هر شیمیدان نشانهای دارد که…
پریمو لوی (Primo Levy) در سال 19۱۹ در شهر تورین ایتالیا دیده به جهان گشود. در آنجا آموزش دیده و شیمیدان شد. در دسامبر ۱۹۴۳، به خاطر عضویت در یک گروه پارتیزانی، به وسیله میلیشیای فاشیست دستگیر شد و چون یهودی بود، تحویل اساسهای آلمانی داده شد و به اردوگاه مخوف آشویتس منتقل گردید. از فوریه ۱۹۴۴ تا 1945، لوی شاهد دردمند شرارتها، هرزگیها و تباهیهای بشر مسخ شده بود. در اینجا بود که توجهش به دامنه تعریف خصلت انسان در پرتو به خرد – یا در نبود آن – جلب شد. او دریافت که همان موجوداتی که میتوانستند به تجزیه و تحلیل زمینی که از آن برخواستهند بنشینند، بدون لحظهای تأمل، همنوعان خود را با خاک یکسان میکنند. پیش از نوشتن گفتار خود درباره جانور انساننما چهار دهه را به سبک سنگین کردن همین حقایق گذرانید.
لوی، در سال ۱9۸۷، به زندگی خود پایان داد. او انسانی نادر و دانشمند توانایی بود که میتوانست شگفتیهای آزمایشگاه را در قالب کلمات زیبایی بیان کند و هم از این رو بود که شهرتی جهانی به دست آورده بود. در مقالهای که میخوانید (این مقاله از مجموعه آثار اوگرفته شده است) لوی به آرامی، رشته ارتباطاتهایی که دنیای درونی آزمایشگاه را به جهان «واقعی» بیرونی مربوط میسازد، جستجو میکند. به گفته او، در اینجا درسهایی برای آموختن هست، ولی ممکن است از میان آنها درسهای ضروری برای زنده ماندن را یاد نگرفته باشیم.
آوردهاند که فراماسونها هنگام دست دادن با هم، کف دست یکدیگر را میخاراندند تا با این علامت همدیگر را بشناسند. من پیشنهاد میکنم که شیمیدانهای همنسل من (یا شیمیدانهای سابق) هنگام آشنا شدن با یکدیگر کف دست راست خود را نشان دهند: در وسط کف دست، جایی که تکاندهنده انگشت میانی با آنچه کفبینان خط عمر را میخوانند تلاقی میکند، نشانهای کوچک، تخصصی و منحصر به فردی وجود دارد که میخواهم خاستگاه آن را توضیح دهم.
امروزه، در آزمایشگاههای شیمی، میتوان پیچیدهترین دستگاههای شیشهای را طی چند دقیقه، به کمک ابزارهای استاندارد شیشهای و دارای اتصالهای سمبادهای سوار کرد: سیستمی سریع و تمیز است، اتصالها حتی در خلاء نیز برقرار میمانند، جای قطعات شیشهای قابل تغییر است، به شیوههای بسیاری میتوان آنها را سوار کرد، و سوار کردن آنها نیز به سادگی بازیهای کودکانه است. اما، تا حوالی سال ۱۹۴۰، قطعات شیشهای استاندارد شده، در ایتالیا ناشناخته یا بسیار گران بودند، و به هر صورت، از دسترس دانشجویان به دور.
از قطعات چوب پنبه یا پلاستیک، برای اتصال بین ادوات شیشهای استفاده میشد؛ مثلاً برای وصل کردن بالینی به یک مبرّد – کاری که در همهٔ آزمایشگاهها رایج است – میبایست لوله شیشهای را به صورت قائم خم کنید و با فشار دادن و چرخانیدن، آن را از سوراخ تنگ یک قطعه چوب پنبه یا لاستیک عبور دهید. اغلب، لوله شیشهای، میشکست، و سرهای تیز آن در دست فرو میرفت. اجتناب از این خطر کوچک و قابل پیشگیری، کار دشواری نبود و حتی یک وظیفه تلقی میشد. اما، در زوایای متروکی از سرنوشت ما، غریزهای نهفته است که ما را وامیدارد تا ثابت کنیم که هر آغازی، دردناک و به یاد ماندنی است و نشانه خود را بر جای میگذارد. اینجا، در کف دست هر شیمیدان نسل من، نشانهای است: نشانهٔ شیمیدانان و تا حدودی، کیمیاگران یا اعضای یک فرقه مخفی.
پیوند بین انسان و پیشهٔ او، همچون پیوند بین او و میهنش است. چندجانبه و به همان پیچیدگی که فقط هنگام گسسته شدن میتوان آن را با تمام وجود درک کرد: در مورد میهن، با تبعید شدن یا مهاجرت کردن و در مورد پیشه، با فرا رسیدن دوران بازنشستگی، پیشه شیمی را سالها پیش رها کردم. اما فقط اکنون احساس بریدگی کافی از آن میکنم تا بتوانم کلیت آن را ببینم و عظمت آنچه را که به من داده و میزان دین خودم را به آن، درک کنم.
به این حقیقت اشاره نمیکنم که همین پیشه شیمی، جانم را در آشویتس حفظ کرد و نیز از سی سال زندگی عقلانی که از آن نصیبم شد، سخنی به میان نمیآورم. اما، میخواهم بدانم به سودهای دیگری که فکر میکنم از آن به من رسیده است و تمام آنها به حرفه جدیدم یعنی نویسندگی مربوط میشوند، اشاره کنم. نویسندگی، حرفه نیست، یا دست کم به اعتقاد من چنین نیست. بلکه فعالیتی خلاق است و به همین دلیل، از مرز برنامهها و ضربالاجلها، تعهد به خریداران و کارفرمایان فراتر میرود. به هر حال، نوشتن، راهی برای «تولید کردن» فیالواقع فرایندی برای استحاله است: نویسنده تجربههای خود را در قالبی عرضه میدارد که برای «خریدار» که همان خواننده است، پرجاذبه و در دسترس باشد. بنابراین، تجربهها (به طور کلی تجربههای زندگی)، ماده خام هستند. نویسندهای که از این تجربهها بیبهره باشد، کارش پوچ و بیهوده خواهد بود؛ او فکر میکند که مینویسد، اما دفترهایش تهی هستند.
اکنون، چیزهایی که در طی پویشهای قبلی دیدهام، تجربه کردهام و انجام دادهام، منبع ارزشمندی از مواد خام و رخدادها را برای روایت در اختیارم قرار داده است؛ البته نه فقط رخدادها، بلکه آن دسته از شورها و هیجانهای بنیادی که روش هر فرد برای سنجش خود در مقابل موضوع و در نتیجه، برد و باخت را تشکیل میدهد. (داوری منصفانه و خللناپذیری که اگر خطایی در آن رخ دهد، انسان به سختی مکافات خواهد دید)، این تجربه اخیر، دردناک ولی سودمند است که بدون برخورداری از آن، انسان به مرحله بلوغ و مسئولیتپذیری نمیرسد. من معتقدم که تمام همکاران شیمیدان من، این نکته را تایید خواهند کرد: انسان از خطاهای خود بیشتر میآموزد تا از موفقیتهایش. برای مثال، فرمولبندی یک فرضیه تبیینی، باور داشتن به آن، استوار کردن بنیانهایش، آزمون آن (آه. از اغوای دادههای نادرست و از نشان دادن ضرب شست کوچکی به آنها!)، و در پایان، به خطا بودن آن واقف شدن – این چرخه و دوری است که در پیشه شیمیدان فقط در «حالت محض» رخ میدهد اما به سادگی میتوان آن را در فراز و نشیبهای زندگی انسان تشخیص داد. بر هر کس که این ماجرا بگذرد، بلوغ و کمال او فرا میرسد.
شیمیدان مواهب دیگری نیز برای نویسنده دارد. خوی نفوذ در موضوع، تمایل به دانستن ترکیب و ساختار آن، پیشبینی خواص و رفتار آن، منجر به پیدایش این عادت ذهنی میشود که باید عینی بود و به امور سطحی قانع نشد. شیمی، هنر جداسازی، وزن کردن، و شناسایی است: این تجربه برای کسی که میل به توصیف رخدادها و یا هویت بخشیدن به تخیلات خود داشته باشد، مفید است.
انسان معمولی، معنای صاف کردن، متبلور کردن و تقطیر کردن را میداند، اما فقط به معنای دست دوم آنها آگاهی دارد، از «شور برخاسته از آنها» بیخبر است و از هیجانهای مربوط به این حرکتها اطلاعی ندارد و سایه نمادین آنها را درک نمیکند. از طرف دیگر، در عرصه مقایسهها، شیمیدان تلاشگر، خود را با گنجینهٔ غیرمنتظرهای روبهرو میبیند: «سیاه، چون…»، «تلخ، مانند…»؛ سفت، سخت، جامد، سیال، فرار، آتشگیر. اینها، کیفیتهایی هستند که شیمیدان به درستی از آنها خبر دارد، و برای هر یک از آنها میداند که چه مادهای را برگزیند که دارای بالاترین درجه از کیفیت مورد نظر باشد. هنگامی که خوانندهای شگفتی خود را از این حقیقت که من شیمیدان، راه نویسندگی را در پیش گرفتهام ابراز میدارد، به خودم حق میدهم بگویم که من دقیقا، به این خاطر مینویسم که شیمیدان هستم: حرفه پیشینم عمدتاً به پیشه جدیدم انتقال پیدا کرده است.
اخیراً، با خوشحالی تمام، خواندم که اداره آتشنشانی به زودی 10000 نسخه راهنمای جلوگیری از حوادث، و به ویژه آتشسوزی، در خانهها توزیع خواهد کرد. ضمن ابراز شگفتی از اینکه چرا کسی این مهم را قبلاٌ انجام نداده است، برای پیشه قبلیام دلتنگ شدم که خطر آتش مایه دلمشغولی ساعتهای کار (و حتی ساعتهای استراحت) ما بود. برای مقابله با چنین خطری، همواره آماده و هوشیار بودیم.
کسی که به مناسبت پیشه خود یا برای سرگرمی و غیره با چوب سر و کار پیدا کرده باشد میداند که این ماده دارای خواص شگرفی است که اغلب پلاستیکهای جدید به پای آن نمیرسند. در چوب، دو راز نهفته است: نخست اینکه پرمنفذ و در نتیجه سبک است و ثانیاً خواص قطعههای بزرگ آن یا دانههای ریزش بسیار متفاوت است. چوب «زشت» وجود ندارد، و درختی را نمیتوان یافت که چوب آن کاربرد ویژهای پیدا نکرده باشد: چوب سرو برای مدادسازی، چوب زیرفون، برای ساختن کلیدهای پیانو، چوب درخت بلسا، نه تنها برای ساختن قایقهایی که از آمریکای غربی تا غرب ناشناخته را در مینوردند، بلکه برای تهیه صندلیهایی که هنرپیشهها در فیلمهای بزن بزن بر سر یکدیگر میشکنند نیز به کار میرود.
هزاران سال است که از چوب به منزله یکی از بهترین مصالح ساختمانی استفاده میشود. پیشینیان ما، بدون تردید، از ۱۰ هزار تا ۱۰۰ هزار سال پیش، خیلی پیش از آنکه ذوب کردن برنز را یاد بگیرند، از چوب استفاده میکردهاند. اما، اکنون در کنار استخوانهای آنها سنگهای آتشزنه، صدفها، برنز، نقره و طلا یافت میشود، ولی هیچگاه چوب به دست نیامده است، و همین نکته باید ما را هوشیار کند و به یادمان بیاورد که چوب، نظیر تمام مواد آلی، تنها در ظاهر پایدار است. در کنار خواص مکانیکی جالب چوب، ضعف شیمیایی ذاتی آن نهفته است. در جو آکنده از اکسیژن پیرامون ما، پایداری چوب همچون پایداری یک توپ بیلیارد در قفسهای افقی است که بلندی لبه آن از ضخامت یک برگ دستمال کاغذی بیشتر نیست. توپ شاید برای مدتی طولانی در همانجا بماند، اما کوچکترین فشار، یا آرامترین نسیم برای گذراندن آن از لبهٔ به قفسه و فروافکندنش بر زمین کافی است. سخن کوتاه، چون مشتاق اکسایش، یعنی نابود سازی خود است.
روند تخریب ممکن است بسیار کند باشد و به آرامی و بدون تولید گرمای زیاد صورت گیرد. برای نمونه، در چوب مدفون در زیر خاک، از طریق باکتریهای زیرزمینی و هوا انجام میشود، اما در صورتی که منبع گرما در کار باشد، تخریب به سرعت و شدت صورت میگیرد. آنگاه آتشسوزی رخ میدهد، پدیدهای که در شهرهای ساخته شده از سیمان، آهن و شیشه امروزی کمتر به چشم میخورد ولی در گذشته فراوان بوده است.
سالها پیش، در هتل زیبایی در نروژ که به طور کامل از چوب ساخته شده بود و در جنگلی آرام قرار داشت استراحت میکردم. در گوشه هر یک از اطاقها، کلافی از طناب ضخیم وجود داشت که یک سر آن آزاد بود و سر دیگرش به کف اتاق بسته شده بود: در صورت وقوع آتشسوزی، همین طناب میتوانست جان افراد ساکن در اطاق را نجات دهد زیرا به کمک آن میتوانستند خود را از پنجره به زمین برسانند.
چون هوا، یا در اصل، اکسیژن موجود در هوا، دشمن چوب است، درک این نکته که با افزایش هوای پیرامون چوب، خطر بیشتری آن را تهدید میکند، چندان دشوار نیست. ورقههای نازک چوب، ترکهها، تراشهها، و خاک اره بیشتر در معرض تماس با اکسیژن هوا هستند. همین آخری، یعنی خاک اره بیشتر به صورت منبع خطر در میآید و امیدوارم در کتابچه اداره آتشنشانی از قلم نیفتاده باشد زیرا کاربرد زیادی دارد و اغلب در گوشهای انباشته شده و مانند یک ماده خنثی فراموش میشود. اما، همیشه خنثی نیست، به ویژه هنگامی که خشک باشد.
در کارخانهای که سالها در آنجا کار میکردم، از خاک اره برای تمیز کردن کف سالنها استفاده میشد. میدانستیم که نباید به آن اعتماد کرد و به همین دلیل آن را در خارج از سالنها و انبار کارخانه نگهداری میکردیم. زمانی ده بشکه خاک اره را در هوای آزاد و در زیر سقف انبار کرده بودیم؛ کسی به فکر نیفتاد تا درپوشی روی بشکهها بگذارد زیرا نظافتچیها هر روز مقداری از آن را به مصرف میرسانیدند و همچنین، به این دلیل که این «شیوه همیشگی» انجام کار بود.
بشکهها برای چند ماه در آنجا ماندند. روزی یکی از سرکارگرها به من خبر داد که از دهانه یکی از بشکهها دود بر میخیزد. بیدرنگ به آنجا رفتم: نه عدد از بشکهها سرد بودند ولی دهمی گرم و سوزان بود و از دهانه آن دود بدترکیبی خارج میشد. با خاکاندازه خاکاره را کناز زدیم. در مرکز بشکه اخگری سوزان وجود داشت و خاکاره پیرامون آن نیز به صورت زغال در آمده بود. اگر آن بشکهها را در یکی از سالنها یا در اموال کارخانه جای داده بودیم، ممکن بود تمام کارخانه طعمه آتش شود.
راستی چرا فقط یکی از بشکههای خاکاره دچار آتشسوزی شده بود و نه بشکه دیگر سرد بودند؟ این را به تفصیل مورد بحث قرار دادیم و تصمیم گرفتیم که محتویات بشکهها را بررسی کنیم. طی این کار متوجه شدیم که خاکارهها همگون نیستند: احتمالا از کارخانههای چوببری مختلفی گردآوری شده بودند و یقیناً از چوبهای متفاوتی نیز پدید آمده بودند. احتمالا، مواد دیگری نیز همراه آنها بوده است. تمام اینها، علت تفاوت رفتار بشکه را روشن میسازد. آنگاه یکی از همکاران ما از سوختن خود به خود سخن به میان آورد و همگان احساس رضایت کردند، زیرا وقتی کسی به چیزی که آن را نمیدانیم، نامی میدهد، فوراً این احساس را در ما پدید میآورد که آن چیز را اندکی بهتر میدانیم.
حکایت را به رئیس اداره آتشنشانی که مردی خشک و اهل عمل بود، بردم. او در مورد سوختن خود به خود چیزی نمیدانست و حتی آن را نامی ساختگی «همردیف» «تب کریپتوژنی» (تب مشکوک) پزشکان، و برای پوشاندن بیاطلاعی، تلقی کرد. با وجود این، خود او چند مورد مشابه را دیده بود. البته همه آنها مربوط به خاکاره نبودند، و برخی منجر به آتشسوزی فاجعهآمیز شده بودند. در تمام آنها یک ماده ظاهراً خنثی برای مدتی در اطاق زیر شیروانی، در زیرزمین یا در انبار به حال خود رها شده و به وسیله یک محرک ناشناخته به آتش کشیده شده بودند. وضعیت این مواد در چنین شرایطی همچون وضعیت آن توپ بیلیارد در قفسه افقی است.
نمونههای این پایداری شکننده که شیمیدانها آن را شبهپایداری مینامند، فراوان است. تقریباً تمام مواد آلی، چه طبیعی و چه مصنوعی، و سیستمهایی که به طور ناگهانی و غیرمنتظره شرایط خود را تغییر میدهند از این زمرهاند: آسمانی صاف ولی آکنده از بخار آب که در یک لحظه ابری میشود؛ ظرف آبی که چند درجه پایینتر از صفر قرار دارد و با انداختن ریگ کوچکی در آن، طی چند لحظه کوتاه منجمد میشود. تلاش برای تعمیم این پدیده به رفتار اجتماعی تنشهای انسان امروز، که محکوم و معتاد به زندگی در دنیایی است که در آن همه چیز پایدار به نظر میرسد، ولی هرگز چنین نیست و همچنین به جهانی که انرژیهای مخرب (فقط زرادخانه سلاحهای هستهای موردنظرم نیست) در آن به خواب، اما خوابی سبک فرو رفتهاند ادامه دارد.
منبع: مجله دانشمند دهه 1360