زندگی شورانگیز پل سزان (از معروفترین نقاشان قرن نوزدهم) – به مناسبت زادروز او

پل سزان یکی از نقاشان بزرگ و مهم قرن نوزده میلادی است کـه بر سبکهای هنری و نـقاشان پرتـلاش سالهای بعد تأثیر زیادی گذاشته است. حتی نقاشان بزرگ قرن بیستم نیز از تلاشها و روش کار او تأثیر گرفتهاند. به خاطر همین خیلی از محققین و دانشمندان هنر، سزان را «پدر هنر جدید» یا هنر مدرن دانستهاند. سـزان در سال 1839 میلادی، در شهر «آکسآنپروانس» فرانسه، به دنیا آمد. پدرش کارگاه کوچک کلاهدوزی داشت و آرزو داشت که فرزندش شغل پردرآمد و زندگی راحتی داشته باشد.
آن روزها بانکداری یکی از همان شغلهای پرسودی بود که پدر سزان داشـتن آن شـغل را برای او آرزو میکرد. پدر سزان از کارهای کمدرآمد و غیرثابتی مثل نقاشی، خوشش نمیآمد چون خود در زندگی زحمت و رنج زیاد کشیدهبود و دوست نداشت که فرزندانش نیز زندگی پررنج و همراه با دربدری داشته باشند. امـا پل سـزان از همان سالهای کودکی و نوجوانی، علاقه و اشتیاق شدیدی در خود نسبت به نقاشی احسساس میکرد. عجیب اینکه نخستین جعبه رنگ را پدرش به او هدیه کرد. بابا سزان جعبه رنگ را میان تعدادی صندوق کـهنه یـافته بود که در معاملهای از چند دستفروش دورهگرد خریده بود؛ زیرا آقای سزان دامنهٔ کسب و کارش را به هر چیزیکه میتوانست سودی عادلانه عایدش کند، گسترش میداد.
پدر و مادر از اینکه میدیدند پل اینقدر بـا میل و رغـبت سـرش به قلم و رنگ گرم شـده، خـوشحال بـودند، اما نمیدانستند که نقاشی در زندگی او به قدری گسترش مییابد که او را شیفتهٔ خود میکند. پل ساعتهای پیدرپی با نقاشی سرگرم میشد. قلم و رنـگ تـنها سـرگرمی مطمئنی بود که به فرونشاندن شیطنتها و ناآرامیهای او کـمک مـیکرد. پل کودکی ناآرام و پرجنبوجوش بود و فقط خواهرش «ماری» بود که به خوبی از عهدهٔ او برمیآمد و هر روز همراه هم به مدرسهٔ ابـتدایی مـیرفتند.
هـنگامی که پل سزان به دهسالگی رسید، به مدرسهٔ شبانهروزی «سنژوزف» رفـت. «سن ژوزف» مرکز و مدرسهٔ خیریه بود که فرزندان افراد کمدرآمد در آنجا مشغول تحصیل میشدند. پل اصول اولیهٔ طراحی را در همانجا از راهـبی اسـپانیایی آمـوخت و سه سال بعد به دبیرستان راه یافت و در آنجا با دوست صمیمی خـود «امـیل زولا» آشنا شد و سالهای زیادی به این دوستی ادامه دادند. زولا بعدها نویسندهٔ مشهوری شد و سزان نقاشی پرآوازه.
سـزان جـوان خـیلی تیزهوشی نبود. حتی درسها را دشوارتر از بیشتر بچههای همسالش میآموخت، اما به طـرز عـجیبی بـه احساسها و علاقههای خود ترتیب اثر داده و باوجود روح حساس و تقریبا خشناش، بااراده و دقتی عـمیق بـه انـجام تصمیمها و برنامههای خود میپرداخت و هرگز از سختیها و رنجهای راه نومید و خسته نمیشد.
در ساعات فراغت و تعطیلات، سـزان و زولا بـاهم بودند. مکانها مورد علاقهٔ آنها، تپههای سبز و کشتزارهای اطرافشهر بود. زولا قدمزنان و با صـدای بـلند آثـار نویسندگان و شاعران فرانسوی را میخواند و سزان غرق رنگهای طبیعت میشد و گاه از آنها طرحهای ناشیانه مـیکشید. زولا و سـزان هر دو به طبیعت عشق میورزیدند و هر دو قهرمانان و افراد موردعلاقهشان را به همدیگر شرح مـیدادند. زولا شـیفتهٔ شـرح زندگی و آثار نویسندگان و شاعران بود و سزان علاقمند نقاشان و هنرمندان بزرگ.
خارج از ساعات مدرسه، سزان در کـلاسهای هـنری شهرداری تعلیم طراحی و نقاشی میدید. چندی نگذشت که با نظریهها و گفتههای جـسورانه و تـعجبانگیزش، مـایهٔ حیرت دوستان و معلمان شد. رویاهای هنری او درحال شکلگرفتن بود و تنها کسانی که مایهٔ تشویق او بـودند، خـواهر و مـادرش بود. مادر سزان مثل همهٔ مادران، لحظهای از تشویق و حمایت او دست نمیکشید و گـهگاه دور از چـشم پدر، وسایل موردنیاز او را تهیه میکرد و به او میداد.
پدر سزان از اینکه میدید گرایشهای تند هنری روز بهروز در ذهن پسرش شـدت مـییابد، نگران بود هنگامی که جایزهٔ نفر دوم طراحی مدرسهٔ هنرهای زیبای شهر اکـس در نـوزده سالگی نصیب پل شد، نگرانی پدر از آیندهٔ پسرش بـیشتر شـد. پدر در عـینحال که رنج میبرد، شگفتیاش از این بود کـه چـطور پسرش میتواند به چنین کارهای بیاساس (به نظر خودش) دل ببندد و ازاینرو هیچگاه از تـکرار ایـن حرف خسته نمیشد که: «جـوان، پسـر جان در فـکر آیـنده بـاش! با نبوغ میمیری، با پول زنده مـیمانی.»
پل سـزان با همهٔ شور و دلبستگی دیوانهواری که به نقاشی داشت، تحصیلات در سیاش را نـیز پی گـرفت و در همان سال که جایزهٔ دوم طراحی را بـرد، در رشتهٔ ادبیات فارغ التـحصیل شـد. سزان درعینحال به شدت مراقب حـال پدر بـود و او را مراعات میکرد. پیش او سرکشی نمیکرد. و تنها اور از چشم او به طراحی و نقاشی میپرداخت. سزان بـعد از اتـمام دبیرستان، به اصرار پدر، به تـحصیل رشـتهٔ حـقوق رفت اما از آنـجا کـه از رشتهٔ حقوق بیزار بـود، بر گوشهٔ تمام کتابهایش طـرح کـشیده و برای دلپذیرکردن تکالیف درسی، قوانین حـقوق را بـه شعر درآورده و در دفـتر نـوشته بـود. سزان علاوه بر نـقاشی، از کودکی از ذوق شاعرانه نیز برخوردار بود و گاه با دوستش زولا، مشاعره میکردند.
پل سزان، مدتهای زیادی بـود کـه میخواست به پاریس نقلمکان کند. زولا چـندسال پیـش (یـعنی پس از مـرگ پدرش) هـمراه مادرش به ایـن شـهر رفتهبود. اما پدر سزان با دلایل مختلف با این کار او مخالفت میکرد. گرچه مادر او میدانست که پاریـس در پیـشرفت هـنری فرزندش مؤثر خواهدبود و به خاطر همین، سـعی مـیکرد بـه عـناوین و بـهانههای مـختلف، شوهرش را راضی کند که هزینهٔ تحصیل و اقامت پل را بپذیرد. در ضمن در آن سالها آقای سزان کسبوکار خود را رونق داده، کارگاه کلاهدوزی را جمعکرده و با پسانداز خویش سهام یکی از بانکهای محلی را خریده و بـانکدار شدهبود و به این ترتیب به یکی از بزرگترین آرزوهایش جامهٔ عمل پوشانده بود.
بالاخره در سال 1861، آقای سزان تسلیم اصرارهای زن و پسر خود شد و پل برای ادامهٔ تحصیل (و البته بیشتر برای ادامهٔ آزادانهٔ فـعالیتهای هـنری) به پاریس رفت و به دوست دیرین خود، زولا پیوست. کارگاهی در نزدیکی منزل او اجاره کرد و در آنجا با تلاشیپیگیر به تحصیل و مطالعهٔ کتابهای تاریخی و هنری و بیشتر به نقاشی پرداخت. پول ماهیانهٔ خود را در هـمانروزهای اول خـرج وسایل نقاشی، به خصوص بوم و رنگ میکرد و روزهای بعد را بدهکار و میهمان دوستش میشد.
به دیدار موزهٔ لوور میرفت و آثار هنرمندان و استادان بزرگ را مورد مطالعه و بـررسی قـرار میداد و گاهی از آنها «کپی» و دوبـارهسازی مـیکرد. به دیدار نقاشان پرتلاش و شناختهشدهٔ پاریس میرفت و با آنها درمورد روشهای نقاشی، صحبت میکرد. کمتر میخوابید و بیشتر ساعتهای روز را کار میکرد.
در یکی از آکادمیهای هنری اسـم نـوشته و برای آموزش نقاشی بـه آنـجا میرفت و شب، او و دوستش، خسته از کار روزانه، باز مثل گذشتهها در اتاق زولا باهم نشسته و دربارهٔ هنر و ادبیات گفتگو میکردند. حتی زولا چند بار مدل او شد و سزان از روی چهرهٔ دوستش چند طراحی کشید ولی طـراحیها خـوب از آب درنیامدند و سزان بانومیدی و عصبانیت آنها را پارهکرد و به فکر انجام کارهای بهتر افتاد. هر چقدر کارمیکرد نمیتوانست خود را راضی کند و این نارضایتی او را به کار پیدرپی بیشتر وامیداشت.
شرح ولخرجیها و خرید وسـایل هـنری پل به گـوش پدرش رسیدهبود و او بیشازپیش اعتقادش را به نقاشی از دست دادهبود. با رسیدن تعطیلات، سزان به زادگاه خود رفت. پدر نـاراحت و نگران از افکار و اعمال پسر، او را یکراست به بانک برد و گفت، «پل عزیزم، تـو چـه کـاری میخواهی بکنی؟ چطور میخواهی چیزی را بکشی که طبیعت قبلا اینقدر زیبا انجامش دادهاست، باید احمق باشی اگر به ایـن کـار خود اصرار بورزی.»
اما پل سزان معتقد بود که طبیعت را دوباره نمیکشد، بلکه آن چـیزی از آن را مـیکشد کـه به دید ظاهری آدمها نمیآید، او میخواست احساسها و نگرشهای نهان خود را در قالب طبیعت بکشد. اما پدر ایـن نظر و دیدگاه او را متوجه نمیشد و همچنان با کار او مخالفت میکرد تا در نهایت او را وادار به کـارکردن در بانک کرد. پل که طـبق مـعمول در برابر خواست پدر سرتسلیم فرود آوردهبود کوشید با دفترداری سر خودش را گرم کند. برای تنوع بخشیدن به تکرار و یکنواختی مشقتآوری که به آن محکوم شدهبود، حاشیه دفترها را با طرح و شعر پر کرد.
پل که نـمیتوانست مدت زیادی ندای درونی و اشتیاق قلبی خود را ندیده بگیرد، گهگاه از بانک میگریخت و به باغ زیبایی که متعلق به پدرش بود و در نزدیکی شهر قرار داشت، پناه میبرد و در آنجا به طراحی و نقاشی میپرداخت روی دیـوارهای خـانهٔ متروک آنجا پر از نقاشیهای بزرگ کرد و روزی که آقای سزان، انبوه نقاشیهای آنجا را دید، باوجود ناراحتیاش، دلش برای فرزند سوخت و فهمید که به زور نمیتواند جلو او را بگیرد، درنتیجه بـه پل اجـازه داد که بار دیگر به پاریس برگردد.
پل سر از پا نمیشناخت. بااشتیاق و عجله راهی پاریس شد و باز کارگاهی اجاره کرد و به تلاشها و برنامههای فشردهٔ هنری خویش پرداخت. دوباره در آکادمی نام نوشت و بـه دیـدارهای پربارش در موزهٔ لوور (هرچند که خیلی از کارهای آنجا را نمیپسندید) و دیدار از نقاشان پیشرو ادامه داد.
سزان در هر فرصت و روز تعطیلی که پیش میآمد، به زادگاه و خانوادهاش سر میزد و سعی میکرد روابط صمیمانهاش را بـا آنـها حـفظ کند، هرچند که پدرش اغـلب در دیـدارهایش، سـر «نقاشی لعنتی» با او بگومگو میکرد. امّا پل سکوت میکرد و بیصبرانه میکوشید که استعداد هنری خود را شکوفا کند.
در آزمون ورودی «مدرسهٔ هنرهای زیبا» شـرکت کـرد و بـاوجود تلاش بیشاز حد، پذیرفته نشد. یکی از استادان آن مـدرسه دربارهٔ علت قبول نشدنش گفته بود که: «آقای پل سزان، شما استعداد خوبی در رنگپردازی دارید ولی متأسفانه نقاشیها و کارهایتان، غـیرمتعارف و خـودسرانه اسـت.» منظور استاد این بو که او از اصول نقاشی شناخته شده و از روش اسـتادان قبلی پیروی نمیکرد، بلکه خود برای خویش روشکار و شیوهٔ شخصی در پیش گرفته بود.
این ناکامی موقتی، سزان را نـگران و نـاراحت کـرد، اما او را از راه و برنامهٔ کاری که در پیش گرفتهبود، باز نداشت. میوهها و خوراکیهایی کـه بـرای خوردنش میخرید، قبل از خوردن چندین بار از روی آنها نقاشی میکرد و از آنها تابلوهای «طبیعت بیجان» (تابلوهایی که از روی اشـیاء بـیجان و کـنار هم چیده شده میکشند) پررنگ و متنوعی میساخت.
نقاشی در طبیعت را بیشتر دوست مـیداشت. روزهـای آفـتابی را همیشه در پارکها و کنار رودخانه به نقاشیکردن میگذراند و شب وقتی آفتاب غروب میکرد، در زیر چـراغ، بـه تـکمیل نقاشی یا اندیشیدن به آن میپراخت و گاه با بیقیدی، وسایل و کفشهایش را-به خاطر اینکه دزدهـا و ولگـردها نبرند-زیر سر میگذاشت و روی نیمکت پارک میخوابید و صبحزود بیدارشده و دوباره به نقاشی ادامه مـیداد.
در روزهـای بـارانی، سزان در کارگاه میماند و از میوهها، گلدانها و وسایل آشپزخانه «طبیعت بیجان» میکشید و گاه نوجوانان دستفروش را (کـه در هـوای بارانی بازارشان کساد بود) با مزدی کم به کارگاه میآورد که از روی چهره و انـدام آنـها نـقاشی کند. جلیقهٔ قرمز خود را تنشان میکرد و گاه کلاهلبهداری بر سرشان میگذاشت و نقاشیشان را میکشید. علاوه بـر دسـتفروشها، پیرمردها و شبگردهای بیکار نیز به مزد اندک او قانع نشده و «مدل» آنها مـیشدند و سـزان از انـدام و صورت آنها در حالتهای مختلف نقاشی میکرد.
سزان اول با سرعت طرحی روی بوم میکشید و سپس انبوه رنـگ غـلیظ و جـرمدار را با شدت روی طرح میگذاشت دوستان نقاش او به شوخی میگفتند سزان تپانچهای را از رنـگها گـوناگون پر میکند و به سوی بوم خالی، نشانه میرود. از همینرو بود که شیوهٔ او را «نقاشی تپانچهای» لقب داده بودند. سـزان هـیچ تلاشی در جهت توضیح شیوهٔ کارش نمیکرد، فقط با استمرار و شدت تمام بـه نـقاشیکردن خویش میپرداخت و در دل به موقعیت درخشان آینده و بـه نـتیجهرسیدن زحـمات شبانه روزیاش، یقین و اطمینان خاصی احساس مـیکرد، هـرچند که این یـقین بـعضی وقتها در دل او کم میشد و او شدیدا دچـار اضـطراب، نگرانی و نـاراحتی روحـی مـیشد. وقتی ناراحتی به اوج خود میرسید، کـارگاه، دوسـتان و محافل هنری در پاریس را رها کرده و به طبیعت زیبا و فضای آرام زادگاهش برمیگشت. هـرچند در آنـجا نیز سرزنشها و بگومگوهای پدر، آرامش او را بهم مـیزد.اما پدر سزان با هـمهٔ ایـن مخالفتهایش، کمک خرجی ماهیانهٔ او را (200 فـرانک در مـاه) هرگز قطع نمیکرد ولی به او گفته بود که تا زمانی که ازدواج نکرده، به کـمک مـالیاش ادامه خواهد داد ولی بعد از آن پل جوان بـاید بـه فـکر درآمد بیافتد، زیـرا مـردی که زن و بچه داشته بـاشد، نـباید از پدر کمک خرجی بگیرد.
سزان در سال 1871، بهطور مخفیانه ازدواج کرد ولی برای جلوگیری از قطع شدن کـمک خـرجی، خبر آن را مدت هفت سال از پدر و خـانواده مـخفی نگه داشت. امـا آنـگاه از بـختبد، یکی از همکاران سزان نـامهای به پدر او نوشته و پرده از راز پل برداشت و آنها را از داشتن نوهٔ ششسالهشان آگاه کرد. پدر سزان کمک خرج او را نصف کرد و در نـامهای بـه کنایه برایش نوشت که یک مـرد تـنها در مـاه بـیشاز 100 فـرانک خرج ندارد.
پل سـزان بـا 200 فرانک، به سختی زندگی خود و زن و پسرش را میچرخاند و حالا با نصف شدن کمک خرجی، رنج فقر بـیشتر، بـرایش فـشار آورد. او از زولا خواست تا کاری برایش پیدا کند تـا بـتواند خـود، هـمسر و فـرزندش را از گـرسنگی برهاند. خود نیز در خیابانها برای پیداکردن کاری که «درآمد» داشته باشد، پرسه زد.
تلاشهای سزان و زولا بینتیجه بود، بعد از هفتهها، بالاخره زولا با اولین پولی که از فروش داستانهایش بدست آورد، مشکل دوسـتش را بدین ترتیب حل کرد که ماهیانه مبلغی به سزان قرض بدهد و البته به این شرط که آن پول تحویل زنش داده شده و برای خرج زندگی مصرف شود نه خرید بوم و وسایل نقاشی.
چـند مـاه بعد، پدر سزان از موضوع قرض پسرش و تنگی وضعزندگی آنها آگاه شد و مبلغ قابل توجهی به کمک خرجیشان افزود؛ اما حوالههای اضافه کرده را به نام عروسش میفرستاد که پل به پشتگرمی آن ولخـرجی نـکند.
سزان تا حدی از نظر خرج زندگی و خورد و خوراک زن و فرزند، خیالش راحت شد ولی خصلت او اینگونه بود که وقتی با فقر دستبهگریبان بود نـیرویش را بـرای برطرف کردن آن صرف میکرد وقـتی هـم اینکه مشکل مالی و فقر برطرف میشود مشکلات روحی و دغدغههای موفقیت و عدم موفقیت، بر شانههای او سنگینی میکرد. گویی ذهن حساس و روح متلاطم او را با آرامش و آلودگی آشـنایی نـداشت. به طرز طلسمشده و بـیمارگونهای کـار میکرد، ولی هرگز رضایت و آرامشی در خود احساس نمیکرد. او چون پیکرهسازی که سنگی را سالها بکوبد، در راه هنرش جان میکند اما با این تلاش بیوقفه نیز نمیتوانست آنگونه که خود میخواست به شـکل مـطلوب و هنر دلخواه خود برسد. خود میگفت: بنظر میرسد نمیتوانم آنچه را که به شدت بر احساسات من فرو میکوبد، بیان کنم و اغلب در خشم و نومیدی، تابلوهایش را پاره میکرد، از پنجره بیرون میانداخت و گاه تـابلو را در هـرکجا که نـقاشی میکرد، باقی میگذاشت و با سهپایه و رنگهایش، پس از روزی سراسر تلاش، ناامید و دست خالی به خانه بازمیگشت.
بارها پس از چندین سـاعت کار و تمام کردن تابلو آن را به همشهریان و رهگذران میبخشید و آنها بـا بـیمیلی نـقاشیهای او را در پستوها و صندقخانههایشان میگذاشتند یا به انباری خانهشان میانداختند تا خاک بخورد. چون مردم عادت کرده به تـابلوهای شـیک و چشمنواز، از دیدن آثار سزان لذت نمیبردند و علت آن همه شکستن فرم و رنگگذاری خـشن را نـمیدانستند و از آنـ نوع کار زیاد خوششان نمیآمد.
چندسال بعد پدر بانکدار سزان چشم از جهان بست و ثروت هنگفتی را از خـود برای پل و دو خواهرش بجا گذاشت اما این ثروتکلان، گرچه مقدار زیادی از مشکلات مالی پل را بـرطرفکرد و بر روند زندگی و تـاءمین مـعاش خانوادهٔ او اثر گذاشت اما در بحرانهای روحی و ناراحتی فکری او تاءثیر چندانی نداشت. ثروت و درآمد تا زمانی برای او شیرین بود که به دستش نرسیده بود و وقتی به دستش رسید، شیرینی خود را از دست داد. سـزان در ارتباط با موفقیتهای دیگر نیز همین رفتار را داشت بزرگترین آرزوهای خود را بعد از رسیدن به آنها، مسخره میکرد.
در مقابل پاریسیهای شیکپوش و پرفیس و افاده، احساس ناراحتی و روستامنشی مـیکرد امـا هرگز دوست نداشت به شکل آنها بیافتد و حوصلهٔ پوشیدن لباسهای شیک و اتوکشیدهشان را نداشت، درعینحال نمیتوانست در روبهرویی با آنها بیتوجه و آرام باشد و گاه رفتارهای خشن و ناهنجاری از خود نشان میداد با نـقاشان زیـادی آشنا بود اما از نظر کاری با بیشترشان اختلاف سلیقه داشت حتی با دوستش زولا نیز گاهی اختلاف پیش میآمد و میانهشان سرد میشد.
سزان به «ادوارد مانه»(یکی از نقاشان فعال همزمان سـزان) عـلاقه و احترام زیادی قایل بود اما در حضور او خونسرد و نامطمئن رفتار میکرد و گاهی نقاشیهای او را به باد طعنه و انتقاد شدید میگرفت.
سزان در آثار اولیهٔ خود، سیاه و رنگهای تیره را به فراوانی بکار مـیبرد. ایـن رنـگها همگی باضخامت و غلظت بر روی بـوم گـذاشته مـیشدند اما او وقتی که با «کامیل پیسارو» (یکی دیگر از نقاشان پیشرو قرن نوزده) به کشیدن منظره پرداخت، رنگهایش سبکتر و روشنتر شد. سـزان مـعتقد بـود که: «همه چیز در طبیعت، به شکل استوانه، کـره و مـخروط است.» او موقع کشیدن طرح اولیه نقاشیهایش، در نگاه خود همهٔ اشیاء و حجم های جلو چـشمش را بـه ایـن سه شکل تجزیه کرده و در قالب آنها میدید و سپس به کـشیدن و تکمیل کردن آنها میپرداخت،
سزان به جز دورهای در آکادمی (مدرسهٔ هنری) که اصول پایهای طراحی و ساختوساز عینیت را تـمرین کـرد، هـیچوقت ظاهر فریبنده و شکل عینی اجسام و منظرهها را نکشید. فرمها را تغییر میداد و بـر مـبنای شکل ذهنی خود به آنها حالتتازه میداد، ترتیب آنها را عوض میکرد و به حالتی میکشید که بـا اصـول هـنری او و تجربههای کاری چندین سالهاش هماهنگ باشد.
او نزدیک به چهل سال از عمر شـصت و هـفت سـالهاش را در گمنامی و بیشتر در تنهایی و کنج کارگاه یا در گسترهٔ دشتها و کوهها، به رنج تلاش و مشقت کـار مـداوم پرداخـت تا بتواند به اصول عمیق و مهمی در نقاشی رسیده و آثار گرانقدری را خلق کند. او هیچوقت در زمـان خـود آنگونه که باید، شناخته نشد و حتی وقتی که به زادگاه خود میرفت و مـورد احـترام آنـها قرار میگرفت، آن احترام به آن جهت نبود که او نقاش بزرگی بود بلکه این خاطر بـود کـه او در نظر آنها، مردی ثروتمند و وارث سرمایهای کلان بود. عدهای او را دلمرده، ماءیوس و حتی دیوانه مـیپنداشتند کـه نـمیتواند سرمایهٔ بجا مانده از پدر را در کسب و تجارتی به رونق بیاندازد و حتی نمیتواند مثل دیگران شاد و باآسایش زنـدگی کـند.
مردم هر صبح او را میدیدند که با کولهباری بردوش گرفته و ساکت و فرورفته در خـود، راهـی دشـتهای اطراف «پروانس» و دامنههای کوه «ویکتوریا» میشود و بعد از تاریکی هوا، با لباسی نامرتب و چهرهای گردگرفته و خـسته، بـه خـانه برمیگردد ولی نمیدانستند که او در حال ساختن بنایی است که قسمت زیادی از فرهنگ و هـنر قـرن آینده، باید بر روی آن قرار میگرفت و چندسال بعد، بزرگترین مجموعهداران و هنرشناسان جهان، به داشتن حتی یک طـراحی کـوچک از سزان افتخار خواهند کرد.
سزان برخلاف بیشتر هنرمندان که جدال آنها بـا عـوامل بیرونی از جمله فقر و تنگدستی بود، با عـوامل درونـی، حـساسیتها، ناراحتیها و یاءسهای وجود خود در جدال بود. از طـرفی هـم تکروی و تنهایی او نیز به این جدال دامن میزد.او با کمک مالی و ارثی کـه از پدر بـرایش رسیده بود، میتوانست بیآنکه نـگران غـذا و سقف بـالای سـر خـود و زن و بچهاش باشد، به کار هنری مشغول باشد. اما گـویی او مـحکوم بود حتی وقتی که احساسات و نـگرشاش را بر روی بوم منتقل مـیکرد، بـا هیچ مخاطب و قدردانی روبرو نـشود و سـزان آنچنان به این تنهایی و بیاعتنایی عمومی خو گرفت که وقتی در اواخر عمر، هـنرمندان جـوان پیشرو، او را کشف کردند و چند تـن جـرأت دیـدار از نمایشگاهش را یافتند، سـزان بـه این شک افتاد کـه مـبادا سر به سرش گذاشته باشند.
این وضع تا سالهای آخر زندگی سزان ادامه داشـت: تـا بالاخره شایعهای در شهر پیچید که دیـوانهٔ پولداری از پاریـس آمده و تـابلوهای سـزان را خـریداری میکند. این دیوانهٔ پولدار «ولار» مـجموعهدار معروف بود و آثار سزان را هر عدد 150 تا 200 فرانک میخرید. مردم آثار سزان را در اتاقهای زیر شـیروانی، دخـمهها، راهپلهها و انبارها و میان ظروف بیمصرف خـانهشان بـه ایـن دیـوانهٔ جـدید نشان میدادند و او بـا اشـتیاق آنها را میخرید. ولار تمام تابلوهای سزان را که در آن دهکده موجود بود (بجز تابلوهای زنی که به هیچوجه حـاضر نـشد تـابلوها را بفروشد)، خرید. سزان در میان این ماجرا و جـدا از آن بـه کـار خـود ادامـه داد.
در پاریـس، مغازهدار و فروشندهٔ پیر وسایل هنری به نام «بابا تانگی»، مجموعهای از آثار سزان را در اختیار داشت. سزان مدتها پیش این تابلوها را در مقابل پودر رنگ، بوم و دیگر وسایل نقاشی، با بـابا تانگی عوض کردهبود این مغازهدار تنگدست و حامی مهربان هنرمندان، از آثار سزان که در اختیار داشت، نمایشگاه کوچکی ترتیبداد که این نمایشگاه مقدمهٔ نمایشگاه بزرگ و مهم سال 1895 بود که در یکی از سالنهای بـزرگ پاریـس برگزارشده و شهرت چشمگیری را به همراه جنجال و هیاهو به سزان ارمغان آوردهبود. سزان پس از آن روزبهروز مشهورتر شد، اما همچنان به کار و تلاش خود در کارگاه و طبیعت ادامه میداد.
در 27 اکتبر 1906، سزان درحال نـقاشی در یـک مزرعه با رگبار شدیدی روبرو شد و به بستر بیماری افتاد. سالها بود که او از مرض قند رنج میبرد. چند روز بعد بااصرار برای نقاشیکردن بـه بـاغ رفت اما بعد از ساعتی بـر روی سهپایه افتاد و از حال رفت او را به اتاقش آوردند و شب همانروز سزان چشم از جهان پوشید، در حالی که آرزویی را برآوردهبود که زمانی پیش اظهار داشته بود: میخواهم درحـال نـقاشی بمیرم.
منبع: نشریه مطالعات هنرهای تجسمی – زمستان 1382 – شماره 20