستمهای خودکار بانکی اطلاعاتی داره؟ این سیستمها چطوری به هم مرتبط هستند؟
باب اندروز گفت: «این روزها، اونا هم مثل بقیه سیستمها همگی به به شبکه متصل هستند – کامپیوترها در سراسر جهان از طریق این شبکه بهم مرتبط هستند. جان، این نکته برای تو قابل توجهه. اگه به وقت مشکلی هم بوجود بیاد، گمون کنم از همین شبکه کامپیوتری باشه؛ البته بجز اشکالات خود سیستم مخابراتی!
رینر غرولند کنان گفت: «کسی هنوز اون سؤالی رو که قبل از اومدن جیم پرسیدم جواب نداده. این ابر مغز واقعاً چه کاری از دستش بر خواهد اومد؟ آیا رابطه اون با ما دوستانه و همراه با محبت خواهد بود با خصمانه و همراه با دشمنی؟ یا هیچکدوم؟ اصلاً اون از وجود ما اطلاع خواهد داشت با اونکه فقط علائم الکترونیکی رو میدونه که با هاشون سرو کار داره، چون برایش وجود خارجی دارن؟
دکتر ویلیامز با رضایتمندی خاصی گفت: « میبینم که کم کم دارای حرف منو باور میکنی، من فقط میتونم با طرح به سؤال، پرسش تو رو پاسخ بدم. اولین کاری که به نوزاد انجام میده، چیه؟ شروع میکنه به گشتن دنبال غذا. » سپس نگاهی سریع به چراغهای در حال سوسو زدن انداخت و به آرامی. بطوریکه گویی فکری به مغزش خطور کرده باشد. گفت: «خدای من! تنها غذایی که این سیستم مخابراتی نیاز داره….. الکتریسیته است. »
اسمیت گفت: «بسه دیگه، به اندازه کافی چرت و پرت گفتین. پس این نهار ما چه مرگش شد؟ بیست دقیقه است که ما غذا سفارش دادیم. »
هیچ کس به حرف او توجهی نکرد.
رینر، از جایی که حرف دکتر ویلیامز قطع شده بود، ادامه داد و گفت: «و بنابراین، اون شروع میکنه دوروبر خودشو گشتن و به اینجا و اونجا چنگ انداختن. در حقیقت، اون مثل هر بچه در حال رشدی، شروع به بازی و شیطنت میکنه. »
یکی از آنها، زیر لب گفت: دو بچهها عادت دارن چیزهای دم دستشنو بشکنن!
– خدا میدونه که چقدر اسباب بازی برای شکستن، دم دستش هست! مثلاً اون هواپیمایی که همین الان از بالای سر ما رد شد، با خطوط خودکار تولید با چراغهای راهنمایی توی خیابونها.
اسمال ناگهان گفت: «عجیبه که اسم چراغهای راهنمایی رو آوردی، چون مثل اینکه چراغهای سر چهارراه به کاریش شده! ده دقیقه میشه که اونا از کار افتادن و گویا به راه بندان بزرگ ایجاد شده.»
– گمون کنم به جایی آتش سوزی رخ داده، چون من صدای آژیر به ماشین آتش نشانی رو شنیدم. »
– و من صدای دو تا ماشین رو شنیدم… به صدایی هم شبیه صدای انفجار شنیدم که از طرفای شهرک صنعتی میاومد. خدا کنه حادثه جدیی نبوده باشه.»
– برق رفت! مایزی، میشه چند تا شمع بیاری؟ ما نمیتونیم جایی رو ببینیم. »
– حالا یادم اومد، این کافه به آشپزخانه تمام الکتریکی داره. از قرار معلوم ما مجبوریم که ناهار مون رو سرد بخوریم، اگه اصلاً ناهاری در کار باشه!
– حداقل تا موقعی که غدامون رو بیارن، میتونیم روزنامه بخونیم. جیم، اون روزنامه امروزه که دستته؟
– «بله، هنوز وقت نکردم نگاهی بهش بندازم. بذار ببینم.. ظاهرا امروز صبح به عالمه حوادث عجیب و غریب رخ داده… علائم راه آهن مسدود شدن.. لولههای اصلی آب در اثر خرابی دریچههای کمکی خروج، ترکیدن… و در مورد اشتباه گرفتن شمارههای تلفن، صدها مورد شکایت دریافت شده و… » سپس روزنامه را ورق زد و ناگهان ساکت شد.
– موضوع چیه؟
جیم اسمال بدون آنکه حرفی بزند، روزنامه را به آنها داد. فقط صفحه اول بود که معنا و مفهوم داشت. در سرتاسر صفحات داخلی، ستونهای اخبار یکی پس از دیگری از انبوه کلمات آشفته چاپی پر شده بود و در میان این دریای آشفته کلمات بیمعنا و نامفهوم، اینجا و آنجا آگهیهای نامتناسبی چاپ شده بودند که همچون جزیرههای سالم و امنی در این دریای مغشوش بنظر میرسیدند. واضح بود که این آگهیها در ستونهای مستقلی حروفچینی شده بودند و از آشفتگی و درهم ریختگی ستونهای پیرامون خود، درامان مانده بودند.
اندروز غرغرکنان گفت: «خب، اینهم از فواید حروفچینی از راه دور و توزیع خودکار! میترسم بر و بچههای فلیت استریت بیشتر از توان هر دستگاهی از اونا کار کشیده باشن.»
دکتر ویلئامز، با لحنی مؤثر اظهار کرد: «میترسم همه ما، زیادی از دستگاهها کار کشیده باشیم. بله، همه ما زیادی از دستگاهها کار کشیدهایم.
اسمیت با صدای بلند و با لحنی محکم گفت: «اگه در همین رابطه بخوام حرفی بزنم تا شاید این هیجان عمومی رو که ظاهراً به میز ما هم سرایت کرده، متوقف کنم؛ باید بگم که جای هیچگونه نگرانی وجود نداره. حتی اگه تصورات واهی جان درست باشه، کافیه که ماهوارهها رو خاموش کنیم و… آنوقت دوباره بر میگردیم سر اون جایی که دیروز بودیم.»
ویلیامز زیر لب زمزمه کرد: برشهای مغزی…… من قبلاً فکرشو کرده بودم.
– چی گفتی؟ آها، بله – برش زدن قطعاتی از مغز ماهوارهها. اینکار مسلمه نظر ما رو برآورده میکنه. البته خرج زیادی هم روی دست ما خواهد گذاشت و ما مجبور خواهیم شد که به عقب برگردیم و به کمک تلگراف با هم ارتباط برقرار کنیم! اما تمدن به حیات خود ادامه خواهد داد.
از کمی دورترها، صدای شدید و کوتاه انفجاری برخاست.
اندروز با حالتی عصبی گفت: «از این یکی خوشم نیومد. بذارین ببینیم این بی۔ بی. سی. کهنهکار چه چیزی برای گفتن داره – اخبار ساعت یک همین الان شروع شده. »
او دست توی کیفش برد، و از آن یک رادیوی ترانزیستوری کوچک بیرون آورد و آن را روشن کرد: … حوادث صنعتی بیشماری رخ داده است. همچنین سه فروند موشک هدایت شونده از تأسیسات نظامی مستقر در ایالات متحده بیدلیل شلیک شدهاند. چندین فرودگاه بزرگ ناچار شدهاند که به علت وضعیت آشفته رادارهایشان، فعالیتهای خود را معوق بگذارند، و بانکها و بازارهای بورس سهام تعطیل شدهاند زیرا سیستمهای پردازش اطلاعات آنها کاملاً غیر قابل اعتماد و پر از خطا بودهاند.
(جیم اسمال زمزمه کنان گفت: «چشم بسته غیب گفتی! ، اما دیگران او را وادار به سکوت کردند. )
لطفاً یک لحظه اجازه بدهید – به خبر جدیدی که هم اکنون بدستم رسید، توجه فرمائید. اکنون اطلاع یافتیم ماهوارههای مخابراتی که بتازگی راهاندازی شده بودند، کاملاً از کنترل خارج شدهاند. این ماهوارهها دیگر به دستوراتی که از زمین ارسال میشود پاسخی نمیدهند. بر طبق…
ناگهان رادیو ساکت شد؛ امواج رادیویی بی. بی. سی. خاموش شده و حتی موج حامل نیز از بین رفته بود.
اندروز دستش را بسوی پیچ تنظیم رادیو برد و آنرا تا جایی که میشد، پیچاند. در سراسر امواج رادیویی صدایی جز سکوت شنیده نمیشد.
ربنر بلافاصله و با صدایی هیجانزده و لرزان گفت: «جان، اون قضیه برشهای مغزی فکر خوبی بود. اما خیلی حیف شد که این بچه بازیگوش زودتر از ما دست بکار شد!
دکتر ویلیامز به آرامی از جایش برخاست و گفت: «بلند شین بریم آزمایشگاه. اونجا بالاخره به جایی جواب این مسأله رو پیدا میکنیم.
اما او از هم اکنون میدانست که برای اینکار خیلی دیر شده است. برای نابودی بشر، زنگ تلفن به صدا در آمده بود.
ترجمه: نیما ابراهیمنژاد