تونلی زیر دیوار برلین دانشجویان آلمانی و زجرهایی که برای حفر تونلهای زیرزمینی کشیدند

در سالِ ۱۹۶۱، یوآخیم رودُلف، توانست از یکی از بیرحمانهترین دیکتاتوریهای جهان فرار کند. چند ماه بعد، او با حفر تونلی دوباره به این دیکتاتوری بازگشت. چرا؟


نها به خیابانی نیاز داشتند که بتوانند زیر آن تونل بزنند؛ و به سفرههای آب شهری برخورد نکنند. آنها خیابانِ Bernauer Strasse را انتخاب کردند که حرکتِ شجاعانهای بود. در دهه ۱۹۶۰ این خیابان از در سراسر جهان به شهرت رسیده بود؛ زیرا دیوار برلین دقیقاً از وسط شهر عبور میکرد. گردشگران به این خیابان میرفتند تا با دیوار عکس بگیرند؛ برای همین این خیابان همیشه شلوغ بود. تصمیمِ حفرِ تونل در زیرِ این خیابان درست مثل این بود که در وسط میدانِ تایمز در نیویورک یک تونل حفر کنند.
حالا آنها باید نقطه شروع تونل را شناسایی میکردند. یک روز صبح آنها اتغاقی یک کارخانه نوشیدنی را در نزدیکی خیابانِ مورد نظر پیدا کردند. خودشان را به صاحبِ کارخانه معرفی کردند و وانمود کردند یک گروهِ موسیقیِ جاز هستند که نیاز به فضایی برای تمرین دارند. اما او حدس زد که آنها کارخانه را برای چه میخواهند و از آنجا که خودش از آلمان شرقی گریخته بود، بسیار مشتاق بود که در این عملیات کمکی کند.
در مرحله بعدی نیاز به یک زیرزمین داشتند در آلمانِ شرقی داشتند تا تونل را تا آنجا حفر کنند. آنها آپارتمان یکی از دوستانشان را انتخاب کردند، اما به جای آنکه خودش را در جریان بگذارند، شخصی را متقاعد کردند که کلید خانهاش را بدزد و کپیهایی از نقشه آپارتمان را در اختیارشان بگذارد تا فراریها بتوانند به خانه وارد شوند. سپس برای یافتن چند نفر که در حفر تونل کمک کنند، جستجوهایشان را شروع کردند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
کار سختی نبود. آلمان غربی پر بود از جاسوسانی که برای وزارت امنیتِ آلمان شرقی، اشتازی، کار میکردند. وزارت امنیت آلمان یکی از قدرتمندترین بخشهای دولت آلمان شرقی بود که در آن نیروی پلیس مخفی و سرویسهای جاسوسی ادغام شده بودند. مأموریت آنها دانستنِ همه چیز بود – به چه فکر میکنید، با چه کسی ازدواج کردهاید و با چه کسی رابطه دارید.
حتی جوکهایی درباره اشتازی ساخته بودند؛ مثل اینکه: «چرا افسرانِ اشتازی رانندگانِ تاکسیِ خوبی هستند؟ چون شما داخل ماشین مینشینید و آنها از قبل نام شما و اینکه کجا زندگی میکنید را میدانند.»
آنها صدها هزار مخبر داشتند که بعضی از آنها به دولت، مشاغل، بیمارستانها، مدارس و دانشگاههای آلمان غربی نفوذ کرده بودند. نهایتاً حفرکنندگان تونل ۳ دانشجوی دیگر نیز که اخیراً از آلمان شرقی گریخته بودند را پیدا کردند. بهترین قسمت ماجرا این بود که آنها دانشجویان مهندسی بودند و ممکن بود ایدههای جدیدی برای حفر تونل داشته باشند. در آخر، گروه نیاز به ابزار داشت. یک شب آنها از بالای دیوار به داخل یک گورستان پریدند و چکش، تیشه و چنگگ و هرآنچه نیاز داشتند را دزدیدند. همه چیز آماده بود. در روز ۹ میسال ۱۹۶۲، درست قبل از نیمه شب، حفر تونل در کارخانه آغاز شد.
یوآخیم میگوید: «ما هیچ ایدهای نداشتیم که از کجا شروع کنیم. هرگز پیش از این تونل حفر نکرده بودیم. فقط فیلمهایش را در تلویزیون دیده بودیم.» در طی چند شب بعدی آنها مستقیم به سمتِ پایین زمین را کندند. درست ۱.۳ متر. حالا میتوانستند حفر افقی تونل را به سمت شرق شروع کنند. این لحظهای بود که آنها فهمیدند حفر تونل کار بسیار سختی خواهد بود.
«وقتی داخلِ تونل میشدیم مجبور بودیم که روی پشتمان بخوابیم و پایمان را در جهت حفر تونل قرار دهیم، و بیل را با دو دست بگیریم و درحالیکه پایمان را داخل گل فشار میدهیم، تونل را بکنیم.» پیشروی به کندی صورت میگرفت. آنها خاکهای تونل را در داخل یک گاری میریختند و بعد از آنکه گاری پر میشد، با یک تلفن قدیمی متعلق به جنگجهانیدوم که یوآخیم آن را پیدا کرده بود، به مسئولان حمل خاکها اطلاع میداند که گاری آماده است. بعد یک نفر گاری را با طناب میکشید و از محل میبرد.»
بعد از چند هفت گروه حفاری خسته شد. دستهایشان پر از تاول بود و کمرشان درد گرفته بود، اما هنوز حتی به مرز هم نرسیده بودند. آنها به دو چیز احتیاج داشتند: نفرات بیشتر و پول.
ورود ان بی سی به ماجرا
هزاران مایل آنطرفتر در نیویورک، یک تولیدکننده تلویزیونی به اسم ریوِن فرانک به این فکر میکرد که چگونه داستانِ برلین را نقل کند. او زمانِ بالا رفتنِ تونل در برلین بود و میخواست بیشتر از تیترهای معمول روزنامهها درباره دیوار برلین اطلاعات بدهد. او یکی از شخصیتهای قدرتمند در شبکه خبری انبیسی آمریکا بود. یک روز صبح یک ایده به ذهنش رسید: چه میشد اگر او میتوانست داستانِ فراری را که همین حالا در حالِ وقوع بود پوشش دهد، پیدا کند؟ آنها میتوانستند از این فرار در حین انجام فیلم بگیرند بدون آنکه انتهای داستان را بدانند. این کار میتوانست در اخبار تلویزیونی انقلاب ایجاد کند.
فرانک این ایده را با خبرنگار انبیسی در برلین، پیرس آندرتون، در میان گذاشت. او از این کار استقبال کرد و جستجوها آغاز شد. لازم نبود وقتِ زیادی را صرفِ پیدا کردن حفارانِ تونل صرف کند. او به سرعت یکی از مشارکتکنندگان در این پروژه را که مشغول جمعآوری کمکِ مالی بود، پیدا کرد.
این دانشجو در خاطرات خود میگوید: «او را آوردیم تا تونل را ببیند. او واقعاً تحتِ تأثیر قرار گفت. به ما گفت که میخواهد از عملیات فیلم بگیرد؛ و این زمانی بود که ما شرایطمان را به او گفتیم، اینکه اگر شبکه انبیسی به دنبال فیلم گرفتن از این ماجراست، باید پولش را بپردازد.» آندرتون این درخواست را به گوشِ فرانک رساند و فرانک بالافاصله قبول کرد. انبیسی میتوانست ابزار و تجهیزات را در اختیار آنها بگذارد و «در عوض از این عملیات درست در حینِ انجام آن فیلم بگیرد.» فرانک با این تصمیم یکی از تصمیمات بحثبرانگیز در تاریخِ خبر تلویزیونی را گرفته بود – این شبکه بزرگ خبری آمریکایی موافقت کرده بود به یک گروه از دانشجویان که میخواستند تونلی برای فرار حفر کنند، بودجه اختصاص دهد.
تا پایانِ ژوئن سال ۱۹۶۲، دانشجویان در حدودِ ۵۰متر تونل حفر کرده بودند – تقریباً تمامِ مسیر تا مرز طی شده بود. آنها تا آن زمان ۳۸ روز و هر روز ۸ ساعت کار کرده بودند. آنها با بودجه انبیسی ابزار جدید خریده بودند که کمکشان میکرد نیروی بیشتری برای حفر تونل استخدام کنند و برای حملِ گاری از مسیر ریلی که با فولاد درست شده بود، استفاده میکردند.
تونل به سرعت شبیه تونلی با آخرین تکنولوژی میشد و یوآخیم مخترع اصلی ان بود. او از نیروی برق برای روشن کردن تونل استفاده کرده بود و یک موتور به ریل وصل کرده بود تا گاری که پر از گل و خاک بود با سرعت بیشتری حرکت کند. او همچنین صدها لوله را به هم وصل کرده بود تا هوای تازه به داخل تونل وارد شود. در فیلمی که شبکه انبیسی ضبط کرده هیچ صدایی شنیده نمیشود، زیرا تونل برای استفاده از دستگاهِ ضبطِ صدا بسیار کوچک بود.
فقط در یک مورد توانستند یک میکروفون به داخل تونل بیاورند که میتوانید صدای اتوبوس، تراموا و صدای پا را بشنوید. یوآخیم میگوید: «واقعا بینظیر بود. صدای همه چیز شنیده میشد.»، اما هرچه به شرق نزدیکتر میشدند، صدای بالای سرشان محوتر میشد. اکنون آنها درست زیر «نوارِ مرگ» بودند، نوار مرگ بخشی از زمینِ کنارِ دیوار بود که نیروهای مرزی از آن نگهبانی میدادند و منتظر بودند تا تونلها را کشف کنند. این نخستین تونلی نبود که زیر دیوار حفر میشد. تونلهای دیگری هم بودند، اما همگی شکست خورده بودند. فقط چند هفته پیشتر، نیروهای گشتِ مرزی دو مرد را در حال حفر تونل پیدا کردند، آنها به سمتِ دو مرد شیلک کردند، یکی از مردان کشته شد و دیگری زخمی شد.
یوآخیم میگوید: «نیروهای گشتِ مرزی دستگاههای شنود مخصوص داشتند که زیر زمین کار گذاشته بودند. اگر چیزی میشنیدندف یک سوراخ حفر میکردند و شروع به شلیک کردن از داخل آن میکردند؛ یا حتی دینامیت کار میگذاشتند. بنابراین، وقتی داشتیم تونل حفر میکردیم، میدانستیم هر زمانی ممکن است زمینِ بالای سرمان دهان باز کند و روی سرمان آوار شود.»
گاهی حفاران صدای نیروهای گشت را میشنیدند. یوآخیم میگوید: «اگر ما صدای آنها را میشنیدیم به این معنی بود که آنها هم صدای ما را میشوند؛ بنابراین ما نمیتوانستیم موقع کار کردن صحبت کنیم.» برای کمتر کردن صدا پنکهها را خاموش کرده بودند و این یعنی نفس کشیدن سختتر شده بود. تمام صدایی که میشنیدند صدای باد و صدای نفسهای خودشان بود. سپس یک روز عصر یوآخیم صداهای عجیبی شنید. صدایی شبیه چکه کردن آب. تونل نشتی داشت. در عرضِ چند ساعت، آب به داخل تونل جریان پیدا کرد. حفاران به این نتیجه رسیدند که یک لوله ترکیده است و میدانستند اگر آب به سرازیر شدن در تونل ادامه دهد، تونل از دست خواهد رفت.
آنها یک نقشه پرخطر کشیدند، و آن اینکه از آلمان غربی بخواهند یک عده نیروی زبده برای تعمیر لولهها بفرستد. در کمال شگفتی، دولتِ آلمان غربی موافقت کرد. اما بعد از آنکه لوله تعمیر شد، همچنان آب در تونل وجود داشت. ماهها طول میکشید تا تونل کاملاً خشک شود. این درحالی بود که آنها فقط ۵۰ متر با زیرزمینی که در آلمان شرقی بود فاصله داشتند. تمام افرادی که آنها نقشه کشیده بودند نجاتشان دهند آماده و در انتظار بودند.
تونل دوم
جولای ۱۹۶۲ بود و یکسال از کشیده شدن دیوار میگذشت. اکنون در اطراف دیوار پر از مین، نردههای الکتریکی، سیم خاردار و نورافکن بود تا از فرار حتی یک نفر نیز پیشگیری شود. تمام نیروهای گشتِ مرزی مسلح بودند. آنها انواعی از تفنگها از کلت تا مسلسل و خمپارهانداز داشتند. اما هر ماه عدهای برای فرار به سمت دیوار میرفتند. برخی در ماشینها مخفی میشدند و برخی پاسپورتهای جعلی استفاده میکردند. حفاران نمیتوانستند دست روی دست بگذارند تا تونل خشک شود. نهایتاً آنها شنیدند که یک تونل دیگر که به سمت شرق حفر میشده، ناتمام رها شده است. دانشجویانی که برای این تونل نقشه کشیده بودند از یوآخیم خواستند تا اگر مایل به همکاری هستند به آنها ملحق شوند. آنها میتوانستند فهرست نفراتِ در انتظارِ فرار را یکی کنند و همزمان همه را با هم نجات دهند.
یوآخیم میگوید: «فرصتی عالی به نظر میرسید. ما گروهی از حفاران بودیم و گروه دیگری از حفاران به کمک ما احتیاج داشتند.» مقداری اطلاعات به یوآخیم داده شد. تونل قرار بود سر از یک کلبه در آلمان شرقی دربیاورد و در حدود ۸۰ نفر قرار بود سینه خیز از داخل آن عبور کنند. چند روز بعد یوآخیم و همراهانش برای بازدید از تونل رفتند. یوآخیم میگوید: «تونل یک شوک بزرگ بود. هیچ شباهتی به تونل ما نداشت.»
تونلی که یوآخیم حفر کرده بود، دارای برق، تلفن و سیستمِ برقی و لولههای هوا بود. این یکی نه برق داشت و نه هوا در آن تردد میکرد. سقف تونل به قدری پایین بود که یک نفر به سختی سینهخیز میتوانست از آن عبور کند. هر بار که ماشینی از بالای تونل رد میشد، مقداری خاک از سقف به داخل تونل میریخت. اما گروه تصمیم گرفت که تونل جدید را بازسازی کند؛ هر چه باشد آنها فقط چند متر با کلبه فاصله داشتند. تونل آماده بود. اکنون به یک پیغامبر نیاز داشتند تا به فراریان محل تونل را گزارش دهد.
وُلفدِتِر استرنهایمر، یکی دیگر از دانشجویانِ ساکنِ آلمان غربی بود. او درباره تونل شنیده بود و داوطلب شده بود که در ازای نجاتِ نامزدش که در آلمان شرقی گیر افتاده بود، کمک کند. اسمِ نامزدش رِنه بود. استرههایمر برای این کار مفید بود، زیرا برخلاف بقیه حفاران او در آلمان غربی به دنیا آمده بود که یعنی میتوانست به آلمان شرقی سفر کند. در طی چند هفته آتی، او چند بار به برلین شرقی رفت و فراریان را برای فرار در روز ۷ آگوست خبردار کرد.
یک روز پیش از فرار، سازمانهای دانشجویی یک جلسه گذاشتند و در این جلسه مردی به نام زیگفرید آسه که استرهایمر میگوید تا پیش از این جلسه او را هرگز ندیده بود، شرکت کرد. آسه در این جلسه پیش قدم شد که داوطلباه به آلمان شرقی برود و آخرین دستورالعملها را به فراریان بدهد. اما بعد از جلسه، به جای اینکه آسه به خانه برود، مستقیماً به آپارتمان یک مأمور اشتازی با اسمِ رمز «اورینت یا شرق» رفت.
آسه یک مخبر بود که از ۶ ماه قبل استخدام شده بود. برطبق گزارشهایی که از آن روز در دسترس است، او به مقام ارشد خود گفته است: «پیروزی بین ساعت ۴ تا ۷ بعداظهر رخ خواهد داد و ۱۰۰ نفر منتظرند.» اشتازی اکنون به سمتِ تونلِ یوآخیم که قرار بود بزرگترین عملیات فرار در آلمان غربی باشد، در حرکت بود.
تله
روز فرار فرارسید. در تمام برلین شرقی، مردان و زنان – شاملِ رنه، نامزدِ ولفدیتر، و کودکان شروع کرده بودند به حرکت به سمتِ کلبه. قرار شده بود هر کدام در ساعات متفاوتی به سمت تونل حرکت کنند. برخی با پای پیاده میرفتند و برخی با اتوبوس و تراموا. بیشتر آنها وحشتزده بودند. به سختی شب قبل خوابشان برده بود و ساعتها محتوای آن یک کیسهای را که میتوانستند با خود ببرند پر و خالی کرده بودند. پوشک و عکس و لباس را طوری روی هم فشرده بودند که مقدار بیشتری وسیله جا شود. این کیسه تنها دارایی آنها برای شروع یک زندگی جدید در غرب بود.
به محضِ اینکه آنها به کلبه رسیدند، ماشینها اشتازی به کار افتاد. فرمانده سربازانِ مرزی، به یک نفربرِ زرهی و یک بمبافکنِ آبی دستور داد تا در نزدیکی کلبه مستقر شوند. سپس، مأمورانِ لباس شخصی اشتازی به سمت کلبه حرکت کردند. مأموران به محض رسیدن به نزدیکی کلبه در خیابانهای اطراف پراکنده شدند و منتظر ماندند. تله چیده شد.
در تونل، یوآخیم به همراه دو نفر از همراهانش، هَسو و اولی، برای این پیروزی خود را آماده میکردند. این دانشجویان مهندسی ترسیده بودند. آنها هرگز چنین کاری را قبلاً انجان نداده بودند و نمیدانستند آیا میتواند به کلبه برسند یا نه. آنها هر چیزی را که لازم داشتند، از تبر، چکش، دریل و رادیو، برداشتند. آنها همچنین یک هفتتیر قدیمی و یک مسلسل قدیمی متعلق به جنگجهانیدوم را هم با خود برداشتند.
یوآخیم میگوید: «میخواستیم در صورت نیاز بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.» آنها آرام و آهسته شروع به حرکت در داخل تونل کردند. وقتی به انتهای تونل رسیدند، شروع به کندن سقف تونل کردند. ساعت ۴ بعدازظهر بود و در خیابانِ بالای سر آنها مردم از راه میرسیدند. اما درست در لحظهای که هیچ شانسی برای فرار نبود، مأمورانِ اشتازی از راه رسیدند و آنها را دستبسته به داخل ماشین بردند و از محل دور شدند. زیر کلبه و داخلِ تونل، یوآخیم، هسو و اولی هنوز مشغول کندن بودند، بدون آنکه بدانند عملیات لو رفته است.
یوآخیم میگوید: «سپس از رادیو صدایی از سمتِ غرب شنیدیم که فریاد میزد برگردید.»، اما حفاران به کندن ادامه دادند. یوآخیم میگوید: «تنها چیزی که در ذهنمان بود نجاتِ مردمی بود که از راه میرسیدند و نمیخواستیم ناامید شوند.» آنها به کندن ادامه دادند تا بالاخره توانستند سقف را بریزند و سر از پذیرایی دربیاورند. آنها با کمک یک آینه کوچک به اتاق نگاهی انداختند. اتاق خالی بود و جز چند مبل و صندلی در آن چیزی وجود نداشت. به طرز عجیب و ترسناکی ساکت بود. اما آنها راهی طولانی تا اینجا آمده بودند و باید به مسیرشان ادامه میدادند. پس داخل اتاق شدند و یوآخیم سینهخیز به سمت پنجره رفت. او پرده را کنار زد. «مردی را با لباسِ غیرنظامی دیدم که زیر پنجره دراز کشیده بود. شستم خبردار شد که نیروی اشتازی است.»
آنها وحشت کرده بودند. میدانستند که عملیات لو رفته، ولی چیزی که نمیدانستند این بود که گروهی سربازِ مسلح به کلاشنیکوف پشت درِ کلبه ایستادهاند. این لحظه، لحظهای خارقالعاده در اسناد اشتازی توصیف شده است. در گزارش آمده سربازان آماده حمله به اتاق بودند که ناگهان حفاران با استفاده از مسلسلی که همراهشان بود شروع به تیراندازی میکنند، سربازان میدانند که تفنگهای آنها پاسخگوی مسلسل نیست برای همین صبر میکنند تا نیروی کمکی از راه برسد.
این وقفه جانِ حفاران را نجات میدهد. آنها به داخل تونل میپرند و سینهخیز به سمتِ غرب بازمیگردند. چند دقیقه بعد سربازان وارد تونل میشود، اما تونل دیگر خالی شده است. مأموران اشتازی برای دستگیری حفاران بسیار دیر رسیدند، اما در عوض چیز دیگری داشتند: صدها زندانی برای بازجویی.
تا آنوقت فقط یک نفر بود که از لو رفتن عملیات مطلع نشده بود: ولفدیتر. او در شرق بود تا به عملیات کمک کند و اکنون به سمت مرز بازمیگشت تا رنه را ببیند. اما به محضِ رسیدن به ایست بازرسی مرز دو مرد که انتظارش را میکشیدند، او را دستگیر کردند. او مستقیماً برای بازجویی برده شد. او ابتدا توسط پلیس بازجویی شد و سپس به یک زندانِ قدیمیِ زمانِ شوروی منتقل شد. اشتازِ در دهه ۱۹۵۰ به خاطر شکنجههای فیزیکی بدنام شده بود.
در دهه ۱۹۶۰ آنها بیشتر از ترفندهای روانی استفاده میکردند. در دانشگاههای مخصوص به بازجویان زندانی نحوه بازجویی آموزش داده میشد. نخستین شکنجههای روانی از خودِ زندان شروع میشد که طوری ساخته شده بود که به تدریج روحِ زندانیان را خرد کند. زندانیان اجازه نداشتند با هم صحبت کنند. زندانیان در سلولها هیچ کنترلی نداشتند، حتی نمیتوانستند برق را خاموش کنند یا سیفون توالت را بکشند؛ و گاهگاه به اتاق بازجویی منتقل میشدند. اسناد بازجوییِ ولفدیتر ۵۰ صفحه است. ولفدیتر به ۷ سال کار سخت محکوم میشود؛ و او تنها کسی نیست که محکومیت دریافت میکند. بسیاری از افرادی که آن شب در تونل دستگیر شدند، به زندان فرستاده میشوند. حتی مادران از فرزندانشان جدا میشوند تا دوران محکومیت خود را سپری کنند.
تلاشِ دوم
احتمالاً فکر میکنید با لو رفتن این عملیات و دستگیری و زندانی شدن فراریان، حفاران تسلیم شدهاند. اما اینطور نیست. آنها میدانستند که اشتاژی دربارۀ اینکه تونل اصلی گذاشت، هیچ اطلاعاتی ندارد، برای همین تصمیم میگیرند دوباره امتحان کنند. این بار آنها دایره خود را کوچکتر میکنند تا نفرات کمتری در جریان عملیات باشند. اکنون سپتامبر سال ۱۹۶۲ است و تونل اصلی کاملاً خشک شده است. اما چیزی نمیگذرد که یک نشتی دیگر اتفاق میفتد. این بار محلِ نشتی آنقدر با آلمان غربی فاصله دارد که نمیتوانند از مسئولانِ دولتِ آلمان غربی کمک بخواهند. حفاران یا باید حفر تونل را متوقف کنند یا همینطور اتفاقی یک زیرزمین دیگر را انتخاب کنند.
حفاران با استفاده از نقشهها متوجه میشوند اکنون درست زیر خیابانِ Schönholzer Strasse هستند که بسیار نزدیک دیوار است. در این خیابان نیروهای گشتِ مرزی مشغول مرزبانی هستند و حفر تونل میتواند کاری خطرناک باشد. از طرفی فراریان برای ورود به تونل باید از ایست بازرسی مرزی عبور کنند. تصور اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد، سخت بود. اما حفاران ثابت کرده بودند شجاع و مصمم هستند. روز ۱۴ سپتامبر تعیین شد. برخی دانشجویان داوطلب شدند به آلمان شرقی بروند و نقشه جدید را به فراریان اعلام کنند. اما مانند دفعه قبل، به یک پیامرسان احتیاج داشتند که از مرز عبور کند و به فراریان علامت بدهد تا بدانند چه زمانی باید وارد تونل شوند.
تعجبی نداشت بعد از اتفاقی که برای ولفدیتر افتاد دیگر کسی پا پیش نگذارد. اما یکی از حفاران به نام میمو، فکر کرد، نامزدِ ۲۱ ساله او، اِلِن، که مانندِ ولفدیتر متولد آلمان غربی بود میتوانست به آلمان شرقی مسافرت کند و به عنوان زن شک کمتری را برمیانگیخت. الن پذیرفت. به فراریان گفته شده بود که به چند قهوهخانه مختلف بروند و منتظر بمانند. به محضِ اینکه حفاران به محل میرسیدند، الن وارد قهوهخانهها میشد و به فراریان علامت میداد.
فیلمِ اِلنِ در حال عبور از مرز به سمت آلمان شرقی ثبت شده است. او یک لباس بلند، شالگردن و عینک آفتابی دارد و شبیه یک ستاره فیلم در دهه ۶۰ است. او ساعتش را چک میکند. به سمت ایستگاه میرود و از پلهها بالا میرود. در همین هنگام یوآخیم و هسو مشغول ورود به یک آپارتمان در خیابانِ Schönholzer Strasse هستند. یوآخیم بالاخره به داخل آپارتمان وارد میشود و با استفاده از کلیدهایی از استخوان در را باز میکند.
او به شماره پلاک خانه احتیاج دارد. او اول به سمتِ پذیرایی میرود، اما شمارهای آنجا نیست. سپس در جلویی خانه را باز میکند و میبیند چند سرباز در بیرون از خانه نشستهاند. به محضِ اینکه سربازان حواسشان پرت میشود، یوآخیم به داخل خیابان میرود. او میگوید: «یک عدد ۷ بزرگ روی در خانه نوشته شده بود.»
آنها از تلفنِ دورانی جنگجهانیدوم خود استفاده میکنند تا به بقیه تیم که در آپارتمانی در آلمان غربی منتظرند خبر بدهند. یک لباس سفید از پنجره خانه آویزان میشود تا به الن خبر داده شود که فراریان را مطلع کند. الن علامت را میبیند و به سمتِ قهوهخانهها میرود به فراریان علامت میدهد.
علامت اول این است که الن با صدای بلند یک بسته کبریت سفارش میدهد، سپس در قهوهخانه بعدی یک لیوان آب سفارش میدهد. در قهوهخانه بعدی او باید قهوه سفارش دهد، اما گارسون به او میگوید قهوه تمام شده است. الن میگوید: «لحظه وحشتناکی بود. چطور میتوانستم قهوه سفارش دهم وقتی قهوه نداشتند.»
الن تصمیم میگیرد به جای آنکه قهوه سفارش دهد، با صدای بلند درباره اینکه چرا این قهوهخانه، قهوه ندارد، شکایت کند. او به جای قهوه یک نوشیدنی دیگر سفارش میدهد و درحالیکه این نوشیدنی را مینوشد به سمتِ خانوادهای که در قهوهخانه نشسته برمیگردد با این امید که خانواده علامت او را دریافت کرده باشند. او قهوهخانه آخر را نیز ترک میکند. کارش تمام شده است. درحالیکه او به سمتِ آلمان غربی حرکت میکند، گروههای کوچکی از مردم به سمت خانه شماره ۷ در حال حرکت هستند.
یوآخیم و هسو با تفنگهایی در دست منتظرند. درست بعد از ساعت ۶ عصر صداهای پا شنیده میشود. یوآخیم میگوید: «آنجا ایستاده بودیم، به سختی نفس میکشیدیم و تفنگهایمان را محکم در دست گرفته بودیم.» در باز میشود، یک مادر به نام اِوِلین اشمیت، با شوهر دو دختر دو سالهاش در آستانه در ظاهر میشوند. آنها به داخل تونل هدایت میشوند. در آنسوی تونل دو نیروی شبکه انبیسی مشغول فیلمبردای هستند. برای مدتی طولانی در تصویر آنها چیزی دیده نمیشود، بعد یک کیف سفید در تصویر دیده میشود و بعد یک دست و سپس اِولین از تونل بیرون میرود.
اِوِلین غرق در گل است، جورابهایش پاره شده و پا برهنه است. او کفشهایش را جایی وسطِ تونل گم کرده است. ۱۲ دقیقه سینهخیز از آلمان شرقی تا آلمان غربی راه پیموده است. او به بالا و به دوربین نگاه میکند؛ و سپس شروع به بالا رفتن از نردهبان میکند. به محضِ اینکه وارد آپارتمان میشود، غش میکند. یکی از فیلمبرداران شبکه انبیسی او را بلند میکند و روی نیمکتی مینشاند. اِولین میلرزد. یکی از حفاران دخترش را در آغوشش میگذارد.
طی چند ساعت بعد افراد بیشتری از راه میرسند. یکی از آنها خواهر هَسو، آنیتاست. از ۱۸ ساله تا ۸۰ ساله تونل را طی میکنند و تا ساعت ۱۱ شب تقریباً همه از راه رسیدهاند. تونل تقریباً از آب پر شده، اما یکی از حفاران به نام کلوس هنوز منتظر همسرش، ایگنه، است. ایگنه که به همراه شوهرش قصد داشت از آلمان شرقی فرار کند دستگیر و به اردوگاه کمونیستها فرستاده شد. او در زمان دستگیری باردار بود و شوهرش تا آن زمان چیزی از او نشنیده بود. دوربینِ انبیسی روی ورودی تونل زوم کرده است که یک زن از راه میرسد. کلوس او را به سمتِ خودش میکشد. ایگنه به همراه دختر ۵ ماههشان رسیده است.
آنسوی تونل در آلمان شرقی، یوآخیم هنوز در زیرزمین آپارتمان ایستاده است. آب به زانوهایش رسیده و میداند که وقتِ رفتن است. «در آن زمان افکار زیادی از ذهنم عبور کرد. تمام تلاشی که برای حفر تونل کرده بودیم. نشتی تونل، شوکهای الکتریکی، گل و گل و باز هم گل و تاولهایی که در دستانمان ایجاد شده بود. همه اینها با نجات یافتن پناهجویان تبدیل به خوشحالی وصفناپذیری شد.»
چندماه بعد، علیرغم تلاشهای رئیسجمهور کندی برای پیشگیری از پخش فیلمِ نجات از ترسِ خراب شدن روابط با شوروی، شبکه انبیسی آن را پخش میکند. این فیلم به عنوانِ فیلمی که نظیرش در تاریخ تلویزیون نبوده است، توصیف میشود.
سرنوشت حفاران چه میشود؟ ولفدیتر که توسط اشتازی دستگیر شده بود دو سال بعد از زندان آزاد میشود. زیگفرید آسه از طرفِ اشتازی بالاترین مدال افتخار را دریافت میکند. بقیه حفاران برای حفر تونلهای بیشتری تلاش میکنند. اِلِن یک کتاب درباره تجربهاش مینویسد؛ و یوآخیم چه میشود؟ چند سال بعد از فرار او عاشقِ اِوِلین که از همسرش جدا شده است، میشود و آنها ۱۰ سال بعد از فرار با هم ازدواج میکنند. بنابراین، تونلی که ۲۹ نفر را از آلمان شرقی نجات داد، برای یوآخیم خانوادهای نیز به ارمغان آورد.
قبل از فروریختن دیوار برلین در نوامبر سال ۱۹۸۹ حداقل ۱۴۰ نفر کشته شدند. اکنون دیوارهای بیشتری برای تقسیم شهرها و کشورها ساخته میشوند، اما یوآخیم میگوید همه آنها یک نقطه مشترک دارند.
«هرجایی که یک دیوار هست، مردم تلاش میکنند از آن عبور کنند.» یا یوآخیم بهتر است بگوید، تلاش میکنند از زیر آن عبور کنند.»
منبع: The BBC World
مترجم فرادید: عاطفه رضواننیا