دیالوگی از فیلم در جبهه غرب خبری نیست، ساخته لوئیس مایلستون

در جبهه غرب خبری نیست، فیلمی محصول شرکت آمریکایی یونیورسال پیکچرز و به کارگردانی لوئیس مایلستون است که بر اساس رمانی به همین نام از اریش ماریا رمارک ساخته شدهاست.
این فیلم که به وقایع جنگ جهانی اول میپردازد، در اسکار سال ۱۹۳۰ موفق به دریافت جایزه بهترین فیلم و بهترین کارگردانی شد.
روزهای اولیه جنگ جهانی اول، ارتش آلمان تحت عنوان دفاع از سرزمین پدری مشغول سربازگیری است و معلم پیری در کلاس شاگردان خود را تشویق به رفتن به جبهههای جنگ میکند و شاگردان تهییج شده، همه برای اسمنویسی اقدام میکنند…
چند صحنه ماندگار به ویژه در این رمان وجود دارد. در فیلم هم این صحنهها تأثیرگذارند اما هنوز این صحنهها در رمان ارزش بیشتری دارند. دو صحنه که با تکگویی مرد هم همراه است جزو همین صحنهها به شمار میروند. ابتدا صحنهای که سرباز ناخواسته در میان تاریکی با سر نیزه به سرباز دشمن ضربهای میزند و او داخل گودال کنار او تا صبح خُرخُر میکند و مُردنش طول میکشد و سرباز این میان- که اولین انسانیست که میکشد- میتواند چهرهٔ پدرانه و مردی معمولی را ببیند که خانوادهاش در عکسی که در جیبش دارد منتظرش هستند و آنگاه چنان پشیمانی به جانش چنگ میاندازد که همان جا وقتی میفهمد مرد، شغلش حروفچین بوده به خود قول میدهد پس از بازگشت از جنگ او هم حروفچین بشود.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
صحنهٔ یک)
در این صحنه جوان سرباز که نمیتواند خُرخُر و احتضار مرد را تحمل کند شروع به حرف زدن با او میکند.
سرباز (پائول):
«بس کن! بس کن! بیشتر از این نمیتوانم بهت گوش بدم. چرا اینقدر مُردنت طول کشید؟ به هر حال داری میمیری. (پشیمان میشود و میکوشد به او دلداری بدهد) نه، نه! تو نمیمیری فقط یه زخم کوچیکه. فقط یه زخم کوچیکه. برمیگردی خونهات، حالت خوب میشه…. تو قبل از این که من به خونهام برم میری… (یا دستمال خیس لبهایش مجروح را مرطوب میکند) میدونی که نمیخوام فرار کنم. بهت میگم نمیخوام بکشمت و دارم و سعی میکنم زنده نگهت دارم. اگه این اتفاق برات بیفته دیگه نمیتونم برات کاری بکنم. وقتی اینجا پریدی دشمنم بودی و ازت ترسیدم. ولی تو مثل من یه مردی. منو ببخش. بگو بخشیدی. نه! بهتره مثل من ساکت باشی، بیشتر از این نمیتونم برات کاری کنم. ما فقط میخواستیم زنده بمونیم، تو و من. چرا ما باید با هم بجنگیم؟ اگه این اونیفورم و تفنگ رو نداشتیم میتونستی برادرم باشی. مثل “آلبرت و کت”. هر کاری بتونم برات میکنم. برای خانوادت مینویسم (از جیب او اوراقش را در میآورد. چشمش به عکس خانوادهٔ او میافتد) برای همسرت مینویسم. قول میدم. برای خانوادت… منو ببخش، فقط منو ببخش…» (میگرید.)
صحنهٔ دو)
صحنه تکگویی دیگر فیلم به ویژه- چون در رما این صحنه کوتاه است- آنجاست که سرباز برای مرخصی به خانه و محلهاش بازگشته و انگار قرنها بر او گذشته، همه جا برایش تازه و غریب است حتی اتاقی که هنوز مادرش آن را دست نخورده نگاه داشته. سپس او یک روز به مدرسهاش دعوت میشود تا به عنوان قهرمان از او تجلیل شود و در مقابل نوجوانهای مدرسه از میهن دوستی و شجاعت حرف بزند اما او دیگر نمیتواند در برابر فجایعی که در انتظار آنهاست سکوت کند و حرفهایی دیگر میزند. سخنرانی تبدیل به تکگویی افشاگرانه میشود.
سرباز (در مدرسه محل جلوی پسرهای جوان. در ابتدا میکوشد رسمی باشد):
«نمیتونم چیزی براتون بگم. شما هیچی نمیدونید ما در سنگر زندگی میکردیم و در بیرون میجنگیدیم. ما سعی میکردیم کشته نشیم. بعضی وقتا هم میکشتیم… همش همین. (سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند. اما معلم از او میخواهد از رشادتها و قهرمانیها بیشتر بگوید. سرباز از خودبیخود میشود و تا حدودی عصبانی.
من اونجا بودم میدونم چه جوریه. (به معلم) شنیدم داشتی درباره مردهای قدیم حرف میزدی. مردهای آهنی، قهرمانها و اسطورهها، تا قهرمانهای بیشتری بسازید. هنوز فکر میکنی مُردن برای سرنوشت شیرین و دلپذیره؟! ما عادت کردیم اینجوری فکر کنیم. اولین بمباران چیزهای بهتری به من یاد داد. کثیف و دردناک بود. برای وطن مُردن؟! وقتی اون زمان میرسه بهتره مُردن رو فراموش کنی. میلیونها نفر اونجا مُردن و دارن میمیرن. کجای این خوبه؟ (همهه در کلاس) تو از من خواستی بهشون بگم چقدر تو جبههها به اونا نیاز دارن. باشه میگم. اونا به شما میگن برید بمیرید، ولی منو ببخشین، راحتتر اینه که بگم: «برو و بمیر.» گفتنش از دیدن اونچه که اونجا اتفاق میافته راحتتره. (اعتراض پسرها) از وقتی بیرون از این کلاس نامنویسی کردم زمان زیادی میگذره. فکر میکنم تا الان تمام دنیا این رو فهمیده حالا فقط «بچهها» رو میفرستن و اونا یه هفته هم دوام نمییارن. من مجبور نبودم که بیام اینجا. دست آخر یا زنده میمونی یا میمیری. نمیتونین همه رو احمق فرض کنین. دست آخر میدونیم که شکست میخوریم یا میمیریم. سه سال گذشته و داریم وارد چهار سال میشیم. اونجا هر روز یک ساله و هر شب یک قرن. تو این مدت بدنها و فکرمون، یک به یک خاک شدن… ما مرگ میخوریم و میخوابیم. ما تموم میشیم برای این که نمیتونیم زنده بمونیم. ادامه هر چیزی به خودت بستگی داره. من نباید برمیگشتم اینجا…»