هفتاد و پنج سالگی جورج آر. آر. مارتین و معرفی یک کتاب از او: رؤیای تبآلود

جورج ریموند ریچارد مارتین، که اغلب با نام جورج آر آر مارتین شناخته میشود، رماننویس و داستاننویس آمریکایی است که بیشتر به خاطر مجموعههای فانتزی حماسیاش «آوای یخ و آتش» شناخته میشود. او در 20 سپتامبر 1948 در بایون، نیوجرسی، ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد.
مشهورترین اثر جورج آر آر مارتین، «آوای یخ و آتش» با رمان «بازی تاج و تخت» که در سال 1996 منتشر شد، آغاز شد. سلسله. از دیگر کتابهای این مجموعه میتوان به «برخورد پادشاهان» (1998)، «طوفان شمشیرها» (2000)، «ضیافتی برای کلاغها» (2005) و «رقصی با اژدها» (2011) اشاره کرد.
مجموعه “آوای یخ و آتش” محبوبیت زیادی به دست آورد و در سریال تلویزیونی بسیار موفق HBO “بازی تاج و تخت” که از سال 2011 تا 2019 پخش شد اقتباس شد.
نوشته جورج آر آر مارتین به خاطر شخصیتهای پیچیده، توطئههای سیاسی پیچیده و تمایل به تغییر و تحول فانتزیهای سنتی معروف است. آثار او برنده جوایز متعددی شده است و او به طور گسترده به عنوان یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان فانتزی نسل خود شناخته می شود.
جورج آر. آر. مارتین بیشک یکی از نامهای ماندگار ژانرهای فانتزی و وحشت در تاریخ ادبیات دنیا است. شهرت و اعتبار مارتین تا به حدی پیش رفته است که ناشران برای تبلیغ نویسندگان دیگر از شباهت آثارشان به کارهای او سخن میگویند.
مارتین حرفهاش را با نوشتن داستانهای کوتاه علمی ـ تخیلی در دهه هفتاد میلادی آغاز کرد و خیلی زود راه شهرت را در پیش گرفت. پس از نوشتن داستانهای کوتاه ترانهای برای لیا و سندکینگها، و دریافت جوایز معتبری چون هوگو و نبولا خود را بهعنوان نویسندهای جوان و آیندهدار به دنیای ادبیات معرفی کرد. اما اثری که مسیر زندگی حرفهای مارتین را تغییر داد، نه یک داستان کوتاه، بلکه یک رمان بود: رویای تبآلود.
در اوایل دهه هشتاد میلادی ژانر وحشت به یکی از محبوبترین ژانرهای ادبیات تبدیل شده و آثار درخور توجهی در این ژانر به انتشار رسیده بود. مارتین جوان نیز تحت تأثیر این موج شروع به نگارش رمانی خونآشامی کرد که سرانجام رویای تبآلود نام گرفت. رمانی دلهرهآور و پر از تعلیق که نگاهها را بیش از پیش متوجه نویسنده جوانش کرد. رمانی تلخ و شیرین که خواننده را به اعماق تاریکی هدایت میکند و در فضایی موهوم تصویری بیپروا از ترس و امید، اعتماد و خیانت، و هوس و وسوسه ترسیم میکند.
رویای تبآلود بهمحض انتشار با واکنش مثبت منتقدان روبرو شد. عدهای این رمان را نویدبخش ظهور یک نویسنده بزرگ دانستند و تعدادی دیگر آن را در کنار مصاحبه با خونآشام نوشته ان رایس بهعنوان یکی از دو اثر انقلابی ژانر وحشت معرفی کردند.
و به این ترتیب جورج آر. آر. مارتین قدم در راهی گذشت که پس از دو دهه او را به اوج شهرت رساند. مارتین در طول سالهای طولانی نویسندگیاش شانس خود را در ژانرهای مختلفی از جمله علمی ـ تخیلی، وحشت، فانتزی و حتی فیملنامهنویسی آزموده است و عجیب اینکه در تمام آنها آثار درخشانی از خود برجای گذاشته است. اما راز موفقیت او در ژانرهای مختلف چیست؟
مارتین بهراستی استاد خلق مکانهای بینظیر است. اگر با او همسفر شوید، شما را به دنیاهایی خاطرهانگیز خواهد برد: از صبح مهآلود قلعه ابر در دنیای اشباح تا مرغزارهای بادگیر دریای دوتراکی، از هزارتوی کهنه و سرد شهر سنگی تا اقیانوسهای مرگبار نامور، و از بندرهای تاریک امتداد میسیسیپی تا دیوار سر به فلک کشیده یخی که آخرین سنگر بشر در برابر تهاجم بیگانگان است.
اما بیشک آنچه مارتین را از هر نویسنده دیگری متمایز میسازد، شخصیت پردازیهای پیچیده و بینقص اوست. مارتین در گذر سالها گالری رنگارنگی از شخصیتهای مختلف به معرض نمایش گذاشته است؛ گاهی تاثیرگذار، گاهی ترسناک، و گاهی تاثیرگذار و ترسناک: شانِ سرگردان در گلهای تلخ که از گرگهای یخ و خونآشامهای سرزمین زمستان ابدی به سوی خطری بزرگتر میگریزد؛ روح غمگین به یاد ملودی، لیا و راب، عشاق تلپاتیک ترانهای برای لیا، دنریس دختر شاه شاهان و کلیسی قوم دوتراکی در بازی تاجوتخت که دست تقدیر او را برای مادری سه جوجه اژدها برگزیده است، و البته تیریون لنیستر که ذکاوت و هوشمندیاش به سادگی سرنوشت ملتها را تغییر میدهد.
یکی از شاخصههای دیگر آثار مارتین، توجه عمیق نویسنده به شخصیتهایی غیر از قهرمان داستان است؛ شخصیتهای فرعی و حتی شخصیتهای منفی در داستانهای مارتین هرگز زیر سایه قهرمان قرار نمیگیرند. در واقع مارتین آنقدر به آنها توجه نشان می دهد که خواننده نیز ناگزیر جذبشان میشود و زوایای مختلف وجودشان را میکاود تا به برداشتی واقعگرایانه از آن ها و انگیزههایشان برسد.
و این راز موفقیت مارتین است؛ جاذبهای که طرفدارانش را بهدنبال خود از ژانری به ژانر دیگر میکشد و آنها را مشتاق نگه میدارد تا صفحهها را یکبهیک ورق بزنند و پس از پایان کتاب، به انتظار داستانهای بعدی او بنشینند.
سنتلوییز، آوریل ۱۸۵۷
ابنر مارش (۱) با نوک عصایی که در دست داشت روی میز کوبید تا توجه مسئول پذیرش را به خود جلب کند. گفت: «میخوام یه آقایی به اسم یورک رو ببینم. فکر میکنم اسم کاملش جاش یورکه. همچین کسی اینجا هست؟»
مسئول پذیرش با شنیدن صدای ابنر از جا پرید. مرد میانسالی بود که عینکی گرد به چشم زده بود. با لحنی گرم و صمیمی گفت: «کاپیتان مارش! سلام. شیش ماهی میشد که ندیده بودمتون، کاپیتان. البته خبر بدبیاریهاتون رو شنیدم. وحشتناک بود. واقعاً وحشتناک بود. من از سال ۳۶ اینجا زندگی میکنم ولی تا حالا همچین یخبندونی ندیده بودم.»
ابنر مارش، کمی آزرده پاسخ داد: «مهم نیست.»
انتظار چنین مکالماتی را داشت. هتل پلانترز یکی از پاتوقهای محبوب ملوانها بود. خود مارش هم پیش از آن زمستان بیرحم زیاد در آنجا غذا میخورد، اما بعد از یخبندان دیگر پایش را در آنجا نگذاشته بود. با اینکه غذاهای رستوران آن هتل کاملاً باب طبعش بود، با این حال چندان مشتاق دیدن مشتریهای دیگر نبود: کاپیتانها، سکانداران، سرکارگران؛ دوستان و رقبای قدیمی که همه ماجرای بدبیاریهایش را میدانستند. ابنر مارش به ترحم هیچکس احتیاج نداشت. با لحنی دستوری گفت: «بهم بگو اتاق یورک کجاست.»
– آقای یورک تو اتاقشون نیستن، کاپیتان. دارن تو رستوران غذا میخورن.
– الآن؟ این وقت شب؟
مارش نگاهی به ساعت شیک و زیبای هتل انداخت. سپس دکمههای کتش را باز کرد، ساعت طلایش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. ادامه داد: «ساعت دوازدهوده دقیقهس. الآن داره شام میخوره؟»
– بله، کاپیتان. آقای یورک هر ساعتی دوست داشته باشن غذا میخورن. از اون دسته آدمایی هم نیستن که بشه بهشون نه گفت!
ابنر مارش صدایی از سر ناخرسندی از گلویش خارج کرد. ساعتش را دوباره در جیبش گذاشت و بدون هیچ حرفی، چرخید و با قدمهای سنگین به سمت رستوران به راه افتاد. مرد تنومندی بود. اصلاً آدم باحوصلهای بهشمار نمیرفت و به قرارهای کاری در نیمهشب عادت نداشت. با چنان غروری عصایش را در دست گرفته بود، که گویی آن فاجعه هرگز رخ نداده و هنوز همان آدم سابق بود.
رستوران با آن چلچراغهای باشکوه، مبلمان برنجی، رومیزیهای کتان و ظروف چینی و کریستالی تقریباً به بزرگی و زیبایی سالن اصلی یک کشتی بخار بود. در طول روز احتمالاً تمام میزها پر از مشتری بودند، ولی اکنون سالن خالی و بیشتر چراغها خاموش بود. مارش با خود فکر کرد که قرار ملاقات در نیمهشب حداقل این خوبی را داشت که دیگر نیازی نبود به تسلیتها و همدردیهای ملوانان دیگر گوش کند. در نزدیکی در آشپزخانه دو کارگر سیاهپوست آرام مشغول صحبت بودند. مارش بیتوجه از کنارشان گذشت و به سمت انتهای سالن ـ جایی که غریبهای خوشپوش تنها مشغول صرف غذا بود ـ حرکت کرد.
غریبه احتمالاً صدای پایش را شنیده بود، ولی بدون اینکه سرش را بلند کند، همچنان به خوردن سوپ لاکپشت ادامه میداد. کت بلند مشکیاش به وضوح نشان میداد که ملوان نیست. احتمالاً از اهالی شرق بود و یا حتی یک خارجی. هیکل درشتی داشت، اما به تنومندی مارش نبود. در همان حالت نشسته هم به نظر میرسید که قدبلند باشد، با این حال مطمئناً از مارش کوتاهتر بود.
در ابتدا مارش از روی موهای سفید مرد تصور کرد که مسن است؛ اما هنگامی که به چند قدمیاش رسید، متوجه شد که موهای غریبه در واقع طلایی بسیار روشن است. ناگهان چهره جذاب مرد به نظر ابنر حالتی بچهگانه پیدا کرد. صورتش را به دقت اصلاح کرده بود و پوستش بینقص بود. مارش در کنار میز ایستاد و با خود فکر کرد که دستهای مرد، بیشتر شبیه به دستهای یک دختر جوان بودند!
با عصایش ضربهای به روی میز زد، اما رومیزی صدا را در خود خفه کرد. پرسید: «تو جاش یورکی؟»
یورک سرش را بلند کرد و نگاهشان در هم گره خورد.
خاطره آن لحظه در تمام روزها و سالهای بعد، هرگز از ذهن ابنر مارش پاک نشد؛ خاطره اولین باری که در چشمهای جاشوا یورک خیره شد! تمام فکرها و تصمیمهایی که گرفته بود در جذبه چشمهای یورک رنگ باختند. پیر و جوان، خوشپوش و خارجی و همه فکرهایی که در مورد او کرده بود، همه دود شدند و تنها یورک باقی ماند؛ خودش، قدرتش، جذبهاش، رویایش.
چشمان یورک خاکستری بودند و برای آن صورت رنگپریده، بسیار تیره به نظر میرسیدند. مارش حس میکرد آن مردمکهای مشکی و سوزان گویی به درون وجودش نفوذ کردهاند و مشغول برانداز کردن روحش هستند. رنگ خاکستری چشمان یورک حالتی زنده و پویا داشت، درست مانند مهِ بر روی رودخانه در یک شب تاریک؛ هنگامی که ساحل و تمام چراغهای شهر ناپدید میشوند و تنها تو میمانی و کشتی و رودخانه و مه! ابنر مارش در آن چشمهای مهآلود چیزهای زیادی میدید: تصاویری که برای لحظهای در مقابل چشمانش ظاهر و به سرعت ناپدید میشدند. موجود هوشمندی از پشت آن چشمها به او نگاه میکرد. اما موجود رامنشدهای هم در آنها پنهان بود: تاریک و ترسناک، محبوس و خشمگین. خنده و تنهایی و اشتیاقی بیرحم! یورک همه آنها را در چشمانش داشت.
اما بیشتر از هر چیز دیگر، نیرویی در چشمان مرد وجود داشت. نیرویی شگرف و بیرحم چون یخهایی که رویای مارش را نقش بر آب کرده بودند. جایی در میان آن مه، مارش میتوانست صدای حرکت آرام یخها را بشنود. میتوانست صدای دلخراش خرد شدن کشتیها و رویاهایش را نیز بشنود.
چنان محکم دست جاش را فشرد که برای لحظهای ترسید دست ظریف او را بشکند. ابنر مارش در طول زندگیاش در چشمان مردان زیادی زل زده بود، این بار نیز تا آنجایی که میتوانست در آن چشمان خاکستری خیره ماند، اما سرانجام نگاهش را برگرفت.
جاش کاسه سوپش را کمی به جلو هل داد و با حرکت دست مهمانش را دعوت به نشستن کرد. گفت: «کاپیتان مارش، منتظرتون بودم. خواهش میکنم بفرمایین.»
مارش گفت: «ممنون.»
صندلی مقابل جاش را عقب کشید و نشست. مارش مرد درشتهیکل و آبلهرویی بود. بیش از صدوهشتادوپنج سانتیمتر قد و بیش از صدوسیکیلوگرم وزن داشت. صورتش قرمز بود و بینیاش چاق و کوفتهای. حتی ریش پرپشت سیاهش هم کمک چندانی نمیکرد و همه او را زشتترین ملوان آن رود میدانستند. خودش هم به خوبی از این لقب آگاه بود. در آن کت آبی کاپیتانی، تنومند و خشن به نظر میرسید، اما چشمهای یورک گویی تمام جذبهاش را خشک کرده بودند! مارش با خود فکر کرد که غریبه حتماً یک متعصب مذهبی است. چنان نگاه نافذی را پیشتر تنها در مردان دیوانه، موعظهگران، و یک بار در چشمان مردی به نام جان براون در کانزاس لعنتی دیده بود! مارش هیچ علاقهای نداشت که با متعصبین مذهبی، موعظهگران، میانهروها، و حتی مخالفان بردهداری سر و کار داشته باشد.
اما هنگامی که یورک شروع به صحبت کرد، دیگر به نظر مارش شباهتی به متعصبین مذهبی نداشت.
– اسم من جاشوا آنتون یورکه (۲)، کاپیتان. تو موارد کاری من رو به اسم جی.ای. یورک میشناسن ولی دوستام من رو جاشوا صدا میکنن. امیدوارم به وقتش من و شما هم شرکای کاری خوبی باشیم، و هم دوستای صمیمی.
لحنش کاملاً مودبانه و منطقی بود.
مارش مردد گفت: «ببینیم چی میشه!»
هر آنچه پیشتر در چشمان خاکستری یورک دیده بود، دیگر آنجا نبود. مارش کمی گیج شده بود.
– ظاهراً نامهم به دستتون رسیده.
– آره، اینجاست.
مارش پاکت تاشدهٔ نامه را از جیب کتش بیرون آورد. رسیدن چنان پیشنهادی باورنکردنی بود. اگر آن معامله سر میگرفت تمام آنچه را از دست داده بود، دوباره به دست میآورد. اما اکنون تردید در وجودش رخنه کرده بود. کمی به جلو خم شد و پرسید: «شما میخواین بیاین تو کار کشتیرانی، درسته؟»
یک گارسون جلو آمد و پرسید: «شما هم با آقای یورک غذا میل میکنین، کاپیتان؟»
یورک گفت: «خواهش میکنم. خوشحال میشم با هم غذا بخوریم.»
مارش گفت: «آره، میخورم.» در نگاه کردن به چشمهای یورک کم آورده بود، اما هیچ مردی نمیتوانست در خوردن روی او را کم کند. «از اون سوپها واسم بیار. با ده ـ دوازده تا صدف، چند تا هم مرغ با مخلفات. مرغها رو خوب سرخ کنین. یه نوشیدنی هم بیار که باهاش اینا رو بدم پایین. نوشیدنی شما چیه آقای یورک؟»
– ماءالشعیر.
– خوبه، واسه من هم از همونا بیار.
یورک با لبخندی گفت: «اشتهای خارقالعادهای دارین کاپیتان.»
مارش گفت: «اینجا شهر خارق…ال.. عادهایه. همینطور یه رود خارق…ال…عاده، آقای یورک. واسه زندگی تو اینجا آدم همیشه باید خودش رو تقویت کنه. اینجا مثِ نیویورک یا لندن نیست.»
یورک گفت: «بله، متوجهم.» …
رویای تبآلود
نویسنده : جورج آر. آر. مارتین
مترجم : میلاد فشتمی
اشر: انتشارات بهنام
تعداد صفحات : ۵۱۹ صفحه
عالیه این کتاب.
ممنون از سایت خوبتون.
ممنون که هنوز هر از گاهی کتاب معرفی میکنید،من استفاده میکنم.
راستی بازی تاج و تخت عنوان سریال HBO هست، مارتین نویسنده کتاب “نغمه یخ و آتش”ه
اخ که عجب کتابی بود کتابی که سه بار دیگه هم خوندم یکی از بهترین بهترین ها در سبک خون آشام ها فیدیبو با تخفیف خوبی هم گذاشته حتما بخرین