سولژنیتسین، نویسنده خاطراتی که هیچگاه نباید ثبت می‌شد

نوشته میلوش زادراز پلوا

در بهار ۱۹۶۲ در پراگ شایع شد که نوی میر -نشریه ادبی شوروی که تحت سرپرستی الکساندر توارکووسکی قرار داشت- قصد دارد از یک نویسنده ناشناس اثری را منتشر سازد که از سیاه‌ترین رازهای اردوگاه‌های کار استالین پرده برخواهد داشت.

هنگامی که نسخه‌ای از شماره معهود نوی میر رسید و با شور و شوق تمام «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» را خواندیم کار به مراتب بیش از حد انتظار بود. حکایت یک «روز پرمسرت» از زندگی یک کارگر روستایی که از اردوگاه اسرای جنگی آلمان مستقیما به یکی از اردوگاه‌های کار استالین در سیبری منتقل شده بود، کشش فوق‌العاده‌ای داشت.

این اثر، داستان پیچیده‌ای است که اساس آن بر تعارض موجود میان روزی توأم با یک سرور نسبی از یک سو و زمینه‌ای از هول و هراس زندگی در اردوگاه کار از سوی دیگر، قرار گرفته است. صورت این داستان تا حدودی نیز از محتوای آن تأثیر پذیرفته است:

در یک مرحله از این حکایت، ایوان دنیسوویچ که یک روستایی «تولستوی» مآب است، بر حسب اتفاق شنونده گفت و گوی تنی چند از زندانیان روشنفکر قرار میگیرد که یکی از مضامین بحث انگیز سولژنیتسین، ناروایی اخلاقی ستایش از شر و پلیدی، را به بحث گذاشته بودند.

در عین حال این حکایت از پاره‌ای اعتقادات طراز قدیم سولژنیتسین در مورد یگانگی موجود میان حقیقت و خوبی و زیبایی که مضامین اصلی سخنرانی نوبل او را نیز تشکیل می داد، در خود داشت. این راه و روال نشانه روشنی بود از یک رجعت فکری و هنری به سنت‌های کلاسیک فرهنگ روسیه، که در خلال چند دهه از تجارب مدرنیستی در ادوار گذشته، آسیبی اساسی را متحمل شده بود.

سولژنیتسین این تجربه زیبایی شناختی را در دیگر اثر مهم خود نیز دنبال کرد: سرگذشت تراژیک یک زن روستایی در خانه ماتریونا که در آن با پاره‌ای از تعابیر انجیلی چون «نمک خاک» از قهرمان کتاب یاد می شود که حتی نام او نیز تعبیری عمومی از نام انجیلی مریم مقدس است.

پس از انتشار این اثر بود که در محافل ادبی به صورتی جدی این بحث مطرح شد که او ادامه دهنده راه تولستوی و داستایوسکی است.

یک واقعه در ایستگاه کوچوکا، سومین اثر مهمی که از سولژنیتسین منتشر شد، تبعات اسفبار یک عمل کاملا معصومانه فرد بی‌آزاری را موضوع اصلی خود قرار داده که یک عمر تحت مغزشویی استالین قرار داشته است. این داستان حاصل یکی از دلمشغولی‌های اصلی سولژنیتسین است؛ یعنی یک عمر تلاش در افشای مکانیسم «گردونه سرخ».

در حقیقت زندگی کن!

در ایامی که جهان تازه سعی داشت با اشکال گوناگون گناه و مسئولیت فردی در قبال جنایات آلمان نازی روبه رو شود، از تلاش سولژنیتسین برای ارائه مفاهیمی که بتواند شوروی زمان استالین را نیز شامل شود، مدت زمانی می‌گذشت. او بین کسانی که این برزخ فلاکت بار را تحمل کردند و آنهایی که حاضر نشدند هدر رفتن زندگانی خود را بپذیرند، تفاوت قائل می‌شد. و از آن مهم‌تر آنکه از این دو گروه در برابر رهبران ناساز ادوار بعد از استالین نیز دفاع می‌کند که سعی داشتند حق داوری درباره آنکه چه کسانی مشمول اعاده حیثیت شوند و چه کسانی نشوند را در انحصار خود بگیرند. سولژنیتسین در همان سه اثر اولیه خود تعریفی از قربانیان واقعی استالینیسم به دست میدهد.

ما که در چکسلواکی تقریبا دو دهه بود که در یک چنین حال و هوایی زندگی کرده بودیم، این حقایق را می‌دیدیم و یا حداقل نسبت به آنها احساس آگاهی می‌کردیم. نویسندگان منتقد ما به توصیف پیامدهای جامعه‌ای پرداختند که در آن انسان‌ها جز پیچ و مهره های قابل تعویض یک گردونه عظیم غیر انسانی چیز دیگری تلقی نمی‌شدند؛ و یا درباره معنای دست شستن از اسم و رسم اولیه و جایگزینی آن با شماره‌ای از پرونده‌های اردوگاه کار نوشتند و یا مشارکت در یک مجموعه عظیم از صنایع گولاک که با خون و کار برده‌های جدید در حرکت بود و فیلسوفانمان نیز در جست و جوی معنای زندگی به کند و کاو در شبه‌وجدان چند نسل از انسان‌هایی پرداختند که در مجموعه‌ای از توهمات مختلف زندگی می کردند.

سولژنیتسین از همگی ما می‌خواست که به جای زندگی در «دروغ» با «واقعیت» روبه رو شده و درس‌های آن را فرا گیریم. برای او فراخوان «در حقیقت زندگی کن» مترادف دعوت به روشنگری بود.

البته این اظهارات به خودی خود متضمن معنای شگفتی نبود، بلکه صرف جسارت سولژنیتسین در بیان آنها، عملی قهرمانی محسوب می شد.

ما در چکسلواکی بیشتر از طریق شایعات و چند نسخه قاچاق، از داستان‌های بعدی او مانند بخش سرطان با حلقه اول مطلع شدیم. ولی این کتاب‌ها آنچه را که در آثار اولیه او حدس زده بودیم به یقین مبدل کرد: اینکه سولژنیتسین یک استراتژیست بزرگ است که میتواند از اجزائی متفرق، یک متن پیچیده و چندلایه بسازد. و آنکه او می‌داند چگونه در یک جهان پر پیچ و خم مجازی میان شیوه‌ها و گونه‌های مختلف – کلاسیک و باستانی، از سر تأمل و ژورنالیستی مقدس و دنیوی – موازنه‌ای ایجاد کند که حاصل کار به یکی از تجارب روزمره زندگی خودمان شباهت پیدا کند و این دقیقا همان دستاوردی بود که اخلاف بزرگ او در عرصه ادبیات بدان دست یافته بودند.

بازتاب دادن گوشه‌هایی از سرگذشت شخص نویسنده در حال و روز بازیگران این داستانها خود از جمله نکاتی است که باعث انسجام بیشتر کار بوده‌اند. در حلقه اول از روشنفکر اهل تأمل و اندیشه ای سخن در میان است که در مقام یک زندانی پیشین و تبعیدی، در آستانه مرگ، به نحوی معجزه آسا، برای یک مأموریت بعدی نجات پیدا می‌کند.

تأثیر گوشه‌هایی از جنگ و صلح، سه مرده و مرگ ایوان ایلیچ تولستوی؛ یادداشت‌های خانه اموات و دیگر آثار داستایوسکی و همچنین کمدی الهی دانته، افسانه‌های قرون وسطی و زندگانی اولیاء الله نیز بر آثار او آشکار است و از همه مهمتر کتاب مقدس و سنن ریشه‌دار ادبیات روسیه، متون کهن اسلاو و متفکران دینی روسیه در قرن بیستم، زمینه ساز شکل‌گیری اثر سترگ وی – مجمع الجزایر گولاگ – شد که او در آن سعی کرد وسیله‌ای را فراهم آورد که آن میلیون‌ها انسانی که نتوانستند خود از تجارب‌شان در طبقات مختلف دوزخ دانته‌ای استالین یاد کنند، بدان طریق سخن بگویند. دست یافتن به چنین هدفی مستلزم آن بود که سولژنیستین در مقام نویسنده‌ای بزرگ و یک مرجع اخلاقی راسخ به جایگاهی دست یابد و از آنجا که آشکار شد که این کار در اتحاد شوروی قابل انتشار نخواهد بود، می بایست به شهرتی بین المللی دست یابد.

با انتشار مجمع الجزایر گولاگ در خارج از شوروی در سال ۱۹۷۳ سولژنیستین به تکمیل مأموریتی توفیق یافت که آن را تقدیر خود تلقی می‌کرد. واسطه ثبت خاطراتی شد که قرار به محوشان بود. او بود که جغرافیای آن حوزه‌های انضباطی مخفی را توصیف کرد و نقشه آنها را ترسیم نمود. هر یک از ادوار زندگی در زندان را توضیح داد و تاریخ جنبه پنهان این امپراتوری جدید مرگ را به رشته تحریر درآورد.

وی نه فقط بر این باور بود که میتوان با کلمه‌ای که به دست فراموشی سپرده نمی شود بر مرگ فائق آمد، بلکه آن را نیز ثابت کرد. مجمع الجزایر گولاگ یک حماسه ملی، یک شهادت مستند سترگ و یک برزخ رازآلود است. بازگشت به مجموعه‌ای از اسلوب‌های سنت‌های باطنی‌گری روس که فرهنگ بسیاری از چهره‌های بزرگ آن سرزمین در آن ریشه داشت: شخصیت‌هایی چون تولستوی، داستایوسکی، نیکلای بردایف، پدر سرگئی بولگاکف و بسیاری دیگر.

دیگر آثار سولژنیتسین – اوت ۱۹۱۴، گردونه سرخ و غیره – کم و بیش مروری بودند بر رشته‌ای از مقاطع تاریخی که پیش درآمد و آنگاه مؤخره‌ای همچنان رو به گسترش، بر این اثر اصلی را تشکیل می‌دادند.

در اینکه مجمع الجزایر گولاک در تغییر نگرش معاصران سولژنیتسین تأثیر نهاد و در تغییر جهان نیز مؤثر بود، تردید نیست. ولی چنین به نظر می‌رسد که سولژنیتسین خود در درک این جهان جدید توفیق چندانی نداشت. او در «بازسازی روسیهٔ خود منظری تخیلی ترسیم کرد و در مسئله روسیهٔ خود نیز یک منظر غیر تخیلی. او در سال‌های پایانی عمرش همان قدر که از زندگی کردن برای اندیشه ملی فاصله می‌گرفت، بیشتر به سمت نوعی ناسیونالیسم ساده و اقتدارگرایی متمرکز گرایش نشان میداد. ولی به رهبر معنوی دولتی که جایگزین امپراتوری استالین گردید نیز تبدیل نشد؛ روسیه‌ای دستخوش یک سرمایه‌داری بی پروا و از لحاظ اخلاقی نیز مبهم و ناروشن.

بیشتر از دوره خود زیستن کار آسانی نیست. بازگشت سولژنیتسین به روسیه بعد از بیست سال تبعید در ۱۹۹۴، از بد روزگاری تجربه مأیوس کننده‌ای از کار درآمد.

سولژنیتسین واقعی به دست فراموشی سپرده خواهد شد و آنچه از او می‌ماند آن است که در کتاب‌های درسی نوشته‌اند. او شایسته بهتر از اینها بود.

منبع: جهان کتاب – مهر و آبان 1387

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]