داستان کوتاه: پسری که دروغ میگفت تا کتاب بخواند! نوشته ارنست کلائس
ترجمه از: کیکاووس جهانداری
«ارنست کلائس» یکی از سه ادیب فلاماندی (منطقهای در بلژیک) است که آثارشان بیش از هر کس دیگر به زبانهای دیگر ترجمه شده است. یکی از وجوه تمایز آثار او در نحوهٔ بیان خاص و هزل لطیفی است که در آثارش دارد. حدود تجربیات و افکار قهرمانانش محدود است. بیشتر به واقعیات اتکاء دارد و به جزئیات میپردازد و به همین دلیل در نوول نویسی موفق است. این نویسنده در سال 1885 متولد شده است.
در آن زمستان چهار پنج کتاب از آثار «هندریک کنسیانس» را برای پدرم از مدرسه به خانه بردم.
او این کتابها را به صدای بلند میخواند و من هم مشتاقانه سراپا گوش میشدم. در طول راه با انگشتانی که از شدت سرما نزدیک بود یخ بزند، صفحات اول هر کتابی را میخواندم. اما به محض اینکه کتاب در اختیار پدرم قرار میگرفت، دیگر رنگ آن را هم نمیدیدم و ناگزیر از لذت خواندن آن چشم میپوشیدم. ولی دیری نگذشت که چارهای برای این کار یافتم. روزهایی که هوا خیلی سرد میشد یا برف فراوانی میبارید، اجازه داشتیم ناهار را در مدرسه بمانیم.
در چنین روزهایی هر صبح که به مدرسه میرفتیم، مقداری نان کره مالیده و یک قوری کوچک حلبی پر از قهوه همراه ما میکردند. این ساعات بعد از ظهر در یک کلاس تنها و بی سر خر از هنگام رفتن رفقا برای صرف غذا و بازگشت مجدد آنها بسیار به ما خوش میگذشت. معلم نبود و آدم هر کار دلش میخواست توی اطاق میکرد، آدم میتوانست زیر نیمکتها و حتی توی میز معلم سرک بکشد، روی تخته «یک سر دو گوش» بکشد و اسم یکی از بچهها را زیر آن بنویسد. حتی آن طور که «پرگرون» عادت داشت گاهی هم زیر عکس حرفهای بد و بیراه میشد نوشت و هر وقت هم که کسی دلش میخواست میتوانست در صحن مدرسه دلی از عزای بازیهای مختلف دربیاورد. اما از آن روز که من کتابها را در صندوقخانه کشف کردم. تقریبا یک هفتهٔ تمام ناهار را در مدرسه ماندم، نه سردم میشد و نه زانوهایم درد میگرفت و نه تکلیفهایی را که معلم داده بود مینوشتم. هرطور بود بهانهای پیدا میکردم که به خانه نروم. سر ساعت دوازده هنوز معلم پایش را از مدرسه بیرون نگذاشته بود که من توی آن صندوقخانهٔ سحرآسا میچپیدم، در حالی که به یک دست نان جو و به دست دیگر کتابی از «هندریک کنسیانس» داشتم روی کیسهای مقابل نرده مینشستم و شروع میکردم به خواندن، میخواندم بدون اینکه از جا بجنبم، بدون اینکه حتی نیم دقیقه را هم تلف کنم. آنقدر میخواندم تا سرم داغ میشد یا پنجههای پایم یخ میزد و همین که یک و نیم بعدازظهر میشد و فریاد رفقا را در حیاط مدرسه میشنیدم، مثل برق کتاب را در قفسه میگذاشتم، نان کره مالیده را دوباره به دست میگرفتم. در این بین قهوه دست نخورده در قوری مثل یخ شده و از دهن افتاده بود. ولی ابدا عیب نداشت. کار درس و مشق مدرسهٔ ما چنان بود که آدم میتوانست با کمال راحتی در حین درس ناهارش را بخورد و ابدا هم از این رهگذر از قافلهٔ علم عقب نماند. و چیزی مایهٔ حسرت از دست ندهد. اولین کتابی که در صندوقخانه خواندم کتابی بود به نام «تاجر آنورس». خیلی دلم میخواست بدانم از جوان اعیانزادهای که در کالسکهٔ بخاری مینشست و مرتب اسامی «شریبون»، «سان دومینگو»، «برزیل»، «باهیا»، «ماراکایبو» را زیر لب زمزمه میکرد، چه عمل آمده است. به دنبال این کتاب، کتابهای «خوشبختی ثروتمندان»، «ریکه تیک تاک» و «کلارای چوبی» را خواندم. اسم بقیه درست در خاطرم نمانده است. همین که یکی از روزها در یکی از هیجانانگیزترین لحظات داستان، ناگزیر از رفتن به کلاس شدم کتاب را زیر لباسم پنهان کردم و به محض اینکه در کلاس سر جایم قرار گرفتم آن را زیر میز روی زانویم گذاشتم و به خواندن دنبالهٔ مطلب پرداختم. چنان وانمود میکردم که ششدانگ حواسم به جمع جدول اعدادی است که روی میز، پیش چشم گذارده بودم و گاه و بیگاه در حالی که قدری چین به پیشانی خودم انداخته بودم نگاهی به معلم میانداختم و بعد به خواندن کتابی که به روی زانو داشتم ادامه میدادم، حتما چون در این هنر من در آن روزگار به پایهٔ استادی رسیده بودم.
البته این گناه به گردن «عیاران فلاندر» است که خدعه و فریب را به من آموختند و من برای کتاب خواندن در منزل به حیلهگری پرداختم. همینکه کتاب خوبی در صندوقخانه پیدا میکردم، شروع به خواندن آن میکردم و حتی در کلاس هم از خواندنش دست نمیکشیدم. اما گاه قصهها چنان شیرین بود که نمیتوانستم در مقابل وسوسه پافشاری کنم و از بردن آن کتاب به خانه چشم بپوشم. ولی خوب میدانستم که اگر پدرم از این قضیه بویی ببرد روزگارم را سیاه میکند، چندین بار در مدرسه کتاب را زیر لباسم پنهان کرده بودم. اما هر بار بلافاصله آن را زیر نیمکت میگذاشتم تا اینکه «تاریخ کتاب مقدس» راه چاره را نشانم داد: لفاف خاکستری رنگی دور این کتاب تعلیمات مفید پیچیده بود و این لفاف عبارت بود، از یک تکه کاغذ ضخیم که روزگاری در آن لباس نویی پیچیده بود. در اثر یک حسن تصادف این جامهٔ خاکستری کاغذی آدم و حوا، این لباس شایستهٔ انبیا و نیکان و پاکان زیب پیکر «عیاران فلاندر» گردید. «پرگرون» گفت «این کار درستی نیست» با درشتی جواب دادم فضولی موقوف، به تو مربوط نیست». پس از اتمام ساعت درس با کتاب قطوری به زیر بغل از مدرسه به خانم رفتم. هر کس حتی پدرم، برادرانم و خواهرانم به آسانی میتوانستند، عنوان «تاریخ کتاب مقدس» را با حروفی که هر کدام به اندازهٔ یک بند انگشت بزرگ بود به روی آن با وضوح بخوانند. آن شب من زیر نور چراغ، در کنار بخاری با چهرهای قرمز شده از آتش بخاری غرق مطالعهٔ این کتاب مقدس بودم در حالی که مادرم کنار بخاری ایستاده بود و گاه گاه آن قدر از کتری آب داغ توی قهوه جوش میریخت که قهوه تا لبهٔ آن کف میکرد و آن وقت دستها را برای رفع خستگی به دستهٔ کتری تکیه میداد. آنگاه نگاه محبتآمیز مادرانهاش معطوف بچههای کوچکش که در کنار بخاری مشغول بازی بودند میشد. از طرف مادرم خیالم راحت بود چون سواد نداشت و از آن گذشته اصلا به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن باشد من مرتکب چنین حقه بازی بشوم.
اما وقتی یکی از برادرها یا خواهرها به من نزدیک میشد کتاب را به سرعت میبستم ولی انگشت را میان صفحات آن نگاه میداشتم. چشمها را میبستم و مثل اینکه دارم درسم را حفظ میکنم و به خود پس میدهم لبها را تکان میدادم و در عین حال کتاب را آنطور نگاه میداشتم که آنها به خوبی بتوانند عنوان «تاریخ کتاب مقدس» را بخوانند. در کتاب میخواندم که چهجور «ربرشت» که عمویش او را مجبور به ازدواج با «پلاسیدا» کرده بود از ته دل به «دکرلیا» ی زیباتر و نرمخوتر مهر میورزید، «دیسدیروس» اقرار کرد:
«ربرشت» که دلش به درد آمده بود گفت: منظور مرا نفهمیدهای «دیسدیر».
آقای «وس» فریاد کشید «پس تو او را دوست نداری؟»
«حقیقتا او را دوست داشتم…»
به خوبی حس میکردم که من هرچه به «ترین»، «روزا» ی نابینا، «فلیسیتا» دل بسته باشم باز هم آنها را نصف «دکرلیا» ی پاکدامن و پرهیزکار دوست ندارم. در این افکار بودم که ناگهان مادرم مثل کسی که با خودش حرف بزند با صدای تقریبا بلندی گفت «این پسرهٔ شیطان همهاش کتاب میخواند، خیال میکنم بالاخره کشیش از آب دربیاید».
خیلی جا خوردم. زیرا هیچوقت به اندازهٔ آن لحظه از کشیش و کشیش شدن دور نبودم. اما جواب دادم «من هم همینطور، خیال میکنم مادر جان».
قسمت اعظم کتاب «هندریل کنسیانس» را من در لفافهٔ «تاریخ کتاب مقدس» خواندم. زیرا در مدرسه هم من کتاب را به همان صورت میخواندم. «پرگرون» همچنان عقیده داشت که من کار درستی نمیکنم.
وقتی بهار شد، دیگر لازم نبود برای پدرم کتاب به خانه ببرم. روزها بلندتر و کارها رو به راه شده بود. پدر و مادرم آنقدر از کار خسته میشدند که دیگر حالی برای کتاب خواندن نداشتند. اما برای من فرصت مناسبی پیدا شد تا لای بوتهها و توی چپرها از نظرها مخفی شوم و مطالب کتابها را یکی پس از دیگری ببلعم. آنقدر مینشستم و کتاب میخواندم تا هوا تاریک میشد و حروف کتاب مقابل چشمم به رقص میآمد. بر روی تودهٔ یونجهها، توی گاری سرپوشدار، در پس پشتهٔ بزرگی از کاههای روی هم انباشته شده برای خودم گوشهٔ دنجی، جایی که پرنده پر نمیزد میجستم. در این دیوار کاهی سوراخی تعبیه کرده بودم تا به اندازهٔ کافی روشنی برای خواندن داشته باشم. هر روز پس از آمدن از مدرسه به آن گوشهٔ خلوت میرفتم، دمر روی کاهها میافتادم و شروع میکردم به خواندن.
به هر حال اهل خانه همه با هم یک رأی و یک دل بودند که من غیر از کشیش شدن به درد کار دیگری نمیخورم. در آن روزها در خانه به من لقب «کشیش» داده بودند. هروقت عصبانی میشدند و هنگامی که دیگر کار از عصبانیت به خشونت میکشید «خشکه مقدس» صدایم میزدند. اما در این صورت دیگر کار بدون بگو مگو و احیانا کتک کاری فیصله پیدا نمیکرد. معلم ما همیشه به این خیال بود که من کتابها را برای پدرم از مدرسه به خانه میبرم و خیلی هم تعجب میکرد از اینکه در فصل کار و زراعت باز پدرم اینقدر فرصت کتاب خواندن دارد. روزی از من پرسید «مگر پدرت غیر از کتاب خواندن کاری ندارد؟» جواب دادم «آقای آموزگار، باز کمی کسالت پیدا کرده است».
دروغ؟… بدبختانه بلی، شب را روز جلوه میدادم و حالا فکر میکنم از گفتن هر دروغ بزرگتری هم برای دست یافتن به این کتابها دریغ نمی کردم. بچهٔ مقدس و متدینی بودم. تمام حقه بازیهای کوچک و نقائص خود را به آقای کشیش اعتراف میکردم مثلا اینکه: از مزرعهٔ «ریکوس» هویجی دزدیدهام، در مدرسه مسئلهٔ حساب را از روی دست «یفکه باکلانتس» نوشتهام، به «کوبه لوی تن» اُردنگی زدهام… (میگفتم «آقای کشیش یک معصیت کبیره و دو گناه کوچک»)؛ اما حتی یک بار هم به فکر نیفتادم که موضوع دروغ گفتن برای کتاب خواندن را اعتراف کنم. البته حقه ای که من در منزل با «تاریخ کتاب مقدس» میزدم با صحت و امانت ارتباطی نداشت. اما به هر حال اسمش را دروغ هم نمیشد گذاشت.
این کار وسیلهای بود برای رسیدن به کتاب نه چیز دیگر. اما آنچه در مورد کشیش شدن باید گفت این است که من در آن روزگار سخت به این کار مصمم بودم. اگر در آن روزها از یکی از بچههای بازیگوش روستای ما میپرسیدند: «بتس» تو چه کاره میخواهی بشوی؟ در جواب یا میگفت هیچ و یا میگفت «کشیش»، یا این یا آن حد وسطی بین این دو شغل شریف پیدا نمیشد. اگر تمام کسانی که در آن روزگار با خود عهد و پیمان بسه بودند و برای آیندهٔ خود خیالی در سر داشتند. به عهد و پیمان و خواب و خیالهای خود وفادار مانده بودند. قطعا حالا دیگر ولایتها پر از «کشیش» و «بیکاره» بود. معلوم است آدم که «کشیش» نباشد «هیچکاره» است دیگر. اما در باب کشیش شدن هم می توان گفت که از بچههای هم دورهٔ ما فقط عدهٔ قلیلی لیاقت و کفایت برای این کار داشتند. «بتس» وقتی میگفت «هیچ» یا «کشیش» منظورش این بود که علاقهٔ خود را برای رسیدن به مقامی که بالاتر از کسب و کار اطرافیانش باشد اظهار کند. و در اعماق قلب «بتس» آرزوی رهایی از آن محیط خشک و نامساعد سوسو میزد. زیرا کودکان خیلی زود به کار سنجش و قیاس میپردازند و در نخستین وهله وضع و حال خانه و منزل خود را با وضعی بهتر از آن، که مخصوص مردمی مرفهتر است مقایسه میکنند. پس معلوم شد وقتی که «بتس» میگوید میخواهم کشیش بشوم، چه منظوری دارد. کشیش مردی است که از دریچهٔ چشم او بالاترین شخصیتها را دارد، رفاه و آسایش دنیوی را با ثروت متعالی معنوی یک جا جمع کرده است و از آن گذشته برجستهترین و متنفذترین مردی است که توفیق دیدارش هر روز نصیب این کودکان میگردد و در نتیجه روشن است که همه چیزش نصبالعین آنان میگردد. پس شگفتی نداشت. اگر «بتس»، «گلیه»، «مزیده» و امثالهم به سوی زندگی بهتر و مرفهتری که در همین حال روحانیت و پرهیزکاری هم در صورت وصول به آن مفت و مسلم نصیبشان میشد کشیده میشدند، دختر بچهها همه میخواستند «راهبه» بشوند. ولی حتی دخترانی که بیش از همه سنگ «راهبه» شدن را به سینه میزدند بعدها سرزندهترین و شوخ و شنگترین دختران ولایت ما از آب درآمدند و ابدا هم از این رهگذر زیانی ندیدند.
بدین ترتیب من در آن سال یکایک کتابهایی را که در صندوقخانهٔ مدرسه بود خواندم. غالب آنها از آثار «هندریک کنسیانس» و چند تایی هم از نوشتههای «اکرویسه»، «گایرگات» و «سلیکس» بود. از کتابهایی دستهٔ اخیر فقط «بز سوار» را به خاطر دارم در حالی که هم اکنون غالب عناوین کتابهای «کنسیانس» و حتی وقایع و حوادث آنها را نیز به یاد میآورم. از آثار «ژول ورن» نیز در میان کتابهای مدرسه دیده میشد. معمولا کتابهای ژول ورن مرا به خود جلب میکرد و من از آنها مقداری زمین شناسی آموختم. با ژول ورن به اقطار و اکناف عالم سفر کردم و از تصاویر هوش ربای آن کتابها با حیوانات، گیاهان، جنگلهای انبوه، اقیانوسها، ستارگان و دنیاهای تازهای آشنایی یافتم. در آثار «ژول ورن» چیزی کم بود که آن را به فراوانی در آثار «پرکنسیانس» میشد یافت و آن عبارت بود از ذوق و حال. به هنگام خواندن آثار «ژول ورن» دل در سینهٔ آدمی به طپش در نمیآید. قهرمانان وی آدمهایی واقعی نیستند و یا به هر حال از ما دورند. هرگز با قهرمانان «ژول ورن» چه مرد و چه زن در خود احساس همدردی نکردم. از این گذشته در کتابهای او حوادث در سرزمینهای خیلی دوردست روی میدهد در حالی در آثار «کنسیانس» همه چیز خیلی خودمانی و نزدیک است و تقریبا در جریان خواندن کتابهایش آدم حس میکند که قدم به قدم با قهرمانان همراه و شاهد حدوث وقایع است به همین دلیل هم هست که مردم ساده و معمولی با علاقهٔ سرشاری آثار «کنسیانس» را میخوانند.
برای بچههای همکلاس و هم مدرسهام نقالی میکردم. قصه گفتن و نقالی کاری بود که در چشم کودکان قرب و منزلتی بسیار داشت. قصههای محبوب کودکان از نوع قصههای خیالی و وهم انگیز بود. اما من شروع به تعریف حکایت کتابهایی که خوانده بودم کردم. مستمعین من هم غالبا عبارت بودند از «پرگرون»، «یف ویول فن ویته ریکوس» همینکه به آنها وعدهٔ گفتن قصهای را میدادم برایشان کافی بود که به هرچه بگویم بی چون و چرا اطاعت کنند. موقع مراجعت از مدرسه به منزل اقلا صد بار در کنار جاده یا چمنهای مشرف به راه، دراز کشیده قصهها گفتهایم. تعریف و بازگو کردن بعضی از کتابها آسانتر از کتابهای دیگر مینمود. مطالبی که مرا هنگام خواندن کتاب، سخت تحت تأثیر قرار میداد، از قبیل دختر رعنایی که از فرط اندوه و شیدایی اشک حسرت فرو میریخت، یا پسربچهٔ کوچکی که از شدت اشتیاق در دامن مادرش میآویخت، با آن هیجانی که من به هنگام خواندن بدان دچار شده بودم، اصلا بازگو شدنی نبود. به خصوص که من در حین نقالی میبایست سه چهرهٔ ابله و بیخاصیت را در برابر دیدگان خود داشته باشم. گاهی هم از قیافههای مستمعین در مییافتم که حوصلهٔ آنها سر رفته است و به نظرشان تعریفهایم «ملالآور» میآید و بعد فهمیدم که حدسم به جا بوده است. زیرا آنها کم حوصلهگی خود را به نحو بارزی به من می فهماندند. در چنین مواردی بلافاصله چیزی دربارهٔ گروهی از راهزنان، از آدم گردن گلفت زورمندی، از زن جادویی، از وقایع حیرتانگیز زیرزمینی از خود جعل کرده به هم میبافتم و به طرفهالعینی باز توجه و دقت بچهها را به خود جلب میکردم. وقایع و جزئیات حوادث «کنسیانس» همیشه در خاطرم نمیماند علت هم آن بود که کتابها را به سرعت عجیبی پشت سر هم میخواندم. اما اگر در میان داستان ناگهان لب از سخن می بستم و میگفتم که «بقیه را دیگر نمیدانم» بی شک رسوایی بزرگی بر پا میشد. ولی من هرگز به این خیال نیفتادم. از ترس اینکه مبادا بر سرم بریزند و روزگارم را سیاه کنند بدون کمترین تأخیری به ابتکار خود دنبال داشتان را میگرفتم و به قصه ادامه میدادم و از این رهگذر به ابداع و ایجاد داستانهایی به طور مستقل آغاز کردم. اما تنها یک بار این کار مانند همیشه به خوبی و خوشی برگزار نشد. وقتی که خودم هنوز نیمی از کتاب «خوشبختی ثروتمندان» را نخوانده بودم. داستان آن را برای بچهها تعریف کردم. بنابراین وسط کار ساکت شدم و قول دادم که بقیه را روز بعد تعریف کنم. اردنگ جانانهای از «یول» نوش جان کردم. در نتیجه بلافاصله با هم گلاویز شده در خاک و خل غلتیدیم. این قصهای بود که من آن را هرگز به آخر نرساندم.
این منظره حالا درست پیش چشمم مجسم است. که کنار ساحل «دولپ» نزدیک پلاژ نشستهام. «پرگرون» روبروی من به روی شکم دراز کشیده بود، آرنجش را در علفها گذاشته سرش را به روی دست تکیه داده بود. با پیشانی پر چین در حالی که چشم به من دوخته بود، نگران جریان داستان بود. «یف فن ویته ریکوس» بدون اینکه ساقهٔ علفی را در دهان داشته باشد نمیتوانست حواسش را جمع کند و خوب گوش بدهد. چنین وانمود میکرد که به شنیدن قصه رغبت چندانی ندارد اما همیشه اولین کسی بود که میگفت «خوب، قصهای چیزی برایمان تعریف کن». «یول» همیشه خیلی نزدیک به من مینشست، آنقدر نزدیک که تقریبا نوک بینیاش با صورت من تماس پیدا میکرد، گفتی که میخواهد از هرچه نزدیکتر صحنهٔ حوادث را به چشم ببیند. همیشه حرف مرا قطع میکرد و میپرسید «راستی این چیزها اتفاق افتاده است، ها؟» اگر بو میبردند که همهٔ این حرفها از اختراعات خود من است، حتما من بیچاره را در «دولپ» غرق میکردند! جواب میدادم «بله، حتما. توی کتابها نوشتهاند دیگر!». همین کافی بود. هرچه توی کتاب نوشته باشند ردخور ندارد. هنگامی که داستانهای ساخته و پرداختهٔ ذهن خودم را برایشان تعریف میکردم جرأت نگاه کردن در چشمشان را نداشتم. در این قبیل مواقع نگاهم متوجه جاهای خیلی دور میشد، نگاهم در دشت سبز و خرم «ومرویزن» که کوه «تسل چه» در ورای آن چون حصاری در دل آسمان نیلگون سر بر میافراشت و طرف راست آن جنگلهای وسیع کاج گسترده شده بود خیره میگشت. در چنین وضعی داستان خود به خود چون چشمهٔ جوشان و خروشانی جریان مییافت. گویی وقایع در برابر دیدگانم اتفاق میافتاد، حصارها و قصرهای مستحکم را به چشم میدیدم؛ سواران نجیبزاده و پیروزمند فلاندری چون طوفانی حمله ور میشدند و بر زمینهٔ خیمههای سفید، اندامهای برازندهٔ زنان نجیب زاده در تموج بود. برای خودم تعریف میکردم نه برای «پر»، «یول» و «یف» و گاه چنان از ماجراها و حوادث حتی از داستانهای مربوط به مردان گردن کلفت زورمند و نجیبزادگان دلاور، افسرده و غمناک میشدم که پس از آن هنگام تنهایی تا مدتی گرفته و مغموم بودم. چیز جالب توجه و شگفتآور این بود که اغلب رفقای من داستانهای ساخته و پرداختهٔ ذهن مرا از داستانها و قصههای «کنسیانس» شیرینتر و جذابتر میدیدند. خود من هم همین عقیده را داشتم.
ای بابا کنسیانس، تو چندین هزار و چندین ده هزار تن از جوانان کوچک و بزرگ، کودکان و بزرگان را از این رهگذر به عالم رؤیا و خیال وارد کردی و دروازهی کشور آرزوهای شیرین و طلایی را به رویشان گشودی و بدین ترتیب خوشبخت و خوشحالشان ساختی! به زندگی سادهدلان و خاموشان اندک حرارت و ملاحتی بخشیدی، به مستمندترین و تهیدستترین مردم روزگار گوهر گرانبهای دل آزادهات را نثار کردی؛ و در زمستان در کلبههای تیره و تار خورشیدهایی به درخشندگی روزهای تابستان افروختی.
همهٔ این هزاران هزار مردم بینوای تیره روز با پناه آوردن به تو ساعتی غم بیکران و توانفرسای خود را به دست فراموشی سپردهاند. طایر جانشان بالا گرفته و روحشان لمحهای از رنجها و ناپاکیهای این خرابآباد رهایی یافته طعم ابدیت را چشیده اند. هرگز ای بابا کنسیانس قادر به اظهار و ابراز میزان علاقهای که به تو در کودکی داشتم نخواهم شد. خداوند به هر قوم و قبیلهای هنرمندی همانند تو عطا فرماید که نه تنها فکری بلند و طبعی لطیف داشته باشد بلکه در خود مهری عمیق و محبتی شدید نسبت به مردم کشور خویش احساس کند.
منبع: مجله آزما , اردیبهشت 1397 – شماره 128