مردم را نقطههای سیاه بیاهمیت میدانند! سکانس چرخ و فلک فیلم «مرد سوم» و یک مونولوگ استثنایی
هری و هالی دو دوست قدیمی حالا در وین همدیگر را روی چرخ و فلک بلند شهر- که نشان ایدهآلهای بزرگ هر یک دارد- ملاقات میکنند.
هالی (جوزف کاتن) حالا نویسنده شده و ایدهآلهایشان در برابر هم قرار گرفته. هری (اورسن ولز) در میان بلبشوی دو جنگ جهانی حالا فقط به پیشرفت سرمایهٔ خود میاندیشد. دیگر مسایل اخلاقی و آرمانی برایش مهم نیست. پس با قاچاق و احتکار و فروش داروهای ناسالم، جیب خود را میانبارد و اندیشههای هالی دوست خود را هم قدیمی و کهنه میپندارد! و این نشانی از سقوط اخلاقی و معیارهای انسانی میان دو جنگ را نشان میدهد.
هری حالا جان آدمها از فراز چرخ و فلک برایش به اندازه یک نقطه سیاه کوچک که میتوان باشد یا نباشد ارزش پیدا کرده در حالی که هالی- که با حضور در بیمارستان و دیدن کودکانی که داروهای ناسالم چه بلایی برسرشان آورده- حسابی منقلب شده حتی علیرغم میلش و تحسنی که نسبت به هوش هری از قدیم برابش باقی مانده و حتی زندگی او را نجات داده، با پلیس همکاری میکند و او را در صحنهٔ آخر لو میدهد و بعد در زیرزمین فاضلاب در برابر نگاه خیرهٔ او به رویش حتی شلیک میکند و به روی تمام گذشتهاش با او خط بطلان میکشد.
در صحنهٔ چرخ و فلک، تضاد احساسات دو دوست که پس از سالها همدیگر را دیدهاند و سپس به سرعت مسایل مهم را با هم رد و بدل میکنند و فاصله میان اندیشههایشان خود میکوشد دلایل قابل قبولی برای کارهایش داشته باشد.
تکگویی او از جایی آغاز میشود که هالی از او میپرسد تا حالا هیچ یک از قربانیانش را دیده؟ و هری از احساسات متفاوتش میگوید.
هری (اورسن ولز):
«میدونی من در مقابل این جور چیزا هیج وقت احساس ناراحتی نمیکنم.
قربانی!؟…
اینقدر سوزناک حرف نزن. (درِ واگن چرخ و فلک را باز میکند)
اونجا رو نگاه کن. اگه یکی از اون نقطههای سیاه برای همیشه از حرکت بایسته تو دلت میسوزه؟ اگه برای هر نقطهای که از حرکت بایسته حاضر باشم 20 هزار پوند بهت بدم ممکنه این پیشنهاد و رد کنی؟ یا اینکه پیش خودت حس میکنی چند تا نقطه رو میتونی متوقف کنی. تازه مالیات هم نداری. بدون مالیات.
راه پول درآوردن این روزا همینه. ما چقدر احمقیم که اینطور با هم حرف میزنیم. این وسط نه من با تو کار دارم نه تو با من. به نظر من تو یه کمی مسائل رو با هم قاطی کردی.
هیج کس به انسانها فکر نمیکنه. دولتها هم فکر نمیکنن. پس چرا ما فکر کنیم. اونا از مردم حرف میرنن و پرولتاریا. حرف منم درباره جنایتکارا و کلاهبردارا هیچ فرقی نداره. اونا برای خودشون برنامه دارن، خب منم دارم.
اوه. هنوزم به خدا اعتقاد دارم پیرمرد. هم به خدا اعتقاد دارم هم به قیامت و این چیزا، ولی مُردهها تو اون دنیا خوشبختترن. تو این دنیا چیز زیادی ندارن از دست بدن.
تو به چی معتقدی؟ خب اگه تونستی «آنا» رو از این گرفتاری خلاص کنی باهاش مهربون باش. اون ارزششو داره. کاش برات نوشته بودم یه مقدار از این قرصا با خودت بیاری. هالی من دلم میخواد تو رو شریک کنم. دیگه تو وین کسی نمونده بتونم بهش اطمینان کنم ولی به تو میتونم. وقتی تصمیم تو گرفتی برام پیغام بفرست. هرجا بگی مییام پهلوت، منتهی میخوام فقط خودتو ببینم نه پلیس رو. اینو که فراموش نمیکنی؟
اینقدر قیافه ناراحت نگیر، اوضاع اینقدر هم وحشتناک نیست. همانطور که معروفه در ایتالیا 30 سال تحت حکومت خانواده «بُرژیا» همه جا جنگ و وحشت و قتل و خونریزی بود ولی «میکل آنژ»م به وجود اومد. لئونارد داوینچی و رنسانس یا در سویس، محبت برادرانه! اما 500 سال دموکراسی و صلح که بعد از اونا بود چی به بار آورد؟ ساعت خروسدار! خداحافظ هالی…»