دیالوگی از فیلم جولیا؛ ساخته فرد زینهمان
جولیا فیلمی به کارگردانی فرد زینهمان با بازی جین فوندا در نقش لیلیان هلمن و بازی ونسا ردگریو (برنده اسکار نقش مکمل زن) در نقش جولیاست.
داستان فیلم بر اساس اتوبیوگرافی نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی لیلیان هلمن است که به شرح رابطه دوستی وی با دوست دوران کودکیاش جولیا در آمریکا و وقایع دوران جوانیشان در دهه سی میلادی در اروپای تحت نفوذ فاشیسم میپردازد.
جولیا از خانوادهای ثروتمند است که برای تحصیل پزشکی ابتدا به دانشگاه آکسفورد و سپس به وین در اتریش میرود و به فعالیتهای سیاسی ضدفاشیستی مشغول می شود. لیلیان اما در آمریکا مشغول نمایشنامهنویسی است و با نویسنده معروف دشیل همت در ویلایی در شهر نیوانگلند زندگی میکند. دشیل پیشنهاد می کند لیلیان به اروپا سفر کند تا استعداد رو به اضمحلال نویسندگیاش بهبود یابد.
جولیا پس از مجروح شدن توسط فاشیستها در دانشگا وین به بیمارستان منتقل میشود. لیلیان به درخواست جولیا حاضر میشود محمولهای را به شهر برلین در آلمان قاچاق کند. او در آخرین ملاقات با جولیا در کافهای در برلین متوجه میشود که جولیا صاحب دختری یک ساله در شهر آلزاس است که به افتخار لیلیان، او را لیلی نام گذاشته است.
مدتی بعد خبر به قتل رسیدن جولیا را از طریق نامهای دریافت میکند و در جستجو برای یافتن دختر جولیا راهی اروپا میشود؛ جستجویی که ناکام میماند.
شاهسکانسِ فیلم صحنهی ملاقات جولیا و لیلیان در کافه آلبرتِ برلین است. این سکانس از نظر حسی به قدری قویست که نظیرش را در کمتر فیلمی میتوان یافت. واکنشهای هر دو شخصیت بسیار هوشمندانه است و پیشبینینشده. زینهمان تأثیر ضربهی ناگهانیای را که به لیلیان وارد میشود، با بیخیالی جولیا دوچندان میکند. نگاههای اشکآلود و اندوهبار لیلیان در تقابل با رفتار ظاهرا آسوده و بیخیالِ جولیا قرار میگیرد و حتی خندهی بلند لیلیان هم، نوعی واکنش آگاهانه نسبت به تقدیر تلخ و محتوم جولیاست. این صحنه با نگاههای سراپا حزن و احساسِ لیلیان به جولیا و بیتفاوتی ظاهری جولیا پایان مییابد و حسرتی بزرگ بر دل لیلیان و تماشاگر باقی میگذارد.
فیلم زینه منبا تکگویی مکاشفهای یک پیرزن که روی دریاچه در ضد نور در حال ماهیگیری است شروع میشود و به سرعت به دوران کودکی تا جوانی و بزرگسالی پرتلاطم دو زن وارد میشویم. زن در این مکاشفه چه چیزی را میخواهد به قلاب بگیرد. بیش هر چیز بازیابی خود را و آن چه شاید دو دوران کهنسالی مورد فراموشی و غفلت قرار گرفته. در اینجا مخاطب در جایگاه ذهن و وجدان پیرزن قرار میگیرد. این تکگویی از نقطهای فرعی آغاز میکند. از حرف زدن درباره تابلوهای نقاشی و کمکم به مسیر اصلی داستان میرسد. این تکگویی با تصاویر متنوع و تکهتکه فیلم از دوران کودکی و جوانی و نویسنده شدن زن در کنار مردش- داشیل همت- همراه است. شاید جمله کلیدی «میخواهم به یاد بیاورم که در گذشته چه بودهام و حال چه هستم.» کلید ورود به جهان فیلم باشد. زن/ راوی نمیخواهد مانند برخی نقاشیها به صورت «پنتی منتو» در بیاید؛ یعنی به صورت “نقاش/ هنرمند پشیمان». در انتها او از این خودکاوی سربلند بیرون میآید و از مسیری که پیموده و تصمیماتی که گرفته، پشیمان نیست.
صدای راوی زن کنهسال آغاز فیلم:
«رنگهای کهنه روی تابلوهای کرباس به مرور زمان شفاف و روشن میشوند. به هنگام تغییر چنین کیفیتی در بعضی از این عکسها این امکان به وجود میآید که خطوط اصلی نقاش را بتوان مشاهده کرد. مثلاً از ورای نگاه یک زن، یک درخت را میتوان دید. کودکی که برای سادگی راه باز میکند و یا قایقی که دیگر در پهنای دریا نیست. به این اصطلاح میگویند «ینتی منتو» یعنی «نقاش پشیمان».
چون ایدهٔ اصلی خود را تغییر داده است. من دیگر پیر شدهام. میخواهم به یاد بیاورم که در گذشته چه بودهام و حال چه هستم….»
کمکم راوی به شخصیت جولیا میرسد و مسیری که از ابتدای آشنایی با او پیموده که تأثیری عمیق بر زندگی و دیدگاهاش گذاشته به صورتی که تمام زندگیش را “وقف” نوشتن درباره صدای جولیاها کرده است. جولیا یک دختر امریکایی اشرافی با افکار چپگرایانه که زندگی و ثروتش را در زمان بحران جنگ جهانی دوم در سراسر اروپا به خاطر آدمهای آزادیخواه و دوستان زندانیاش وقف آنها میکند و سرانجام خود را در این راه کشته میشود:
صدای راوی زن: فکر میکنم همیشه خاطراتم را به یاد داشتهام. میدانم بعضی اوقات حقیقت در اثر یک واقعهٔ دراماتیک یا مشغولیات ذهنی تغییر شکل میدهد ولی به آنچه از «جولیا» به خاطر میآورم اطمینان کامل دارم….
همزاد جولیا در دنیای مردانهٔ راوی «داشیل همت» است که راوی به او تکیه میکند و جای خالی جولیا را با او پر میکند. در انتها همزادهای راوی یکییکی میمیرند. هم جولیا و هم داشیل همت مردهاند و زن تنها با خود واگویه میکند و به مسیری که پیموده میاندیشد.
صدای راوی زن کهنسال پایان فیلم:
“همت (داشیل همت) پیش از من مُرد. ما مدت 30 سال با هم زندگی کردیم. من سالهای پرتلاطمی را گذراندم. بعضی وقتا خوب بود بعضی وقتا نه. ولی حق با همت بود. من یک دندهام. ولی هیچکدام اونها رو فراموش نکردهام. نه “جولیا” رو، نه “همت” رو….”