زندگینامه ژرژ سیمنون، خالق شخصیت جاودان کمیسر ژول مگره
ژرژ جوزف کریستین سیمنون (George Joseph Christian Simenon) در ۱۲ فوریه سال ۱۹۰۳ در شهر لیژ (Liège) بلژیک به دنیا آمد. پدرش دزیره (Désiré) در یک شرکت بیمه حسابدار بود.
ژرژ در سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۴ در مدرسهٔ سن آندره (Saint-André) به تحصیل پرداخت و با آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ به کالج سن لوئی (Saint-Louis) رفت که دبیرستانی تحت نظارت ژزوئیتها بود. تا پیش از ۱۹۱۸ به مشاغل مختلفی از جمله شاگردی در کتابفروشی پرداخت، اما، در ژانویهٔ آن سال، در پی بیماری پدرش ترک تحصیل کرد و در نشریهٔ گازت دو لیژ (Gazette de Liege) بهعنوان خبرنگار مشغول کار شد.
این شغل باعث شد تا با مردمی که در هتلهای ارزان اقامت داشتند، وقتشان در کافهها سپری میشد و گهگاه گذارشان به ادارهٔ پلیس میافتاد سروکار پیدا کند و با منش و رفتار آنان بهخوبی آشنا شود. این آشنایی بعدها زمانی که نویسندگی حرفهٔ اصلیاش شد بسیار به کارش آمد. کار در گازت که روزنامهای پرتیراژ و عامهپسند بود مهارتهای تندنویسی و ویرایش سریع متون نوشتاری را به او آموخت. عادت تندنویسی تا پایان کار حرفهایاش با او ماند، بهنحوی که میتوانست یک رمان کامل را تنها در سه ساعت بنویسد و آمادهٔ چاپ کند!
در دوران کار در گازت، بیش از ۱۵۰ مقاله با نام قلمی G.Sim نوشت و در فاصلهٔ سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۲ بیش از ۸۰۰ قطعهٔ فکاهی با نام مسیو لکوک (Le Coq) به چاپ رساند. نخستین رمان او با نام بر پل آرش (Au Pont des Arches) در ژوئن ۱۹۱۹ نوشته شد و در ۱۹۲۱ با نام مستعار G.Sim به چاپ رسید. در سال ۱۹۳۰ شخصیت محبوب آثارش، کمیسر مگره، نخستین بار در داستان کوتاهی که آن را به درخواست ژوزف کسل (Joseph Kessel) برای چاپ در مجلهٔ کارآگاه (Detective) نوشت ظاهر شد. در فاصلهٔ سالهای ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۵ به آفریقا، اروپای شرقی، ترکیه و اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد و مشاهداتش را در قالب مقالاتی خواندنی به چاپ رساند. البته سفر وی به شوروی چندان پربار نبود چون مأموران امنیتی او را زیر نظر داشتند و نمیتوانست به هر کجا که میخواهد سفر کند. در اُدِسا شاهد دستگیری گستردهٔ مخالفان «بهشت کمونیستی» بود و همین مشاهدات را در کتابی با عنوان مردمان متضاد (Les Gens d’en Face) بازگو کرد. این اثر یکی از ضد کمونیستیترین آثار نیمهٔ نخست قرن بیستم است.
سیمنون در خلال جنگ جهانی دوم در وانده (Vendee) میزیست و در همین دوران بود که با آندره ژید، نویسندهٔ نامدار فرانسوی، آشنا شد. در ۱۹۴۵ پس از آنکه گشتاپو به یهودی بودن وی شک برد، از فرانسهٔ اشغالشده گریخت و به آمریکا رفت. دوران اقامت در آمریکا از خلاقانهترین ایام زندگانی پربار سیمنون بود. در ۱۹۵۲ در پی سفری کوتاه به زادگاهش، به عضویت آکادمی سلطنتی بلژیک درآمد. گرچه از سال ۱۹۲۲ دیگر در بلژیک اقامت نداشت، تا پایان عمر یک «بلژیکی» باقی ماند. در ۱۹۵۵ بار دیگر به اروپا بازگشت و نخست در فرانسه و سپس در سوئیس اقامت گزید. در ۱۹۷۲ عملاً داستاننویسی را کنار گذاشت و به نگارش زندگینامهٔ خود پرداخت.
خودکشی دختر بیستوپنجسالهاش ماری ژو (Marie Jo) در ۱۹۷۸ باعث شد تا سالهای پایانی عمر را در اندوه و تنهایی سپری کند. در ۱۹۸۴ به علت تومور مغزی مورد عمل جراحی قرار گرفت و ظاهراً بهبود یافت، اما طی چند سال بعد وضع جسمانیاش به وخامت گرایید و در شب چهارم سپتامبر ۱۹۸۹ در شهر لوزان (Lausanne) سوئیس در خواب از دنیا رفت.
سیمنون یکی از نویسندگان پُرکار قرن بیستم بود. وی عادت داشت ساعت چهار صبح از خواب بیدار شود و بنویسد. این کار را تا ظهر ادامه میداد و بقیهٔ روز را استراحت میکرد. به این ترتیب میتوانست در هر روز ۶۰ تا ۸۰ صفحه مطلب بنویسد. آثار او مشتمل است بر بیش از ۲۰۰ رمان، ۱۵۰ رمان کوتاه، یک سناریو برای باله، چندین جلد زندگینامه (که نخستین جلد آنها با عنوان خاطرات خودمانی در ۱۹۸۱ منتشر شد)، مقالات بیشمار و تعداد زیادی رمان عامهپسند که آنها را صرفاً برای کسب درآمد و با یک دوجین نام مستعار نوشته است. اما شهرت وی بیشتر بهواسطهٔ ۷۵ رمان و ۲۸ داستان کوتاهی است که کمیسر مگره قهرمان آنهاست. نخستین این رمانها با نام پیوتر لتونیایی (Pietr-le-letton) در ۱۹۳۱ و آخرین آنها مگره و مسیو چارلز (Maigret et M. Charles) در ۱۹۷۲ چاپ شدند.
علاوهبراین، وی چندین رمان روانشناسانه هم دارد که معروفترین آنها عبارتند از بیگانگان در خانه (The Strangers in the House)، قاتل (the Killer) و مرگ بل (Belle). در مجموع بیش از ۵۵۰ میلیون نسخه از آثار او در سراسر جهان به فروش رفتهاند و از این نظر شاید آثارش بیش از هر یک از نویسندگان قرن بیستم به چاپ رسیده باشد. رمانهای او آمیزهای از پرداخت استادانه و کالبدشکافی هوشمندانهٔ روان انسانهاست. وی ترسها، عقدههای روانی، گرایشهای ذهنی و وابستگیهایی را توصیف میکند که در زیر نقاب زندگی معمولی و یکنواخت روزمره پنهان هستند و ناگهان با انفجاری غیرمنتظره به خشونت و جنایت منجر میشوند.
سیمنون در مصاحبهای گفته است: «هدف همهٔ رمانهای من و ماحصل همهٔ زندگیام چیزی جز جستوجوی انسان به آن صورتی که واقعاً هست نبوده است. آنچه من جستوجوی انسان مینامم، جستوجوی خودم است؛ چون مانند دیگران انسان سادهای بیش نیستم. صراحتاً میگویم که فقط در بند آفرینش شخصیتهایی بودهام تا با کمک آنها انسان را بهتر بشناسم.» فرانسوا موریاک (Mauriac)، که از دوستان نزدیک وی بود، دربارهٔ آثارش گفته است: «گمان نمیکنم جرأت آن را داشته باشم که به اعماق کابوسهایی که سیمنون با مهارت تمامنشدنیاش توصیف میکند فرو بروم».
استقبال بینظیر دوستداران رمان کلاسیک پلیسی از آثار سیمنون برای وی شهرتی بسزا و ثروتی کمنظیر به ارمغان آورد و با روی آوردن کارگردانان سرشناسی چون ژان رنوار (Jean Renoir)، آنری ژرژ کلوزو (Henri-Georges Clouzot)، ژولین دو ویویه (Julien Duvivier)، مارسل کارنه (Marcel Carné)، کلود اوتان لارا (Claude Autant-Lara)، ژان پیر ملویل (Jean-Pierre Melville)، کلود شابرول (Claude Chabrol)، برتران تاورنیه (Bertrand Tavernier) و ژان دلانوا (Jean Delannoy) به آثارش، دوستداران سینما نیز به جمع طرفداران وی پیوستند. پیر رنوار (Pierre Renoir)، چارلز لاتون (Charles Laughton)، هاری بور (Harry Bauer)، و ژان گابن (Jean Gabin) در آثار متعددی که بر مبنای شخصیت مگره پدید آمد در نقش وی ظاهر شدند که به اعتقاد منتقدان ژان گابن در ایفای این نقش موفقتر بود، هرچند خود سیمنون بازی پیر رنوار را ترجیح میداد. البته جان بخشیدن به کمیسر مگره بر پردهٔ سینما کار آسانی نبود. گرچه سیمنون توانسته بود با کوتاهترین کلمات و موجزترین عبارات، شخصیت مگره را بر صفحات کتابهایی کوچک و کمورق جان ببخشد، اما این امتیاز نبوغآمیز تنها به خود وی اختصاص داشت!
از سیمنون بهخاطر ارزش ادبی و محتوای انسانی آثارش بارها تجلیل به عمل آمد و دولت بلژیک در سال ۲۰۰۵ وی را به لقب «بزرگترین بلژیکی» مفتخر کرد.
کمیسر ژول مگره فرزند خانوادهای کشاورز است که در جوانی به پاریس میآید تا پزشکی بخواند، اما در عوض به نیروی پلیس میپیوندد. وی مدارج ترقی را بهسرعت طی میکند و به مقام سربازرسی میرسد. همسرش لوئیز زنی مهربان و آشپزی قابل است که در حل بسیاری از پروندهها به کمیسر کمک میکند. آنها در آپارتمانی در بلوار ریشار لنوار زندگی میکنند و فرزندی ندارند. مگره در کهدزورفور (ادارهٔ مرکزی پلیس پاریس) کار میکند و همکاران وفادار و ثابتی دارد که در حل و فصل پروندهها به او کمک میکنند (لوکاس، ژانویه، تورنس و لوپوان).
بریدهای از کتاب مگره و مرد تنها
تازه ساعت نه صبح بود اما هوا حسابی گرم بود. مگره کتش را درآورده بود و همانطور که داشت بسته پستیاش را با بیحالی باز میکرد، مرتب از پنجره به برگهای بیحرکتِ درختهای خیابان اورفِور و به رود سِن نگاه میانداخت که مثل ابریشم آرام و صاف بود.
ماهِ اوت بود. لوکا و لاپوئانت، همراه با بیش از نیمی از بازرسهای اداره مرکزی پلیس، به تعطیلات رفته بودند. ژانویه و تورنس در ماه ژوئیه به تعطیلات رفته بودند و مگره هم تصمیم داشت بیشتر سپتامبر را در خیابان مونگ ـ سور ـ لوآر، در خانه قدیمیاش بگذراند که مثل خانه کشیشها بود.
تقریبا یک هفتهای میشد که هر روز، نزدیک غروب، تندبادی کوتاه اما شدید، همراهِ بارانی شلاقی، مردم توی خیابان را به سمتِ سرپناهی زیر ساختمانها فراری میداد. این تندبادها گرمای جهنمی روز را برطرف میکرد و شبهای خنکی که پس از آنها میرسیدند، با خود آرامش میآوردند.
پاریس خالی بود؛ حتی سروصدای خیابان که در فواصل سکوت بلند میشد، مثل همیشه نبود.
همهجا اتوبوسهایی از کشورهای مختلف با رنگ روشن دیده میشد که بیاستثنا به سمت دیدنیهای مشهور شهر میرفتند: نوتردام، لوور، کاخ کنکورد، اتوآل، ساکرهکور و سرانجام برج ایفل.
این موقع سال، اگر کسی توی خیابانها قدم بزند، اگر کلمهای فرانسوی بشنود، تعجب میکند.
رئیس اداره پلیس هم به تعطیلات رفته بود و مگره از کار شاقّ ارائه گزارش روزانه خلاص شده بود. در واقع، مکاتبات چندانی هم انجام نشده بود و از جنایت هم خبری نبود، مگر یک دزدی به عنف.
سربازرس با زنگ تلفن چرتش پاره شد و گوشی را برداشت.
ــ سربازرس ِ ناحیه یک پشت خط است. میخواهد با خود شما صحبت کند. وصل کنم؟
ــ بله، وصل کن!
مگره او را خوب میشناخت. آدم عصاقورتدادهای بود و همیشه سعی میکرد خوشپوش باشد؛ گذشته از این، آدم فرهیختهای بود که قبل از اینکه سر از اداره پلیس درآورد، چند سالی در یک میخانه کار کرده بود.
ــ الو، آسکان!
ــ امیدوارم مصدّع اوقات نشده باشم!
ــ خواهش میکنم! برای شما همیشه وقت هست.
ــ با شما تماس گرفتم چون امروز صبح گزارشی دستم رسید که فکر میکنم دقیقا به خیابان شما مربوط است.
ــ چی هست؟
ــ قتل… البته یک قتل معمولی نیست. اگر بخواهم از پشت تلفن توضیح دهم، کلّی وقت میگیرد. وقتتان آزاد است؟
ــ الآن از هفت دولت آزادم.
ــ جسارت نیست اگر از شما تقاضا کنم تشریف بیاورید دفتر اینجانب؟ قضیه این است که قتل در بنبستِ کوچکی نزدیک لِزال آله اتفاق افتاده.
سال ۱۹۶۵ بود و بازار میوه و سبزی لِزال هنوز از پاریس به رونژی منتقل نشده بود.
ــ تا چند دقیقه دیگر خودم را میرسانم.
پیش خودش غرغری کرد تا وانمود کند از دردسر خوشش نمیآید، اما واقعیت این بود که به هر بهانهای که او را از روندِ کسالتبارِ این روزها بیرون میکشید، با جان و دل خوشامد میگفت. به دفتر افسر نگهبان رفت. این طور مواقع معمولاً ژانویه را با خودش میبرد، اما حالا ضرورت داشت که در نبودش کسی را در خیابان اورفِور به نیابت از خودش بگذارد که کاملاً قابل اعتماد باشد و بتواند در موقع لزوم، از خودش ابتکار عمل نشان دهد.
ــ تورنس، میتوانی با من بیایی؟ از توی حیاط، یک ماشین برمیداریم.
از اداره پلیس تا ناحیه یک در خیابان پرووار راهی نبود و طولی نکشید که مگره خودش را به دفتر سربازرس آسکان رساند.
ــ باید چیزی را نشانت دهم که مطمئنم وقتی دیدیش، از تعجب خشکت میزند. من که در عمرم چنین چیزی ندیدهام. عجالتاً بهتر است رودهدرازی نکنم. اوه! تورنس… ماشین را همینجا بگذار، جای دوری نمیرویم.
از کنار لِزال که حتی در ماه اوت هم مثل همیشه شلوغ بود، گذشتند. در آن گرمای شدید، بو تحملناپذیر بود. قدمزنان از خیابانهای تنگی گذشتند که دورادورشان را مغازههای کوچک و خانههای معلومالحال گرفته بودند. همهجا ولگردها پلاس بودند و در آن میان، زنی آنقدر مست بود که فقط با تکیه به دیوار میتوانست سرپا بایستد.
ــ از اینطرف!
به خیابان گران ـ تروندِری که رسیدند، آسکان پیچید توی گذر کوتاهی که چنان تنگ بود که ماشین نمیتوانست واردش شود.
آسکان گفت:
ــ رسیدیم. گذر ویوفور.
در هر طرف کوچه بیشتر از ده خانه قدیمی نبود، با یک زمین خالی در وسط که خانهای بود که قبلاً فرو ریخته بود. قرار بود کوچه بزودی تخریب شود و برای همین خانهها تخلیه شده بودند.
بعضی جاها را تخته و الوار گذاشته بودند تا دیوارها فرو نریزند.
سربازرس جلو خانهای ایستاد که به هیچکدام از پنجرههایش شیشه نبود. در واقع، حتی قاب بعضی از پنجرهها را هم درآورده بودند. از درِ ورودی خبری نبود و آن را با تخته مسدود کرده بودند. آسکان دو تا از تختهها را که شل بودند، از جا درآورد و روبهرویشان راهرو درازی ظاهر شد.
ــ حواستان به راهپله باشد! پلهها خیلی زپرتیاند؛ تازه بعضیهاشان هم افتادهاند.
بوی شدید گرد و خاک و کپک با بوی تعفن لِزال درهم آمیخته بود.
بینیشان را بوی گند پر کرده بود که به طبقه دوم رسیدند. پسر دوازدهسالهای چمباتمه زده بود و به دیوار پوسته پوسته تکیه داده بود. همین که مردها کنارش رسیدند، از جا پرید. چشمهایش برق میزد.
ــ شما سربازرس مگره هستید، درسته؟
ــ بله.
ــ باورم نمیشود که دارم خود شما را از نزدیک میبینم!… من دفترچهای دارم که همهاش بریده روزنامهها در مورد شماست… همه عکسهایتان و همه…
آسکان وسط حرفش پرید:
ــ این نیکولیه جوان است… اسم کوچکت ژان است، درسته؟
ــ بله قربان.
ــ پدرش تو خیابان سن دنی قصابی دارد. این تنها قصابی این دوروبر است که سرتاسر ماه اوت باز است… یالاّ ژان، تعریف کن، ببینیم!
ــ قبلاً همه چی را برای شما گفتهام… بیشتر رفقام رفتهاند کنار دریا… خب، حالا که کسی نمانده تا باهاش بازی کنم، وقتم را با پرسه زدن تو محله میگذرانم. با اینکه اینجا به دنیا آمدهام، باز هم کلّی گوشه موشه هست که نشناسم. امروز صبح، چشمم به این خانه افتاد. به تختههایی که جلو درگاه زده بودند دست زدم و دیدم محکم نیستند… آمدم تو و داد زدم «کسی خانه نیست؟» جز انعکاس صدای خودم، جوابی نیامد. البته انتظار هم نداشتم جوابی بشنوم. گفتم یک چرخی توی خانه بزنم. آن درِ قدیمی زهواردررفته را که میبینید؛ آنجا، سمت راست… خب، هلش دادم و باز شد و همانجا آن مرد را پیدا کردم… نمیتوانستم زیاد تند بدوم، اما به هرحال، به هر زحمتی بود، خودم را رساندم پاسگاه پلیس… حتما باید دوباره بروم توی آن اتاق؟
ــ فکر نکنم لازم بشود.
ــ پس میشود همینجا منتظر بمانم؟
ــ البته.
در آنقدر پوسیده بود که حتی به دردِ سوزاندن هم نمیخورد. مگره در را باز کرد. همانطور که در چارچوب ایستاده بود، چشمش به همان چیزی افتاد که سربازرس میخواست با آن متعجبش کند.
اتاق جاداری بود و به جای شیشه هر دو پنجرهاش، مقوا و کاغذ کلفت گذاشته بودند. سطح ناهموار اتاق، که بین تختههایش شکافهایی بود که حدود سه سانتیمتر عمق داشت، با یک خروار خنزرپنزر پر شده بود که بیشترشان شکسته بودند و همگی، بدون استثنا، بهدردنخور.
آنچه در نگاه اول به چشم میآمد تختی فلزی بود که روی آن یک تشک کاهی قدیمی بود و بر آن، مردی درازکش افتاده بود که بیتردید مرده بود. سینهاش را خون لختهشده پوشانده بود، با این حال، چهرهاش آرام و خونسرد بود.
لباسهای تنش از آنِ ولگردها بود اما صورت و دستهایش به هیچ وجه به آن لباسها نمیخوردند. سنّی ازش گذشته بود و میان موهای نقرهای بلندش، رگههایی آبی خودنمایی میکردند. چشمهایش هم آبی بود. مگره داشت زیر نگاه آن چشمهای خیره آرامشاش را از دست میداد که سربازرس آنها را بست.
سبیل سفیدی داشت که گوشههایش کمی رو به بالا تاب خورده بودند و ریش تُنُکش هم سفید بود.
جدا از اینها، صورتش بدقت اصلاح شده بود و وقتی مگره با دقت بیشتری مرده را برانداز کرد، از اینکه میدید دستهایش بخوبی مانیکور شدهاند، جا خورد. مگره زیرلب گفت:
ــ شبیه هنرپیشه پیری است که خودش را شکل بیخانمانها درست کرده باشد. اوراق شناسایی نداشت؟
ــ اصلاً. نه اوراق شناسایی، نه نامهای، نه نوشتهای، هیچ. چندتایی از بازرسهایم که زمانی توی این بخش کار میکردهاند، آمدند و به او نگاهی انداختند، اما هیچکدام او را نمیشناختند، اگرچه یکی گفت احتمالاً یکی دو باری او را دیده که داشته سطلهای زباله را زیر و رو میکرده.
مرد قدّ خیلی بلندی داشت و فوقالعاده تنومند بود. شلوارش، که روی زانوی چپش پارگی داشت، زیاده از حد برایش کوتاه بود. کت پاره پورهاش که فقط به درد سطل آشغال میخورد، کف زمین، مچاله افتاده بود.
ــ پزشک اداره معاینهاش کرده؟
ــ نه هنوز. هر دقیقه ممکن است پیدایش شود. میخواستم قبل از اینکه به چیزی دست بزنند، شما صحنه جرم را ببینید.
ــ تورنس، بدو از یک رستورانی، باری، چیزی، به اداره مرکزی زنگ بزن و بهشان بگو زنگ بزنند آزمایشگاه پزشکی قانونی و هرچه زودتر یکی را بفرستند اینجا. بهتر است به دادستان کل هم خبر بدهند.
مگره هنوز هاج و واج مانده بود، بیش از همه به خاطر چهره مردی که روی آن تخت فلزی قراضه افتاده بود. سبیل و ریش مرد آنقدر مرتب بود که حتما بتازگی، حداکثر یک روز قبل، زیر دست سلمانی نشسته بوده است. به خاطر دستهای مانیکورشده و ناخنهای برقانداختهاش نمیشد تصور کرد زبالهگرد باشد.
با این حال، مرد حتما مدت زیادی به این کار مشغول بوده است، چون کلّ اتاق را اشیایی پر کرده بود که با هیچ منطقی نمیشد کنار هم جمعشان کرد. تقریبا همه هم شکسته بودند. یک قهوهخردکن قدیمی. چند پارچ لعابی لبپَر، چند سطل درب و داغانِ سوراخ، یک چراغ نفتی بدون فتیله و نفت، و کپّهای لنگهکفش.
ــ باید سیاههای از همه این خرت و پرتها تهیه کنم.
یک کاسه روشویی به دیوار پیچ شده بود که مگره رفت طرفش و شیر آن را باز کرد. خبری نشد. همانطور که مگره انتظار داشت، آب قطع شده بود؛ برق و گاز هم همینطور: رویهای معمول برای تمام ساختمانهایی که در فهرست تخریب قرار میگیرند.
مرد چه مدت اینجا زندگی میکرده است؟ آنقدر بوده که بتواند چنین پشته عظیمی از آشغال جمع کند. امکان پرسوجو از سرایدار یا همسایهها هم وجود نداشت، چرا که از هیچکدام خبری نبود. سربازرس ِ محل رفت بیرون و در پاگرد، مشغول صحبت با نیکولیه شد.
ــ میدانی چه کاری ازت برمیآید؟ برو پایین و بیرون منتظر باش! الآن است که چند نفر سر برسند. همین که دیدیشان، راهنماییشان کن اینجا.
ــ چشم قربان!
ــ یادت باشد بهشان بگویی مراقب پلهها باشند.
مگره توی اتاق میچرخید و چیزهایی را از روی زمین برمیداشت و دوباره میانداخت. اینطوری بود که به یک تکه شمع سوخته و یک جعبه کبریت برخورد. شمع به ته فنجانی لبپر چسبیده شده بود.
در کلّ دوران حرفهایاش به چیز عجیبی مثل این اتاق برنخورده بود. هرچه بیشتر نگاه میکرد، حیرتزدهتر میشد.
ــ چه طوری کشته شده؟
ــ چند تا گلوله به سینه و شکمش شلیک کردهاند.
ــ کالیبر اسلحه بزرگ بوده؟
ــ متوسط… به احتمال قریب به یقین کالیبر ۳۲ بوده.
ــ توی جیبهای کتش هیچی نبود؟
توی ذهنش صحنهای را تصور میکرد که این سربازرس ِ ازخودراضی و متفرعن، در حالی که از شغلش بیزار شده بوده و زمین و زمان را دشنام میداده، خودش را وادار کرده این لباسهای کثیف و پارهپوره را بگردد.
ــ یک دکمه، چند تکه نخ، یک تکه بزرگ نان کپکزده…
ــ پول چی؟
ــ فقط دو سکه ۲۵ سانتیمی.
ــ جیبهای شلوارش چی؟
ــ فقط یک پارچه کهنه کثیف که احتمالاً بهجای دستمال استفاده میشده و چند تا فیلتر سیگار توی یک قوطی آبنبات.
ــ کیف پول چی؟
ــ نه.
حتی خانهبهدوشهای باراندازها هم که زیر پلها میخوابند اغلب توی جیبشان اوراقی دارند، حداقل اوراق شناسایی.
تورنس که حالا برگشته بود کمتر از مگره حیرتزده نبود.
ــ الآن پیداشان میشود.
موئر و دستیارانش بودند از آزمایشگاه پزشکی قانونی که با راهنمایی نیکولیه جوان از پلهها بالا آمده بودند. قیافهشان حیرتزده بود.
ــ قتل است؟
ــ بله… اسلحهای در کار نیست، پس بیبروبرگرد خودکشی نیست.
ــ از کجا باید شروع کنیم؟
ــ از اثر انگشت. تا هویت مقتول مشخص نشود، هیچ کاری از دستمان برنمیآید.
ــ حتما طرف خیلی مراقب دستهایش بوده. حیف است که کثیفشان کنیم.
با این حال، اثر انگشتش را برداشتند.
ــ عکس؟
ــ مسلما.
ــ هیکل خوبی دارد، نه؟ حتما مثل اسب قوی بوده.
همان لحظه، صدای قدمهای محتاطی شنیده شد که از پلهها بالا آمد و بعد، نماینده دادستان کل، قاضی تحقیق، کاسور، و کارمندش ظاهر شدند. هر سه تایشان، همین که اتاق و محتویات غریبش را دیدند، دهانشان از تعجب باز ماند.
نماینده دادستان کل پرسید:
ــ چه وقت به قتل رسیده؟
ــ خیلی زود به جواب میرسیم. آهان! این هم دکتر لاگودین؛ ایشان حتما میتوانند جوابمان را بدهند.
پزشک اداره جذاب، فرز و خوشقیافه بود. با مگره دست داد، با سر به بقیه سلام کرد و یک راست رفت سمت تختخواب که روی پایههای کجش ایستاده بود، تختخوابی که بیشک تحفه دیگری بود که از خیابان آمده بود یا از خرابه دیگری مثل همین ساختمان.
همگی نگران به کف اتاق نگاه میکردند. با آنهمه آدمی که آنجا جمع شده بودند، کف اتاق به طرز خطرناکی شکم داده بود و هر لحظه ممکن بود فرو بریزد.
پزشک جوان گفت:
ــ اصلاً تعجب نمیکنم اگر یک لحظه بعد، همگیمان طبقه پایین باشیم.
پزشک کنار تخت منتظر ماند تا عکاسها کارشان تمام شد و بعد رفت سراغ معاینه جسد. سینه جسد را برهنه کرد و سه سوراخ سیاه که گلولهها از آنها وارد بدن شده بودند، نمایان شد.
ــ سه گلوله حدودا از فاصله یک متری، شلیک شدهاند. قاتل خیلی دقیق نشانهگیری کرده. همانطور که میبینید، فواصل خیلی دقیق تعیین شدهاند؛ این به نظر من یعنی که مقتول در زمان تیراندازی خواب بوده.
ــ به نظر شما مرگ آنی بوده؟
ــ بله. یکی از گلولهها درست از بطن چپ گذشته.
ــ به نظر شما گلولهها سالم بیرون آمدهاند؟
ــ وقتی جسد را برگردانم جواب شما را میدهم.
یکی از عکاسها کمکش کرد. تنها یک زخم سر باز پشت آن ولگردِ مرموز بود. بیشک گلوله جایی توی تشک جا خوش کرده بود.
ــ توی این اتاق آب پیدا نمیشود؟
ــ نه. آب قطع شده.
ــ پس چطور همه بدنش را شسته؟ خودتان نگاه کنید، بدنش کاملاً تمیز است.
ــ نمیتوانید تخمین بزنید که قتل کی اتفاق افتاده؟
ــ بین ساعت دو تا پنج صبح. وقتی کالبدشکافی کنم، میتوانم تخمین دقیقتری بزنم. مقتول شناسایی شده؟
ــ نه هنوز. باید بدهیم عکسش را توی روزنامهها چاپ کنند. راستی، کی میتوانید عکسهای چاپشده را به ما برسانید؟
ــ یک ساعتی طول میکشد. کار دیگری ندارید؟
عکاسها رفتند و باقی کارشناسها مشغول انگشتنگاری از تمامی چیزهای توی اتاق شدند.
نماینده دادستان کل زیرلب گفت:
ــ فکر نکنم دیگر به حضور ما احتیاج باشد، نه؟
قاضی کاسور گفت:
ــ میخواهید من بمانم؟
مگره گیج و گنگ مشغول دود کردن پیپش بود. یکی دو ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و سؤال را جواب دهد.
ــ نه. شما را بیخبر نمیگذارم.
بعد به پزشک اداره رو کرد:
ــ میتوانید بگویید مست بوده یا نه؟
ــ راستش تردید دارم، اما وقتی محتویات معدهاش را بررسی کردیم، میتوانم جواب قطعی بدهم. به هرحال، در نگاه اول به نظرم نمیرسد اهل میگساری باشد.
سربازرس محلی گفت:
ــ یک ولگرد غیرالکلی؟ کم پیدا میشود!
تورنس خودی نشان داد:
ــ اصلاً شاید ولگرد نباشد.
مگره یک کلمه هم نگفت. با نگاهش داشت کلّ اتاق را سیر میکرد؛ جا به جا خیره میشد، انگار داشت با دیدن هر چیزی برای خودش، پروندهای مصوّر درست میکرد، با تک تک جزئیات. هنوز یکربع ساعت هم نگذشته بود و کارشناسها هنوز مشغول کار بودند که ون سردخانه از آزمایشگاه پزشکی قانونی به گذر تنگ رسید و نیکولیه از پلهها پایین دوید تا راه را به دو برانکارچی نشان دهد.
ــ بله، میتوانید ببریدش.
آخرین نگاه به سر خوشترکیب و مردانه جسد که ریشی تمیز و زیبا داشت.
یکی از برانکارچیها گفت:
ــ لامصب، یک تُن وزن دارد!
برانکارچیها با زحمت فراوان بارشان را از راهپلهای پایین بردند که تعدادی از پلههایش افتاده بود.
مگره پسربچه را صدا زد:
ــ بیا اینجا، پسرجان! فکر کن ببین این اطراف، توی این محله، جایی آموزشگاه آرایشگری هست؟
ــ بله، موسیو مگره. تو خیابان سندنی. سه تا مغازه پایینتر از قصابی ما.
مگره ده سال پیش یا بیشتر با همین موقعیت روبهرو شده بود که در تعقیب جنایتکاری، گذارش به یکی از این آموزشگاهها افتاده بود. بیشک در مناطقی از پاریس چنین مکانهایی کاملاً لوکس و مجهز بودند، اما نمیشد انتظار داشت در محله لِزال چنان جاهایی پیدا کرد.
ظاهرا مثل خیلی از آموزشگاهها، بیشتر مراجعان آموزشگاهی که در خیابانِ سن دنی بود گداها و خانهبهدوشها بودند که زیر دستِ کارآموزانِ تازهکار و ناشی مینشستند تا شاید از آنها آرایشگران ماهری دربیاید. کارآموزان از هر دو جنس بودند و بعضی از آنها کارآموز مانیکور کردن بودند.
با این حال، تا وقتی عکسهای مرد مرده به دست مگره نمیرسید، رفتن به آنجا فایدهای نداشت. تنها کاری که فعلاً از دست مگره برمیآمد آن بود که به نتیجه انگشتنگاری چشم امید ببندد تا شاید چیز دندانگیری نصیبش شود.
مگره موئر و دو همکارش را تنها گذاشت تا به کارشان در اتاق ادامه دهند و به همراه تورنس و سربازرس محلی از پلهها پایین رفت. نعمتی بود که حالا میتوانست هوای نسبتا تمیزِ گذر بنبست را درون ریههایش بفرستد.
ــ فکر میکنید چرا او را کشتند؟
ــ هیچ جوابی ندارم.
بعد از گذرگاه حیاطی بود که به زبالهدانی پاکتهای بستهبندی و دیگر خردهریزها تبدیل شده بود. با اینهمه، همین مکان به مگره کمک کرد که به جواب یکی از سؤالاتِ دکتر برسد. به یکی از دیوارها تلمبهای بود که زیر آن سطلی قرار داشت که کاملاً سالم بود. تلمبه را امتحان کرد. اول هیچ اتفاقی نیفتاد، اما مگره سماجت کرد و خیلی زود آب سرازیر شد.
این بیشک توضیحی برای پاکیزگی مرد ناشناس بود. مگره مرد را تصور کرد که تا کمر لخت شده است و دارد با سطلهای آبْ حمام میکند.
مگره و همکارش از سربازرس آسکان جدا شدند و راه افتادند سمتِ خیابان گران ـ تروندِری و راه بازار لِزال را پیش گرفتند. هوا گرمتر و گرمتر میشد و مگره به بهانه تلفن کردن وارد اولین کافهای شد که سر و شکل قابل قبولی داشت و برای خودش و تورنس سفارش نوشیدنی داد.
ــ لطفا به بایگانی وصل کنید!
خواست با بازرس لوبِل صحبت کند، افسری که از مرد مرده انگشتنگاری کرده بود.
ــ الو… لوبِل؟ چه خبر؟ وقت شد به بایگانی سر بزنی؟
ــ همین الآن از آنجا آمدم. هیچ اثر انگشتی با اثر انگشت مقتول نمیخوانَد.
این هم یکی دیگر از موارد خلاف قاعده در مورد مقتول بود. کم هستند ولگردهایی که حتی یک بار هم با قانون مشکل پیدا نکرده باشند.
ــ به هرحال، خسته نباشی! راستی، خبر نداری عکسها حاضر شدهاند یا نه؟
ــ فکر کنم ده دقیقه دیگر حاضر شوند… نه مسترال؟
ــ حالا تو بگیر یک ربع!
اداره مرکزی پلیس همان نزدیکی بود و برگشت به خیابان اورفور چند دقیقهای بیشتر وقت نمیخواست. مگره یکراست رفت سراغ واحد عکاسی. مجبور شد کمی منتظر بماند تا عکسهای چاپشده خشک شوند. تورنس را فرستاده بود دفتر افسر نگهبان.
مگره از بین عکسهایی که گرفته شده بود، سه تا را انتخاب کرد و برگشت به دفترش و بازرس لورتی را مأمور کرد آنها را به روزنامهها برساند، علیالخصوص روزنامههای چاپ عصر.
ــ تورنس، تو با من بیا. تا ناهار هنوز یک ساعتی مانده. از این فرصت استفاده میکنیم برای یک تحقیق خانه به خانه.
مگره و مرد تنها
نویسنده : ژرژ سیمنون
مترجم : شهریار وقفیپور
ناشر: هرمس
۱۸۱ صفحه
ژرژ سیمنون ومگره که عالی اند!!!کاش کتاب ” مردمان متضاد ” هم به فارسی ترجمه می شد .و اگر راجع به علت خودکشی دخترجوان سیمنون هم توضیحی داده می شد بد نبود.