«گربه روی شیروانی داغ»، اثر تنسی ویلیامز

موقعیتهای بینابینی، تردیدآمیز و ظاهرا محتوم، معمولا حاصل نوع زندگی پرسوناژهای خاصی است که چنین شرایطی را ایجاد کردهاند. ضمنا رابطه دوسویهای هم برقرار است:
موقعیتهای شکل گرفته، به عارضهمندیها یا ویژگیهای خاص پرسوناژها، شدت میبخشد و آنها را در همان دایره، محدود و بسته نگه میدارد. این آدمها، اغلب درجا میزنند و یا با دلیل و بدون دلیل به همدیگر، پیله میکنند، چون دنیا برایشان در همان دایره بسته و همان موضوعهای پیرامونشان خلاصه شده است. نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ»*، اثر تنسی ویلیامز به چنین وضعیتی میپردازد.
ویلیمامز، قبل از پرداختن و شکلدهی نمایشنامهاش، در آغاز، بنا به موقیعت و شرایط زمانی و مکانی نمایشنامه تأکید زیادی بر طراحی محدود و بسته صحنه دارد و با توضیحاتی در مورد اتاق خواب، برخی شاخصههای موضوع و موقعیتهای موردنظر نمایش را پیشاپیش، برای مخاطب آشکار میسازد. ضمنا نخستین جملهٔ «بریک» نیز نشانگر نوعی اختلال در رابطه پرسوناژهاست که میتواند نشانهای دلالتگر و نوعی زمینهسازی اولیه، برای پردازش موضوع نمایشنامه باشد. وقتی «مارگات» با «بریک» صحبت میکند، او در جواب میگوید: «تو چه گفتی، مگی؟ صدای آب خیلی بلند بود و من نتوانستم بشنوم.»(ص ۳۱) جملهای که بعدا از زبان «مارگارت»(مگی) بیان میشود، این احتمال اولیه را تبدیل به یقین میکند. او لابهلای دیالوگش میگوید: «برای من مایهٔ اعصابخردی میشد که پشت میز بنشینم و سرم را بلند کنم و با حد اکثر توانم فریاد بزنم. مثل اینکه صدای من از مرز آرکانزاس باید به لوئیزیانا برسد.»(ص ۴۱)
دیالوگهای «بریک» اغلب کوتاه است، زیرا همواره میخواهد از ارتباط گفتاری با «مارگارت» طفره برود. در عوض، چون «مارگارت» میخواهد به درون «بریک» نفوذ کند و او را به تغییر دادن زندگی عارضهمند مشترکشان وادارد، دیالوگهایش طولانی است و گاهی به مونولوگ میماند. (ص ۴۱،۷۱،۸۱،۹۱،۰۲،۴۲ و…)
موقعیت «گربه» روی شیروانی، داغ، در آغاز دقیقا اشارهای به وضعیت «مارگارت» است که نه راه پیش دارد نه پس. در نتیجه، مجبور است در موقعیت بینابینیاش بماند:
مارگارت:…من تمام مدت احساس میکنم مثل یک گربه روی شیروانی داغ ایستادهام!
بریک: پس از روی شیروانی بپر، بپر! گربهها از روی شیروانی میپرند و با چهار دست و پایشان به زمین میافتند، بدون اینکه زخمی شوند.
مارگارت: اوه بله.
بریک: این کار را بکن! به خاطر خدا این کار را بکن…
مارگارت: چه کار کنم؟
بریک: یک عاشق پیدا کن!
مارگارت: نمیتوانم به غیر از تو به مرد دیگری نگاه کنم! حتی با چشمهای بسته تو را میبینم… . (ص ۰۳-۱۳)
آنها واقعیترین موضوعات را، با لحنی تلویحی باهم در میان میگذارند و در زمینهٔ واقعی زندگیشان، همانند پرسوناژهای یک نمایشنامه، در مقابل هم ظاهر میشوند؛ یعنی شرایط به آنها نقشهایی داده تا آن را برای هم بازی کنند. هیچ شباهتی به یک زوج ندارند و همزمان به دلیل لحن تلویحیشان نشان میدهند که زندگی واقعی هم، میتواند مثل یک نمایش، نمادین جلوه کند.
ضمنا هر تغییر وضعیتی برای «مارگارت» با سامانگیری و رسیدن به آرزویش توأم نیست و او این حقیقت را میداند. از طرفی، شوهرش، «بریک»، را دوست دارد و این عامل دیگری برای ماندن او در همان وضعیت تعلیقی است. (ص ۱۳، ۹۳ و ۰۴)
تنسی ویلیمامز، موفق میشود همه تعارضات و رادعهای درونی پرسوناژ «بریک» و نیز میزان دلبستگی و وابستگی گسستناپذیر «ماگارت» را به او از طریق دیالوگها با مهارت و توانمندی هنرمندانهای دراماتیزه کند و از همان آغاز با تعلیقزا کردن وضعیت زناشویی این زوج، مخاطب را نسبت به سردی و بیتفاوتی «بریک» کنجکاو سازد. سخنان کوتاه و حالات دافعهآمیز «بریک» به این کنجکاوی دامن میزند:
بریک: چوبدستیام افتاده
مارگارت: به من تکیه کن.
بریک: نه، فقط چوبدستیام را بده.
مارگارت: به شانه من تکیه کن.
بریک: نمیخواهم به شانه تو تکیه کنم. چوبدستیام را میخواهم. (ص ۵۲)
این صراحت در برونریزی و بروننمایی به دلیل آن است که تنسی ویلیامز میخواهد به سررسیدگی و لبریز شدگی روحی و روانی آنها را نشان دهد و به مخاطب بقبولاند که درگیری درونی این زوج، از مدتها پیش بیرونی و آشکار شده و موقعیت فعلی هر آن آبستن یک حادثه نهایی است؛ این کنشزایی از آغاز تا پایان اثر، به آن گیرایی و جذابیت بخشیده و انگیزهای را که برای دنبال کردن حوادث لازم است به مخاطب میدهد. «مارگارت» به شوهرش «بریک» میگوید: «من با تو زندگی نمیکنم. ما فقط باهم در یک قفس هستیم.»(ص ۷۲)
حتی مجسمه سنگینی که برای لحظاتی در دست «می» قرار میگیرد، اشارهای به «مارگارت» و خود «می» است برای بروننمایی میزان سماجت آنها در رابطه با تحقق اهداف درونی خاصشان. چنین مضمونی در حالت خود مجسمه هم، به چشم میخورد: مجسمه، زنی را نشان میدهد با کمانی در دست که بیگمان میخواهد تیری را به سمت هدفی معین پرتاب کند. (ص ۸۲)
در نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ»، اثر تنسی ویلیامز، با موضوع طنزآمیزی نیز روبهرو هستیم؛ شوهر صراحتا از همسرش میخواهد که عشقش را از او دریغ و به دیگران نثار کند (ص ۱۳). اما زنش با سماجت میخواهد کنار او بماند و این به یک پارادوکس کمیک انجامیده است. همه چیز بهطور نسبی برای جدایی و متارکه مهیاست، اما طلاق یا جدایی موقت رخ نمیدهد. گاهی لحن پرسوناژها حالتی کمیک و طنزآمیز به خود میگیرد.
مارگارت:…این آخرین جشن تولد پدربزرگ است و «می» و «گوپر» این را میدانند. اوه، آنها دقیقا این را میدانند. آنها اولین اطلاعات را از «اوکانر کلینیک» گرفتهاند. به همین علت هم، با هیولاهای بیگردنشان به اینجا هجوم آوردهاند، برای همین یک چیز را میدانی؟ پدربزرگ هرگز نخواهد فهمید. او تا وقتی زنده است از چیزی سر در نخواهد آورد و بنابراین یک رشته عملیات جنگی برای اثر گذاشتن روی او برپا خواهد شد. (ص ۱۴)
موقعیت «گربه» روی شیروانی داغ تنها به «مارگارت» مربوط نمیشود. بلکه وضعیت خود «بریک» و حتی «پدر» و «مادرش» هم هست. این موضوع به حدی برجسته است که اطرافیان را، مخصوصا در رابطه با وضعیت «بریک» و «مارگارت»، به یک نتیجهگیری رسانده است:
بریک: آنها ما را مثل گربههای عصبی میبینند؟
پدربزرگ: درست است. آنها شما را مثل گربه عصبی میبینند.
بریک: عصبی، مثل یک جفت گربه روی لبه تیز یک شیروانی داغ.
پدربزرگ: دقیقا پسر، به نظر آنها شما مثل یک جفت گربه روی لبه تیز یک شیروانی هستید. (ص ۱۴)
پدربزرگ نیز دائم از زنش فاصله میگیرد، اما همسرش اغلب دنبال اوست و به او مهر میورزد. این زوج پیر قرینهای برای زوج جوان «بریک» و «مارگارت» هستند؛ یعنی اگر تغییری در وضع موجود حاصل نشود، پایان عمر «بریک» و «مارگارت» را در تصویری که تنسی ویلیامز از این پیرمرد و پیرزن به مخاطب میدهد، خواهیم دید. پدربزرگ از لحاظ خلقوخو شبیه «بریک»، است، اما تفاوتی هم با او دارد: نمیخواهم از لحاظ روحی تسلیم بیماری و موقعیت موجود بشود و به رغم پیر بودنش در اندیشه تغییر زندگی خود و حتی دگرگون ساختن زندگی پسرش، «بریک»، است. با همه اینها او هم نهایتا در وقعیت بستهای قرار دارد: «تو پسر من هستی و من تصمیم گرفتهام تو را از نو بسازم. حالا که من راست و محکم ایستادهام تو را درست خواهم کرد.»(ص ۸۷)
در بحرانیترین لحظات مشاجره لفظی پدر و پسر، خود نویسنده تحت تأثیر واکنشهای پرسوناژهای نمایشنامه قرار میگیرد و احساسات و اندیشههایش را در قالب یک توضیح صحنه، همانند واگویهای و فقط برای کارگردان و بازیگر برونریزی میکند. ضمنا توضیحاتی نیز در مورد نحوهٔ شکلگیری و پردازش موضوع و مخصوصا درباره چگونگی طرح و پیرنگ نمایشنامه که در آن دخالت چندانی ندارد و براساس منطق موضوعی و دلالتگرانه اثر شکل میگیرد، به خواننده میدهد. این رویکرد غیرمتعارف و غیرمعمول در شیوه نمایشنامهنویسی عملا «بیاختیاری» و ناتوانی نویسنده را در تغییر دادن سمت و سوی مستدل حادثهای که پیش آمده به خوبی نشان میدهد و به یک اعتراف صادقانه میماند:
من سعی میکنم راز حقیقت را با کسب تجربه در بین مردم به دست آورم که مسئلهای تاریک، پرجنبش، ناپایدار و بیرحم است. در بازی زندگی انسان در تندبادی از بحران اجتماعی است. بعضی حرفهایها در این بازی، حقیقت خود را نشان نمیدهند. اما همیشه اشتباهات زیادی باعث افشای حقیقت در زندگی میشود، حتی اگر این حقیقت متعلق به خود شخص باشد. یک نمایشنامهنویس، از وظیفهاش که مشاهده و تحقیق و جستوجوی صحیح و عمیق است نمیگذرد، زیرا آن را حق خود میداند. اما عجیب اینکه در این صورت، از قالب مناسب دور میافتد. نتیجه، معنی سهل الوصولی است که یک نمایشنامه را واقعا نمایشنامه میکند، نه اینکه دامی برای حقیقت انسانی باشد. صحنهای که به دنبال میآید باید با تمرکز زیادی باز شود. با قویترین ضربه، اما قابل لمس در آنچه که باعث شده سکوت درهم شکند. (ص ۸۸،۹۸)
تنسی ویلیامز گاهی نیز، توضیحاتی را به عنوان پسزمینه به شکل توضیح صحنه به خواننده میدهد و اصرار دارد که مخاطب حتما در جریان وضعیت کامل روحی پرسوناژها، قرار بگیرد؛ این سطور، کارگردان و بازیگر را وامیدارد که تغییرات و تناقضاتی را که گاهی-ناگهان-بر این آدمها پدیدار میشود، بهطور دقیق ارزیابی کنند و نهایتا نمایه کاملی از موقعیت و آدمها به تماشاگر ارائه دهند. باید گفت که همه این توضیحات نوعی تحلیل مستقیم و در نتیجه کمک به کارگردان و بازیگر است:
در این چند کلمه سؤال بسیار آرام، این وحشتزدگی، مادربزرگ داستان چهل و پنج سال زندگیاش را با پدربزرگ به خاطر میآورد. اینکه چگونه با عظمت، تقریبا با شرم، با قلب حساس و فکر سادهاش، پدربزرگ را میپرستیده است. چه کسی آن چیزی را که بریک دارد داشته است؟ کسی که برای خودش عشقی بزرگ با شهامتی ساده ساخته تا کسی نتواند طلسم گوشهگیری او را درهم بشکند؛ همچنین یک وابستگی، مثل وابستگی بریک، با زیبایی مردانهاش، مادربزرگ در این لحظه وقاری خاص دارد. (صص ۷۰۱)
در نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» گاهی یک دیالوگ ناتمام را دو نفر که همفکرند باهم کامل میکنند. این کار همرأی بودن آنان را عملا نشان میدهد. به دیالوگ «می» و «گوپر» که زن و شوهرند و با حمیّت همدیگر قصد به دست آوردن املاک و ثروت پدربزرگ را دارند، توجه کنید:
می: پدربزرگ هرگز، هرگز اینقدر احمق نیست که…
گوپر: اینجا را به دست یک آدم مسئولیتنشناس بسپارد. (ص ۳۱۱)
«بریک» آدمی حساس و زودرنج است. کمحرف میزند و میکوشد همهچیز را در درون خود نگه دارد و چون توانایی کافی برای تحمل چنین رنجهایی را ندارد به مشروب پناه میبرد. آنچه سبب شده پدرش او را بیش از «گوپر» دوست داشته باشد، شباهتهای ظاهری و روحی زیاد آنها به همدیگر است. این علاقه تبعات دیگری هم دارد؛ مثلا مادر «بریک» به شوهرش، یعنی پدر «بریک» واقعا عشق میورزد و چون رابطه بین شوهرش و پسرش، «بریک»، بسیار خوب است، او هم «بریک» را بر «گوپر» ترجیح میدهد. البته در طول نمایشنامه برخی از خصوصیات «گوپر» آشکار میگردد که او را آدمی زیادهخواه و غیر عاطفی نشان میدهد. «بریک» در قیاس با «گوپر» آدمی بسیار عاطفی است و به خانواده و دوستانش دلبستگی زیاد دارد. با همه اینها، او در کل، آدمی آسیبپذیر و ضعیف النفس است. زندگی نمیکند بلکه از آن طفره میرود. پدرش دربارهٔ او میگوید:
پدربزرگ: این زندگی نیست. طفره رفتن از زندگی است.
بریک: من میخواهم از زندگی طفره بروم.
پدربزرگ: پس چرا خودت را نمیکشی، مرد؟ (ص ۲۸)
دیالوگهای «بریک»، همانند خود او و زندگیاش، گاهی ناتمام و ناقص است. «بریک» در حقیقت نماد سرخوردگیهای برخی از مردان امریکایی است: مردی از حق شوهر بودن و حتی پدر بودن خود میگذرد. او خود را در مرگ دوستش مقصر میداند و دچار عذاب وجدان است، با این وجود، همسر و پدر و مادرش به شکل پارادوکسواری او را با نهایت شیفتگی دوست دارند، چون صرفا زیبا و قلبا مهربان است و البته لنگ بودن پایش هم اشارهای به لنگ و ناقص بودن شخصیت او و نیز نشانگر مشکل اساسی او در رابطه با موضوع عشق و همسرداری است، او به شکل غیرمتعارفی علاقه به دوستی با یک مرد را به مهرورزی نسبت به زنش، ترجیح داده، ضمنا به آدمی مسئولیتناپذیر تبدیل شده است.
«گوپر» نشانگر افکار سرمایهداری وسرمایهاندوزی جامعه امریکایی است که از دل نظام زمینداری برآمده و میخواهد هرچه سریعتر رشد کند. برای او فقط یک چیز اهمیت دارد: تصاحب داراییهای پدرش. او پرسوناژی غیرعاطفی و اندیشهورز است. حتی زمانی که پدرش زنده است به راحتی از مرگ او حرف میزند.
جشن تولدی که برای پدربزرگ برپا شده، به جلسهای برای حسابرسیهای مالی و محاکمه عاطفی همدیگر تبدیل میشود و میتوان گفت که نوعی نتیجهگیری از زندگی و ماهیت پرشوناژهای نمایشنامه محسوب میشود.
همه پرسوناژهای نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» به گونهای در یک موقعیت بینابینی گیر افتادهاند؛ بعضی از آنها همانند «مارگارت»، «مادربزرگ»، «می» و «گوپر» بنا به دلخواه خودشان به وضعیتهای موجود گرفتار شدهاند. برخی هم مثل «بریک» و پدربزرگ بالاجبار و هر کدام به دلیل حوادثی خاص در تنگنا ماندهاند: «بریک» دوستش را از دست داده، ضمنا هنگام پریدن از یک مانع دچار شکستگی پا و نهایتا خانهنشین شده است و چون ضعیف النفس است، تا حد زیادی از پا درآمده است. پدربزرگ، با بیماری صعب العلاج سرطان، روبهروست و راهی به آینده ندارد، اما مثل «بریک» چندان سرخورده نیست. او هنوز در دایرهٔ بسته موقعیتش امیدهایی در سر دارد و البته تا حدی هم از مرگ میترسد. در میان همه پرسوناژها فقط «مارگارت» این امکان را دارد که به خودش و شوهرش کمک کند تا هردو از موقعیت برزخگونه خارج شوند و البته در پایان نمایشنامه همچنین تصمیمی میگیرد: میخواهد به کمک نیروی بارور عشق شرایط را تغییر دهد؛ اما اینکه موفق شود یا نه، معلوم نیست و تنسی ویلیامز همین موضوع را هم در همان شرایط بینابینی و تعلیقی نمایشنامه نگه میدارد.
در نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» حادثهای اتفاق نمیافتد؛ چرا که همه رویدادها قبلا رخ دادهاند. مخاطب فقط با یک موقعیت که همچون «گردابهای» به نظر میرسد، روبهروست. عوارض بعد از حوادث را میبیند و منتظر است که آیا این رخدادها پرسوناژهای محوری نمایش را نهایتا و کاملا از پا درمیآورند یا نه.
در مورد پدربزرگ باید گفت که او به دلیل بیماریاش به زودی از لحاظ فیزیکی از دنیا خواهد رفت، اما در رابطه با روزهای قبل از مرگش باید گفت که با امید به بچهای که شاید به دنیا بیاید، بقیه عمرش را به شکلی معنادار زندگی خواهد کرد، زیرا سالها منتظر فرزند «بریک» و «مارگارت» بوده است. البته باور نبودن طولانی عشق «ماگارت» و «بریک» چشمانداز تحقق چنین رویدادی را سایهای از ابهام قرار میدهد.
«مارگارت» بر آن است تا هرطور شده از موقعیت نمادگونه گربهای که روی شیروانی داغ گرفتار شده و راه پس و پیش ندارد، به درآید. او تصمیم میگیرد در زندگی خانوادگیاش حرکت، نشاط و زندگی ایجاد کند. تحقق یا محقق نشدن این تغییر، ارتباط مستقیمی به متحول شدن احتمالی و یا سرخوردگی دائمی شوهرش دارد. او خطاب به «بریک» میگوید:
مارگارت: اوه، تو آدم ضعیفی هستی! ضعیف و زیبا! کسی که تسلیم میشود! چیزی که تو میخواهی یک…(او چراغ خواب ابریشمی را خاموش میکند) خود را محکم نگه دار…آرام، آرام، با عشق! و…(پرده به آهستگی شروع به پایین آمدن میکند) من تو را دوست دارم، بریک. تو را دوست دارم. (ص ۵۲۱)
ناهنجاری «بریک» برجستهتر از دیگران است. دوستی نامتعارف او از نظر دیگران، نوعی همجنسبازی بوده است و باید گفت در کل، هیچ کدام از پرسوناژها حتی «مارگارت» هم از ضعف و ایراد مبرّی نیستند. آنها به نسبتی که تسلیم ضعفهایشان میشوند، ضعیف، ناتوان و ناهنجارند و در لحظاتی هم که به وجوه مثبت و سالم خود میدان میدهند احتمال و یقین کاملی برای از بین رفتن تردیدها، ترسها و ضعفهایشان وجود ندارد.
پرسوناژها دو به دو، باهم، وابستگی کامل پیدا کردهاند: «مارگارت» به «بریک»، «می» به «گوپر»، مادربزرگ به پدربزرگ. در کل، مردان از اقتدار تردیدناپذیری برخوردارند و زنان وابستگی غیرقابل گسستی به آنها دارند.
پرسوناژهای نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» شبیه هیچ کدام از کاراکترهای نمایشنامههای دیگر نیستند، و نویسنده به کمک شکلدهد به موقعیت پارادوکسوار و نمادین اعضای یک خانواده امریکایی، تفاوتها، شباهتها و نیز سماجتهایشان را برای حفظ ذهنیات خاص خود، به بیانی نمایشی آشکار میسازد.
گرچه مخاطب همواره انتظار دارد که حادثهای رخ دهد، چنین توقعی برآورده نمیشود. در عوض، تغییرات و کشمکشهای درونی آدمها که لحظه به لحظه به شیوهای کنشمند روی صحنه اتفاق میافتند، همانند حوادث کوچکی، به تدریج باهم جمع میشوند و به متن کنشزایی و تحرک لازم را میبخشند.
تنسی ویلیامز از آن دسته نمایشنامهنویسانی است که نمیخواهد همه واقعیتها را صرفا با بیانی مستقیم به مخاطب بدهد. بنابراین گاهی از حوادث و رویدادهای جانبی مدد میگیرد تا به گونهای تلویحی، تأثیرگذاری یک موقعیت و یا بخشی از موضوع نمایشنامه را تشدید کند و یا ارتقا بخشد. این ویژگی همزمان بیان اثر دراماتیکتر، تعلیقزاتر و از لحاظ عاطفی و ذهنی عمیقتر میکند. ساختار متن را هم، از قصه و داستان متمایز و کاملا نمایشی میگرداند و نشان میدهد که میتوان در بطن یک متن واقعگرا از تمثیل و نماد هم استفاده کرد؛ لنگ بودن «بریگ» و ناتوانی او برای پریدن از مانع و سرسپردگی عاطفی او به یکی از دوستان همجنس خودش، تماما جنبههایی نمادین و تمثیلی از «تمام شدن» یک مرد امریکایی را به نمایش میگذراند. نسل قبل، یعنی پدر و مادرش، که تنسی ویلیامز به دلیل ایجاد یک موضوع پارادوکسیکال دیگر، و نیز با توجه به موقعیت و علاقهشان به پدربزرگ و مادربزرگ بودن، آنها را «پدربزرگ» و «مادربزرگ» معرفی می کند و نیز نسل فعلی، هر دو به گونهای به آخر خط رسیدهاند. نه راه پیش دارند و نه پس. محیط خانوادگی هم محیط مردسالارانه است که در آن زنان، فقط نقش ضمائم زندگی را دارند و مجبورند تابع و پیرو مقاصد و موقعیت مردان باشند.
بخش قابل توجهی از دیالوگهای «مارگارت» و «بریک» تلویحی و کناییاند و این ویژگی، جنبههای تمثیلی و نمادین موقعیت آنها را تشدید و نمایشی کرده است. حتی موضوع «نداشتن بچه» و آمدن احتمالی آن در آینده هم این نگره تلویحی را به همراه دارد که آنان به چیزی که ندارند دلبستهاند این هم یکی از دروغهای زیادی است که در زندگی آنان بوده و هست.
بیاعتنایی و خونسردی مردان نسبت به زنان، برای آنها جذابیت به ارمغان آورده است. اگر این تناقض را با تناقضات دیگری که در نمایشنامه وجود دارد (مثل علاقه بیش از حد و سؤالبرانگیز پدر و مادر به «بریک») در نظر بگیریم، پی میبریم شالوده این اثر با پارادوکس و تناقض پیریزی شده و به گونهای همهچیز وارونه و غیرمتعارف است و فقط سبک و سیاق هنرمندانه و دراماتیک تنسی ویلیامز آن را واقعی و باورپذیر کرده است.
تنسی ویلیامز موقعیت بسته نمایشنامه را، به رغم آرزوها و امیدهای «مارگارت» و «پدربزرگ» از لحاظ ساختاری همچنان بسته نگه میدارد تا هرگونه تغییر و تحول احتمالی بیآنکه کاملا رد یا نادیده گرفته شود، همچنان در پرده ابهام بماند. او در تقابل با دیالوگ پرشور و غزم راسخ «گارمارت» نمایشنامهاش را با جمله رادع، تردیدآمیز و سؤالی «بریک» به پایان میبرد:
«مضحک نیست اگر حقیقت داشته باشد؟» (ص ۵۲۱) و بدینسان وضعیت بنیابینی و تعلیقی موجود را همچنان تعلیقآمیز مینمایاند.
نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ»، اثر تنسی ویلیامز، از لحاظ ژانر یک ملودارم است که به نتیجهای بینابینی، نامعلوم و تعلیقزا، منتهی میگردد و نویسنده در آن، از دو نوع بیان مستقیم و غیرمستقیم (تلویحی) استفاده کرده است.
پرسوناژهای نمایشنامه همگی در کل تکساحتی و فلت (Flat) هستند: هیچ کدام پیچیدگیهای خاصی ندارند و حتی، وقتی هم تغییرات نسبی میکنند و یا به همدیگر دروغ میگویند، باز چیز نادیده و نانمودهای برای مخاطب ندارند و کاملا آشکارند. آنها هرکدام به نسبت موقعیت خویش، یک یا چند ضعف دارند که بهطور فردی و به شیوه خود با آن کنار آمدهاند و مهمتر اینکه، هر کدام برای دیگری یک سرنوشت محتوم به شمار میروند.
در نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» گره داستانی موقعیت به طریقی که به یک سامانه نهایی قطعی برسد، گشوده نمیشود. ویلیامز بیشتر بر آن است که چگونگی این گرهخوردگی و گردابه اجتماعی را نشان دهد. همه پرسوناژها، بدون استثنا اسیر خود و شرایط زندگیشان هستند، هیچ کدام تونایی عوض کردن شرایط و یا ایجاد یک تغییر نسبی قطعی و اساسی را ندارند، چون هریک برای دیگری تبدیل به یک «مانع» شده است. این موانع قابل عبور و یا قابل برداشته شدن نیستند و وجود دارند، چون از قبل ایجاد شدهاند و به نظر میرسد که همچنان نیز بمانند.
اشاره به ناتوانی «بریک» در پریدن از روی مانعها ترفندی هوشمندانه، تمثیلی و دراماتیک برای نشان دادن موقعیت او و سایر افراد خانواده است که بعدا ویلیامز با پرداختن به ذهنیات واکنشهای بقیه، این واقعیت را هم به اثبات میرساند که این مانع بودن بهطور نسبی در مورد در مورد همه حتی خود «بریک» هم صدق میکند و البته، در این میان بزرگترین مانع همانا خود اوست: او علاوه بر واقع شدن بر سر راه دیگران برای خود نیز، تبدیل به مانع بزرگی شده است.
تنسی ویلیامز، از همه پرسوناژهایش، حتی از موقعیت و معماری مکان زندگیشان و نیز از بهانههای سطحیشان برای زندهماندن یا گرد هم آمدن استفاده میکند تا تنگناهای موقعیت موجود را به نمایش بگذارد. او موفق میشود مکان و موقعیت را به شیوهای هنرمندانه و زیبا به شناسههایی برای جلوه بیبدیل و دراماتیک آدمها تبدیل کند و همین کنشمندی، تحرک و تعلیقزایی موقعیت و پرسوناژها را مضاعف میکند و به رغم ایستایی و بسته بودن موقعیت، سبب گیرایی و جذابیت نمایشی و انکارناپذیری موضوع، پرسوناژها و سایر اجزا و عناصر ساختاری نماشنامه میشود.
– گربه روی شیروانی داغ تنسی ویلیامز توسط مرجان بخت مینو ترجمه و به وسیله انتشارات مینو منتشر شده است.
منبع: کتاب صحنه – تیر ۱۳۸۷