مردی که کاخ سفید آمریکا، مجسمه آزادی و ستون نلسون را فروخت!

مرد شیادی که با استادی تمام، برج ایفل، بنای یادبود فرانسویها را به یک تاجر مشهور آهن فروخت، تنها مردی در این جهان نیست که با زرنگی و دغلبازی به این معامله مزورانه دست زد، بلکه شیادان و کلاهبرداران دیگری نیز با سوء استفاده از سادهدلی مردم، کلکهای باورنکردنی دیگری در سراسر جهان سوار کردهاند و چند تن از آدمهای پولدار را به دام انداختهاند. یکی از این افراد از خدا بیخبر، یک اسکاتلندی حقهباز به نام “آرتور فرگوسان[۱]” بود که میدان “ترافالگار[۲]” انگلیس را که یک بنای تاریخی است به یک آمریکائی پولدار قالب کرد!
آن روز صبح، یک روز آفتابی بود و “فرگوسان” طبق عادت هر روز خودبه سوی میدان “ترافالکار”که محل مناسبی برای اجتماع توریستهای خارجی بود به راه افتاد. این مرد اسکاتلندی در کار خرید و فروش و معاملههای نان و آبدار، از استعداد و قابلیت زیادی برخوردار بود، با این حال تا روزی که آن معامله استثنائی و باورنکردنی را انجام داد به نبوغ منفی خود پی نبرده بود! محرک او برای این معامله عجیب، یک آمریکائی ثروتمند بود که در سال ۱۹۲۰ برای سیر و سیاحت به کشور انگلستان آمده بود.
آن روز، برخلاف روزهای قبل که یک ریز باران میبارید، هوا خوب و آفتابی بود و همین لطف طبیعت، گروهی از توریستها را به میدان مشهور “ترافالکار” کشانده بود. برخی از آنان دوربینهای خود را روی دست گرفته از مجسمه شیرهای برنزی که در چهار گوشه میدان قرار داشتند و یا کبوترهای گرسنهای که در طلب دانه، دیوانهوار از این سوی میدان به سوی دیگر میرفتند، عکس میگرفتند.
این آمریکائی ثروتمند نیز که از ایالت “آیوا[۳]” به لندن آمده بود، جزو این توریستها بود، ولی او کمترین توجهی به کبوترها نداشت، بلکه همه هوش و حواس خود را متوجه ستون سنگی “نلسون” کرده بود که در وسط میدان “ترافالکار” سر به آسمان کشیده بود و مجسمه “نلسون” دریاسالار مشهور انگلیسی، فاتح جنگ “ترافالکار” بر بالای آن خودنمائی میکرد.
“فرگوسان” که در گوشهای از میدان به نرده تکیه داده بود و با دقت توریستهای خارجی را زیر نظر داشت، از همان آغاز متوجه این توریست آمریکائی شد. و همین که مشاهده کرد که مرد آمریکائی با علاقه و اشتیاق خاصی به مجسمه وسط میدان خیره شده و نگاهش را از آن برنمیدارد، احساس کرد که شخص مورد نظر خود را یافته است، و یک لحظه تصمیم گرفت در قالب یک راهنمای موقت، دست به معامله عجیب و خطرناکی بزند، بی آنکه سوء ظنی را برانگیزد، به آرامی خود را به مرد آمریکائی نزدیک ساخت و در حالیکه سیگاری از جیبش بیرون میکشید، گفت:
ـ ببخشید، کبریت دارید؟
مرد آمریکائی که همچنان محو تماشای مجسمه بود، زیر چشمی نگاهی به او انداخت، سپس از جیبش فندکی بیرون آورد و به طرف “فرگوسان” دراز کرد “فرگوسان” سیگار خود را روشن کرد، پک محکمی به آن زد و در حالی که فندک را به مرد آمریکائی برمیگرداند گفت:
ـ متشکرم، امروز، روز آفتابی خوبی است. منظره قشنگی است اینطور نیست؟
مرد آمریکائی گفت:
ـ عالی. واقعاً عالی است. شما هم توریست هستید؟
“فرگوسان” گفت:
ـ من مرتباً همراه توریستها به این مکان میآیم، اما یک توریست نیستم. من یک راهنما هستم و به کسانی که مایلند اطلاعاتی درباره بناهای تاریخ به دست آورند کمک میکنم.
مرد آمریکائی نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
ـ از آشنایی با شما خوشوقتم. من هم دنبال کسی میگشتم که تا بتواند توضیحاتی درباره این ستون و مجسمه زیبا بدهد. به راستی انسان در برابر این همه عظمت به حیرت فرو میرود.
“فرگوسان” گفت:
ـ بله، به خصوص وقتی که این مجسمه متعلق به یک قهرمان بزرگ باشد. مرد آمریکائی پرسید:
ـ منظورتان از چیست؟ آیا این مجسمه مربوط به یک شخصیت معروف است؟
“فرگوسان” که از بیاطلاعی این مرد آمریکائی تعجب کرده بود گفت:
ـ مگر او را نمیشناسید؟ با این همه اشتیاقی که برای تماشای این مجسمه در شما مشاهده کردم، تصور میکردم که تاریخچه آن را میدانید. مرد آمریکائی پیش خود را روشن کرد و گفت:
ـاما من از لحاظ هنری شیفته این مجسمه شدهام. نگاه کنید هنرمند با چه دقت و ظرافتی این اثر هنری را خلق کرده است. سپس پکی به پیش خود زد و افزود:
ـ قهرمانی که اشاره کردید کیست؟ آیا او یک شخصیت تاریخی است؟
“فرگوسان” سیگار خود را به زمین انداخت و در حالی که پای خود را روی ته سیگار روشن میفشرد، مانند استادی که به شاگرد خود درس تاریخ میدهد گفت:
ـ این مجسمه مربوط به دریاسالار “لرد نلسون[۴]” بزرگترین قهرمان انگلستان، فاتح جنگ “ترافالکار” است. ستون سنگی که ملاحظه میکنید به ستون سنگی “نلسون” مشهور است و بین سالهای ۱۸۳۹ و ۱۸۴۲ ساخته شده. مدت سه سال بهترین هنرمندان سنگ تراش روی آن کار کردند. ابتدا پیکره “نلسون” بر بالای آن قرار نداشت، ولی هفت سال بعد یعنی در سال ۱۸۴۹، مجسمه این “دریا سالار کوچک” را روی آن نصب کردند.
مرد آمریکائی با تعجب پرسید:
ـ “دریا سالار کوچک”! ولی همین چند لحظه پیش گرفتید که او مرد بزرگی بوده است!
فرگوسان خندهای کرده و گفت:
ـ حق با شماست. بهتر است او را یک کوچک مرد بزرگ بنامیم. زیرا “هوراشیو نلسون[۵]” مرد کوچک اندام و سبک وزنی بود. از این رو انگلسیها او را “دریاسالار کوچک” مینامند. ولی این مجسمهای که بر فراز این ستون سنگی گذاشتهاند، برخلاف تصور، خیلی بزرگ است و ۱۷ پا یعنی ۵ متر طول دارد.
مرد آمریکائی که بیش از بیش به موضوع علاقهمند شده بود سری تکان داد و گفت:
ـ عجب! آیا این مجسمه نیز از سنگ ساخته شده؟
“فرگوسان” گفت:
ـ بله این مجسمه از جنس “گرانیت” یکپارچه است. خود ستون نیز که شباهت به ستونهای رومی دارد. از جنس سنگ میباشد.
لحظهای سکوت کرد، سپس در حالی که زیر چشمی طعمه خود را میپائید گفت:
ـ این ستون سنگی و مجسمه، روی هم ۵۰ متر ارتفاع دارد. مخصوصاً این ستون را از ستونهای مشابه در لندن بلندتر ساختهاند تا دریانورد محبوب خود را بلند مرتبهتر از یک نظامی عادی نشان دهند. اگر خوب دقت کنید میبینید که آستین دست راست او به سینهاش سنجاق شده، زیرا این دریانورد شجاع، دست راست خود را در جنگ از داده بود. و نگاهش را به میدانی دوخته است که یادآور پیروزیهای اوست و این میدان به خاطر دلاوریهای او در جنگ مشهور “ترافالگار” که طی آن نیروی دریائی فرانسه شکست سختی را متحمل شد، به همین اسم نامگذاری شده است. مرد آمریکائی، رفته رفته برای این راهنمای ورزیده که انگار کتاب تاریخ را در برابر او گشوده بود، احترام خاصی در دل احساس میکرد و بر آن بود که به هر قیمت شده این مرد آگاه و خوش بیان را نزد خود نگاه دارد و از معلومات او حداکثر استفاده را بنماید. از این رو چرخی خورد و در حالی که به مجسمه چهار شیرغران که در چهار گوشه این بنای تاریخی قرار گرفته بود اشاره میکرد پرسید:
ـ اینها مربوط به چیست؟
“فرگوسان” که به نیات درونی این مرد آمریکائی پی برده بود، با لحنی ساده گفت:
ـ این مجسمهها که چهار شیرغران را نشان میدهد، به وسیله هنرمند مشهور انگلیسی “سرادوین لندسیر[۶]” ساخته شده. این هنرمند مشهور در ساختن پیکره حیوانات تخصص دارد.
سپس رشته سخن را دوباره به ستون سنگی “نلسون” کشاند و گفت:
ـ به پایه این ستون توجه کردهاید؟ چهارسو دارد و در هر سوی آن، یک نقش برجسته بزرگ از جنس برنز نصب شده است که صحنه نبرد را در دوران قهرمانی “نلسون” مجسم میکند.
مرد آمریکائی که به پایه ستون دقیق شده بود بیاختیار گفت:
ـ خیلی جالب است!
و “فرگوسان” وقتی پسر بچهای بیش نبود، چون از لحاظ جثه، ضعیف و لاغر بود هیچ کس تصور نمیکرد که روزی این موجود کوچک، از میان قهرمانان تاریخ سر دربیاورد، و برای کشورش افتخارات بزرگی کسب کند. من باب مزاح نام او را “هوراشیو” گذاشته بودند و “هوراشیوس[۷]” نام قهرمان افسانهای رم بود که دلاوریهای زیادی از خود نشان داده بود!
مرد آمریکائی قهقههای سر داد و “فرگوسان” با علاقه سخنان خود را دنبال کرد و گفت:
ـ وقتی “هوراشیو” به سن ۱۲ سالگی رسید، به نیروی دریائی انگلیس پیوست و در همین زمان، یکی از عموهایش که از این موضوع آگاه و در عین حال بسیار متعجب شده بود، در نامهای که برای خانواده “نلسون” فرستاد چنین نوشت:
“مگر از این پسره لاغر و مردنی و فلکزده چه گناهی سر زده است که میخواهید برای مجازات، او را به مقابله با ناملایمات دریا بفرستید!”
ولی “هوراشیوی” بیچاره به همه دهن کجی کرد و به زودی نشان داد که برای دریا ساخته شده است. همه وجود خود را وقف وظیفه خطیری کرد که به او محول شده بود. اما درعین حال، با همه کوچکیاش، موجود سرسختی بود و غالباً از زیر دستورات نادرست شانه خالی میکرد. به همین جهت در سالهای اولیه دوران خدمت خود از پیشرفت و ترقی نصیبی نبرد. و نخستینبار، هنگامی که ۴۰ سال از عمرش میگذشت، تاز به اهمیت و شخصیت بارز او پی برده شد. در سال ۱۷۹۷ که بریتانیا با فرانسه، یعنی فرانسه ناپلئون بناپارات وارد جنگ شد، او در نبرد شرکت کرد و پیروزیهای چشمگیری علیه متفقین فرانسه به دست آورد. این جنگ دریائی بزرگ یکی از چهار نقش برجسته پایه این ستون سنگی را تشکیل میدهد.
پیروزی دیگر او در سال ۱۷۹۸ بر نیروی دریائی فرانسه، باعث شد که قشون ناپلئون در مصر فلج شود و ارتباط آنها با اروپا بکلی قطع شود.
دو نقش حجاری شده پایه این ستون، یکی انهدام یکی ناوگان دیگر دشمن را نشان میدهد که متعلق به دانمارک در جنگ “کپنهاک[۸]” بود، و آخرین نقش، مربوط به غمانگیزترین حادثه دوران زندگی “نلسون” یعنی مرگ او در روی عرشه کشتیاش در جنگ مشهور “ترافالگار” است.
مرد آمریکائی پرسید:
ـ پس او در حین نبرد به قتل رسید، اینطور نیست؟.
“فرگوسان” گفت:
ـ بله، ولی این دریاسالار کوچک، اما شیردل، با اینکه مورد هدف
گلوله سلاحهای دورزن کشتیهای دشمن قرار گرفته بودو زخم کاری و سختی برداشته بود، تا زمانی که یقین حاصل نکرد که افرادش در جنگ پیروز شدهاند، دیده از جهان فرو نبست و در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد، همچنان فرماندهی را بر عهده داشت و تا آخرین نفس سربازان خود را به ادامه نبرد تشویق میکرد!
مرد آمریکائی که دستخوش احساسات شده بود با هیجان گفت:
ـ بنازم به این شجاعت، عجب مرد غیور و میهنپرستی!
“فرگوسان” گفت:
ـ بله، واقعاً پنجاه متر ستون هم برای او کم است، برای اینگونه قهرمانان باید بیش از اینها پول خرج کرد. وقتی در آخرین نبرد حمله را شروع کرد شعار جنگی او چنین بود:
“یا صومعه” وست مینیستر[۹]” یا پیروزی باشکوه!”.
مرد آمریکائی پرسید:
ـ منظور او از این شعار چه بود؟
“فرگوسان” که با حرارت تمام داد سخن میداد شباهت به نقالی پیدا کرده بود که انگار خود دوش به دوش “نلسون” در همه جنگها شمشیر میزد! بی آنکه صحبت خود را قطع کند گفت:
ـ یعنی یا کشته میشویم و در “صومعه وستمینیستر” دفن میشویم و یا زنده میمانیم و به پیروزی بزرگی دست مییابیم.
اما وقتی این دریا سالار شجاع درگذشت، او را در این کلیسای تاریخی به خاک نسپردند. صومعه “وست مینیستر” به موجب یک سنت دیرین، آخرین آرامگاه سلاطین، سیاستمداران و نویسندگان انگلیسی است.
سربازان و دریانوردان بزرگ، همچنین هنرمندان را در مقبره کلیسای “سنت پل[۱۰]” دفن میکنند. و این همان مکانی است که جسد “لرد نلسون” در آن قرار دارد.
“فرگوسان” لحظهای سکوت کرد تا اثر سخنان خود را در مرد آمریکائی ارزیابی کند سپس افزود:
ـ بله او چنین زندگی کرد و اینگونه از جهان رخت بربست.
دولت انگلستان، به پاس خدماتی که این مرد شجاع انجام داده بود، تصمیم گرفت ستون یادبودی به افتخار او برپا کند.
یک شب هنگامی که کار ساختمانی ستون “نلسون” تکمیل شد، ولی هنوز مجسمه “نلسون” را بالای آن قرار نداده بودند، چهارده مرد، شام خود را در مکان بلندی بر فراز لندن، صرف کردند، یعنی در بالای همین ستون که ملاحظه میکنید.
و این چهارده مرد قرار بود مجسمه “نلسون” قهرمان محبوب خود را در آنجا نصب کنند.
مرد آمریکائی با علاقه و هیجان خاصی گفت:
ـ عجب مردان ماجراجوئی!
ـ بله، این افراد، کاری بیسابقه و خطرناک انجام دادند. اما عمل آنها، تنها یک سپاس و قدرشناسی کوچک بود که نسبت به این “دریاسالار کوچک” و محبوب خود نشان میدادند.
زیباست که فکر کنیم روح این قهرمان بزرگ نیز در آن لحظه باشکوه در کنار آنان حاضر بود.
“فرگوسان” سیگاری بر لب گذاشت، مرد آمریکائی با فندکش آن را روشن کرد و او در حالیکه پک محکمی به سیگار میزد گفت:
ـ باری، ناپلئون بناپارت در مدت سه سال، سراسر قاره اروپا را تحت سلطه و فرمانروائی فرانسه قرار داد. اتریش تسلیم شد و انگلستان نیز با عقد پیمانی، در برابر قدرت ناپلئون در خشکی سر تسلیم فرود آورد. اما انگلستان نمیتوانست این وضع را تا مدت مدیدی تحمل کند، از این رو درصدد مقابله برآمد. ناپلئون که در سال ۱۸۰۴ عنوان امپراتور کسب کرده بود، یک نیروی دریائی برای حمله به انگلستان به وجود آورد. یک سال بعد، این “نیلسون” دریاسالار معروف انگلیس بود که ناوگان فرانسه را در “ترافالکار” شکست داد و این شکست در حقیقت پیش درآمدی برای شکست نهائی ناپلئون در جنگ مشهور “واترلو” بود. که سرانجام تسلیم انگلیسیها شد و او را به جزیره “سنتهلن” تبعید کردند.
“فرگوسان” پس از این مقدمه طولانی آهی کشید و گفت:
ـ ولی افسوس!
مرد آمریکائی شگفت زده به او چشم دوخت و پرسید:
ـ چرا افسوس! مگر چه شده؟
“فرگوسان” انگار که این سخن را نشنیده باشد در دنباله سخنان خود گفت:
ـ ولی افسوس! افسوس که وقتی این مجسمه با شکوه از اینجا برداشته شود، دیگر این مکان شکوه و عظمت کنونی خود را نخواهد داشت.
مرد آمریکائی با تعجب پرسید:
ـ مگر خیال دارید آن را بردارید؟ “فرگوسان” گفت:
ـ متأسفانه باید بگویم بله. علیرغم میل باطنی دولت و ملت انگلیس، مجبوریم چنین کاری را انجام دهیم. میدانید دولت بریتانیا در آستانه ورشکستگی است و وضع اقتصادی آن تعریفی ندارد. مبالغ هنگفتی مقروض است و باید به هر ترتیب شده دیون خویش را بپردازد. از این رو ناگزیر است بسیاری از آثار ارزنده تاریخی خویش را بفروشد، و این مجسمه هم یکی از آنـهاست. نه تنها مجسمه، بلکه این ستون سنگی، پیکره شیرها و چشمههای این میدان!
مرد آمریکائی گفت:
ـ مطالبی درباره نابسامانی وضع اقتصادی بریتانیا شنیده بودم، ولی هیچ فکر نمیکردم که تا این اندازه جدی باشد.
“فرگوسان” آهی کشید و گفت:
ـ بله، متاسفانه حقیقت دارد. ما بیش از هر زمانی به کمک خارجیان نیازمندیم و قبل از همه، دوستان غربی ما باید در این راه پیشقدم شوند و از سقوط بریتانیا جلوگیری کنند.
“فرگوسان” لحظهای سکوت کرد، پک دیگری به سیگار خود زد و به چهره مرد امریکائی خیره شد تا تأثیر سخنان خویش را در او مشاهده کند، سپس گفت:
ـ فکرش را بکنید آن کس که این مجسمه منحصر به فرد و تاریخی را خریداری میکند، چه موجود خوشبختی خواهد بود. اگر پول داشتیم، باور کنید خودم مشتری چنین اثر هنری و تاریخی ارزنده میشدم.
سخنان نافذ او تأثیر خود را بخشیده بود، زیرا مرد آمریکائی در خلال شنیدن این کلمات تأثیرانگیز، حالتی افسرده و غمگین به خود گرفته بود و از روی همدردی پرسید:
ـ قیمت این مجسمه چند است؟
“فرگوسان” آهی کشید و گفت:
ـ فقط ۶۰۰۰ پوند. ملاحظه میکنید که مفت است. اگر دولت انگلیس واقعاً نیاز مالی نداشت، هیچگاه مجبور نبود این بنای تاریخی ارزنده را به این قیمت نازل از دست بدهد. البته یک نکته را نیز باید متذکر شوم و آن اینکه دولت برتانیا مایل است آن را به یک خریدار واقعی و با شخصیت بفروشد، کسی که قدر اینگونه بناهای بزرگ تاریخی را که یادگار شکوه و جلال پیشین بریتانیای کبیر است بداند!
مرد آمریکائی به علامت تصدیق سری تکان داد و “فرگوسان” ادامه داد:
ـ این وظیفه مهم، یعنی فروش این اثر ارزنده به عهده من محول شده و البته موضوع کاملاً محرمانه است. زیرا دولت بریتانیا مایل نیست در این باره – که با حیثیت و آبروی او بستگی دارد – هیچگونه سروصدائی به راهاندازد. میدانید که این روزنامهنگاران چه جور آدمهائی هستند. همین که موضوع داغ و خبرسازی به دستشان برسد، با آب و تاب تمام، و سرهم کردن یک مشت مطالب کذب، افکار عمومی را تهییج و تحریک میکنند و همین فرداست که وحشت و نگرانی سراپای جامعه را فراگیرد. و فریاد بلند شود که کشورشان در سراشیبی سقوط قرار گرفته و دولت، اموال عمومی را به معرض حراج گذاشته است!
بنابراین، مجبوریم بی سروصدا برای این آثار تاریخی مشتری پیدا کنیم. اطمینان دارم که منظور مرا درک میکنید. همین الان که با شما صحبت میکنم، چند نفر داوطلب خرید مجسمه “نلسون” شدهاند که ما سرگرم بررسی هستیم تا شخص واجد صلاحیت را انتخاب کنیم.
مرد آمریکائی از اینکه “فرگوسان” به او اعتماد کرده و اسرار دولتی را با او در میان گذاشته بود، قلباً احساس رضایت میکرد و درحالیکه سری تکان میداد شتابزده گفت:
ـ بله، کاملاً موقعیت شما را درک میکنم. از اینکه به من اطمینان کردید متشکرم. یقین داشته باشید که من هم آدم رازداری هستم و هیچگاه از این مقوله با کسی حرفی نخواهم زد.
اندکی مکث کرد سپس گفت:
ـ در مقابل، من هم از شما تقاضائی دارم. تقاضایم این است که به من کمک کنید تا خارج از نوبت در این معامله شرکت کنم. و ترتیبی بدهید که من صاحب این مجسمه شوم. البته زحمات شما به موقع جبران خواهد شد. “فرگوسان” با قیافه حق به جانبی گفت:
ـ من در این معامله، چشم داشتی ندارم، بلکه فقط به خاطر ادای وظیفه و نجات کشورم حاضر به پذیرش چنین مسئولیتی شدهام. ولی یک اشکال وجود دارد …
مرد آمریکائی اندکی یکه خورد، سپس پرسید:
ـ چه اشکالی؟ اگر اشکال مالی است که حاضرم وجه آن را نقدا، و تمام و کمال بپردازم. “فرگوسان گفت:
ـ نه، فقط موضوع پولش نیست. من باید قبلاً با مقامات مافوق تماس بگیرم و نظر موافق آنها را نسبت به این معامله جلب کنم و دستورالعمل لازم را از آنها دریافت دارم.
مرد آمریکائی گفت:
ـ امیدوارم این کار احتیاج به تشریفات اداری نداشته باشد، زیرا من فقط دو روز دیگر در لندن خواهم بود و فرصت زیادی نخواهم داشت.
“فرگوسان” لحظهای به فکر فرورفت، انگار که میخواست در ذهنش راهحلی برای این موضوع پیدا کند و لطفی در حق این پولدار امریکائی بکند، دستش را به پیشانیاش گذاشت و ظاهراً به محاسبه مشغول شد. سپس گفت:
ـ یک لحظه صبر کنید. شاید بتوانم خدمتی برای شما انجام دهم و موضوع را تلفنی حل کنم.
به دنبال این سخن، مرد آمرکائی را که قبلاً از او ممنون شده بود ترک کرد و به سوی کیوسک تلفن عمومی رفت. شمارهای را گرفت و شروع به صحبت کرد. مرد آمریکائی نمیتوانست حرفهای او را بشنود فقط تکان خوردن لبهای او را میدید. ولی اگر در آن هنگام همراه “فرگوسان” داخل کیوسک تلفن بود میشنید که او فقط با خودش حرف میزند و میگوید: “تا این آمریکائیهای خرپول در این جهان پیدا میشوند، یک ستون سهل است باید صد ستون به آنها قالب کرد!”
سرانجام پس از چند دقیقه، نزد مرد آمریکائی بازگشت و گفت:
ـ شما موجود خوششانسی هستید. با تقاضای شما موافقت شد. البته وضع شما را برایشان تشریح کردم و شما را یکی از دوستان مورد اعتماد خود معرفی کردم که فقط دو روز در لندن خواهد ماند.
مرد آمریکائی لبخندی از خوشحالی بر لب آورد و “فرگوسان” افزود:
ـ مقامات بریتانیا موافقت کردند که مبلغ مورد بحث بابت خرید مجسمه را به صورت چک بانکی پرداخت کنید. و این معامله بدون معطلی فیصله یابد. البته باز هم تأکید کردند که این موضوع باید کاملاً محرمانه بماند.
“فرگوسان” سپس نام و نشانی یک شرکت معتبر را به مشتری هالوی خود که بیصبرانه در انتظار کمک بود داد و گفت:
ـ آنها ترتیب همه کارها را خواهند داد. خودشان با دقت و احتیاط لازم، مجسمه را پیاده خواهند کرد. سپس آن را بستهبندی کرده آماده حمل خواهند ساخت.
آمریکائی سادهلوح چکی به مبلغ ۶۰۰۰ پوند امضاء کرد و به دست “فرگوسان” یعنی فروشندهای که این مجسمه را از کیسه خلیفه بخشیده بود داد و “فرگوسان” نیز در مقابل رسیدی به او تسلیم داشت و لحظهای بعد هر دو خشنود و راضی از این معامله استثنائی از یکدیگر جدا شدند!
***
“فرگوسان” در حالیکه در دل به حماقت این آمریکائی پولدار میخندید، بیدرنگ به بانک رفت و چک را نقد کرد. و مرد آمریکائی نیز بلافاصله به سراغ شرکت پیمانکاران رفت تا ترتیب حمل مجسمه را به ایالت “آیووا” بدهند در دل به حماقت انگلیسیها، میخندید. زیرا یک چنین مجسمه منحصر به فردی چندین برابر این مبلغ ارزش داشت. و احساس میکرد “اوکازیون” خوبی به دست آورده و سرشان را تا خرخره کلاه گذاشته است!!
هنگامی که وارد شرکت مورد نظر شد، از متصدی اطلاعات سراغ مدیر عامل شرکت را گرفت و گفت که از طرف دولت بریتانیا، کار خصوصی با مدیر عامل دارد. متصدی اطلاعات تلفنی با منشی مدیرعامل تماس گرفت، سپس گوشی را روی تلفن گذاشت و به مرد آمریکائی گفت:
ـ آقای مدیرعامل شما را میپذیرند. لطفاً به طبقه دوم بروید. آسانسور نیز آماده است.
مرد آمریکائی قبل از ورود به اتاق مدیرعامل کروات خود را مرتب کرد، سپس وارد اتاق شد و خندهکنان در حالیکه دستش را به سوی او دراز میکرد گفت:
ـ بستهبندی و حمل یک اثر تاریخی، برای شرکت شما نیز یک اقدامه تاریخی به شمار میرود. امیدوارم افراد شما، دقت و مراقبت کافی مبذول دارند. مدیرعامل نگاهی به او انداخت و با تعجب گفت:
ـ متوجه نشدم. چه فرمودید؟
مرد آمریکائی به تصور آنـکه موضوع محرمان است و مدیرعامل مایل نیست در حضور منشیاش سخنی بر زبان آورد، صبر کرد تا منشی از اتاق خارج شود، سپس لبخندی زد و گفت:
ـ خوب چه وقت دست به کار خواهید شد؟
مدیر عامل گفت:
ـ ببخشید، ولی من اصلاً نمیدانم درباره چه چیز صحبت میکنید؟ ممکن است کمی واضحتر حرف بزنید؟
مرد آمریکائی گفت:
ـ میخواستم از شما خواهش کنم که مجسمه “نلسون” را از میدان “ترافالکار” پائین آورده بسته بندی کنید و به نشانی من در آمریکا بفرستید.
مدیرعامل خندهای کرد و گفت:
ـ مجسمه “نلسون” را؟! لابد شوخی میکنید.
و هنگامی که مرد آمریکائی به تفصیل ماجرا را تعریف کرد، هنوز نمیدانست که چه کلاهی سرش رفته است. و تازه زمانی به این موضوع پی برد که اسکاتلند یارد وارد ماجرا شد.
فصل تابستان برای برای کلاهبردار حرفهای و فروشنده فعالی چون “فرگوسان” فصل داغی به شمار میرفت. زیرا به موجب شکایاتی که به اداره پلیس رسید، معلوم شد که چندین فقره معامله دیگر نیز این قبیل انجام داده است. یک توریست آمریکائی شکایت کرد که چون از ساعت “بیگ بن[۱۱]” لندن خوشش آمده بود و هوس کرده بود این ساعت را به کلکسیون خود بیفزاید، مبلغ ۱۰۰۰ پوند بابت آن برداخته است! و آمریکائی دیگری ادعا میکرد که برای خریدن “کاخ بوکینگهام[۱۲]” مبلغ ۲۰۰ پوند از او گرفته شده است. در حالیکه مقامات این کاخ از تحویل آن سرباز میزنند!
و “فرگوسان” که در معاملات تجاری خود ماهر شده بود، تصمیم گرفت دامنه فعالیتهای تجاری خود را به داخل خاک آمریکا بکشاند!
به سوی غرب
در سال ۱۹۲۵ به “واشنگتن” رفت تا معامله باورنکردنی دیگری انجام دهد و کاخ سفید را به خود آمریکائیها قالب کند!
ولی این کار آسانی نبود، و امکان داشت سر بزنگاه مچش باز شود و همه نقشههایش نقش بر آب شود.
ترجیح داد از شهر واشنگتن خارج شود و به روستاهای اطراف برود. یکی از روزها در سالن عمومی ده، با مردی برخورد کرد که از گاوچرانهای دبش آمریکائی بود و در مزرعه بزرگی به گلهداری و پرورش احشام اشتغال داشت. این مرد هیچگاه پایش را از مزرعهاش بیرون نگذاشته بود و اصلا رنگ جامعه شهری آمریکا را ندیده بود. “فرگوسان” قبلاً درباره این مرد تحقیق کرده بود و میدانست که پول و پله زیادی دارد و در عین حال، به آسانی میتوان او را اغفال کرد. بنابراین، این مرد سادهلوح آمریکائی را برای منظور خویش انتخاب کرد و با زبان چرب و نرمش او را وسوسه نمود که به شهر واشنگتن برود و یک خانه بزرگ بخرد!
“فرگوسان” خود را یک سرمایهدار معرفی کرد که صاحب خانه بزرگی در واشنگتن است، و در نظر دارد آن را اجاره دهد. ولی خانهای که دربارهاش حرف میزد یک خانه معمولی به شمار نمیرفت، بلکه اقامتگاه رسمی رؤسای جمهوری آمریکا بود!
او خودش تاریخچه این بنا را خوب میدانست و اگر مشتری نظیر آن مرد آمریکائی که “نلسون” را به او قالب کرد به تورش میخورد با مهارت تمام نقش یک راهنمای ورزیده را ایفاء میکرد و میگفت:
ـ سنگ بنای این ساختمان در سال ۱۷۹۲ گذاشته شد و طرح آن را یک معمار ایرلندی به نام “جیمز هابن[۱۳]” داده است.
ابتدا “عمارت رئیس جمهور” نامیده میشد و “ابراهام لینکلن[۱۴]” آن را “خانه اجرائی” مینامید. ولی مردم با توجه به بنای خارجی ساختمان، آن را “کاخ سفید” نامیدند. و “روز دولت” رئیس جمهوری وقت آمریکا” نیز در سال ۱۹۰۲ این نام را پذیرفت و از آن تاریخ اقامتگاه رئیس جمهوری رسماً به این نام خوانده شد.
اولین ساکنان رسمی این مکان، برادران “آدامز[۱۵]” بودند که پیش از اتمام کار ساختمانی آن در این خانه اقامت داشتند.
“توماس جفرسن[۱۶]” که چهار ماه بعد از جانشین “آدامز” شد، به سلیقه خود طرحهائی برای ایوان سراسری این کاخ داد.
در خلال جنگ سال ۱۸۱۲ وقتی “جیمز مدیسون[۱۷]” رئیس جمهوری آمریکا بود، نیروهای انگلیسی به واشنگتن حمله کردند و این بنا را سوزاندند و فقط اسکلتی از آن به جای گذاشتند. ولی “مدیسون” که اندکی قبل، از این حمله آگاه شده بود، وسایل شخصی خود را برداشت و فرار کرد. و از جمله، تصویر تاریخی “جرج واشنگتن” را با خود برد.
بعداً دوباره آن را ساختند و در سال ۱۸۱۷، کار بازسازی آن به اتمام رسید و از آن پس نیز هر رئیس جمهوری که آمد به سلیقه خود یک قسمت به این ساختمان اضافه کرد.
و اگر “فرگوسان” امروز زنده بود. مطالب دیگری نیز بر این اطلاعات میافزود و میگفت که اتاقهای این کاخ هم اکنون از ۱۳۲ اتاق تجاوز کرده و همه نوع و همه رنگ اتاق در آن پیدا میشود:
اتاق طلائی و سفید، اتاق سبز، اتاق آبی و حتی اتاق قرمز!
در سال ۱۹۵۰ که فکر میکردند امنیت ساختمان به مخاطره افتاده، همه قسمتهای داخلی آن را به جز دیوارهای خارجی ساختمان، به کلی ویران کردند و از نو ساختند. کار ساختمان آن دو سال به طول انجامید، و بالغ بر ۶ میلیون دلار خرج بازسازی این ساختمان شد!
ولی چون مشتری “فرگوسان” یک روستائی هالو و خرپول بود، نیازی نداشت که خود را زیاد به زحمت بیندازد فقط کافی بود به او بگوید که این کاخ متعلق به اوست و خیال دارد اجارهاش بدهد!
سرانجام یک روز او را همراه خود به شهر واشنگتن برد و پس از آنکه، مشروب سیری به او خوراند، این ساختمان سفید را به او نشان داد و گفت:
ـ این همان ساختمانی است که قبلاً دربارهاش با تو صحبت کردم. به خاطر گل رویت، حاضرم آن را ۹۹ ساله، از قرار سالی ۱۰۰۰۰۰ دلار اجاره دهم. البته مبلغ اجاره باید یک سال پیش پرداخت شود.
به این ترتیب، این روستائی از همه جا بیخبر نیز یک شبه صاحب کاخ ریاست جمهوری آمریکا شد!
“فرگوسان” از آنجا که آدمی طماع و آزمند بود نمیخواست به این زودیها دست از کار بکشد، و پیش از این کار، خیال داشت دستکم چند معامله بزرگ دیگر انجام دهد.
مجسمه زن غول پیکر!
قربانی بعدی او، یک مرد استرالیائی از اهالی “سیدنی[۱۸]” بود که برای نخستین بار ازینگه دنیا دیدن میکرد. “فرگوسان” مدتی او را زیر نظر گرفت و وقتی خوب او را ارزیابی کرد یک روز او را به تماشای مجسمه آزادی آمریکا برد و هنگامی که این استرالیائی سادهدل غرق تماشای این مجسمه بود به او گفت:
ـ چه شده دوست من؟ مثل اینکه سخت گلویت پیش این زن غولپیکر گیر کرده است. میخواهی آن را برایت بخرم؟
مرد استرالیائی با ناباوری نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ مگر آن را میفروشد؟
فرگوسان گفت:
ـ شما کاری به این کارها نداشته باشید. فقط بگوئید مشتری هستید یا نه؟ بقیه کارها با من!
مرد استرالیائی
ـ شما کاری به این کارها نداشته باشید، فقط بگوئید مشتری هستید یا نه؟ بقیه کارها با من!
مرد استرالیائی بیاراده سری تکان داد و “فرگوسان” گفت:
ـ خوب به این مجسمه نگاه کنید یک شاهکار بدیع و هنری بینظیر است. زنی به نام آزادی! در دست راستش مشعلی گرفته و در دست دیگرش لوحهای دیده میشود. میدانید این لوح مربوط به چیست؟
مرد استرالیائی به علامت نفی سرش را بالا برد و “فرگوسان” گفت:
ـ اعلامیه استقلال آمریکاست. خوب، اشکالی ندارد هر سال میلیونها توریست برای تماشای این مجسمه به اینجا میآیند، ولی فقط تعداد انگشتشماری از انان میدانند که این لوح چیست. همانطور که کمتر کسی میداند که به زودی این مجسمه را قرار است بفروشند. مرد استرالیائی پرسید.
ـ جدی میگوئید؟ فکر میکردم قصد شوخی دارید. ولی آخر چطور؟
“فرگوسان” زیرکانه لبخندی زد و گفت:
ـ زیاد عجله نکنید. این یک راز است. وقتی بیشتر با هم دوست شدیم، دیر یا زود به این راز پی خواهید برد.
مرد استرالیائی پرسید:
ـ آیا این مجسمه زیبا را آمریکائیها ساختهاند؟ “فرگوسان” گفت:
ـ نه بابا، آمریکائیها، مفت و مسلم این مجسمه را صاحب شدهاند. میدانید چرا؟ برای آنکه فکرش مال یک فرانسوی بود، یک فرانسوی دیگر نیز آن را ساخت. پول ساختن آن نیز از مردم فرانسه جمعآوری شد و سپس آن را دو دستی به آمریکائیها تقدیم کردند!
مرد استرلیائی با تعجب گفت:
ـ مگر چنین چیزی امکان دارد؟!
“فرگوسان” گفت:
ـ مثل اینکه حرفهای مرا باور نمیکنید. اگر میخواهید آن راز را با شما در میان گذارم، شرط اولش این است که به من اعتماد داشته باشید.
و به دنبال این حرف، کتاب کوچکی از جیبش درآورد، چند لحظه آن را برگ زد و در حالیکه یکی از صفحات آن را مقابل دیدگان مرد استرالیائی میگرفت، گفت:
“اگر قبول ندارید خودتان نگاه کنید ببینید چه نوشته، نوشته است که:
“… یک نام مشهور فرانسوی با این مجسمه مربوط است: “الکساندر گوستاوایفل” یعنی همان شخصی که برج ایفل را در سال ۱۸۸۹ برای نمایشگاه پاریس ساخت. بیشتر مردم تصور میکنند که مجسمه آزادی در آمریکا ساخته شده است، در صورتی که فکر برپائی چنین مجسمهای نه تنها از امریکا آغاز نشد، بلکه این فکر، عملاً از فرانسه سرچشمه گرفت. هنرمندان مشهوری نظیر “ایفل[۱۹]” و “بارتولدی[۲۰]” این اثر ارزنده را به وجود آوردند و هزینه ساختن چنین مجسمهای نیز در فرانسه گردآوری شد. این مجسمه در اصل، در فرانسه ساخته شد و سپس آن را قطعه قطعه کرده و با کشتی به آمریکا حمل کردند …”
“فرگوسان” کتاب را بست و گفت:
ـ بله، دوست عزیز، امریکائیها، فقط پایهای را که این مجسمه روی آن قرار گرفته ساختهاند و در حدود ۳۵۰۰۰۰ دلار نیز خرج ساختمان آن شده است.
مرد استرالیائی با لحنی تحسینآمیز گفت:
ـ عالی است! اطلاعات شما درباره این مجسمه قابل توجه است. آیا با شغل و حرفه شما ارتباط دارد؟
“فرگوسان” با سرفه کوتاهی سینه خود را صاف کرد ودر حالی که بادی به گلو میانداخت، با لحنی غرورآمیز گفت:
ـ من عضو عالیرتبه شهرداری واشنگتن و جزو هیأت ناظر بر بناهای یادبود هستم.
مرد استرلیائی انگار با شخصیت مهمی روبرو شده باشد، دست و پای خود را جمع کرد و گفت!
ـ از اینکه ابتدا سخنان شما را سرسری گرفتم، پوزش میخواهم، امیدوارم این بیتوجهی مرا ببخشید.
“فرگوسان” گفت:
ـ اشکالی ندارد. بعد از خرید مجسمه از خجالت یکدیگر در خواهیم آمد.
هر دو خنده بلندی سر دادند و مرد استرالیائی گفت:
ـ کم کم دارم به موضوع علاقهمند میشوم. ممکن است اطلاعات بیشتری درباره این مجسمه در اختیار من بگذارید؟
“فرگوسان” که با توجه به حالات مشتری خویش، گام به گام، و طبق برنامه پیش میرفت پاسخ داد:
ـ من در اختیار شما هستم.
سپس در حالیکه با انگشت به سوی مجسمه اشاره میکرد گفت:
ـ این مجسمه، آنقدرها هم که به نظر میرسد کوچک نیست. دماغش را ملاحظه میکنید؟ تنها دماغش یک متر و ۳۵ سانتیمتر طول دارد!
آنگاه بازوی مرد استرالیائی را گرفت و گفت:
ـ بیائید برویم. بهتر است با هم سری به داخل این مجسمه بزنیم تا ضمن بازدید، من هم اطلاعات مورد نیاز را در اختیار شما بگذارم.
هر دو به سوی مجسمه به راه افتادند و “فرگوسان” گفت:
ـ در داخل این بنا، یک آسانسور، توریستها را تا بالای ستون پایه میبرد، و از آنجا، یک پلکان مارپیچ به قسمت سر این مجسمه منتهی میشود و برای رسیدن به قسمت سر این زن غول پیکر ۱۶۸ پله را باید پیمود و در آنجا سکوئی وجود دارد که از آن بالا میتوان منظره شهر نیویورک و بندر آن را تماشا کرد. ۳۰ نفر به راحتی میتوانند در قسمت سر این مجسمه بایستند.
پلکان مارپیچ دیگری از طریق بازوی راست آن، به مشعل منتهی میشود. مرد استرالیائی گفت:
ـ عجب جالب است! این زن غولپیکر چند سال دارد؟
“فرگوسان” بی آنکه در برابر شوخی مرد استرلیائی واکنشی نشان دهد گفت:
ـ این مجسمه، در حدود یکصد سال پیش به عنوان یادبود استقلال آمریکا برپا گردید. در حدود دویست سال پیش، مستعمرات بریتانیا در آمریکا سر به شورش نهادند و کوشیدند اداره آنجا را خود به دست گیرند. این شورش، منجر به جنگ و خونریزی بین دو کشور شد. این جنگ به جنگهای استقلال مشهور است، زیرا آمریکائیها کوشیدند خود را از زیر سلطه حکومت بریتانیا رهائی بخشند.
جنگ در سال ۱۷۷۵ آغاز شد و یک سال بعد، آمریکائیها اعلامیه استقلال خود را تدوین کردند و این همان چیزی است که در دست مجسمه آزادی دیده میشود.
لحظهای سکوت کرد سپس گفت:
ـ بله دوست عزیز، این مجسمه را فرانسویها ساختند و به امریکائیها هدیه کردند. برای آنکه به علت این کار پی ببریم، باز باید به دویست سال پیش بازگردیم، در آن زمان آمریکا و فرانسه نقاط مشترک بسیاری با یکدیگر داشتند. هر دو کشور در طلب رهائی از حکومت استبدادی بودند. در سال ۱۷۷۸ فرانسه، متحد آمریکا در جنگهای استقلال شد و تعدادی از افسران فرانسوی و نیروی دریائی آن کشور در نبرد شرکت نمودند. مرد استرلیائی که سخت شیفته سخنان “فرگوسان” شده بود پرسید:
ـ خوب، با این حال چرا دولت آمریکا خیال دارد این مجسمه را بفروشد؟
ـ همانطور که قبلاً گفتم این یک راز است. و این راز را تنها با کسی میتوانم در میان بگذارم که قلباً مایل به خرید چنین اثر هنری ارزندهای باشد.
مرد استرالیائی سری تکان داد که حاکی از تمایل او برای خرید این مجسمه بود.
“فرگوسان” سرش را نزدیک آورد و انگار که میخواست از یک راز بزرگ ملکتی پرده بردارد به آرامی گفت:
ـ به موجب طرح جدید، قرار است بندر نیویورک وسیع شود، و بر تسهیلات و تجهیزات این بندر افزوده گردد، و این مجسمه نیز جزو طرح قرار دارد.
دولت آمریکا برای گسترش این بندر، به هیچ وجه تابع احساسات نیست و اجازه نخواهد داد این مجسمه، مانع از پیشرفت امور ساختمانی بندر، که بیشک منافع زیادی برای دولت و ملت آمریکا دربردارد بشود، لذا آماده است تا این بنای یادبود را، به هرکس که مایل است آن را با خود ببرد، بفروشد.
مرد استرلیائی پرسید: چند میخواهند بفروشند؟
“فرگوسان” پاسخ داد:
ـ خیلی ارزان. فقط ۱۰۰۰۰۰ دلار! میدانید این مجسمه بیش از اینها ارزش دارد، ولی تصمیم گرفتهایم که عمداً مبلغ ارزانی پیشنهاد کنیم تا هرچه زودتر خریداری برای آن پیدا شود و کار گسترش بندر آغاز گردد. همانطور که میدانید، مجسمه آزادی یک مجسمه توخالی است. یعنی یک ورقه “پوست” از جنس مس، یک اسکلت آهنی و فولادی را که به پایه سنگی متصل شده فراگرفته است. اسکلت این مجسمه را مهندس “ایفل” یعنی خالق برج ایفل ساخته است و ته رنگ سبز مجسمه نیز تصادفاً بر اثر زنگزدگی و یا به علت زنگار مس و در نتیجه مجاورت با هوا به وجود آمده است.
این استرالیائی سادهلوح برای خریدن مجسمه آزادی چنان وسوسه شد که همان روز مبلغ ۱۰۰۰۰۰ دلار از حساب سپرده خود در “سیدنی” درخواست کرد. “فرگوسان” یک لحظه او را تنها نمیگذاشت و از او جدا نمیشد، زیرا از این میترسید که تا رسیدن مبلاغ مورد درخواست، این استرلیائی خوشخیال، درباره این معامله استثنائی منحصر به فرد، با اشخاص دیگری صحبت کند و همه رشتههایش پنبه شود.
حتی بنا به درخواست این استرالیائی، حاضر شد به عنوان یادگار، دست در دست او بگذارد و در برابر مجسمه آزادی که به زودی مالک آن میشد عکس بیندازد!
اما آنچه موجب نگرانی “فرگوسان” را فراهم ساخته بود تأخیر در رسیدن پول بود، کم کم شکیبائی خود را از دست میداد و مرتباً در این باره از مرد استرلیائی سئوال میکرد.
همین سماجت و پیـگیری او، سوء ظن مرد استرلیائی را برانگیخت، و سرانجام عکس او را در اختیار پلیس گذاشت.
این همان چیزی بود که پلیس آمریکا از مدتها قبل انتظارش را میکشید.
پلیس، قبلاً از انجام چنین معاملات بزرگی که طی آن یک کلاهبردار بزرگ، بناهای یادبود را به مشتریان سادهلوح میفروخت آگاه بود، ولی هیچگاه سیمای این شیاد بزرگ را که تا آن زمان از چنگال قانون گریخته بود، ندیده بود.
سرانجام “فرگوسان” مانند هر دغلباز دیگری به پایان راه خود رسید و درست در لحظهای که میخواست مجسمه به اصطلاح آزادی را از کیسه خلیفه ببخشد و در برابرش ۱۰۰۰۰۰ دلار وجه رایج بگیرد، پلیس او را دستگیر ساخت و به زندان افکند و همه دارائی او را ضبط کرد.
به این ترتیب، این سوداگر شیاد، آروزی فروختن مجسمه آزادی را با خود به گور برد و در حقیقت این مجسمه آزادی، موجبات گرفتاری و اسارت او را فراهم ساخت! و سرانجام در سال ۱۹۳۸ در زندان درگذشت.
یک ماهیگر اسپانیولی جسد سرگرد مارتین را در بامداد همان روز کشف کرد، و این جسد باعث شد که جنگ جهانی دوم وارد مرحله تازهای شود.
[۱] -Arthur Ferguson
[۲]– Trafalgar Square
[۳] – Iowa
[۴] -Lord Nelson
[۵]– Horatio Nelson
[۶] – Sir Edwin Landseer
[۷] – Horatius
[۸] – Copenhaqen
[۹] -Westminister Abbey
[۱۰]– Saint Paul
[۱۲] -Buckingham
[۱۳] -James Hoben
[۱۴] – Abraham Lincoln
[۱۵] – Adams
[۱۶] -Thomas Jefferson
[۱۷] – James Madison
[۱۸] – Sydney
[۱۹] -Eiffel
[۲۰]– Bartholdi