معرفی کتاب: شکستن طلسم وحشت، محاکمهٔ شگفتانگیز و پایانناپذیر ژنرال آگوستو پینوشه، نوشته آریل دورفمن

یک مستندنگاری تلخ از ماجرای بازداشت ژنرال آگوستو پینوشه در سال ۱۹۹۸ در لندن به حکمِ قاضی اسپانیایی.
آریل دورفمَن -رماننویس بزرگ شیلیایی و یکی از قربانیان حکومتِ پر رنج و کشتار پینوشه در شیلی- گزارشی نفسگیر از این بازداشت مینویسد در روزهایی که ژنرال بازنشسته است و انواع مصونیتهای مادامالعمر را برای خود تدارک دیده.
دورفمَن روایتهایی تکاندهنده میدهد از سرنوشت برخی شکنجهشدهگان سالهای قدرتاش بعد کودتای ۱۹۷۳. شکنجههایی که بسیاریشان به عقل هیچکس نمیرسید جز دستگاه ترور پینوشه. از خردکردن دندانها و بعد بستن دهانِ پر از خُردهدندان با چسب تا تجاوز با موش به زندانی… دورفمَن که رمانهای درخشان «ناپدیدشدگان» و «اعتماد»ش به فارسی با ترجمههای خوب خوانده شدهاند یکی از راویان مهم شکنجه و ترور دیکتاتورهای شیلی و وطن دوماش آرژانتین است.
دروفمن شعار نمیدهد و بهخوبی نشان میدهد که پینوشه پشتوانهی مردمی قابلتوجهی هم داشته و دارد و نمیشود او را یکه دانست. او روایت میکند که دولت سوسیالیستی آلنده به بحران خورد و رفتارهای اقتصادیاش عملن آن را در آستانهی سقوط قرار دادهبود اما فارغ از تمام اینها بحث کشتار و شکنجه است که هزاران نفر را به کام مرگ کشید.
دورفمن روایت میکند که دیکتاتورهای آمریکای لاتین از چپ تا راست چه میلی به این همه کشتار داشتند. او در بطن ماجرای پروندهی پینوشه و دعوای حقوقی جهانی حاضر است و این کتاب در حال روایتی موازی. هم از ماجراهای دادگاه، هم گذشتهای که بر زندانیان و مخالفان و حتا کسانی رفته که فقط کمی با او اختلاف داشتند. دورفمَن در نمایشنامهی «مرگ و دوشیزه» با قدرت روح استبداد را نمایش میدهد در تقابل شکنجهگر سابق و زندانی. در مقالات کوتاه و خواندنی «در جستوجوی فِردی» روایت میکند از نمایش استبداد پر بیابانهای دورافتاده و گورهای جمعی.«شکست طلسم وحشت» بغض او و بسیاری دیگر از همنسلان اوست که پینوشه روزگارشان را رقم زد و او یکی از خوششانسترینها بود که توانست پناهندگی بگیرد و بعد به آمریکا برود و اغلب همراهان او اصلن چنین خوششانس نبودند… و ترجمه بسیار خوب کتاب که مملو از نامها و ارجاعهاست و سپاس از زهرا شمس که دقت کرده و کارش را بهکمال انجام داده… اگر میخواهید روایتی از چگونه کشتن مخالف را درککنید و واکنشهای چند نسل روایت دورفمَن عالیست. او راوی بخشی گمشده از انسان شیلیاییست که در گورهای ناپیدا دفن شدند. (منبع: این قسمت: اینستاگرام مهدی یزدانی خرم)
مقدمه کتاب:
اگر سری به گورستان عمومی شهر سانتیاگو در شیلی بزنید، در یک سوی گورستان و کنار حواشی آن، لوحی بزرگ و پهن از سنگ گرانیت میبینید، «دیوار یادبود» ی که در فوریهٔ 1994، چند سال پس از بازگشت دموکراسی به وطن من، آنجا برافراشته شده است. تعدادی نام، بیش از چهار هزار، روی سطح این دیوار حک شده که همگی قربانیان نیروهای امنیتی دوران دیکتاتوری ژنرال آگوستو پینوشه هستند؛ دورانی که از 11 سپتامبر 1973 تا 1 مارس 1990 دوام داشت. کنار نام 1002 نفر از مردان و زنان روی دیوار، هیچ تاریخ مرگی حک نشده: اینها «Desaparecidos» هستند، ناپدیدشدگان، که خانوادههایشان هنوز نتوانستهاند به خاکشان بسپارند. سطح دیوار هم کاملاً پر نیست: مجسمهساز و معمارهای دیوار تکهای بزرگ از یک طرف سنگ را بدون نقش باقی گذاشتهاند. پیشبینی میکردند که این جای خالی برای قربانیان جدیدی که قرار است نامشان روی دیوار حک شود لازم باشد، و البته خانوادههای دیگری که حالا دیگر واهمهای از انتقام ندارند، آرام و محتاط تصمیم گرفتهاند اعدام یا ناپدید شدن عزیزانشان را اعلام کنند. چند سال پیش که به یک روستای ماپوچه در کوهپایههای دوردست جنوب شیلی رفته بودم، سالخوردگان روستا به من میگفتند نام بسیاری از کسانی را که در دوران دیکتاتوری کشته شدهاند هرگز گزارش نخواهند کرد، از ترس سربازهایی که شاید روی برگردند و کینخواهی کنند. آن دیوار هرگز تمام نامهایی را که هنوز ر غبارِ هراس و فراموشی پنهاناند، بر خود نخواهد دید.
این کتاب به پنج دوست پیشکش میشود که نامشان روی آن دیوار در گورستان سانتیاگو حک شده است:
فِرِدی تابرنا که در 30 اکتبر 1973 به دست جوجهٔ آتش ارتش در پیساگوا اعدام شد. پیکرش را هرگز برای خاکسپاری به خانوادهاش پس ندادند.
دایانا آرون که روز 18 نوامبر 1974 هدف گلولهٔ پلیس مخفی شیلی قرار گرفت و زخمی شد و بعد به شکنجهگاه «ویلا گریمالدی» در نونونیا برده شد. جسد او هنوز پیدا نشده است.
فرناندو اُرتییز که روز 15 دسامبر 1976 در پلازا اِگانیا در سانتیاگو به دست اعضای پلیس مخفی شیلی و در حضور شاهدان متعدد دستگیر شد. مراجع قانونی بازداشت او را انکار کردند. در سال 2001، ارتش اطلاعاتی منتشر کرد مبنی بر این که ممکن است بقایای جسد او جایی در تپهزاری دورافتاده و متروک در مرکز شیلی که به کوئستا باریگا مشهور است دفن شده باشد. آزمایش دیانای ثابت کرد استخوانهایی که پس از ماهها پیگیریِ سرنخهای غلط و حفاریهای دشوار در آنجا کشف شدند، متعلق به مردی هستند که روزی روزگاری فرناندو اُرتییز بوده است.
رودریگو روخاس دنگری که روز 2 ژوئیهٔ 1986 گروهی سرباز زندهزنده آتشش زدند و بعد از بردنش به آن سوی سانتیاگو، در گودالی رهایش کردند تا بمیرد. رودریگو چهار روز بعد، در نوزده سالگی، بر اثر جراحاتش در یکی از بیمارستانهای سانتیاگو جان داد.
و کلودیو خیمهنو که روز 11 سپتامبر 1973 در کاخ ریاست جمهوری لا مونهدا در سانتیاگو دستگیر شد. حدود سی سال هیچ نشانی از او در دست نبود و بعد اخباری از سانتیاگو رسید و تأیید کرد که جسد او همراه با جسد چند مشاور دیگری رئیس جمهور سابق، سالوادور آلنده، فردای کودتا با دینامیت منفجر و تکهتکه شده تا هیچ کس نتواند پیدایش کند یا شکنجههای تحمیل شده بر او را اثبات کند. در کاوش قلعهای نظامی به دستور یک بازپرس، چند تکه استخوان کشف کردند که معلوم شد استخوان کلودیو است و حالا، ظاهراً، میتوان او را به خاک سپرد.
اما این پیشکش، مانند خود آن دیوار، مانند همین کتاب، هرگز نمیتواند حقیقتاً کامل باشد.
نمیتواند کامل باشد، اگر این واقعیت را به یاد داشته باشیم که روی دیوار یادبود شیلی، نام کسانی که شغل و خانه و بیمهٔ سلامت و مقرریشان را پس از کودتای 1973 از دست دادند حک نشده است، رقمی که برآورد میشود به بیش از یک میلیون نفر برسد. مردان زاغهنشینی که نگهبانها شببهشب جمعشان میکردند، کتکشان میزدند و مجبورشان میکردند در یک میدان فوتبال، برهنه، خبردار بایستند، در حالی که آن سوی نورافکنهای مشعشع، زنان و مادران و بچههایشان وادار به تماشا میشدند، نام آنها هم روی آن دیوار حک نشده است. در میان نامهای روی دیوار، نام حدود یک میلیون تبعیدی و مهاجر هم نیست – قریب به یک دهم جمعیت شیلی در زمان کودتای نظامی.
و این دیوار بدون شک نمیتواند این خاطره را که کسی برایم تعریف کرد بر خود جای دهد؛ خاطرهٔ مردی که سالها قبل، از من خواست اگر روزی داستانش را تعریف کردم، نامش را فاش نکنم؛
«بردنم توی اون زیرزمین، به خاطر چسبی که روی چشمام زده بودن تلوتلو میخوردم، چسب مث یه پوست دوم روی پوستم کشیده شده بود. وقتی لباسامو پاره میکردن دستاشون بدنمو خراش مینداخت. حرومزاده، حالا میبینی با سگهایی مث تو چه کار میکنیم؛ ناخناشون چرک بود، مسخره بود که تو اون شرایط، نگران عفونت گرفتن از اون ناخنای چرک باشم، دو هفته قبلشو تقریباً بدون هیچ غذایی سر کرده بودم، نتونسته بودم خودمو خالی کنم، کثافت از سر و روم بالا میرفت و لابد از متعفنترین فاضلاب هم بدبوتر بودم، با وجود این، نمیتونستم حواسمو از اون ناخنا پرت کنم، میترسیدم مرضی چیزی بهم منتقل کنن. اینا البته قبل از بسته شدنم به تخت بود، اول به دستمو بستند و بعد دست دیگهم، و یه نفر دیگه داشت مچ پاهامو میبست، پهنم کردن زیر چیزی که گمون کنم یک لامپ پرنور بود. بعد یه چیزی وصل کردند بهم – سیم؟ گیره؟ چی بود؟ – وصلش کردن به بیضههام و بعد اون صدا گفت بیاین مجبورش کنیم برقصه، مجبورش چهچه بزنه، بیان ترتیبشو بدیم. و بعد کاری کردن که رقصیدم، و کاری کردن که چهچه زدم.»
نه، روی آن دیوار اثری از صدها هزار نفری که شکنجه شدند و جان به در بردند نیست، روی آن دیوار اثری از خاطرات آنها نیست.
در جریان کودتای 1973، رهبران جدید ارتش شیلی که تعداد زیادی زندانی سیاسی روی دستشان مانده بود، ایدهای به ذهنشان خطور کرد که لابد فکر بکری به نظر رسیده است: چطور است استادیوم ملی، بزرگترین محوطهٔ ورزشی کشور، را به یک اردوگاه مرگ غولآسا تبدیل کنیم؟ چند ماه بعد، پس از این که هزاران مخالف را دستگیر و شکنج کردند، پس از این که صدها نفر بازجویی و اعدام شدند، مقامات زمینها را سابیدند و نیمکتها را رنگ زدند و استادیوم را دوباره به روی عموم باز کردند. داورها دوباره در سوتهایشان دمیدند، توپ دوباره در همان میدان قل خورد… و به تدریج فوتبالدوستها شروع کردند به برگشتن.
ده سال بعد از کودتا، وقتی اجازه پیدا کردم از تبعید برگردم، وقتی بالاخره به شیلی راهم دادند، یکی از تصمیمهایی که گرفتم این بود که پایم را در آن استادیوم نگذارم، و طی هفت سال بعد، که گاهی در کشورم ساکن بودم و گاهی به آنجا سر میزدم، پای قولم ماندم. فقط بعد از بازگشت دموکراسی به کشورم بود که من توانستم خودم را راضی کنم به آنجا برگردم، به استادیومی که در روزهای استقرار دموکراسی آن همه رویداد ورزشی را آنجا تماشا کرده بودم. چیزی که بیتابانه نیاز داشتم این بود که شاهد اتفاقی باشم که بتواند آن استادیوم را زیر و رو کند، اتفاقی که ادعایِ مردود و شرمآورِ معمولی بودن آن استادیوم را پس بزند و درد هولناکی که پژواکش را هنوز میشد آنجا شنید به رخ بکشد؛ و در روز 12 مارس 1990، فردای روزی که پینوشه به نفع پاتریسیو آیلوین از ریاست جمهوری کنارهگیری کرد، مردم شیلی کاری را که برای بیرون راندن ارواح خبیث آن استادیوم لازم بود انجام دادند، در پیشگاه رشتهکوه باشکوه آند. هفتاد هزار نفر هوادار در استادیوم جمع شدند تا به حرفهای رئیس جمهور منتخب جدید گوش بدهند، در نخستین مواجههٔ او با سرزمینی که جان تازهای در کالبدش دمیده شده بود – و آیلوین ناامیدمان نکرد. در سخنرانیاش به جنایاتی اشاره کرد که روی همین سکوها و در همین زمین رخ داده بود و سوگند خورد که: nunca mas، «دیگر هرگز». اما برای نجات استادیوم از چنگال شیاطینش، مؤثرتر از کلمات آیلوین، سوگواری جمعیای بود که پیش از آن سخنرانی رخ داد.
هفتاد هزار مرد و زن ناگهان ساکت شدند با شنیدن صدای تکنوازی پیانیستی که آن پایین، روی زمین چمن، داشت واریاسیونی از یکی از ترانههای ویکتور خارا را مینواخت، خوانندهیمبارز بلندآوازهای که چند روز بعد از کودتا به دست ارتش کشته شد. ملودی که خاموش شد، گروهی زن با دامن سیاه و بلوز سفید وارد شدند، با پلاکاردهایی از عکس ناپدیدشدگانشان، و بعد یکی از زنان – همسر؟ دختر؟ مادر؟ – شروع کرد به کوئهکا رقصیدن، رقص ملی ما، تمام تنهایی عظیمش را میرقصید، چون رقصی را به تنهایی اجرا میکرد که در اصل برای یک زوج طراحی شده بود. لحظهای سکوت بهتآلود بر فضا حاکم شد و به دنبال صدای مردم، که آرام، مردد، شروع کردند به کف زدند همراه با موسیقی، صدای به هم کوبیدن سرکش اما لطیف دستها که به کوههای تماشاگر همان نزدیک میگفتند ما در این سوگ شریکایم، ما هم با همهٔ عشقهای گمشدهمان در تاریخ، با همه مردگانمان میرقصیم، و از هیچستانی که پینوشه به آنجا تبعیدشان کرده، به نحوی بازشان میگردانیم. و ارکستر سمفونیک شیلی، گویی از ورای زمان پاسخ ما را بدهد، ناگهان شروع کرد به نواختن کُرالِ سمفونی نهم بتهوون، سرودی که جنبش مقاومت شیلی در نبردهای خیابانشاش برگزیده بود، «سرود شادی شیلر»، پیشگویی او از روزی که «انسان شود برادر انسان».
پیش از آن هرگز ندیده بودم – و دیگر هیچوقت نمیخواهم ببینم – که هفتاد هزار نفر با هم گریه کنند و با رفتگانشان وداع بگویند. و در عین حال، آن وظیفهٔ ناگفته و دردناک، وظیفهای بود که آن روز بر دوش خود گذاشتیم: در سالهای پیش رو، باید هر جایی را که پینوشه طلسم کرده، یک به یک آزاد کنیم.
معلوم شد این وظیفهای است که به تنهایی نمیتوانیم از عهدش برآییم. معلوم شد این وظیفهای است که برای انجامش نیاز به اندکی کمک از دوستانمان داریم.
شکستن طلسم وحشت
محاکمهٔ شگفتانگیز و پایانناپذیر ژنرال آگوستو پینوشه
آریل دورفمن
ترجمهٔ زهرا شمس
عجب متنی. اشک به چشم آدم میآورد.
عالی
یکی دیگر از رخدادهای تاریخی تلخ و دردناک بشریت که هرگز فراموش نخواهد شد و لکه ی ننگی است بر دامان مدعیان دمکراسی، مدافعین حقوق بشر و دنیای سرمایه داری!
لکه ننگ بر دامن مدافعین حقوق بشر این وسط چه ربطی داشت؟!